به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ترا بصحبت ما سر (فر) ونمی آید

زبنده شرم چه داری بگو نمی آید

بدور حسن تو بیرون عاشقی کاری

بیازموده ام از من نکو نمی آید

دلم بروی تو هرگز نمی کند نظری

که تیر غمزه شوخت برو نمی آید

همی خورند غمم آشناو بیگانه

که چون بنزد توآن ماه رو نمی آید

ترازوییست درو سنگ خویشتن داری

چنانکه جز بزرش سر فرو نمی آید

قرارداد که آیم بدیدن تو شبی

کنون قرار زمن رفت و او نمی آید

دلم وصال تو میخواهد اینچنین دولت

بصبر یافت توان واین ازو نمی آید

نبود با تو مرا عشق روزگاری ازآن

بروزگار تغیر درو نمی آید

چرا نمی کند اندیشه سیف فرغانی

که هیچ حاصل ازین گفتگو نمی آید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

بیا که بی تو مرا کار برنمی آید

مهم عشق تو بی یار برنمی آید

مرا بکوی تو کاری فتاد،یاری ده

که جز بیاری تو کار برنمی آید

مقام وصل بلندست ومن برونرسم

سگش چو گربه بدیواربر نمی آید

ازآن درخت که درنوبهار گل رستی

ببخت بنده به جز خار برنمی آید

چو شغل عشق تو کاری چو موی باریکست

ازآن چو موی بیکبار برنمی آید

بآب چشم برین خاک در نهال امید

بسی نشاندم و بسیار برنمی آید

سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال

که آنچه کاشته ام پابرنمی آید

ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی

که آن حدیث بگفتار برنمی آید

میان عاشق و معشوق بعد ازاین کاریست

که آن بگفتن اشعار برنمی آید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

ازرخت در نظرم باغ وگلستان آید

وز لبت در دهنم چشمه حیوان آید

روی خوب تو گر اسلام کند بروی عرض

همچو دین بت شکند کفر ومسلمان آید

گر رخ خویش بعشاق نمایی یک شب

در مه روی تو ای دوست چه نقصان آید

آفتابی چوتو با خویشتن آرد بر من

روز وصلت چو شب هجر بپایان آید

برسر کوی تو بسیار چو من می گردند

مگس آنجا که شکر دید فراوان آید

گوی میدان تماشاش زنخدان تو بس

گر دلی در خم آن زلف چو چوگان آید

کامش از دادن جان تلخ نگردد هرگز

لب شیرین تو آن را که بدندان آید

با نسیم سر زلف تو بتأثیر یکیست

بوی پیراهن یوسف که بکنعان آید

مرگ را حکم روان نیست برآن کس کو را

بهر بیماری دل درد تو درمان آید

بی غم عشق تو دایم منم از طاعتها

همچو عاصی که گنه کرد وپشیمان آید

بر زر وسیم زنم سکه دولت چو مرا

خطبه شعر بنام چوتو سلطان آید

سخن آورده عشقست نه پرورده طبع

همه دانند که این گوهر از آن کان آید

سیف فرغانی پیوسته سخن شیرین گو

تا پسندیده آن خسرو خوبان آید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

نسیم صبح پنداری زکوی یار می آید

بجانها مژده می آرد که آن دلدار می آید

بصد اکرام می باید باستقبال او رفتن

که بوی دوست می آرد زکوی یار می آید

بدین خوبی و خوش بویی چنان پیدایی و گویی

که سوی بنده چون صحت سوی بیمار می آید

بنیکی همچو شعرمن در اوصاف جمال او

بخوشی همچو ذکر او که در اشعار می آید

حکایت کرد کآن شیرین برای چون تو فرهادی

شکر از پسته می بارد چو در گفتار می آید

زلشکرگاه حرب آن مه سوی میدان صلح می آید

مظفر همچو سلطانی که از پیکار می آید

بدست حیله ای عاشق سزد کز سر قدم سازی

گرت در جستن این گل قدم بر خار می آید

بدادم دنیی وگشتم گدای کوی سلطانی

که درویشان کویش را ز سلطان عار می آید

خراباتیست عشق او که هر دم پیش مستانش

زهادت چون گنه کاران باستغفار می آید

بسان دانه نارست اندر زعفران غلتان

زشوقش اشک رنگینم که بر رخسار می آید

بنانی ازدر جانان رضا ده سیف فرغانی

که همچون تو درین حضرت گدا بسیار می آید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

ز کویی کآنچنان ماهی برآید

ز هر سو ناله و آهی برآید

بدولتخانه عشق تو هردم

گدایی در رود شاهی برآید

درین لشکر تو آن چابک سواری

که هردم گردت از راهی برآید

بگرد خرمن لطفت عجب نیست

که کار کوهی از کاهی برآید

بروزم بر نیاید آفتابی

نخسبم تا شبم ماهی برآید

همه شب بر درت بیدار باشم

مگر کارم سحرگاهی برآید

زلیخاوار جز مهرت نورزم

گرم صد یوسف از چاهی برآید

چو اندر دل فرود آمد غمت، جان

همی ترسم که ناگاهی برآید

چو آیینه بهرکس روی منما

مبادا کز دلم آهی برآید

بجای سیف فرغانیش بنشان

گرت چون او نکو خواهی برآید

زدم بر ملک وصل تو کزین کار

بترک مال یا جاهی برآید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

سحرگه سوی ما بویی اگر زآن دلستان آید

چو صحت سوی بیماران و سوی مرده جان آید

بسا عاشق که او خود را بسوزد همچو پروانه

گر آن سلطان مه رویان چو شمع اندر میان آید

از آن حسرت که بی رویش نباید دید گلها را

دلم چون غنچه خون گردد چو گل در بوستان آید

چو صید از دام جست ای دل دگر چون در کمند افتد

نفس کرکام بیرون شد دگر کی باد هان آید

زتاب شوق خود فصلی بدان حضرت فرستادم

که از (هر) فصل اگر حرفی نویسم داستان آید

چه شوق انگیز اشعاری بدان نیت همی گویم

که مهر افزای پیغامی ازآن نا مهربان آید

زباد سرد هجرانت رخم را رنگ دیگر شد

که در برگ درخت ای دوست زردی از خزان آید

زهجرت آنچه برمن رفت ودر عشق آنچه پیش آمد

بسوزد عالمی را دل گر از دل بر زبان آید

چوتو با من سخن گویی ندانم تا چه افشانی

که آن کز تو سخن گوید زلب شکر فشان آید

کمان ابروان داری خد نگش ناوک مژگان

هدف ازدل کند عاشق چو تیری زآن کمان آید

اگر عاشق درین میدان خورد بر فرق صد چوگان

بزیر پای اسب او بسر چون گو دوان آید

گرم مویی نهی بر تن وگر صد جان خوهی ازمن

نه آن برتن سبک باشد نه این بردل گران آید

چو در جانم بود عشقت مرا شوقت بسوزد دل

چو در عود اوفتد آتش ازو هردم دخان آید

چو سعدی سیف فرغانی مدام از شوق می گوید

(نه چندان آرزو مندم که وصفش در بیان آید)

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید

ازهر دلی و جانی سوزی دگر برآید

درآرزوی رویش چندین عجب نباشد

گرآفتاب ازین پس پیش از سحر برآید

چون سایه نور ندهد براوج بام گردون

بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید

گربر زمین بیفتد آب دهان یارم

از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید

ازبهر چون تو دلبردر پای چون تو گوهر

ازابر در ببارد وز خاک زر برآید

گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد

چون بر گل عذارش ریحان تر برآید

من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش

چون شمع هر زمانم آتش بسر برآید

جسم برهنه رو راشرط است اگر نپوشد

آنرا که دوست چون گل بی جامه دربرآید

دامن بدست چون من بی طالعی کی افتد

آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید

باری بچشم احسان در سیف بنگرای جان

تا کار هر دو کونش زآن یک نظر برآید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

باز دریافتن دوست مرا چون خورشید

روشن است آینه دل بدم صبح امید

تو سر از سایه خدمت مکش و بر اغیار

در فرو بند که در روز شب افتد خورشید

دل آزاد باسباب و علایق مسپار

تخت هوشنگ بضحاک مده چون جمشید

همت اندر طلب غیر پراگنده مدار

بهر زاغ سیه از دست مده باز سپید

لوح عشاق ز اغیار کجا گیرد نقش

قلم اعلی محتاج نباشد بمدید

در غم عشق گریزان دل خود را کآن هست

ظل طوبی و هوای دگران سایه بید

گر ره عشق روی زود بمقصود رسی

می از آن جام خوری مست بمانی جاوید

انتظاری برود، لیک نیاید هرگز

کس از آن مایده محروم و از آن در نومید

چنگ لطفش بنوازش چو درآید یابد

زخمه از خنجر بهرام رباب ناهید

سیف فرغانی بسیار سخن گفت و نبود

آن احادیث چو اخبار تو عالی اسنید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

 

روز عمرم بزوال آمد وشب نیز رسید

شب هجران ترا خود سحری نیست پدید

درشب هجربیا شمع وصالی بفروز

درچنین شب بچنان شمع توان روی تو دید

بر سر کوی تودوش ازسر رقت بر من

همه شب صبح دعا خواندودرآخر بدمید

عشق چون شست درانداخت بقصد جانم

زین دل آب شده صبر چو ماهی برمید

چون خیال توم ازدیده بشد درطلبش

اشکم از چشم روان گشت و بهر روی دوید

سست پیوند کسی باشد درمذهب عشق

که بتیغ اجلش از تو توانندبرید

بی تو یک لحظه که بر من گذرد پندارم

هفته یی می رود و (نیز) بده روز کشید

سعدیا من بجواب تو سخنها گفتم

چه ازآن به که مرا با تو بود گفت و شنید

گفتمش یک سخن من بشنو در حق خویش

زر طلب کرد که درگوش کند مروارید

گر بجان حکم کند دوست خلافش نکنم

کاعتراضی نکند بر سخن پیر مرید

سیف فرغانی که خواهی بوصلش برسی

صدق دل همره جان کن که سخن نیست مفید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4398891
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث