به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

درعشق دوست ازسر جان نیز بگذریم

دریک نفس زهر دو جهان نیز بگذریم

مالی کزو فقیر وغنی را توانگریست

درویش وار ازسر آن نیز بگذریم

گر دل چو دیگران نگرانی کند بغیر

درحال ازین دل نگران نیز بگذریم

قومی نشسته اند بر ای جنان وحور

برخیز تا زحور وجنان نیز بگذریم

ازلامکان گذشتن اگرچه نه کار ماست

گر لا مدد کند زمکان نیز بگذریم

هرچند ازمکان بزمانی توان گشت

وقتی بود که ما ز زمان نیز بگذریم

این عقل وبخت ازپی دنیا بود بکار

ازعقل پیرو بخت جوان نیز بگذریم

باشدکه باز همت ما پر برآورد

تا زین شکارگاه سگان نیز بگذریم

بیچاره سیف ذوق خموشی نیافتست

تا(خود)زنظم این سخنان نیز بگذریم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:01 PM

 

ما گدای در جانان نه برای نانیم

دل بدادیم وبجان در طلب جانانیم

پای ما بیخ فرو برده بخاک در دوست

چون درخت ازچه بهر باد سری جنبانیم

روز وشب در طلب دایره جمعیت

پای برجای چو پرگار وبسر گردانیم

هرچه داریم ونداریم برای دل او

جمله درباخته و هرچه جز او می مانیم

در بهار از کرم دوست بدست آوردیم

در خزان میوه وبرگی که همی افشانیم

دوست را گفتم کای روی تو ما را قبله

پرده بردار که عیدی تو وما قربانیم

گفت مارا تو زخود جوی که اندر دل تو

همچو جان در تن و در روح چو سر پنهانیم

نیک مارا بطلب چون بزمستان خورشید

زآنکه مطلوبتر از سایه بتا بستانیم

آفتابیست بهر ذره ما پیوسته

که برو روز وشب از سایه خود ترسانیم

زاهدان را نرسیدست سم مرکب وهم

اندر آن خطه که ما اسب سبق می رانیم

مه وخورشید چه باشد که ملک را ره نیست

اندر آن اوج که ما همچو فلک گردانیم

گر دو کون آن تو باشد بگران تر نرخی

بفروشی تو ومارا بخری ارزانیم

چون قفایند همه مردم وما چون روییم

چون سفالست جهان یکسر وما ریحانیم

علم دولت ما را دو جهان در سایه است

برعیت برسان حکم که ما سلطانیم

سیف فرغانی این مرتبه درویشان راست

که تو می گویی وما چاکر درویشانیم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:01 PM

 

ما دل برای دوست ز جان برگرفته ایم

چشم طمع ز هر دو جهان برگرفته ایم

ما را ز جوی دوست دهن تر نمی کند

آبی که همچو سگ بزبان برگرفته ایم

ما را نبود چون دگران خوشه چین (کسی)

چون مرغ دانه یی بدهان برگرفته ایم

از وی مدد خوهیم که از بارگاه او

باری که بردنش نتوان برگرفته ایم

ای تو بدست لطف سبک کرده بارها

از تو مدد، که بار گران برگرفته ایم

چیزی دگر مخوه که ز دیوان عشق ما

خود را باین قدر بضمان برگرفته ایم

خاک در ترا بسر انگشت آرزو

گویی که چون ادام بنان برگرفته ایم

گفتی برو بنه سر و برگیر دل ز غیر

دیرست کین نهاده و آن برگرفته ایم

چون برگرفت تشنه بلب آب را ز جوی

ما از در تو خاک چنان برگرفته ایم

گر سیف از تو همچو نگین پایدار شد

ما از نگین چو شمع نشان برگرفته ایم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:01 PM

 

بکوش تا بنشینیم یک نفس با هم

تو ورهی تو،شیرینی و مگس باهم

توآفتابی وما با تو چون شب وصبحیم

که نیست صحبت ما غیر یک نفس با هم

برآرد آتش غیرت زبانه چون بینم

تو ورقیب ترا همچو آب وخس با هم

تو مرغ زیرکی واین قدر نمی دانی

که کبک وزاغ نزیبد بیک قفس با هم

نه من اسیر هوای توم که خلق جهان

شریک همدگرند اندرین هوس باهم

اگرتو عاشقی ای دل بگو بترک مراد

مراد وعشق بیک جاندید کس باهم

بوصل ما بهم ار شوق را فتور بود

بهجر راضیم این رشته گومرس باهم

بآرزوی مجرد بساز در ره عشق

که هر دو نیست مهیاودست رس باهم

وجود خویش و وصال تو می خوهم لکن

میسرم نشود این دو ملتمس باهم

چگونه جمع شود عشق یار وهستی ما

کجا بخانه برد دزد را عسس باهم

جدا شواز خود درعشق سیف فرغانی

که جمع می نشودطیب و نجس باهم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:01 PM

 

روز نوروزست وبوی گل همی آرد نسیم

عندلیب آمد که با گل صحبتی دارد قدیم

شد زروی گل منور چون رخ جانان جهان

شد زبوی او معطر چون دم مجمر نسیم

روی گل درگلستان چون رنگ بررخسار یار

بوی خوش مضمر درو چون جود در طبع کریم

تا زروی لاله پشت خاک گردد همچو لعل

آفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سیم

وقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوه

رعد اشتردل که می زد طبل در زیر گلیم

بلبل اندر بوستان دستان زدن آغاز کرد

باد صبح ازگلستان آورد بو، قم یاندیم

گرهمی خواهی چو من دیدار یارو وصل دوست

جهدکن تا بر صراط عشق باشی مستقیم

عافیت را همچو من رنجوردرد عشق کرد

دلبری کز چشم بیمارش شفا یابد سقیم

هم ببوی اوچو بستانست زندان در سقر

هم بیاد او گلستانست آتش در جحیم

در گریبان با چنان رویی چو ماه وآفتاب

گردنش گویی ید بیضاست در جیب کلیم

در بهشتی کندرو عاصی ز دوزخ ایمنست

بی جمال دوست رحمت را عذابی دان الیم

در خرابات جهان مستان خمر عشق را

آب حیوان بی وصال او شراب من حمیم

هردلی کز نفخ صور عشق او جانی نیافت

اندرو انفاس روح الله شود ریح العقیم

نسبت عاشق بمعشوقست اندر قرب وبعد

گرچه اندر کعبه نبود هم ازو باشد حطیم

سیف فرغانی اگر جانان وجان خواهی بهم

دل دو می باید که یک دل کرد نتوانی دو نیم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:01 PM

 

مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینم

ز لبهای تو می نوشم ز رخسار تو گل چینم

شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم

اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم

مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی

بهر چیزی که روی آرم درو روی تو می بینم

اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری

من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم

خراج جان و دل خواهی ترا زیبد که سلطانی

زکات حسن اگر بدهی بمن باری که مسکینم

جهانی شاد و غمگین اند از هجر و وصال تو

بوصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم

دلم ببرید چون فرهاد عمری کوه اندوهت

مکن ای خسرو خوبان طمع در جان شیرینم

ز کین و مهر دلداران سخن رانند با یاران

تو با من کین بی مهری و با تو مهر بی کینم

نظر کردم بتو خوبان بیفتادند از چشمم

چو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینم

مسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانی

که من بی وصل تو بی جان و بی عشق تو بی دینم

چنان افتاده عشقت شدم جانا که چون سعدی

« ز دستم بر نمی آید که یکدم بی تو بنشینم »

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:01 PM

 

مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینم

ز لبهای تو می نوشم ز رخسار تو گل چینم

شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم

اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم

مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی

بهر چیزی که روی آرم درو روی تو می بینم

اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری

من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم

خراج جان و دل خواهی ترا زیبد که سلطانی

زکات حسن اگر بدهی بمن باری که مسکینم

جهانی شاد و غمگین اند از هجر و وصال تو

بوصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم

دلم ببرید چون فرهاد عمری کوه اندوهت

مکن ای خسرو خوبان طمع در جان شیرینم

ز کین و مهر دلداران سخن رانند با یاران

تو با من کین بی مهری و با تو مهر بی کینم

نظر کردم بتو خوبان بیفتادند از چشمم

چو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینم

مسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانی

که من بی وصل تو بی جان و بی عشق تو بی دینم

چنان افتاده عشقت شدم جانا که چون سعدی

« ز دستم بر نمی آید که یکدم بی تو بنشینم »

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:01 PM

 

بمهر و مه نگرم بی تو هر زمان چه کنم

شکستم آرزوی خود باین و آن چه کنم

درون پرده مرا چون نمی دهی راهی

چو پرده بر در و چون در بر آستان چه کنم

اگر میان تو و دل فتاد پیوندی

کنون تو دانی و دل، من درین میان چه کنم

حرام دارم جز غصه تو هر چه خورم

گناه دانم جز کار تو هرآن چه کنم

مرا هزار زبان باید ارنه معلومست

که من بوصف جمالت بیک زبان چه کنم

بصبر عشق تو گفتم بپوشم از اغیار

چو رنگ روی بگوید، منش نهان چه کنم

بترک شهر و وطن گفتم و توانستم

بترک کوی تو گفتن نمی توان، چه کنم

سزد اگر نکشد بی خاطرم ببهشت

که عندلیبم و بی گل ببوستان چه کنم

بهار آمد و مردم به گلستان رفتند

مرا که روی تو باید بگلستان چه کنم

اگر برای لبت جان فدا کنم شاید

چو آن لب آب حیات منست جان چه کنم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:01 PM

بنده عشق توام زآن پادشاهی می کنم

دولتی دارم که در کویت گدایی می کنم

خسرو ملک جهانی تو از آن فرهادوار

من بشیرین سخن خسرو ستایی می کنم

از پی سلطان حسنت تا بگیرد شرق و غرب

من بشمشیر زبان عالم گشایی می کنم

آفتاب انصاف داد وگفت معنی جمال

جمله آن مه راست من صورت نمایی می کنم

ماه گفت از پرتو رخسار چون خورشید اوست

شب تاریک اگر من روشنایی می کنم

عنصری طبع چون در کار و صفت عاجزست

من ز دیده انوری وز دل سنایی می کنم

از سخن گفتن دلت جانا سوی من میل کرد

من بمغناطیس شعر آهن ربایی می کنم

عشق جان افروز تو چون با دلم پیوند کرد

هر زمان از جسم خود عزم جدایی می کنم

مرغ محبوسم مرا دست علایق بند پای

از قفس بیرون سری بهر رهایی می کنم

من درین ویرانه بودم بوم تا عنقای عشق

سایه یی برمن فگند اکنون همایی می کنم

شاخ امیدم بوصل روی (تو) بی برگ شد

بلبلم دایم فغان زین بی نوایی می کنم

من بدین اقبال و طالع دولت وصل ترا

نیستم لایق ولی بخت آزمایی می کنم

سیف فرغانی تو شمعی من چو آتش مر ترا

تن همی کاهم ولکن جان فزایی می کنم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:01 PM

 

مرا که روی (تو) باید بگلستان چه کنم

ز باغ و سبزه چه آید، ببوستان چه کنم

گرم ز صحبت جانان بآستین رانند

نهاده ام سر خدمت بر آستان، چه کنم

چو دل نباشد و دلبر بود بدست خوشست

کنون که دلبر و دل رفت این زمان چه کنم

هر آنچه طاقت من بود کردم اندر عشق

ولی ز دوست صبوری نمی توان، چه کنم

دلم بخواست که جان را فدای دوست کند

ولیک لایق آن دوست نیست جان، چه کنم

بخواست جان ز من و باز گفت بخشیدم

مرا چو سود ندارد ترا زیان، چه کنم

چو گفتمش که بیا نزد من زمانی، گفت

که من بحکم رقیبانم ای فلان، چه کنم

گرم بدست فتد آن شکرستان روزی

زمن مپرس که با آن لب و دهان چه کنم

شکایتم ز فراق وی اختیاری نیست

ولی خموش نمی ماندم زبان، چه کنم

ز کوی او نروم همچو سیف فرغانی

بباغ کردم بهر گل آشیان، چه کنم

بیاد جانان تا زنده ام همین گویم

مرا که (روی تو) باید بگلستان چه کنم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:57 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4581789
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث