به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای لبت نوشین زمن نیش فراقت دور دار

وز شراب وصل خود جان مرا مخمور دار

نسخه الله نوری زآن رخ از مصباح عشق

ای چراغ جان مرا مشکاة دل پرنور دار

از عطاهای ید اللهی بدست خود بنه

در دلم اسرار و آن اسرار را مستور دار

تا شکروار از مگس دردسری نبود مرا

انگبینم در درون پوشیده چون زنبوردار

روز او چون شب سیه گردد اگر خورشید را

حکم فرمایی که روی از سایه ما دور دار

سعی کردم تا طواف کعبه وصلت کنم

ای دلم را قبله تو سعی مرا مشکور دار

ای طبیب عاشقان بفرست جان داروی وصل

کین دل از هجر تو رنجورست و من رنجوردار

لشکر هجران تو گر حمله بر قلبم کند

اندر آن هیجا مرین اشکسته را منصوردار

آنچه تو داری بما خود کی رسد ما کیستیم

آنچه ما داریم بستان وز کرم معذوردار

پیش ازین تقصیر کردم بعد ازین در حضرتت

همتم را بر ادای خدمتت مقصور دار

بیت احزانست دل بی تو خرابیها درو

نظم حال ما زتست این بیت را معمور دار

از رسیدن در وصال تو مرامن مانعم

من ترا در خور نیم از من مرا مهجور دار

سیف فرغانی چو دایم وصف حسنت می کند

تا بتو معروف گردد شعر او مشهور دار

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

شکر اندر پسته پنهان وآب حیوان در شکر

لاله بر خورشید آن مه دارد وگل بر قمر

قوت دل در غم او چون شفا در انگبین

راحت جان در لب او چون حلاوت در شکر

روی معنی دار او از دانه خالش کند

طعمه مرغان روح اندر قفسهای صور

چون شکوفه پایمال هرکس وناکس شوم

گر بسنگ از وی جدا گردم چو میوه از شجر

بر در جانان نشین تا قدر تو افزون شود

کآب در دریا شود در، خاک در معدن گهر

خدمت پیوسته کن تا روی بنماید قبول

حلقه چون دائم زنی ناچار بگشایند در

خاک را تأثیر آب زندگانی آمدی

دوست گر دامن کشان بر خاک ما کردی گذر

شوق او در طبع من چون نامیه است اندر نبات

کو زشاخ خشک بیرون آورد گلهای تر

شعرمن در وصف او جلاب جان پرور شود

گر درآمیزد بهم آب وشکر با یکدگر

من نپرهیزم زروی دوست دیدن بعد ازین

کی کند پرهیز بلبل از گل ونحل از زهر

سیف فرغانی اگر جانان خوهی جان ترک کن

نزد صاحب دل زصد جانست جانان خوبتر

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

دوش در مجلس ما بود زروی دلبر

طبقی پر زگل وپسته وبادام وشکر

ذکر آن پسته وبادام مکرر نکنم

شکرش قوت روان بود وگلش حظ نظر

عقل در سایه حیرت شده زآن رو ودهان

که زخورشید فزونست وز ذره کمتر

خط ریحانی بر چهره مشکین خالش

همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر

وصف آن حسن درازست ومن کوته بین

بمعانی نرسیدم زتماشای صور

پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور

کمتر از نقطه بود دایره روی قمر

هست آن میوه دل نوبر بستان جمال

وندرو جمع شده حسن گل ولطف زهر

خوبی از صورت او بود چوپر از طاوس

حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر

از پی حسن بهین همه اجزا شد روی

وز پی روی رئیس همه اعضا شدسر

هردم از آتش حسرت لب عشاقش خشک

دایم از آب لطافت گل رخسارش تر

او توانگر بجمالست وشده خوار و عزیز

ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر

اوست پیدا وسرافراز میان خوبان

همچو در قلب سپهدار وعلم در لشکر

سر انصاف بزیر قدم او آورد

سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر

بر جگر تیغ زند غمزه تیر اندازش

دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر

سیف فرغانی دلبر بلطافت آبست

نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

ای ترا پای بر سر خورشید

سایه تست افسر خورشید

گرچه سایه ترا زمین بوسد

زآسمان بگذرد سر خورشید

نیکوان جمله چاکران تواند

ذرها جمله لشکر خورشید

سوی تو هر شبی که جامه چرخ

در گریبان کشد سر خورشید

نامهای نیاز هر ذره است

زیر بال کبوتر خورشید

در غم تست استخوان هلال

ضلع پهلوی لاغر خورشید

ای چو مه از شعاع چهره تو

یافته نور پیکر خورشید

بر درتو زمن نماند اثر

محو شد سایه بر در خورشید

من نیم در خور تو وچه عجب

سایه گر نیست در(خور) خورشید

جز بنامت نمی زند در کان

سکه بر سیم زرگر خورشید

بیخ مهرتو کاشته در دل

دایه تخم پرور خورشید

پیش روی تو ماه آینه ییست

پیش روی منور خورشید

پرتوی بر زمین فتد چو نهند

آیینه در برابر خورشید

گر کند سایه تو تربیتش

ذره گردد برادر خورشید

مدح تو گفت سیف فرغانی

ذره یی شد ثناگر خورشید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

عقل در کفر و دین سخن گوید

عشق بیرون ازین سخن گوید

آن بیک شبهه در گمان افتد

وین ز حق الیقین سخن گوید

آن خود از علم جان نداند هیچ

وین ز جان آفرین سخن گوید

با تو عشق از نخست چون قرآن

همه از مهر و کین سخن گوید

تا بدان جا که من ورای حجاب

با تو آن نازنین سخن گوید

طعن کرده است عقل و گفته مرا

او که باشد که این سخن گوید

خویشتن سوزد او چو پروانه

که چو شمع آتشین سخن گوید

عقل ازین می نخورد هشیارست

مست گردد همین سخن گوید

من نه شاگرد طبع خود رایم

که نه بر وفق دین سخن گوید

راوی جانم از محدث عشق

باجازت چنین سخن گوید

سخن شاعر از سر طبعست

ضفدع از پارگین سخن گوید

زاغ بر شاخ خشک وبلبل مست

برگل و یاسمین سخن گوید

عشق بر هر لبی که مهر نهاد

بی زبان چون نگین سخن گوید

با کسانی که کشته عشق اند

مرده اندر زمین سخن گوید

سیف فرغانی ار خمش باشی

بزبان تو دین سخن گوید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

ای ترا تعبیه درتنگ شکر مروارید

تابکی خنده زند لعل تو برمروارید

چون بگویی بفشانی گهر ازحقه لعل

چون بخندی بنمایی زشکر مروارید

بحرحسنی تو وهرگز صدف لطف نداشت

به زدندان تو ای کان گهر مروارید

در دندان بنمای از لب همچون آتش

تا زشرم آب شود بار دگر مروارید

ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو

بر زمین ریختم از دیده تر مروارید

ریسمان مژه ام را بدر اشک ای دوست

چند چون رشته کشد عشق تو در مروارید

گوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجوی

زآنکه غواص نجوید زشمر مروارید

لایق عشق دلی پاک بود همچو صدف

کفو زر نیست درین عقد مگر مروارید

در سخن جمع کنم در معانی پس ازین

درکشم از پی گوش تو بزر مروارید

سخن بنده چو آبیست که کرده است آن را

دل صدف وار بصد خون جگر مروارید

شعرخود نزد تو آوردم وعقلم می گفت

کز پی سود ببحرین مبر مروارید

سیف فرغانی گرچه همه عیبست بگوی

کزتو نبود عجب ای کان هنر مروارید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

حدیث عشق در گفتن نیاید

چنین در هیچ در سفتن نیاید

ززید و عمر و مشنو کین حکایت

چو واو عمر و در گفتن نیاید

جمال عشق خواهی جان فدا کن

که هرگز کار جان از تن نیاید

شعاع روی او را پرده برگیر

که آن خورشید در روزن نیاید

از آن مردان شیرافگن طلب عشق

کزین مردان همچون زن نیاید

ز زر انگشتری سازند و خلخال

ولی آیینه جز ز آهن نیاید

غم عشق از ازل آرند مردان

وگر چه آن بآوردن نیاید

سری بی دولتست آنرا که با عشق

از آنجا که دست در گردن نیاید

غمش با هر دلی پیوند نکند

شتر در چشمه سوزن نیاید

چو زنده سیف فرغانی بعشقست

چراغ جانش را مردن نیاید

بدان خورشید نتوانم رسیدن

اگر چون سایه یی با من نیاید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

حدیث عشق در گفتن نیاید

چنین در هیچ در سفتن نیاید

ززید و عمر و مشنو کین حکایت

چو واو عمر و در گفتن نیاید

جمال عشق خواهی جان فدا کن

که هرگز کار جان از تن نیاید

شعاع روی او را پرده برگیر

که آن خورشید در روزن نیاید

از آن مردان شیرافگن طلب عشق

کزین مردان همچون زن نیاید

ز زر انگشتری سازند و خلخال

ولی آیینه جز ز آهن نیاید

غم عشق از ازل آرند مردان

وگر چه آن بآوردن نیاید

سری بی دولتست آنرا که با عشق

از آنجا که دست در گردن نیاید

غمش با هر دلی پیوند نکند

شتر در چشمه سوزن نیاید

چو زنده سیف فرغانی بعشقست

چراغ جانش را مردن نیاید

بدان خورشید نتوانم رسیدن

اگر چون سایه یی با من نیاید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4400690
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث