در آینهٔ جمال حق کن نظری
تا جان و دلت بیابد از حق خبری
خواهی که دل و جانت منور گردد
باید که به کویش گذری سحری
در آینهٔ جمال حق کن نظری
تا جان و دلت بیابد از حق خبری
خواهی که دل و جانت منور گردد
باید که به کویش گذری سحری
یک ذره ز فقر اگر به صحرا بودی
نه کافر و نه گبر و نه ترسا بودی
گر دیدهٔ جهل خلق بینا بودی
این رشته که سر دو تاست، یک تا بودی
گر در نظر خویش حقیری، مردی
ور بر سر نفس خود امیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری، مردی
تا کی پی اسباب و تنعم گردی؟
تا چند دَرِ سرای مردم گردی؟
در دایرهٔ وجود تو دایره ای ست
زین دایره گر برون روی گم گردی
گر حاکم صد شهر و ولایت گردی
ور در هنر و فضل به غایت گردی
گر فاسق مطلقی و گر زاهد خشک
روزی دو سه بگذرد حکایت گردی
مردی باید، بلند همت مردی
زین تجربه دیده ای، خرد پروردی
کو را به تصرف اندرین عالم خاک
بر دامن همت ننشیند گردی
از معدن خویش اگر جدا افتادی
آخر بنگر که خود کجا افتادی
در خانهٔ خود خدای را گم کردی
زان در ره خانهٔ خدا افتادی
دعوی به سر زبان خود وابستی
در خانه هزار بت، یکی نشکستی
گویی به یک قول شهادت رستم
فردات کند خمار، کامشب مستی
ای صوفی صافی که خدا میطلبی
او جای ندارد، ز کجا میطلبی؟
گر زانکه شناسی اش چرا می خواهی
ور زانکه ندانی اش که را میطلبی؟
ای آن که شب و روز خدا می طلبی
کوری گرش از خویش جدا می طلبی
حق با تو به صد زبان همی گوید راز:
سر تا قدمت منم، که را می طلبی؟