به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گر از ره تو بود خاک را گهر دانم

وراز کف تو بود زهر را شکر دانم

کسی که سیر درین ره (کند) اگر شترست

بسوی کعبه قرب تو راهبر دانم

ورم بکعبه قرب تو راهبر نبود

اگر چه قبله بود روی ازو بگردانم

گرم خبر نکند از مقام ابراهیم

دلیل را شتر وکعبه را حجر دانم

بتیغ قهرم اگر عشق تو زند گردن

نه مست شوقم اگر پای رازسر دانم

گر آسمان بودم مملکت، سپاه انجم

بدست عشق شکسته شدن ظفر دانم

حق ثنای ترا یک زبان ادا نکند

بصد زبان بستایم ترا اگر دانم

بسی لطیفه به جز حسن در تو موجودست

بجز شکوفه چه داری بر شجر دانم(؟)

بروی حاجت من بسته باد چون دیوار

بجز در تو اگر من دری دگر دانم

نماز خدمت تن قصر کردم وگشتم

مقیم کوی تو، از خود شدن سفر دانم

بکوی دوست دورنگی روز وشب نبود

زکوی تو نیم ار شام (و)ار سحر دانم

میان ماوشما پرده سیف فرغانیست

اگر چه بی خبرم ازتو این قدر دانم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:57 PM

 

بی تو بحال عجب همی گذرانم

روز و شبی درتعب همی گذرانم

کار رسیده بجان چه بود که دیدی

جان رسیده بلب همی گذرانم

بی رخ چون آفتاب وروی چو ماهت

آه که روزی چو شب همی گذرانم

گرچه ندانم رسم بوصل تو یا نی

عمر خود اندر طلب همی گذرانم

مطرب عشقت چو چنگ در دل من زد

با غم تو درطرب همی گذرانم

آب حیاتی تو من چو نان مساکین

بی تو چنین خشک لب همی گذرانم

توزسخن فارغی وسیف بسی گفت

بی تو بحالی عجب همی گذرانم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:57 PM

 

ای دوستر از جانم زین بیش مرنجانم

گر زخم زنی شاید بر دیده گریانم

در نرد هوس خوبان بسیار مرا بردند

تا عشق تو می بازم خود هیچ نمی دانم

بر فرش وصال تو آن روز که پا کوبم

بر تارک عرش آید دستی که برافشانم

چون پای فراغت را در دامن صبر آرم

تا دست غمت نبود کوته ز گریبانم

پیوند غمت ما را ببرید ز شادیها

من کند بدم عشقت مالید بر افسانم

گفتی چه شود دانی کز مشک سیه گردی

بر عارضم افشاند این زلف پریشانم

یعنی که محقق دان نسخ همه خوبان را

چون گرد عذار آمد آن خط چو ریحانم

در کارگه وصلت گر نیست مرا کاری

هم دولت من روزی کاری بکند دانم

بخت من مسکین بین کز دولت عشقت من

سعدی دگر گشتم زآن روی گلستانم

گویند که می دارد دل خسته ترا؟ گویم

این دوست که من دارم و آن یار که من دانم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:57 PM

 

گر دست رسد روزی در پات سرافشانم

هر چند نثارت را لایق نبود جانم

پیش گل سیمینت چون شاخ خزان دیده

با این همه بی برگی از باد زرافشانم

گفتم که بجمعیت چون آب روانم کن

بادی که همی داری چون خاک پریشانم؟

شکر از تو بدین نعمت ذکریست که کم گویم

صبر از تو بدین طاقت کاریست که نتوانم

در کار تو از یاران هیچم مددی ناید

ای جمله مدد از تو مگذار بدیشانم

گر عشق بیک بازی صد جان ببرد از من

دست آن منست ای جان چون با تو همی مانم

زآن صورت جان پرور یادم دهد ای دلبر

هر نقش که می بینم هر حرف که می خوانم

چون ابر بسی بودم گریان ز فراق تو

ای گل بوصال خود چون غنچه بخندانم

شاهین جهانگیری از دام برون رفته

با دست نمی آیی چندانت که می خوانم

من بلبلم و هرگز زین شهره نوانکند

بی برگی شاخ گل خامش بزمستانم

من در طلب وصلت چون سیف نیم خاکی

ریگم، نتوان کردن سیراب ببارانم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:57 PM

 

گر دست دوست وار در آری بگردنم

پیوسته بوی دوستی آید ز دشمنم

دیده رخ چو آتش تو دید برفروخت

قندیل عشق در دل چون آب روشنم

در سوز و در گداز چو شمعم که روز و شب

سوزی فتیله وار و گدازی چو روغنم

گر یکدم آستین کنم از پیش چشم دور

از آب دیده تر شود ای دوست دامنم

هرگه شراب عشق تو در من اثر کند

گر توبه آهنست بخامیش بشکنم

چون که ز دانه هیچ نگردم ز تو جدا

گر چه بباد بر دهی ای جان چو خرمنم

در فرقت تو زین تن بی جان خویشتن

در جامه ناپدید از جان بی تنم

گر همچو میخ سنگ جفا بر سرم زنی

آن ظن مبر که خیمه ز پهلوت برکنم

ور تار ریسمان شود این تن عجب مدار

غمهای تست در دل چون چشم سوزنم

فردا که روز آخر خواندست ایزدش

اول کسی که با تو خصومت کند منم

من جان چو سیف پیش محبان کنم سپر

گر تیغ برکشی که محبان همی زنم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:57 PM

 

عشق تو زیر و زبر دارد دلم

وز جهان آشفته تر دارد دلم

پیش ازین شوریده دل بودم ولیک

این زمان شوری دگر دارد دلم

لاف عشقت می زند با هرکسی

زین سخن جان در خطر دارد دلم

دست در زلف تو زد دیوانه وار

من نمی دانم چه سر دارد دلم

عشق چون پا در میان دل نهاد

دست با غم در کمر دارد دلم

در حصار سینه تنگیها کشید

زآن ز تن عزم سفر دارد دلم

تا مدد از روی تو نبود کجا

بار غم از سینه بر دارد دلم

کمتر از خاکم اگر جز خون خویش

هیچ آبی بر جگر دارد دلم

دور کن از من قضای هجر خود

از تو اومید این قدر دارذ دلم

نزد من کز سیم و زر بی بهره ام

ورچه گنجی پرگهر دارذ دلم

ملک دنیا استخوانی بیش نیست

کش چو سگ بیرون در دارد دلم

سیف فرغانی چو غم از بهر اوست

غم ز شادی دوستر دارد دلم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:57 PM

 

ای گنج غم نهاده بویرانه دلم

وی مسکن خیال تو کاشانه دلم

عشقت که با تصرف او خاک زر شود

این گنج او نهاد بویرانه دلم

رخ زرد کرد رویم از آن دم که نطع خویش

افگند شاه مهر تو در خانه دلم

زآن ساعتی که حلقه زلف تو دید و شد

زنجیردار عشق تو دیوانه دلم

برآتش هوای تو چون مرغ پربسوخت

ازتاب شمع روی تو پروانه دلم

اندر ازل که عالم و آدم نبود بود

مجنون بکوی عشق تو همخانه دلم

گر قابلم چو تخم بپوسد بزیر خاک

آب از محبت تو خورد دانه دلم

چون دل زبندگی تو داغ قبول یافت

تن جان نثار کرد بشکرانه دلم

پوشیده داشتند زمردم حدیث او

پنهان نماند و گفته شد افسانه دلم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:57 PM

 

گر عیب کنی که زار می نالم

من زار ز عشق یار می نالم

بلبل چو بدید گل بنالد من

بی دلبر گل عذار می نالم

از عشق گل رخش بصد دستان

دلسوزتر از هزار می نالم

بی قامت همچو سرو او دایم

چون فاخته بر چنار می نالم

در چنگ فراق آهنین پنجه

باریک شدم چو تار می نالم

گر چه بنصیحتم خردمندان

گویند فغان مدار می نالم

چون دیگ پرآب بر سر آتش

می جوشم و زار زار می نالم

چون چنگ فغانم اختیاری نیست

از دست تو ای نگار می نالم

تا همچو نیم دهان نهی بر لب

دور از تو رباب وار می نالم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:57 PM

 

گر عیب کنی که زار می نالم

من زار ز عشق یار می نالم

بلبل چو بدید گل بنالد من

بی دلبر گل عذار می نالم

از عشق گل رخش بصد دستان

دلسوزتر از هزار می نالم

بی قامت همچو سرو او دایم

چون فاخته بر چنار می نالم

در چنگ فراق آهنین پنجه

باریک شدم چو تار می نالم

گر چه بنصیحتم خردمندان

گویند فغان مدار می نالم

چون دیگ پرآب بر سر آتش

می جوشم و زار زار می نالم

چون چنگ فغانم اختیاری نیست

از دست تو ای نگار می نالم

تا همچو نیم دهان نهی بر لب

دور از تو رباب وار می نالم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:57 PM

 

آن توانگر بمعالی که منش درویشم

کنه وصفش نه چنانست که می اندیشم

گل من مایه زخاک (سر) کویش دارد

بگهر محتشمم گرچه بزر درویشم

من چو در دل ننشاندم به جز او چیزی را

دوست برخاست وبنشاند بجای خویشم

هرچه آن دشمن بود چو افگندم پس

اندرین راه جزآن دوست نیامد پیشم

تا تونبض من بیمار نگیری ای دوست

درد من دارو ومرهم نپذیرد ریشم

من همان روز که روی تو بدیدم گفتم

کآشنایی تو بیگانه کند با خویشم

فتنه دی تیز همی رفت کمان زه کرده

گفت جز ابروی او تیر ندارد کیشم

از کسانی که درین کوی چو سگ نان خواهند

کم توان یافت گدایی که من ازوی بیشم

سیف فرغانی ازین سان که گدا کرد ترا؟

آن توانگر بمعالی که منش درویشم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:57 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4387495
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث