بالای قضای رفته فرمانی نیست
چون درد اجل گرفت درمانی نیست
امروز که عهد تست نیکویی کن
کاین ده همه وقت از آن دهقانی نیست
بالای قضای رفته فرمانی نیست
چون درد اجل گرفت درمانی نیست
امروز که عهد تست نیکویی کن
کاین ده همه وقت از آن دهقانی نیست
تا یک سر مویی از تو هستی باقیست
اندیشهٔ کار بتپرستی باقیست
گفتی بت پندار شکستم رستم
آن بت که ز پندار شکستی باقیست
گر خود ز عبادت استخوانی در پوست
زشتست اگر اعتقاد بندی که نکوست
گر بر سر پیکان برود طالب دوست
حقا که هنوز منت دوست بروست
گر در همه شهر یک سر نیشترست
در پای کسی رود که درویش ترست
با این همه راستی که میزان دارد
میلش طرفی بود که آن بیشترست
آن کس که خطای خویش بیند که رواست
تقریر مکن صواب نزدش که خطاست
آن روی نمایدش که در طینت اوست
آیینهٔ کج جمال ننماید راست
تدبیر صواب از دل خوش باید جست
سرمایهٔ عافیت کفافست نخست
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست
یعنی ز دل شکسته تدبیر درست
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست
پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
گو میخ مزن که خیمه میباید کند
گو رخت منه که بار میباید بست
به یک سال در جادویی ارمنی
میان دو شخص افکند دشمنی
سخن چین بدبخت در یکنفس
خلاف افکند در میان دو کس
ای خداوندان طاق و طمطراق
صحبت دنیا نمیارزد فراق
اندک اندک خان و مان آراستن
پس به یک بار از سرش برخاستن
بکوش امروز تا گندم بپاشی
که فردا بر جوی قادر نباشی
تو خود بفرست برگ رفتن از پیش
که خویشان را نباشد جز غم خویش