به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای شکسته لب لعل تو بهای گوهر

پیش لعل لب تو تیره صفای گوهر

پرتو روی تو بنشاند چراغ خورشید

قیمت لعل تو بشکست بهای گوهر

برسر کوی تو ازدیده همی بارم در

ای سرکوی تو چون تاج سزای گوهر

نیست شایسته که درپا وسرت افشانند

نیک کردم نظری درسو وپای گوهر

ای دو عالم زتو پر، روی ترا در جهتی

وجه تعیین متعذر چو قفای گوهر

عوض وصل تو ملک دو جهان نستانم

ننهد همت من سنگ بجای گوهر

بهر نان بردر تو هست گدا بسیاری

این منم بر سر کوی تو گدای گوهر

همچوفرهاد که کوه از پی شیرین میکند

تیشه بر سنگ همی زد زبرای گوهر

با غم عشق من از ملک جهان شاد نیم

هوس خاک ندارم زهوای گوهر

فترت عشق کسی حسن ترا کنم نکند

باز بسته بعرض نیست بقای گوهر

نثر در کرد بدین نظم ضمیرم آری

دل من هست زمهر تو وعای گوهر

سیف فرغانی در شعر بسی ذکر تو کرد

صدف در سخن گفت ثنای گوهر

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:21 PM

 

ای سر طره تو پای دلم را زنجیر

تویی از حسن توانگر منم از عشق فقیر

وی شهیدان هوای تو بشمشیر غمت

همه در کشتن خود گفته چو غازی تکبیر

نگرانی نبود سوی گلستان بهشت

بی دلی را که بود خار غمت دامن گیر

تا غم عشق تو از انده خویشم برهاند

شادم از بندگی تو چو ز آزادی اسیر

پایه حسن تو ای سرور خوبان آنجاست

از بلندی که برو دست نیابد تقریر

عشق چون آمد و سرمایه عقل از من رفت

از پی دفع زیان سود ندارد تدبیر

نزد بیدار دلان روز وصالست آخر

در شب هجر تو بی خوابی ما را تعبیر

بهر سلطان رخت شاه سوار عقلم

گوی اندیشه در افگند بمیدان ضمیر

آیت حسن تو در نسخ مه و مهر چنان

محکم افتاد که حکمش نپذیرد تغییر

ما بمهتاب رخ تو شب خود روز کنیم

آفتاب ار نبود بر فلک ای بدر منیر

بخدنگ مژه مرغ دل من کردشکار

ابروی همچو کمان تو و تیر تقدیر

گر تو شمشیر بلا بر سر عاشق رانی

رو نگرداند ازو همچو نشانه از تیر

بی مداد مدد تو قلم فکرت ما

کند شد تا نکند نقش خیالت تحریر

سیف فرغانی از بخت شکایت دارد

ورنه در کار کسی از تو نیامد تقصیر

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:21 PM

 

چو ماندم (من) زسلطان جهان دور

بسان بلبلم از بوستان دور

ازآن خورشید روی ماه پیکر

بمانده چون زمین از آسمان دور

بکام دشمنانیم از فراقت

شها دیگر مباش از دوستان دور

که شادی از دل بیمار ما هست

چو صحت از مزاج ناتوان دور

زرویت مجلس ما گلستان بود

مبادا چون تو گل زین گلستان دور

که باشم من چو از تو بازماندم

چه باشد حال تن چون شد زجان دور

من شیرین زبان زآن تلخ کامم

که هستم زآن لب شکرفشان دور

منم بی خسرو آن فرهاد محروم

که دارد از لب شیرین دهان دور

عنان در دست تقدیرست اگر نه

بپای شوق نبود اصفهان دور

بصورت گرچه از روی تو هستم

چنان کز روی تو چشم بدان دور

چو با یاد توام دایم بمعنی

مرا گر عارفی از خود مدان دور

اگر چه سیف فرغانی زتو هست

بسان تشنه از آب روان دور

چو سگ رو بر نگرداند ازین در

بسنگش گر کنی زین آستان دور

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:21 PM

 

خورشید منی بروی پرنور

من از تو چو سایه مانده ام دور

خوبان همه صورت و تویی جان

عالم همه ظلمت و تویی نور

از روی تو نور می درافتد

در کوی تو همچو آتش از طور

بیمار غم تو همچو عیسی

کرده بنفس علاج رنجور

در حشر که باشد آدمی را

دیوان عمل کتاب منشور

عاشق بتو زنده گردد ای دوست

نی چون دگران بنفخه صور

عاشق نرمد بجور از تو

هرگز نرمد بهشتی از حور

بی غره طلعت چو ماهت

هر روز مرا شبی است دیجور

من مست ز خاک کوی عشقم

چون شارب خمر از آب انگور

سیف از تو بجان عوض نخواهد

یکسان نبود محب و مزدور

نزدیکش کن بخود کزین بیش

پروانه نمی شکیبد از دور

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:21 PM

 

ای چو خورشید چشمه یی از نور

پرتو تو مباد از من دور

دوست راچون بود شکیب از دوست

چشم را کی بود ملال از نور

دو جهانش نیاید اندر چشم

هرکرا در جهان تویی منظور

صحبت تو غنا ومن درویش

نظرتو شفا ومن رنجور

نیست هر خوب را ملاحت تو

نیست هر کوه را کرامت طور

صورتی همچو روضه رضوان

گیسویی همچو عنبرینه حور

چشم مخمورت آنچنانکه ازوست

مستی ما چو خمر از انگور

زیر این خرقه دوستان داری

همچو جان در قبای تن مستور

همه از جان خود بگرمی عشق

دل خود سرد کرده چون کافور

دل بعشق تو زنده شد آری

مرده زنده شود بنفخه صور

جان عاشق ز(حزن تو) دایم

آنچنان منشرح که دل بسرور

سر عشق تو خواستم گفتن

غیرت تو نمی دهد دستور

سیف فرغانی از تو سیر نشد

از عسل سیر کی شود زنبور

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:21 PM

 

ای چو شیرین بدهان پسته بگفتارشکر

در حدیث آی وازآن پسته فروبار شکر

دردهانت صنما غیر شکر چیزی نیست

اینت تنگی که دروهست بخروار شکر

شهد راکرد زخجلت چو نبات ای دلبر

پیش حلوای لبت کاسه نگو سار شکر

اندرآن رو که زقرص مه وخو را فزونست

نمکی هست که کم نیست زبسیار شکر

شعرمن بنده مخوان تا بلبانت نرسد

بارها گفتمت ازآب نگه دار شکر

همچو خسرو که بجان در طلب شیرین بود

لب شیرین ترا هست طلب کار شکر

با نبات لب لعلت زکساد بازار

تا بامروز مگس داشت خریدار شکر

کام جانم نشود تلخ بمرگ ار روزی

ازلب تو بدهانم رسد ای یار شکر

گلبن ار درچمن آب ازلب لعل تو خورد

عوض غنچه برآید زسر خار شکر

نام و ننگم مبر ای جان ومرا دور مکن

ازبرخود که ندارد زمگس عار شکر

گر زلعل تو خوهم بوسه مزن از سرکبر

بانگ برمن که نباشد مگس آزار شکر

پای دیوار چوتو گل رخ اگر بوسه نهم

برمن افشاند خارازسر دیوار شکر

در مقامی که شود با شکرآن شیرین جمع

تو ازو بوسه خوه ای عاشق وبگذار شکر

یار با آن لب شیرین سخن تلخم گفت

در دوا کرد طبیب ازپی بیمار شکر

سیف فرغانی با ذکر لب او عجبست

گر ترشح نکند ازتو عرق وار شکر

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:21 PM

 

ای غم عشق تو چون می طرب افزای دگر

همچو من مانده در عشق تو شیدای دگر

پیش ازین انده بیهوده همی خورد دلم

بازم استد غم عشق تو زغمهای دگر

چون برون می نرود از دل من دانستم

که غم عشق ترا نیست جزین جای دگر

بجز از دیدن تو از تو چه خواهم چو مرا

زین هوس می نرسد دل بتمنای دگر

عالمی شیفته چشم وخط و خال تواند

هر کسی از تو درافتاده بسودای دگر

تو پس پرده و خلقی بتصور دارند

هر یکی با رخ خوب تو تماشای دگر

تا بود خسرو خوبان چو تو شیرین صنمی

مگس ما نکند میل بحلوای دگر

بفلک رشوه دهم بوک درآرم باری

پاره یی در شب وصل تو زشبهای دگر

سیف فرغانی در کار غمت با دل خویش

(هر شب اندیشه دیگر کند ورای دگر)

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:21 PM

 

ایا نموده دهانت زلعل خندان در

سخن بگو وازآن لعل برمن افشان در

غلام خنده شدم کو روان وپیدا کرد

ترا زپسته شکر وزعقیق خندان در

بخنده از لب خود پرشکر کنی دامن

مرا چو چشم در اندازد از گریبان در

دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت

که کسی بشهد نپرورد در نمکدان در

چو چشمه خضر اندر میان تاریکی

لب تو کرده نهان اندرآب حیوان در

سؤال بوسه مارا زلب جوابی ده

بزیر لعل چوشکر مدار پنهان در

دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت

که از دهان توآید مرا بدندان در

بچون تو محتشمی بی بها سخن ندهم

بده زلعل شکربار قند وبستان در

دهانت معدن لؤلوست با همه تنگی

بده زکات که مستظهری بچندان در

بدست من گهر وصل خویش اکنون ده

که هست در صدف قالب من ازجان در

حصول گوهر وصل تو سخت دشوارست

بدست همچو منی خود نیاید آسان در

گرازلبت بسخن بوسه یی خوهم ندهی

شکرگران چه فروشی چوکردم ارزان در

غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم

چو در دهان صدف رفت گشت باران در

مرا چه قدر فزاید ازین سخن برتو

که در طویله تو با شبه است یکسان در

سخن درشت چو کردم خرد بنرمی گفت

غلط مکن که نساید کسی بسوهان در

بنزد تو سخن آورد سیف فرغانی

کسی بمصر شکر چون برد بعمان در

زشاعران سخن عاشقان جان پرور

طلب مکن که زهر بحر یافت نتوان در

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:21 PM

 

زهی ز خنده شیرینت شرمسار شکر

مدام پسته تنگ تراست بار شکر

فدای پاسخ تلخ تو یک جهان شیرین

غلام پسته تنگ تو صد هزار شکر

چو تنگ دستی دیدی و تلخ عیشی من

ببوسه بر من مسکین فراخ دار شکر

هزار شور برآید ز عاشقان زین پس

که گرد لعل تو شد با نبات یار شکر

بغمزه دل شکن و از جهان برآر نفیر

بخنده در سخن آ وز دهان ببار شکر

مدام خنده شیرین تو همی کارد

بگرد پسته تنگت نبات وار شکر

میان این همه خوبان به جز تو کس را نیست

گهر نمای عقیق و سخن گزار شکر

لب و دهان تو در چشمم آمد و دیدم

بگرد پسته چون آتش آبدار شکر

بوصل همچو تو شیرین چه باشد ار آید

مرا چو خسرو پرویز در کنار شکر

برای بوسه مگس وار گر کنم ابرام

تو خوش بخسب بناز و بمن سپار شکر

بهای شعر رهی بوسه ییست از لب تو

تو شاد باش بشیرین بمن گذار شکر

دهان خود بشکر چون مگس بیالایم

که چون لبت نکند در مذاق کار شکر

کسی که نزد تو این نظم بر زبان راند

تو دست سوی دهانش برو بیار شکر

زمانه زاد بایام چون تو شیرینی

بروزگار زنی کرد روزگار شکر

چو قند از آنی شیرین که سیف فرغانی

بشعر بر سر تو می کند نثار شکر

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:21 PM

 

تا چند بر امید روم در سرای یار

در سر خمار باده و در دل هوای یار

خلقی بدستبوس وی آسان همی رسند

ما را مجال نه که ببوسیم پای یار

دل بر دیار وهر چه برد (نیز) آن اوست

جان هم ذخیره ییست درین تن برای یار

در عشق یار از سر جانی که داشتم

برخاستم که جان ننشیند بجای یار

گر در رضای یار رود جان و دل ازاو

عاشق بترک هردو بجوید رضای یار

درمان ز کس طلب نکند دردمند دوست

در عافیت نظر نکند مبتلای یار

ذکرست بی زبان زوی اندر دهان من

جانست یک جهان نه تن اندر قبای یار

سلطان که چون امیر شوی نان او خوری

گر زر دهد ازو نپذیرد گدای یار

هم سنگ ما گهر شودازآفتاب دوست

هم مس ما چو زرشود ازکیمیای یار

گر بهر یار سنگ جفا بر سرت زنند

رو ترک سر بگیروبسر بر وفای یار

یاری که بردر کرم اودریغ نیست

جود ازنیاز عاشق و عفو از خطای یار

گر دربهشت جای دهندم بآخرت

مقصود من ازو نبود جزلقای یار

چندین هزار بیت بگفتند شاعران

یک بیت کس نگفت که باشد سزای یار

شاعر زدرد عاشق شوریده غافلست

او ومدیح مردم و ما وثنای یار

از یار اگر جفا رسدت سیف صبر کن

یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4398895
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث