به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

شب نیست که خون نبارم ازچشم

زآنگه که برفت یارم از چشم

خونی که بخوردم ازغمش دی

امروز چرا نبارم ازچشم

از گریه برفت چشمم ازکار

واز دست برفت کارم ازچشم

گویی بمدد نیامد امسال

اشکی که برفت پارم ازچشم

ازوی چوکنار من تهی شد

پرگشت زخون کنارم ازچشم

من قصه خود بآب شنگرف

برخاک همی نگارم ازچشم

از انده دل بصورت اشک

هردم جگری ببارم ازچشم

غواص غمم بدل فروشد

تا دانه در برآرم ازچشم

زین میل و نظر شکایت و شکر

دارم زدل و ندارم ازچشم

زآن شب که ترا چو سیف دیدم

شب نیست که خون نبارم ازچشم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:56 PM

 

ای عارض و خط تو شده صبح و شام چشم

دل گشته خاص تو زنظرهای عام چشم

تا عشق تو درین دل تاریک ره برد

شد نور شمع تعبیه در پیه خام چشم

زآن ساعت خجسته که هندوی چشم کرد

دل را غلام روی تو ای من غلام چشم

ابرو مثال لعبت بی جان دیده خواست

کز شوق دیدن تو برآید ببام چشم

چون ازدحام حاجی تشنه بود برآب

بر آفتاب چشمه رویت زحام چشم

چون چشم تو خراب دلم مست شد ازآنک

هردم می مشاهده نوشد بجام چشم

چون حسم دام دیده گشادست بنده را

تا درفتد خیال تو دل را بدام چشم

گر روی تو ببیند ازین پس بخون خویش

برسیم اشک سکه زند دل بنام چشم

ترک خیال تو چو برفتن کند نشاط

گلگون الاغ اشک ستاند ز یام چشم

چشمم زگریه گر برود هست در سرم

نور خیال روی تو قایم مقام چشم

ای دل زدیده آب روان دار تا برد

روزی بسوی خاک در او سلام چشم

ابر فراق چون مه رویش زتو نهفت

رو اشک چون ستاره ببار از غمام چشم

روزی بسر درآورد اسب نظر ترا

زآن رخ اگر کشیده نداری زمام چشم

این رمز راز دیده توان گوش ساختن

زیرا اشارتست سراسر کلام چشم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:56 PM

 

ای منور بروی تو هر چشم

در دلم نور تو چو در سر چشم

هر دم از حسن تو دگر رنگی

روی تو جلوه کرده بر هر چشم

مه چو خورشید جویدت هر روز

تا برویت کند منور چشم

دست صدقم کشد بمیل نیاز

خاک پایت چو سرمه اندر چشم

بخیال تو خانه دل را

هر نفس می کند مصور چشم

تا مرا در غم تو با لب خشک

دل بخون جگر کند تر چشم

هر کرا آب چشم بهر تو نیست

همچو سیلش شود مکدر چشم

بچشم زهرم ار کنی در جام

بکشم بارم ار نهی بر چشم

دل چو مست می محبت شد

خمر عشق تو بود و ساغر چشم

از سر ناز در چمن روزی

ای مه لاله روی عبهر چشم

هست در باغ همچو من بیمار

بهر تو نرگس مزور چشم

هم ز چشم تو خوب منظر روی

هم ز روی تو خوب منظر چشم

هرکه دل در تو بست بی بصر است

گر گشاید بروی دیگر چشم

پرده بر وی فرو گذار که هست

این دل همچو خانه را در چشم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:56 PM

 

جانست وتن در آتش عشق ودرآب چشم

آتش چو تیز شد بگذشت از سرآب چشم

ای از خیال رسته دندان چون درت

چون سینه صدف شده پرگوهر آب چشم

صیاد وار با دل صد رخنه همچو دام

جان ماهی خیال تو جوید در آب چشم

وقتست اگر رخ تو تجلی کند که هست

مارا بهشت کوی تو وکوثر آب چشم

هم ما کدیه کرده ازآن چهره نور روی

هم ابر وان خواسته زین چاکر آب چشم

خاص ازبرای پختن سودای وصل تست

گر آتش دلست رهی را گر آب چشم

سرگشته ام چو چرخ ازین چشم سیل بار

این آسیانگر که نهادم برآب چشم

بیماری هوای تو تن را ضعیف کرد

گر نبض او نمی نگری بنگر آب چشم

در ملک عشق خطبه بنام دلست ازآن

شاید که همچو سکه رود بر زر آب چشم

در بزم عشق تو که غمست اندرو شراب

چون ساغری شد ستم ودر ساغر آب چشم

پیچید دودآه و چو آتش زبانه زد

پیوست وگرم گشت بیکدیگر آب چشم

چندانکه بیش گریم غم کم نمی شود

فرزند غصه راست مگر مادر آب چشم

خلقی گریستند ودر آن دل اثر نکرد

آن سنگ کی کند حرکت از هر آب چشم

گریم زجور هجر تو در پیش روی تو

مظلوم را گواست بر داور آب چشم

در گرمی فراق لب سیف خشک دید

گفت اربوصل تشنه شدی می خور آب چشم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:56 PM

 

ای برده آب روی من ازعشق تو درآتشم

چون خاک بربادم مده آبی بزن برآتشم

برآتش سودای تو از صبر اگر آبی زنم

باد تو افزون می کند صد شعله اندرآتشم

زآنم بگاز قهر خود چون شمع گردن می زنی

کآبم فرود آمدم بپا چون رفت برسر آتشم

ازدم زبانم شد سیاه اندر دهان خشک لب

ازبس که دودی می کند چون هیمه ترآتشم

زآن سکه مهرت نشد محو ازدل چون سیم من

هرچند در هر بوته یی بگداخت چون زرآتشم

درآتش سودای تو چون گشت جانم سوخته

هرلحظه سوزی می فتد دردل بکمتر آتشم

درپیش شمع حسن تو بالی زدم برخاستم

پروانه وار ازعشق توافتاد در پرآتشم

تا برمحک آزمون نیکو نماید رنگ من

چون ز ربسی کرد امتحان عشق تو درهر آتشم

بر عود سوز مهر تو مانند عنبر سوختم

تا تو شکر لب می کنی دردل چو مجمر آتشم

از خال عنبر گون تو چون مشک طبعم گرم شد

خوش خوش بسوزم بعد ازین چون شد معنبر آتشم

گر خاطر چون بحر من در سخن راشد صدف

ازسینه پرسوز خود من کان گوهر آتشم

دی گفت عشق گرم رو وارستی از سردی خود

تا چون تنور تیره دل کردت منور آتشم

من آن چراغ دولتم از نور قدس افروخته

چون شمع در مشکاة دل دایم مصور آتشم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:56 PM

 

ای برده رویت آب مه ازمهر تو درآتشم

چون باد خاکت بوسم ارآبی زنی برآتشم

بهر سخن گفتن مرا در قید عشق آورده ای

چون عود بهر بوی خوش افگنده ای درآتشم

شورآب اشک بی نمک درکاسه سر جوش زد

تا می نهد سودای توچون دیگ بر هرآتشم

همرنگ خون آبی چو سیل از ابر چشمم شد روان

کزبارقات عشق تو چون برق یکسر آتشم

بر گلستان حسن خویش ایمن مباش از آه من

ور نی بیفتد ناگهان در خشک و در تر آتشم

از تاب مهرت آب شعر از من ترشح می کند

چون خاک می سوزد مدام از بهر گوهر آتشم

عشق آتشست وهیمه جان این پرورش یابد ازآن

نوریست در کانون دل زین هیمه پرور آتشم

چون شمع گاز شوق تو هر دم زمن برد سری

لیکن دگر ره میکند چون دود سر درآتشم

عشقم بطور قرب تو هر دم دلالت می کند

شد،گرچه موسی نیستم،سوی تو رهبر آتشم

ازمعجزات عشق تو ز آب حیات عشق تو

در وکر سینه مرغ شد همچون سمندر آتشم

تا چون خسروی هر سحر بالی زند بانگی کند

آن دم ز باد پر او گردد فزونتر آتشم

شب آشکارا می شود چون ماه پیدا میشود

روز از نظرها می شود پنهان چواختر آتشم

آتش خورد دم بی دهان و زشعلها سازد زبان

نشگفت اگر ازیاد تو گردد سخن ور آتشم

با نفحه لطفت اگر بادی کند بر من گذر

با آب حیوان در اثر گردد برابر آتشم

دل مهر مهرت چون نگین از دست نگذارد همی

هر چند بگذارد چو شمع از پای تا سر آتشم

چون شمع دارم رنگ ز رز آن برتن ازپا تا بسر

ازآب چشم چون گهر بسته است زیور آتشم

عشقت همی گوید مهابی سیف فرغانی سخن

من مرده چون خاکستر و زنده است در بر آتشم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:56 PM

 

ای سعادت مددی کن که بدان یار رسم

لطف کن تا من دل داده بدلدار رسم

او زمن بنده باین دیده خون بار رسد

من ازآن دوست بیاقوت شکربار رسم

عندلیبم ز چمن دور زبانم بستست

آن زمان در سخن آیم که بگلزار رسم

تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جزاوست

بزنم بر سپه آنگه بسپهدار رسم

نخوهم ملک دو عالم چو ببینم رویش

جنتم یاد نیاید چو بدیدار رسم

کس بدان یار برفتن نتوانست رسید

برسانیدن آن یار بدان یار رسم

گرچه نارفته بدان دوست نخواهی پیوست

تا نگویی که بدان دوست برفتار رسم

دوست پیغام فرستاد که در فرقت من

صبر کن گرچه بسالی بتو یکبار رسم

گفتمش کی بود آن بار؟ معین کن!گفت:

من گلم وقت بهاران بسر خار رسم

نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع

گرکنی شکر چو مردان بتو بسیار رسم

توچو بیماری و، چون صحت راحت افزای

رنج زایل کنم آنگه که ببیمار رسم

از در باغ خودم میوه ده ای دوست که من

نه چنان دست درازم که بدیوار رسم

از درت گرچه گدایان بدرم واگردند

چه شود گر من درویش بدینار رسم

من برنگین سخنان ازتو نیابم بویی

ور چه در گفتن طامات بعطار رسم

سیف فرغانی در کار تویی مانع من

پایم از دست بهل تا بسر کار رسم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:56 PM

 

آنجا که جای دوست بود من نمی رسم

خاریست مانعم که بگلشن نمی رسم

هر نیم شب بدست خیالش بدان طرف

خدمت همی رسانم اگر من نمی رسم

از فکر یار هستی خویشم بیاد نیست

مستغرقم بدوست،بدشمن نمی رسم

این ترک سعی من نه زنومیدیست،لیک

معلوم شد مرا که برفتن نمی رسم

یاری ز من رمیده چوآهوی تیزگام

من همچو سگ درو بدویدن نمی رسم

آنجا چو جان مجردو تنها توان شدن

من پای بست همرهی تن نمی رسم

چون خاک کوی انس گرفتم بخار و خس

زآن همچو گرد خانه بر وزن نمی رسم

معشوق دیدنیست ولیکن مرا زمن

درپیش پردهاست،بدیدن نمی رسم

بی شمع روی روشن جانان چراغ وار

خود را همی کشم که بمردن نمی رسم

چون گوهرم زمعدن اصلی خویش دور

درحقه مانده باز بمعدن نمی رسم

طاوس باغ قدس بدم اندرین قفس

بالم شکسته شد بنشیمن نمی رسم

فصل بهار وصل چو دورست،غنچه وار

در پوست مانده ام،بشکفتن نمی رسم

سنگ آتشم چوخاک نشسته بزیر آب

آتش نهفته ام چوبآهن نمی رسم

کشت وجود تا نکند خوشه کمال

من نارسیده ام بدرودن نمی رسم

اندر صفات دوست چگویم سخن چو من

در وصف حال خویش بگفتن نمی رسم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:56 PM

 

بغیر دوست نداند کسی که من چه کسم

از آنکه من شکرستان دوست را مگسم

سحرگهی که من از شوق او برآرم آه

چو شب سیاه کند روی صبح را نفسم

بدوست کردم پیغام کای یگانه بحسن

ز نعمت دو جهان جز تو نیست ملتمسم

جواب داد که مسکین من آب حیوانم

وگر چنانکه سکندر شوی بتو نرسم

از آن زمان که مرا بر در تو آب نماند

چو خاک از سر ره برنداشت هیچ کسم

بروز بر سر کوی تو از سگم بیم است

بشب روم که ز سگ باک نیست ار عسسم

بدامنت نرسد دست چون ز درویشی

بآستین خود ای دوست نیست دست رسم

بگیر جیب من و پیش کش مرا مگذار

بدان رفیق که دامن همی کشد ز پسم

بصدق کردم دعوی که سیف فرغانی

غلام تست و مؤکد همی کنم بقسم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:56 PM

 

بروز وصل زهجران یار می ترسم

اگر چه یافته ام گل زخار می ترسم

درون قلعه مرا گرچه یار ودوست بسیست

زدشمنان برون از حصار می ترسم

چو روی دوست اگر چند حال من نیکوست

ولی زچشم بد روزگار می ترسم

چو باد فتنه برانگیخت گرد از هر سو

برآن عزیز چو چشم از غبار می ترسم

درین حدیقه که گل جا نکرد گرم درو

زباد سرد برآن لاله زار می ترسم

بقطع حبل تعلق که محکم افتادست

زحکم مبرم پروردگار می ترسم

هراس بنده زبازوی کام کار علیست

گمان مبر که من از ذوالفقار می ترسم

پیادکان حشم خود باسب می نرسند

زرخش رستم چابک سوار می ترسم

اگر چه رفت زمستان وشاخها گل کرد

ولی زجارحه اندر بهار می ترسم

چو بحر وموج ببینم چگونه باشد حال

که من زکشتی دریا گذار می ترسم

ببوسه از دهن دوست مهره تریاک

بلب گرفته زدندان مار می ترسم

از آنکه من غم او می خورم ندارم خوف

ازین که غم نخورد غمگسار می ترسم

درین میان زجدایی چو سیف فرغانی

ورا گرفته ام اندر کنار می ترسم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:56 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4381895
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث