به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دی ز لشکر گه آمد آن دلبر

صد ره سبز باز کرد از بر

راست گفتی بر آمد اندر باغ

سوسنی از میان سیسنبر

گرد لشکر فرو فشاند همی

زان سمن بوی زلف لاله سپر

راست گفتی که بر گذرگه باد

نافه ها را همی گشاید سر

باد، زلف سیاه او برداشت

تاب او باز کرد یک زدگر

راست گفتی ز مشک بر کافور

لعبتانند گشته بازیگر

چون مرا دید پیش من بگریخت

آن، سرا پای سیم ساده پسر

راست گفتی یکی شکاری بود

پیش یوز امیر شیر شکر

میر ابواحمد آنکه حشر نمود

مر ددانرا به صید گاه اندر

راست گفتی که صید گاهش بود

اندر آن روز نایب محشر

بکمرهای کوه، مردان تاخت

تا بتازند رنگ را ز کمر

راست گفتی که رنگ تازانرا

اندر آن تاختن بر آمد پر

بانگ برخاست از چپ و از راست

کوه لرزید و گشت زیر و زبر

راست گفتی بهم همی شکنند

سنگ خارا بصد هزار تبر

تازیان اندر آمدند ز کوه

رنگ و جز رنگ بیکرانه ومر

راست گفتی و صیفتانندی

روی داده سوی وصیفت خر

حلقه ای ساخت پادشاه جهان

گرد ایشان ز لعبتان خزر

راست گفتی که دشت باغی گشت

گرد او سرو رست سر تاسر

همه گمگشتگان همی گشتند

اندرآن دشت عاجز و مضطر

راست گفتی هزیمتی سپهند

خسته و جسته و فکنده سپر

پیش خسرو، بتان آهو چشم

یک بیک را بدوختند جگر

راست گفتی مخالفان بودند

پیش گردنکشان این لشکر

هر که را میر خسته کرد بتیر

زانجهان نزد او رسید خبر

راست گفتی که تیر شاه گشاد

زینجهان سوی آنجهان ره و در

وز دگر سو در آمدند بکار

شرزه یوزان چو شیر شرزه نر

راست گفتی مبارزان بودند

هر یکجا جوشنی سیاه به بر

رنج نادیده کامکار شدند

هر یکی بر یکی بنیک اختر

راست گفتی که عاشقانندی

نیکوانرا گرفته اندر بر

همه هامون ز خون ایشان گشت

لعل چون روی آن بت دلبر

راست گفتی بفر دولت میر

سنگ آن دشت گشت سرخ گهر

پس بفرمود شاه تاهمه را

گرد کردند پیش او یکسر

راست گفتی سپاه دارا بود

کشته پیش مصاف اسکندر

بنهادند شان قطار قطار

گرهی مهتر و صفی کهتر

راست گفتی که خفته مستانند

جامه هاشان ز لعل سیکی تر

چون ملکشان بدید، از آن سه یکی

به حشم داد: و مابقی به حشر

راست گفتی ز بهر ایشان بود

آن شکار شگفت شاه مگر

شادمان روی سوی خیمه نهاد

آن شه خوب روی نیک سیر

راست گفتی نبرده حیدر بود

بازگشته به نصرت از خیبر

شاد باد آن سوار سرخ قبای

که همی آن شکار برد بسر

راست گفتی که آفتابستی

بجهان گسترانده تابش و فر

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:13 PM

 

دل من لاغر کی دارد شاهد کردار

لاغرم من چکنم گر نبود فربه یار

لاغران جمله ظریفند و ظریفست کسی

کو چومن دایم با لاغرکان دارد کار

دوست از لاغری خویش، خجل گشت زمن

گفت: مسکین تن من گوشت نگیرد هموار

گفتم ای جان نه مرا از توهمی باید خورد ؟

خوردن من ز تو: بوس است و کنار و دیدار

عذر خواهی چه کنی ،گر تو نزاری و نحیف

من ترا عاشق آنم که نحیفی و نزار

یار لاغر نه سبک باشد و فربه نه گران

سبکی به ز گرانی بهمه روی و شمار

شوشه سیم نکوتر بر تو یا گه سیم ؟

شاخ بادام بآیین تر، یا شاخ چنار؟

مثل لاغر و فربی مثل روح و تنست

روح باید، تن بیروح ندارد مقدار

مردم فربی در خانه نگنجد بمثل

لاغر آگاه نگردی که در آید بکنار

فربی اندر دل من جای نگیرد چکنم

دل من خردست، اندر خور خود یابد یار

دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع

من ندانم چکنم با دل، یارب زنهار

دل پس تن رود و تن پس دل باید رفت

ای دل! اینک تن من را به ره خویش بیار

هر چه خواهی کن با تن که تو سالارتنی

لیکن او را ز پرستیدن شه باز مدار

از پرستیدن آن شاه، که میران جهان

بر درخانه او رفت نیارند سوار

از پرستیدن آن شاه که دست ودل اوست

جود را پشت و پناه و امن را یسر یسار

از پرستیدن آن شاه، که در ایران شهر

گردنی نی که نه از منت او دارد یار

از پرستیدن آن شاه، که خالی نبود

ساعتی ز اهل ادب مجلس او وز زوار

از پرستیدن آن شه، که ز شاهان بشرف

برتر آنست که بر درگه او یابد بار

میر ابواحمد محمود که میران جهان

بندگانند مر او را همه فرمانبردار

پادشه زاده محمد، که ازو نام گرفت

پادشاهی، چو ز نام پدرش شرع شعار

شاهی او را بپرستد به زمانی صدراه

دولت او را بپرستد بزمانی صد بار

زو هنر یافت بزرگی، نشود هرگز پست

زو ادب گشت گرامی، نشود هرگز خواب

پشت اهل ادبست او و خریدار ادب

زین همی تیز شود اهل ادب را بازار

خوارتر چیزی علم و ادبستی به جهان

گرنه او بر زده چنگست بدیشان هموار

میل شاهان به شرابست و به رود و به سرود

میل او باز به علم و به کتاب و اخبار

همه جودست و سخاوت همه فضلست و کرم

همه عدلست و کفایت همه حلمست و وقار

ای برون برده بجود از دل خلق آز و نیاز

ای بر آورده به رادی ز سر بخل دمار

ز ایران تو ندانند چه چیزست درم

از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار

ز ایران دگران باز به امید کنند

از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار

چاکران تو ندانند کرا باید خواند

نه ز تنهایی، لیکن ز غلام بسیار

چاکران دگران ز آرزوی بنده کنند

نام فرزندان تکسین و تکین و دینار

مردمانی که بدرگاه تو بگذشته بوند

تنگدستی سوی ایشان نکند راهگذار

هر که کرداری کرده ست بگفته ست نخست

هیچ کردار ترا نیست زبان گفتار

نه از آنرو که بگفتار نیرزد صد از آن

که ز گفتارت شرم آید و ننگ آید و عار

پیش گفتار به کردار شوی وین عجبست

پیشتر چیزی گفتار بود پس کردار

خازنان تو ز بس دادن دینار و درم

بنماز اندر دارند گرفته معیار

بدره بر بدره فرو ریخته باشند و هنوز

که همیگویند: ای شاگرد! آن بدره بیار

این بر این گوشه همیگوید: کای شاعر! گیر

و آن بر آن گوشه همیگوید: کای زائر! دار

چه صلتهایی، کز قدر ستاننده فزون

یکهزار و دو هزار و سه هزارو ده هزار

مادحان تو برون آیند از خانه تو

از طرب روی بر افروخته چون شعله نار

این همی گوید گشتم بغلام و بستور

و آن همی گوید گشتم بضیاع و بعقار

آن بدین گوید: باری من ازین سیم ، کنم

خانه خویشتن از لعبت نیکو چو بهار

وین بدان گوید: باری من ازین زر کنمی

ماهرویان را، از گوهر ، خلخال و سوار

کس بود آنکه در آنوقت بنزد تو رسد

بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار

وقت آن کز تو سوی خانه همی باز شود

مرکبانش همه ز ابریشم دارند افسار

نام و بانگ تو رسیده ست بهر شاه و ملک

زر و سیم تو رسیده ست بهر شهر و دیار

بس نمانده ست که شاهان ز پی فخر کنند

صورت تخت تو و نام تو برتاج نگار

هر زمانی لقبی سازند ای میر ترا

نگرفتی ملکا بر لقبی نوز قرار

پار خواندند همی قطب معالیت بشعر

شعر بر قطب معالیت همی گفتم پار

شاه روز افزون خوانند ترا باز امسال

زآنکه هر روز فزایی چو شکوفه به بهار

لقب آن به که بماند به خداوند لقب

سخن نیکوست ترا این لقب معنی دار

ای امیر هنری، وی ملک روز افزون

ای به فرهنگ و هنر بر همه شاهان سالار

تا بیاقوت تنک رنگ بماندگل سرخ

تابه بیجاده گل رنگ بماند گل نار

تا دل تازه جوانان به جهان شاد بود

شادبادی ز جوانی و جهان برخوردار

سائلان را زتو سیم آید و زائر را زر

دوستان را ز تو تخت آید و دشمن را دار

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:13 PM

 

ای زینهار خوار بدین روز گار

از یار خویشتن که خورد زینهار

یک دل همی چرند کنون آهوان

با شیر و با پلنگ بیک مرغزار

وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو

درباغ گل همی شکفد صد هزار

هر شب همی درخشد در گلستان

چون شعله های آذر گلهای نار

وقتیکه چون موشح گردد زمین

وشی و پرنیان همه کوه و قفار

گردد ز چشم دیده و ران ناپدید

اندر میان سبزه بصحرا سوار

وقتی که چون سرود سرایی بباغ

یا در چمن چغانه نهی بر کنار

بلبل سرود راست کند بر سمن

صلصل قصیده نظم کند بر چنار

وقتی که عاشقان وجوانان بهم

در باغ می خورند بدیدار یار

این بر چمن نشسته و پر می قدح

و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار

زیر گل شکفته بخواهد گشاد

نرگس دو چشم خویش زخواب خمار

از من همی جدا شوی ای ماهروی

نامهربان نگاری و ناسازگار

بیدوست چون بوم بچنین ماه و روز

بی یار چون زیم بچنین روزگار

ترسم که از بهار بترسی همی

گویی ز تو بهار به آید بکار

وآنگاه چون بهار به آید زتو

گردی بچشم عاشق بیقدر و خوار

توزین قبل اگر روی ای جان مرو

ور انده تو زینست انده مدار

من هم بهار دیدم و هم روی تو

روی تو از بهار به، ای غمگسار

اینک بهار، اینک رخسار تو

بنگر بروی خویش و بروی بهار

ور بی بهانه رفتن خواهی همی

بیمهر گشت خواهی و زنهار خوار

شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف

تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار

چون تو شدی دلم شد و فردا مرا

از بهر مدح میر دل آید بکار

بنیاد حمد میر محمد کزوست

شاهی و ملک و دولت دین استوار

نزد پدر ستوده و نزد خدای

اندر همه مقامی واندر همه تبار

هم شهر گیر و هم پسر شهرگیر

هم شهریار و هم پسر شهریار

زو قدر و جاه و عز وشرف یافته

تاج وکلاه و تیغ و نگین هر چهار

اسلام را بمنزلت حیدر است

شمشیر او بمنزلت ذوالفقار

مردان مرد گیر و شیران نر

روز نبرد کردن و روز شکار،

در نزد او سراسر در بندگی

در پیش او تمامی در زینهار

رایش بوقت حزم حصار قویست

تیغش بروز رزم کلیدحصار

در حلم نایبانند او را جبال

درجود چاکرانند او را بحار

جایی که جودباید جودو سخاست

جایی که حلم باید حلم و وقار

از قادری که هست نیارد گذشت

اندر همه ولایت او اضطرار

با سهم او دلیرترین پیلی

از سر برون نیارد کردن فسار

از بیم اونکو خو و بخرد شدند

دیوانگان گشته خلیع العذار

فرزند آن شهست که از بیم او

بیرون نیارست آمد ثعبان زغار

ای عدل و رادمردی را در جهان

نوشیروان دیگر و اسفندیار

آن کو شمار ریگ بداند گرفت

فضل ترا گرفت نداند شمار

برتر ز چیزها خرد است و هنر

مردم بی این دو چیز نیاید بکار

وین هر دو را امید به تست از جهان

زینی بهر امیدی امیدوار

غره نئی بدین هنر و نیکویی

از فر شاه بینی و از کردگار

سلطان ترا بچرخ برین بر کشید

وآخر بدین همی نکند اختصار

جایی رساندت که بدرگاه تو

از روم هدیه آرند، از چین نثار

بخت مؤالف تو سوی ارتفاع

بخت مخالف تو سوی انحدار

فرمانبران توشده اند ای امید

فرمان دهنگان صغار و کبار

اندر دو چشم خویش زند خار خشک

هر دشمنی که با تو کند چار چار

درهر دلی هوای تو بیخی زده ست

بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار

گیتی گرفت با تو امیرا سکون

دلها گرفت با تو امیرا قرار

و آن دل که رفته بود بجای دگر

از بهر بازگشتن بر بست بار

ای درگه تو جایگه قدر و جاه

ای خدمت تو مایه عز و فخار

«نیک اختیار» باشد هر کس که کرد

درگاه تو و خدمت تو اختیار

فخریست خدمت تو که تا روز حشر

او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار

شادی، بخدمت تو کند پیش بین

خدمت، بدرگه تو کند هوشیار

آنجاست ایمنی و دگر جای بیم

آنجایگه گلست و دگر جای خار

ای از تو یافته دل و فربی شده

فرهنگ دل شکسته وجود نزار

ای از تو یافته دل و فرخ شده

غمگین و دلشکسته چون فرخی هزار

سال نوست و ماه نو و روز نو

وقت بهار و وقت گل کامکار

شادی و خرمی را نو کن بسیج

دلرا بخرمی و بشادی سپار

بوبکر عندلیب نوا را بخوان

گو قوم خویش را چو بیایی بیار

وز هر یکی جدا غزلی نوشنو

شاهانه شادمانه زی و شادخوار

نو روز نو و نوبهار دلارام را

با دوستان خویش بشادی گذار

تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک

تا طبع خاک خشک نگیرد بخار

پاینده باش تا به مراد و به کام

از دشمنان خویش بر آری دمار

امروز تو همیشه نکوتر ز دی

امسال تو هماره نکوتر ز پار

همواره یمن باد ترا بر یمین

پیوسته یسر باد ترا بر یسار

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:13 PM

 

عشق خوشست ار مساعدت بود از یار

یار مساعد نه اندکست و نه بسیار

هست ، ولیکن کجا یکیست، زده جا

ده دل بینی بدو نهاده بزنهار

شکر خداوند را که لاله رخ من

چون دگران نیست نامساعد ومکار

چرب زبانست و خوب خوی و وفا جوی

سخت بدیعست و خوبروی و وفادار

باده دهد ، چون مرا بباده بود میل

بوسه دهد، چون مرا ببوسه فتد کار

گاه کند خانه را به زلف چو تبت

گاه کند خیمه را به روی چو فرخار

لاله فروشد مرا و مشک فرو شد

لاله فروشست دلبر من و عطار

مشک فروشد مرا زنافه دو زلف

لاله فروشد مرا زباغ دو رخسار

باغ دو رخسار او خوشست ولیکن

خوشتر از آن باغ، خوی شاه جهاندار

قطب معالی ملک محمد محمود

ناصر دین و معین ملت مختار

آنکه ز دعوی فزون نماید معنی

وانکه ز گفتار بیش دارد کردار

جود وسخا را ازو فزون شده قسمت

علم وادب را بدو فروخته بازار

اهل ادب را بزرگ دارد و نشگفت

این ز بزرگیش، بس بزرگ مپندار

قدر گهر جز گهر شناس نداند

اهل ادب را ادیب داند مقدار

چشم بدان دور باد از آن شه کان شه

سخت ادب پرورست و علم خریدار

درگه او را چه خواند باید زین پس

سجده گه خسروان و قبله احرار

ای بسیاست فرو برنده اعدا

ای بسخاوت بر آورنده زوار

کیست که از بخشش تو نیست گران دخل

کیست که از منت تو نیست گرانبار

خدمت تو خادمانت را گه تعریف

فارغ دارد به نیک داشت ز گفتار

هر چه کسی بی نیاز بینی امسال

خدمت فرخنده تو کرده بود پار

گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکر

هر ملکی را بخدمت آمده انگار

قیصر بر درگه تو درد ناقوس

هر قل در خدمت تو برد زنار

فره شاهی خدای جمله ترا داد

وانک بر چهره تو هست پدیدار

شاه جهان خسرو زمان پدر تو

کرد گه کین به تیغ زر تو معیار

صدر مظالم بتو ندادی بر خیر

گر تو نبودی بصدر ملک سزاوار

با تو امیرا برابری نتوان کرد

وانکه کند باشد از قیاس نه هشیار

از ملکان آن بزرگتر که تو او را

از پی خدمت بروز بار دهی بار

زیر خلاف تو جای مار شکنجست

مرد که عاقل بود حذر کند از مار

عار ز بهر مخالفان تو زنده ست

ورنه بکندی مفاخر تو سر عار

هر که ز بیم سیاست تو فرو خفت

محشر برخیزد و نگردد بیدار

فخر کند چوب وسر فرازد بر عود

زانکه عدوی ترا ز چوب بود دار

ای بتو آباد عدل عمر خطاب

وی ز تو بر پای علم حیدر کرار

با سخن تو همه سخنها ناقص

با هنر تو همه هنرها بیکار

بی گنهی کس بر تو خوار نگردد

زر زچه خواری کشد چو نیست گنهکار !

آنکه مراو را عزیز کرد خداوند

از چه قبل نزد تو ذلیل شد و خوار!

آز همی گرد زر گذشت نیارد

تا ببریدی سر سؤال به دینار

بار خدایا! خدایگانا! شاها!

شعر مرا سهل بر گذاره کن این بار

زانکه مرا رنج و خستگی ره قنوج

کوفته کرده ست و خیره مغز و سبکسار

من که ترا شعر گویم از پس این شعر

جهد کنم تا بدیع گویم هموار

مدح تو و بیت آن چو درج معانی

شعرمن و لفظ آن چو لؤلؤ شهوار

تا رخ بیدل کند حدیث گل زرد

تا رخ دلبر کند حدیث گل نار

برگ گل نار باد و برگ گل زرد

قسم تو و قسم دشمنان تو از خار

تا که چو غمگین بگرید و بخروشد

ابر به اردیبهشت و رعد به آزار

دشمن تو رعدوار باد همیشه

جفت خروشیدن و گریستن زار

تا به در خانه تو برگه نوبت

سیمین شندف زنند و زرین مزمار

عیدت فرخنده باد و روزت مسعود

وز همه بدها ترا خدای نگهدار

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:13 PM

 

شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار

چه فتاده ست که امسال دگرگون شده کار

خانه ها بینم پر نوحه و پر بانگ وخروش

نوحه و بانگ وخروشی که کند روح فکار

کویها بینم پر شورش و سر تاسر کوی

همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار

رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان

همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار

کاخها بینم پرداخته از محتشمان

همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار

مهتران بینم بر روی زنان همچمو زنان

چشمهاکرده زخونابه برنگ گلنار

حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه

کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار

بانوان بینم بیرون شده از خانه بکوی

بر در میدان گریان و خروشان هموار

خواجگان بینم برداشته از پیش دوات

دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار

عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل

کار ناکرده و نارفته بدیوان شمار

مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان

رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار

لشکری بینم سر گشته سراسیمه شده

چشمها پرنم و از حسرت و غم گشته نزار

این همان لشکریانند که من دیدم دی؟

وین همان شهرو زمین است که من دیدم پار؟

مگر امسال ملک باز نیامد ز عزا ؟

دشمنی روی نهاده ست برین شهر و دیار؟

مگر امسال زهر خانه عزیزی گم شد ؟

تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟

مگر امسال چو پیرار بنالید ملک ؟

نی من آشوب ازین گونه ندیدم پیرار؟

تو نگویی چه فتادست؟ بگو گر بتوان

من نه بیگانه ام، این حال زمن باز مدار

این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش

این چه کارست و چه با رست و چه چندین گفتار؟

کاشکی آنشب و آنروز که ترسیدم از آن

نفتادستی و شادی نشدستی تیمار

کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر

آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار

رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند

من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار

آه ودردا ودریغاکه چو محمود ملک

همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار

آه و دردا که همی لعل به کان باز شود

او میان گل و از گل نشود برخوردار

آه ودردا که بی او هرگز نتوانم دید

باغ فیروزی پر لاله و گلهای ببار

آ و دردا که بیکبار تهی بینم ازو

کاخ محمودی و آن خانه پر نقش و نگار

آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند

ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار

آه ودردا که کنون قیصر رومی برهد

از تکاپوی بر آوردن برج و دیوار

آه و دردا که کنون برهمنان همه هند

جای سازند بتان را دگر از نو به بهار

میر ما خفته بخاک اندر و ما از بر خاک

این چه روزست بدین تاری یا رب ز نهار

فال بدچون زنم این حال جز اینست مگر

زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار

میر می خورده مگر دی وبخفته ست امروز

دی خفتست مگر رنج رسیدش زخمار

کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند

تا بخسبد خوش وکمتر بودش بر دل بار

ای امیر همه میران و شهنشاه جهان

خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار

خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شده ست

شور بنشان و شب و روز بشادی بگذار

خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شده است

روی زانسو نه و بر تار کشان آتش بار

خیز شاها! که رسولان شهان آمده اند

هدیه ها دارند آورده فراوان و نثار

خیز شاها! که امیران بسلام آمده اند

بارشان ده که رسیده ست همانا گه بار

خیز شاها! که به فیروزی گل باز شده ست

بر گل نو قدحی چند می لعل گسار

خیز شاها! که به چوگانی گرد آمده اند

آنکه با ایشان چوگان زده ای چندین بار

خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده اند

از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دوهزار

خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت

خلعت لشکر وگردید بیکجای انبار

خیز شاها! که بدیدار تو فرزند عزیز

بشتاب آمد بنمای مر اورا دیدار

که تواند که برانگیرد زین خواب ترا

خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار

گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست

ای خداوند! جهان خیز و بفرزند سپار

خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود

هیچکس خفته ندیده ست ترا زین کردار

خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام

بنیا سودی هر چند که بودی بیمار

در سفر بودی تا بودی و درکار سفر

تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار

سفری کانرا باز آمدن امید بود

غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار

سفری داری امسال شها اندر پیش

که مر آنرا نه کرانست پدید و نه کنار

یک دمک باری درخانه ببایست نشست

تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار

رفتن تو به خزان بودی وهر سال شها

چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار

چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن

زان برادر که بپروردی او را بکنار

تن او از غم و تیمار تو چون موی شده ست

رخ چون لاله او زرد به رنگ دینار

از فراوان که بگرید بسر گور تو شاه

آب دیده بشخوده ست مر اورا رخسار

آتشی دارد در دل که همه روز از آن

برساند بسوی گنبد افلاک شرار

گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب

دشمنت بی غم تو نیست به لیل و به نهار

مرغ و ماهی چو زنان برتو همی نوحه کنند

همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار

روزو شب بر سر تابوت تو از حسرت تو

کاخ پیروزی چون ابر همی گرید زار

بحصار از فزع و بیم تو رفتند شهان

تو شها از فزع و بیم که رفتی بحصار؟

تو بباغی چو بیابانی دلتنگ شدی

چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟

نه همانا که جهان قدر تو دانست همی

لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار

زینت و قیمت و مقدار، جهان را بتو بود

تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار

شعرا را بتو بازار برافروخته بود

رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار

ای امیری که وطن داشت بنزدیک تو فخر

ای امیری که نگشته ست بدرگاه توعار

همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود

رنج کش بودی در طاعت ایزد هموار

بگذاراد و بروی تو میاراد هرگز

زلتی را که نکردی تو بدان استغفار

زنده بادا بولیعهد تو نام تو مدام

ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار

دل پژمان بولیعهد تو خرسند کناد

این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار

اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد

به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:13 PM

 

پار آن اثر مشک نبوده ست پدیدار

امسال دمید آنچه همیخواست دلم پار

بسیار دعا کردم کاین روز ببینم

امروز بدیدم ز دعا کردن بسیار

عطار شدآن عارض و آن خط سیه عطر

هم عاشق عطرم من و هم عاشق عطار

بار غم و اندیشه همه زین دل برخاست

تا مشک سیه دیدم کافور ترا باد

کار دل من ساخته بوده ست ونبوده ست

امروز بکام دل من گشته همه کار

گفتار نبوده ست میان من و تو هیچ

ور بوده بیکبار ببستی در گفتار

همواره دل برده من کام تو جوید

چونانکه جهان کام ملک جوید هموار

سالار زمان فخر جهانداران محمود

آن شه که چو جم دارد صد حاجب و سالار

کردار بود چاره گرکار بزرگان

کردار چنین باشد و او عاشق کردار

مقدار جهانراست ورا نیز کرانست

بخشیدن او را نه کرانست و نه مقدار

دینار چنان بخشد ما راکه بر ما

پیوسته بود خوارترین چیزی دینار

بیدار عطا بخشد، خفته بسکالد

بیفایده مان نبود او خفته و بیدار

تیمار رعیت خورد و انده درویش

ایزد ندهد او را هیچ انده و تیمار

اسرار همه گیتی دانسته بدانش

محمود و پسندیده بر عالم اسرار

زنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافت

هرچند نباشد بر او از در زنهار

آزار کهن وقت ظفر بگسلد از دل

هر چند که او را نبود خود ز کس آزار

اقرار دهد شاه جهانرا بهمه فضل

آنکس که دهد خلق بفضلش همه اقرار

اخبارنویسان وخردمندان زین پس

هر گز ننویسند جز اخبار شه اخبار

کفار پراکنده و برکنده شدستند

از بسکه شکسته ست ملک لشکر کفار

پیکار همی جوید پیوسته ولیکن

کس نیست که با لشکر او جوید پیکار

قار ار چه سیه تر بود و تیره تر از شب

روز ملکان از فزعش تیره تر از قار

هنجار برد پیش شه اندر شب تاریک

جایی که در آن ره نبرد باد بهنجار

دشوار جهان نزد ملک باشد آسان

آسان ملک نزد همه گیتی دشوار

هموار همه ملکت شاهان بگرفته

در زیر سپه کرده همه گیتی هموار

بلغار کرانی ز جهانست و مر او راست

از باره قنوج و برن تا در بلغار

دیدار نکو دارد و کردار ستوده

خوی خوش و رسم نکو اندر خور دیدار

نظار ز دیدار همه چیز شود سیر

از دیدن او سیر نگردد دل نظار

یار طرب و روز بهی باد همیشه

با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:13 PM

 

سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار

بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار

خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان

میر محمود آن شه دریا دل دریا گذار

آنکه بر درگاه او خدمتگرانند از ملوک

هر یکی اندر دیار خویش روی صد تبار

پادشاهی کو بداند نام نیک از نام بد

خدمت سلطان کند بر پادشاهی اختیار

خدمت سلطان بجان از شهریاری خوشترست

وین کسی داند که خواهد بر خورد از روزگار

هر کسی کو خدمت محمود را شایسته گشت

عاقبت محمود خواهد کردن اورا کردگار

هر که را توفیق یارست او بدان خدمت رسد

بخ بر آن کس بادکان کس را بود توفیق یار

ای شه پاکیزه دین! ای پادشاه راستین !

ای مبارک خدمت تو خلق را امیدوار

در جهان خذلان ندانم برتر از عصیان تو

یارب این خذلان ز شهر ما و از ما دور دار

باغهایی دیده ام من چون بهشت اندر بهشت

کاخهایی دیده من چون بهار اندر بهار

چون درو خذلان و عصیان توای شه راه یافت

کاخها شد جای جغد و باغها شد جای مار

هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند

تو رسیدستی ولشکر بردی آنجا چند بار

از بیابانهای بی ره با سپه بیرون شدی

چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار

جنگ دریا کردی و از خون دریا باریان

روی دریا لعل کردی چو شکفته لاله زار

من شکار آب مرغابی و ماهی دیده ام

تو در آب امسال شیران سیه کردی شکار

هر کجا گردنکشی اندر جهان سر بر کشید

تو بر آوری بشمشیر از تن و جانش دمار

طاغیان و عاصیان را سر بسر کردی مطیع

ملحدان و گمرهانرا جمله بر کردی بدار

عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست

روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار

خانمان دوستان را خوب کردی چون بهشت

روزگار نیکخواهان تازه کردی چون بهار

هر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بود

پیش کردی و در آوردی بدشت شا بهار

زین به کرگان بر نهادی در میان بیشه شان

اندر آوردی بلشکر گه چو اشتر بر قطار

بر سر آوردی نهنگان را بخشت از قعر آب

سر نگون کردی پلنگان را بتیر از کوهسار

بیشه ها بی شیر کردی، دشتها بی اژدها

قلعه ها بی مرد کردی ،شهرها بی شهریار

خسروی از خسروانی بستدی پیروز بخت

تخت و ملک ازخانه هایی برگرفتی نامدار

خانه یعقوبیان وخانه مأمونیان

خانه چیپالیان و این چنین صد برشمار

لشکر ایشان شکستی کشور ایشان گرفت

با کدامین شاه خواهی کرد زین پس کار زار

کارهای شیر مردان کردی و از رشک تو

حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژ خوار

گر کسی خواهد که در گیتی چو تو کاری کند

چون کند، چون در همه گیتی نیابد هیچ کار

عمرهای نوح باید تا شهی خیزد دگر

هم از آن شاهان که تو بر کنده ای از بیخ و بار

یاد کن تا برچه لشکرها شدستی کامران

یاد کن تا برچه کشورها شدستی کامگار

این جهان از دست شاهانی برون کردی که بود

هر یکی را چون فریدون ملک، صد پیشکار

مرغزاری هست گیتی وتو شیری از قیاس

بس هزبران را که تو کردی برون از مرغزار

مردمان اندر حصار امید امنی را شوند

کس نیارد شد همی از بیم تو اندر حصار

تا تو ای خسرو حصار سیستان بگشاده ای

استواری نیست کس را بر حصار استوار

همچنان خواهم که باشی خسرو و شادان دلت

تن درست و شادمان و شاد کام و شادخوار

خسرو پیروز بختی شهریار چیره دست

فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار

روز تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد

دولت تو بیکران و ملت تو بیکنار

گاه می خوردن می تو بر کف معشوق تو

وقت آسایش بتت را پای تو اندر کنار

مر مرا در خدمت تو زندگانی باد دیر

تا ببینم مر ترا در مکه با اهل و تبار

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:08 PM

 

بخندد همی باغ چون روی دلبر

ببوید همی خاک چون مشک اذفر

بسبزه درون لاله نو شکفته

عقیقست گویی به پیروزه اندر

همه باغ کله ست و اندر کشیده

بهر کله ای پرنیانی معصفر

همه کوه لاله ست و آن لاله زیبا

همه دشت سبزه ست و آن سبزه درخور

بهارا بآیین و خرم بهاری

بمان همچنان سالیان و بمگذر

بصورتگری دست بردی زمانی

چو در بتگری گوی بردی آزر

چه صحرا و چه بزمگاه فریدون

چه بستان و چه رزمگاه سکندر

ز نقاشی و بتگریها که کردی

ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر

ز نسرین در آویختی عقد لؤلؤ

زگلبن در آویختی عقد گوهر

بهر مجلسی از تو رنگی دگر گون

بهر باغی از تو نگاریست دیگر

عجب خرم و دلگشایی و لیکن

نه چون مجلس شهریار مظفر

جهاندار محمود بن ناصر الدین

خداوند و سلطان هر هفت کشور

بآزادگی پیشرو چون بمردی

بمخبر پسندیده همچون بمنظر

خداوند فضل و خداوند دانش

خداوند تخت و خداوند افسر

همه سرکشان امر او را متابع

همه خسروان رای اورا مسخر

ایا از همه شهریاران مقدم

چو از اختران آفتاب منور

جهان را بشمشیر چون تیر کردی

سپه بردی از باختر تا بخاور

خلافت که جست از همه شهریاران

که نه شهر او پست کردی سراسر

خلاف تو رانده ست مأمونیانرا

به ارگ و به طاق سپهبد مجاور

خلافت تو رانده ست یعقوبیانرا

ز ایوان سام یل و رستم زر

خلاف تو مالید گرگانجیانرا

به جوی هزار اسب و دشت سدیور

خلاف تو برکنده سامانیانرا

ز بستانها سرو و از کاخها در

خلاف تو کرد اندر ایام ایلک

بدشت کتر خیل خان را مبتر

خلافت جدا کرد چیپالیانرا

ز کتهای زرین و شاهانه زیور

خلاف تو کرده ست نندائیانرا

بی آرام بی هال و بیخواب و بیخور

زهی ملک را پادشاهی موفق

زهی خلق را شهریاری مشهر

تو کردی تهی حد هندوستانرا

ز مردان جنگی و پیلان منکر :

چو بالا پسند تناور که چون او

نتابد ز بالای گردون سه خواهر

چو هروان و جیله شبیه الوهه

چو مولوش وسوله و چون سور کیسر

چو کلنی کردکالپی نمرد حنانک

چو جود هپولی و چون لولو پیکر

چو سرپنج دیر و چو سرها سنیمر

چو یک لوله پیل و چو سند و چو سنگر

چو حیکوب و چون سد مل و رنده مالک

چو در چنبل و سیمگنین سور بابر

امرتین دارم و کبته بهتن

زبد هول سجاره و چون سنیبر

بدین ژنده پیلان کشی گنج کسری

بدین ژنده پیلان کنی قصر قیصر

زمین را فرو شستی از شرک مشرک

جهان را تهی کردی از کفر کافر

سکون یافت از جنبش تو زمانه

قوی شد ز تو پشت دین پیمبر

به روم و به چین از نهیب تو یکشب

همی خوش نخسبند فغفور و قیصر

ز شاهان و گردنکشان و دلیران

که یارد شدن با تو زین پس برابر

بسا جنگجویا که پیش تو آمد

سیه کرد بر سوک او جامه مادر

بسا گنج هایی که تو بر گرفتی

پر از گنج دینار و صندوق گوهر

بسا بیشه هایی که اندر گذشتن

تهی کردی از کرگ و ببر و غضنفر

بسا سرکشا نامدارا سوارا

که سر در کشد از نهیبت بچادر

بسا تاجدارا که تو از سر او

بشمشیر برداشتی تاج وافسر

بسا دشتهایی که چون پشته کردی

ز پشت و بر کافر کوفته سر

بسا پشته هایی که تو دشت کردی

زنعل سم شولک و خنگ اشقر ،

بسا رودهایی که تو عبره کردی

که آنرا نبوده ست پایاب و معبر

بسا خانه هایی که بی مرد کردی

بشمشیر شیر افکن ملک پرور

بسا صعب کوها و تیغ بلندا

که راهش بده بر نبردی کبوتر

نه بر تیغ او سایه افکنده شاهین

نه بر گرد او راه پیموده رهبر

که تو زو بیکساعت اندر گذشتی

بتوفیق و نیروی یزدان گرگر

بسا قلعه هایی که از برج هر یک

سر پاسبانان رسیدی به محور

بسا شهرهایی که بر گرد هر یک

ربض که بدو پارگین بحراخضر

همین و همانجای گردان صف کش

همان وهمین جای شیران صفدر

که چون از پس یکدگر ناوک تو

روان شد همه برزد آن یک بدیگر

کنون هر که آن جایگه دیده باشد

به عبرت همی گویدالله اکبر

همی تاببالای معشوق ماند

بباغ اندرون برکشیده صنوبر

همی تا برخسار معشوق ماند

گل تازه باز ناکرده از بر

طربرا قرین باش و با خرمی زی

جهانرا ملک باش و از عمر برخور

بطبع و بروی و به دل هر سه تازه

بگنج و بمال و بلشکر توانگر

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:08 PM

 

ای آنکه همی قصه من پرسی هموار

گویی که چگونه ست بر شاه تراکار

چیزیکه همی دانی بیهوده چه پرسی

گفتار چه باید که همی دانی کردار

ور گویی گفتار بباید ز پی شکر

آری ز پی شکر بکار آید گفتار

کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب

با لهو وطرب جفتم با کام وهوایار

از فضل خداوند و خداوندی سلطان

امروز من از دی به و امسال من ازپار

با ضیعت بسیارم و با خانه آباد

با نعمت بسیارم و با آلت بسیار

هم با رمه اسبم و هم با گله میش

هم با صنم چینم وهم بابت تاتار

ساز سفرم هست ونوای حضرم هست

اسبان سبکبار و ستوران گرانبار

از ساز مرا خیمه چوکاشانه مانی

وز فرش مرا خانه چو بتخانه فرخار

میران و بزرگان جهان راحسد آید

زین نعمت وزین آلت و زین کار و ازین بار

محسود بزرگان شدم از خدمت محمود

خدمتگر محمود چنین باید هموار

باموکبیان جویم در موکب او جای

با مجلسیان یابم در جلس او بار

ده بار، نه ده بار، که صدبار فزون کرد

در دامن من بخشش او بدره دینار

گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه

چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار

از خواسته بارامش و با شادی بودم

زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار

این اسب نه اسبست که سرمایه فخرست

من فخر بکف کردم و ایمن شدم از عار

اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد

تاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوار

ای آنکه بیاقوت همی تاج نگاری

بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار

دشمن که برین ابلق رهوار مرادید

بی صبر شدو کرد غم خویش پدیدار

گفتا که به میران و به سر هنگان مانی

امروز کلاه و کمرت باید ناچار

گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید

بشکیب و صبوری کن و تا شب بنهد بار

باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند

آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار

خواهم کله واز پی آن خواهم تا تو

مارا نزنی طعنه به کج بستن دستار

کار سره و نیکو بدرنگ برآید

هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار

با وقت بود بسته همه کار و همه چیز

بی وقت بود کار بسر بردن دشوار

چون حال براین جمله بود وقت بباید

چون وقت بود کار چنان گردد هموار

من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان

کس را ببزرگی نرسانند بیکبار

خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز

از بهر دعا نیز بشب باشم بیدار

گویم که خدایا بخدایی و بزرگیت

کو را بهمه حال معین باش و نگهدار

چندانکه بود ممکن واو را بدل آید

عمرش ده و هرگز مرسانش بتن آزار

تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین

در مصر کند قرمطیانرا همه بردار

کم کن بقوی بازوی او قرمطیانرا

چونانکه بشمشیرش کم کردی کفار

توفیق ده او را و ببر تا بکند حج

چون کرد بشادی و بپیروزی باز آر

پیوسته ازو دور بود انده و دایم

با خاطر خرم بود و با دل هشیار

دو دولت و در ملک همیدار مر او را

با سنت و باسیرت پیغمبر مختار

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:08 PM

 

ای مبارک پی جهاندار و همایون شهریار

ای ز بهر نام نیکو دین و دولت را بکار

ای یمین دولت و ملک و ولایت را شکوه

ای امین ملت و دین وشریعت را نگار

نیکنامی را چنانی چون زمین را گلستان

پادشاهی را چنانی چون گلستان را بهار

جهد تو از بهر خلقست و تو از بهر خدای

مهربان بر مردمان زاهد و پرهیزگار

عابدان رااز غلامان تو رشک آید همی

از جهاد واز عبادت کردن لیل و نهار

از پی آن تا بر تو قدرشان افزون شود

کارشان تسبیح و روزه ست و حدیث کردگار

گر گرامی تر کسی زان تو اندر راه دین

چشم را لختی بخوابد برکشی او را بدار

گیتی از بد مذهبان خالی شد و آسوده گشت

تا تو رسم سنگ ودار آوردی اندر مرغزار

در همه کاری ترا صبر و قرارست ای ملک

چون بکار دین رسیدی بیقراری بیقرار

چون به اقصای جهان از ملحدان یا بی خبر

حیله سازی تا کنی بر چوب خشک او را سوار

شهریارا روزگار تو بتو تاریخ گشت

همچوما از دولت تو بهره ور شد روزگار

عاشقی بر غزو کردن، فتنه ای بر نام و ننگ

این دو کردستی بگیتی خویشتن را اختیار

تو بشب بیدار و از تو خلق اندر خواب خوش

تو بجنگ خصم و از تو عالمی در زینهار

جز ترا از خسروان پیوسته هر روزی که دید

مصحفی اندر میان و مصحفی اندر کنار

از شتاب ورد خواندن زود برخیزی ز خواب

وز پی انصاف دادن، دیر بنشینی ببار

با که کرد از شهریاران و بزرگان جهان

آن کرامتها که ایزد با تو کرد، ای شهریار!

لاجرم چندان کرامت یافتی ز ایزد کز آن

صد یکی را هیچ حاسب کرد نتواند شمار

هر که خواهد کز کرامتهای تو آگه شود

گو ز «دولت نامه » بر خواند همی بیتی هزار

آنکه او با خاتم پیغمبران بود از نسب

خواستی حقا که بودی با تو ای شاه از تبار

آنکه اندر خدمت تو تا بشب روزی گذاشت

مژده باد او را که تا حشر ایمنست از ننگ وعار

بس کسا کز دولت تو گشت با ملک و سپاه

بس کسا کز خدمت تو گشت با یمن و یسار

آنچه تو بخشی بکس، بخشید نتواند فلک

زین قدر خان آگه است ای خسرو دینار بار

بردباری بردباری، مهربانی مهربان

حق شناسی حق شناسی، حقگزاری حقگزار

خشم و پیکار تو باشد با اعادی بیکران

بر و کردار تو باشد با موالی بیشمار

هرکه را تو خصم خواندی، روز خواندش روز کور

هر که را تو دوست خواندی بخت خواندش بختیار

دوستان راچون قدر خان را، کنی شاد و عزیز

دشمنان راهمچو ایلک را کنی، غمگین وخوار

کس مبادا کو کند با تو خداوندا خلاف

کز خلافت ریگ خاکستر شود در جویبار

بیم تو بیدار دارد بد سکالانرا بشب

همچو کاندر خواب دارد کودکان راکو کنار

بر فروزی و بتابی و بتازی از نشاط

چون ترا با شهریاری کرد باید کارزار

خوشتر آید مغفر پر خون بچشمت روز جنگ

زانکه جام باده گلگون بچشم باده خوار

رزمگاه تو چنان باشد ز خون آلوده سر

چون بوقت به شدن بالین بیماران ز نار

گه سپاهی را بدیوار حصاری برکنی

گه فرود آری شهی رابسته از برج حصار

از همه شاهان تو دانی بستن اندر روز جنگ

جنگجویان و بد اندیشان قطار اندر قطار

هر که را از جنگجویان در قطار آری کنی

ز آهن پیچیده و از خام گاو او را مهار

بس جهانبانرا که تو بر او تبه کردی جهان

بس دلیران را که از سرشان بر آوردی دمار

چونکه لختی جنگراماند شکار، از حرص جنگ

چون بیاسایی ز جنگ، آید ترا رای شکار

تا شکار شیر بینی کم گرایی سوی رنگ

آن شکار اختیارست این شکار اضطرار

سر فرود آری بتیغ از کرگ چون بار از درخت

پنجه بربایی بتیر از شیر، چون برگ از چنار

شیر تا بر کنگره کاخت سر نخجیر دید

از غم و از رشک خون گرید بروزی چند بار

چشم شیر از خون گرستن سرخ باشد روز وشب

هر که چشم شیر دید، این آید او را استوار

تا بدانستند نخجیران که از سرشان همی

کنگره کاخ تو گردد همچو شاهان تاجدار

چون گه صید تو باشد سر سوی غزنین نهند

تا مگر سرشان بری بر کنگره کاخت بکار

گر چه جان خوش باشد و شیرین، ز تن برند جان

پیش تیر آیند شادان گشته و گستاخ وار

هر که را در سر نباشد در خور کاخ تو شاخ

روز صید از شرم چون شاخی بود خشک و نزار

ای بهر بابی دو دست تو سخی تر ز آسمان

ای نهان تو بهر کاری نکوتر ز آشکار

آفتابی تو ولیکن طبع تو دور از طمع

آفتاب از طامعی برگیرد از دریا بخار

تا وحوش اندر بیابان زیر فرمان تو اند

روز صید آرند پیش کاخ تو سرها نثار

طاعت تو چون نمازست و هر آنکس کز نماز

سر بیکسو تافت، او ار کرد باید سنگسار

تا بجنگ و آشتی شیرین بود گفتار دوست

تا به اندوه و بشادی خوش بود دیدار یار

تا تن شیران شود در عشق بت رویان اسیر

تادل شاهان بود بر ناز خوبان بردبار

بر جهان فرمان تو ران و بر زمین خسرو تو باش

از مهان طاعت تو خواه و از شهان گیتی تو دار

کشور دشمن تو گیر و خانه دشمن تو سوز

مرگ دشمن تو شو و هم نعمت دشمن تو خوار

برهوای دل تو باش از شهریاران کامران

بر مراد دل تو باش از تاجداران کامگار

بر خور از بخت جوان و برخور از ملک جهان

بر خور از عمر دراز و برخور از روی نگار

باده خور بر روی آن کز بهر او خواهی جهان

می ستان از دست آن کز عشق او داری خمار

دست او در دست گیر و روی او بر روی نه

بوسه اندر بوسه بند و عیش با او خوش گذار

گنگ باد آن کس که اندر طعن تو گوید سخن

کور باد آن کس که اندر عرض تو جوید عوار

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:08 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4334365
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث