به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بیک نظر دل خلقی همی برد یارم

بمن نگر که بدان یک نظر گرفتارم

مرا خود از خبرش بود حال شوریده

کنون بیک نظر او تمام شد کارم

ورا اگر دگری یافت و از طلب بنشست

من آن کسم که پس از یافتن طلب کارم

شبی بخدمت او خلوتی خوهم تا روز

که او ز لب شکر و من ز دیده دربارم

چراغ وارم از آن پس اگر کشند رواست

ستاره وار چو با مه شبی بروز آرم

امیر ملک ورا طالب است و من در عشق

نمی خوهم که فرومایه یی بود یارم

تو همت من مسکین نگر که چون فرهاد

برای شیرین با خسرو است پیکارم

من از مدام املهای خویش بودم مست

شراب عشقش از آن سکر کرد هشیارم

کنون نخسبم جز بر درش چو سگ همه روز

که شب روان رهش کرده اند بیدارم

بدین گنه که دلم قدر وصل تو نشناخت

گرم بهجر عقوبت کند سزاوارم

اگر چنانکه زدی لاف سیف فرغانی

که من ببذل درم سرخ رو چو دینارم

میان خلق تفاوت بسیست در گوهر

که دوست را تو بزر من بجان خریدارم

طریق اهل دل اینست کاین امانت جان

که دوست داد بمن من بدوست بسپارم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:43 PM

 

باز بر لوح ضمیر از وصف روی دلبرم

نقش معنی می نگارد خاطر صورت گرم

ای بگرد کوی تو جان همچو حاجی در طواف

در پناه عشق تو دل همچو کعبه در حرم

گر ببالای تو ای عالی بتورایات حسن

یک علم باشد مرا عالم بگیرد لشکرم

ور چو عشاق تو کندر ره ز سر سازند پای

یک قدم باشد مرا از هر دو عالم بگذرم

عشق را می نوشم و غم می خورم، پاینده باد

بر من این نعمت که هم می نوشم و هم می خورم

زآب چشمم می بروید تخم انده در دلم

زآتش دل می بجوشد دیگ سودا در سرم

گر توانگر نیستم در ملک تو در کوی تو

از گدایی آنچنان شادم که درویش از درم

خاک کویت گشتم ار آبیم باشد بر درت

پادشاهان چون گدایان نان بخواهند از درم

هرچه هستم از همه عالم مرا نسبت بتست

گر بخواری همچو خاکم ور بعزت چون زرم

روی خوب تو که تابانست از وی نور حسن

داد پیغام و مرا ارشاد فرمود از کرم

سیف فرغانی اگر دیدار خواهی برگشا

چشم معنی تا ببینی صورت جان پرورم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:43 PM

 

عشقم دلیل شد بسوی دوست راه دیدم

از خویشتن بدر شدم آن بارگاه دیدم

علمی و عالمی را کآوازه می شنودم

ناخوانده درس گفتم و نارفته راه دیدم

دنیا بدید طبع چو خر در رمید و گفتا

اینجا کنم درنگ که آب و گیاه دیدم

عالم بساط بازی شطرنج امتحانست

من رخ بدین طرف نکنم زآنکه شاه دیدم

چون روی جانم از طرف خود بکشت او را

زآن پس بهر طرف که بکردم نگاه دیدم

امروز بر سریر سعادت رسید پایم

کز تاج وصل او سر خود (را) کلاه دیدم

ای خورده نان خشک امل روزه گیر و بنشین

من عید می کنم پس ازین زآنکه ماه دیدم

دیدم گناه غفلت خود را عذاب دوری

اکنون بهشتیم که جزای گناه دیدم

در بوته مجاهده گشتم چو سیم صافی

اکنون زغش خویش برستم که کاه دیدم

خوش خوش دلم بر انفس و آفاق مطلع شد

اکنون رسم بخدمت شه چون سپاه دیدم

چون یوسفم عزیز و مکرم بمصر وصلش

اکنون بتخت ملک رسیدم که چاه دیدم

آن جام وصل وآن رخ زیبا که بود امیدم

بی امتناع خوردم و بی اشتباه دیدم

دولت بصدر صفه الاالهم رسانید

از بس که آستان و در لا اله دیدم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:43 PM

 

چو روی تو گل رنگین ندیدم

ترا چون گل وفا آیین ندیدم

من اندر مرکز رخسار خوبان

چو خالت نقطه مشکین ندیدم

ندیدم چون تو کس یا کس چو تو نیست

ز مشغولی بمه پروین ندیدم

چو تو ای بت رخت را سجده کرده

بت سنگین دل سیمین ندیدم

برآرم نعره عشقت چو فرهاد

که چون تو خسرو شیرین ندیدم

چو تو در روم نبود دلستانی

نه اندر چین ولی من چین ندیدم

بسوی سیف فرغانی نظر کن

که چون او عاشق مسکین ندیدم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:43 PM

 

چو روی تو گل رنگین ندیدم

ترا چون گل وفا آیین ندیدم

من اندر مرکز رخسار خوبان

چو خالت نقطه مشکین ندیدم

ندیدم چون تو کس یا کس چو تو نیست

ز مشغولی بمه پروین ندیدم

چو تو ای بت رخت را سجده کرده

بت سنگین دل سیمین ندیدم

برآرم نعره عشقت چو فرهاد

که چون تو خسرو شیرین ندیدم

چو تو در روم نبود دلستانی

نه اندر چین ولی من چین ندیدم

بسوی سیف فرغانی نظر کن

که چون او عاشق مسکین ندیدم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:43 PM

 

ای توانگر چو (ن) گدایانت بدر باز آمدم

نان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدم

اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبود

زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم

بود آرامیده گیتی از حدیث عشق تو

کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم

هدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جناب

نامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدم

آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود

سایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدم

با لب خشکم وفای عهد دامن گیر شد

آستین از آب دیده کرده تر بازآمدم

ملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم داد

شور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدم

شاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بود

زیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدم

بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن

روی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدم

در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت

چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم

بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود

مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم

طلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلم

چون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدم

من بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،

سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم

بوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیم

دوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدم

سیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شوی

آفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:43 PM

 

نگارا تا ترا دیدم دل اندر کس نمی بندم

ز خوبان منقطع کردی بری از خویش و پیوندم

بجز تو گر دل و جان را بود آرام و پیوندی

دگر با دل نیارامم دگر با جان نپیوندم

تو داری روی همچون گل من شوریده چون بلبل

برنگی از تو خشنودم ببویی از تو خرسندم

تو خورشیدی ز من پنهان و من با اشک چون باران

گهی چون ابر می گریم گهی چون برق می خندم

چنان از آب چشمم تر که همچون عود در مجمر

نسوزم گر بیندازی در آتش همچو اسپندم

درخت صبر بنشاندم، چو دیدم مرغ دل بی تو

بشاخ او تعلق کرد، از آنش بیخ برکندم

بلطف و حسن و زیبایی و عشق و صبر و شیدایی

ترا شیرین نباشد مثل و خسرو نیست مانندم

اگر چون دوستان بر من کنی امری بجان (و تن)

ز تو ای دلستان بر من چه حکم آید که نپسندم

مگر خورشید روی تو شعاعی بر من اندازد

که بر خاک درت خود را بسی چون سایه افگندم

ز بخت این چشم می دارم کزین پس شاخ نومیدی

نیارد تخم امیدی که اندر دل پراگندم

ز استاد و پدر میراث و علمم هست عشق تو

اگر نااهل شاگردم و گر ناجنس فرزندم

همه دیوانگان را بند زنجیرست و این طرفه

که در زنجیر عشق تو دل دیوانه شد بندم

درین عشقی ز جان خوشتر مرا از صد جهان خوشتر

عدوی جان ستان خوشتر زیاری کو دهد پندم

بکوی سیف فرغانی اگر آیی بصد ناز آ

خرامان از درم باز آ کت از جان آرزومندم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:43 PM

 

نام تو شنیدم رخ خوب تو ندیدم

چون روی نمودی به از آنی که شنیدم

ازمن مبر ای دوست که بی صحبت تو عمر

بادیست که ازوی به جز از گرد ندیدم

شمشیر مکن تیز بخون من مسکین

کز دست تو غازی من ناکشته شهیدم

ای هجر برو رخت بجای دگر افگن

ای وصل بیا کز همه پیوند بریدم

بسیار بهر سو شدم اندر طلب تو

نی ازتو گذشتم (من) ونی در تو رسیدم

گرچه زپیت اسب طلب تیز براندم

نی ره سپری شد نه عنان باز کشیدم

کارم نپذیرد ز درغیر گشایش

اکنون که درافتاد بدست تو کلیدم

خورشید رخ تو (چو) بدیدم بسعادت

چون مهر شدم طالع وچون صبح دمیدم

بر پشت فلک رفتم ناگاه وچو خورشید

هر ذره که بر روی زمین بود بدیدم

چون ذره در سایه کسم روی نمی دید

امروز چو خورشید بهر جای پدیدم

گر هشت بهشتم بدهد دوست که بستان

نستانم وچون دوزخ جویای مزیدم

در عشق که از غصه کند پیر جوان را

کامل شوم ارچند که ناقص چو مریدم

از طبع چو آتش پس ازین آب سخن را

چون جرعه چکانم چو می عشق چشیدم

دی زاهد وعابد بدم وعاشقم امروز

آن شد که کهن بود کنون خلق جدیدم

سیفم که بریدم زهمه نسبت خود لیک

در گفتن طامات چو عطار فریدم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:43 PM

 

اگر بر درگه جانان چو سگ بسیار می گردم

من از اصحاب آن کهفم بگرد غار می گردم

بسان نقطه یی بودم بصورت مانده دور از خط

چو پیوستم بحرف عشق معنی وار می گردم

درین صحرا بدم جویی کنون دریا همی باشم

درین میزان جوی بودم کنون دینار می گردم

چو سایل بر سرآن کو نه بهر نان همی آیم

چوموسی برسر طور ازپی دیدار می گردم

چو بلبل تا نماید رو گلی اندر بهارانم

زمستان برامید آن بگرد خار می گردم

چودارم در رهش پیدا سری بربسته چون نامه

کنم پادرشکم پنهان وچون طومار می گردم

اگرتو طالبی کاری همی کن زآنکه من باری

زبی سرمایگی مفلس درین بازار می گردم

وگرتو قاصری زین سان زترک سر زبذل جان

تو برخیز ومرا بنشان که من بی کار می گردم

بجان دورم شادیها ولی چون سیف فرغانی

بدل از نعمت غمهاش برخوردار می گردم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:43 PM

 

مجلس انس ترا چون محرم راز آمدم

پیش شمع عشق چون پروانه جان بازآمدم

عشقت آمد در درونم از حجاب خود برون

رفتم و اینجازبهر کشف آن راز آمدم

همچو نی درمجلس تو سالها بودم خموش

بر دهان من نهادی لب بآواز آمدم

گر نوازی ور زنی هرگز ننالم بی اصول

کز در تسلیم با هرپرده دمساز آمدم

درمن ار آتش زدی خندان شدم چون سوخته

ور چو شمعم سر بریدی گردن افراز آمدم

سر بزیر پا نهادم تا مرادم دست داد

چون فگندم بال وپر آنگه بپرواز آمدم

گرچه از شوق تو دارم آب چشمی همچو ابر

همچو برق از شور عشقت آتش انداز آمدم

من گدای حضرتم دریوزه من نان لطف

نی زبهر استخوان چون سگ بدرباز آمدم

سیف فرغانی همی گوید بیا خونم بریز

زآنکه من در کشتن خود با تو انباز آمدم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:43 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4581798
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث