به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مهرگان رسم عجم داشت به پای

جشن اوبود چو چشم اندربای

هر کجا در شدم از اول روز

با می اندر شدم و بر بط و نای

تامه روزه در آمیخت بدوی

آنهمه رسم نکو ماند به جای

کارها تنگ گرفته ست بدوی

روزه تنگخوی کج فرمای

با چنین ماه چنین جشن بود

همچو در مزکت آدینه سرای

زین سبب دان که تسلی منست

میر ابو یعقوب آن بار خدای

عضد دولت یوسف کز فضل

هر چه بایست بدو داد خدی

از بزرگان و ز تدبیر گران

پیشدستست به تدبیر و به رای

زو مبارزتر و زو پر دلتر

ننهد کس به رکیب اندر پای

دایم از زنگ زره بر تن او

چون پرباز بود پشت قبای

جنگجوییست که با حمله او

نبود هیچ مبارز را پای

هیچ کس نیست که با شاه جهان

یک سخن گوید ازین شاه ستای

گوید: ای بار خدای ملکان

یا همایونتر از بال همای

آن دل را دو تن نازک را

رنج واندیشه چندین منمای

تا کی این رنج ره و گرد سفر

وین تکاپوی دراز و شو و آی

لشکر آرای چنین یافته ای

تو بیاسای و ز شادی ماسای

هر چه ناکرده بمانده ست ترا

در بر او کن و اورافرمای

او خود اندیشه کار تو برد

دل زاندیشه به یکره بزدای

تاببینی که به یک سال کند

پر زدینار و درم قلعه نای

او همانست که پیش تو ستد

دره کشمیر از لشکر رای

او همانست که از گردن خویش

مرد را کرد به رمح اندروای

جوشن خویش در او پوش و مپوش

تو برو بازوی خوبان فرسای

بر همه گیتی اورا بگمار

وانگهی برهمه گیتی بخشای

گربه جنگ آید پوشیده زره

وای برهر که به جنگ آید وای

شیر آهن خای آن روز شود

از نهیب و ز فزع بازو خای

اسب اورا چه لقب ساخته اند

مملکت گیر و ولایت پیمای

اسب او با کوس آموخته تر

ز اشتر پیر به آواز درای

ای فریدن ظفر رستم دل

ای مبارز شکر گرد ربای

آخر این کارترا باید کرد

دل بدین دارو بدین کار گرای

تو بدین از همه شایسته تری

همچنین باش و همه ساله تو شای

ناگشاده به جهان آنچه بماند

تو به فرمان شهنشه بگشای

دوستانش را یک یک بنواز

دشمنانش را یک یک بگزای

تو بزی خرم و پاینده بباش

روز و شب مجلس و میدان آرای

گل و می خواه بر این جشن امشب

از رخ نخشبی و دولب قای

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

هزار منت بر ما فریضه کرد خدای

که شاد کرد دل مابه میر بارخدای

امیر ماعضد دولت و مؤید دین

که بر بزرگان فرخنده سایه تر زهمای

سپهبدی که چو خدمتگران به درگه اوست

جمال ملک در آن طلعت جهان آرای

همیشه بر تن و برجان او به نیک دعا

هزار دست بود برگرفته پیش خدای

در این میانه که او می نخورد و بر ننشست

شنیده ای که دل خلق هیچ بود به جای

ز هیچ باغ شنیدی نوای عود نواز

زهیچ خانه شنیدی سرود رود سرای ؟

دل مخالف و بیگانگان شادی دوست

همه شتاب گرفت از نوای بر بط و نای

نخورد هیچ کسی می، که روزگار نگفت

به می، که زود مراین می خورنده را بگزای

ترنج زرد همی خواست شد به باغ امیر

سپهر گفت مر او را که نیست وقت بپای

نه آب دیدم بر روی سروران حشم

نه رنگ دیدم در روی لعبتان سرای

به درگه ملک شرق هر که را دیدم

نژند و خسته جگر دیدم و دل اندر وای

همه جهان به دل سوخته همی گفتند

که یا الهی! مکروه را به ما منمای

من آن کسم که مرا اندرین میان که گذشت

نه روح بود و نه عقل و نه دست بود و نه پای

خدای عزوجل رحم کرد بر دل من

به فضل و رحمت بگشاد کار کارگشای

زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت

امیر به شد و اینک به باده دارد رای

هزار سال زیاد وهزار سال خوراد

میی چومهره ز دست بتان مهر افزای

گهی به بست درین بوستان طبع فروز

گهی به بلخ ودر آن باغهای روح افزای

سیاه چشمان در پیش و باده ها در دست

یکی به گونه روی و یکی به رنگ قبای

سرایهاش همه پر ز سر و دیبا پوش

وثاقهاش همه پر ز شیر دندان خای

در سرایش پر خسروان و محتشمان

چو جان و دل همه آنجا بخدمتش برپای

به طرف دیگر بگذر که خازنش بینی

نشسته از پی بخشیدنش درم پیمای

امیر یوسف زین کف گشاده و سخی است

که گنج قارون با دست او ندارد پای

تو فرخی که ترا این چنین خداوندیست

بناز و شادزی و هر گز از طرب ماسای

به مالهای جهان جاه خدمتش مفروش

زخسروان جهان جز به خدمتش مگرای

رضای و طاعت او جوی و هر که را بینی

همی همین شنوان و همی همین فرمای

همیشه مجلس اوبا نشاط و شادی باد

سرای دشمن اوبا خروش و ناله وای

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

دوش همه شب همی گریست به زاری

ماه من آن ترک خوبروی حصاری

برد و بناگوش سایبانش همی کرد

یک ز دگر حلقه های زلف بخاری

از بس کآب دو چشم او بهم آمد

قیمت عود سیه گرفت سماری

نرمک نرمک مرا به شرم همی گفت :

با بنه میرقصد رفتن داری ؟

گفتم: دارم، که امر میر چنینست

گفت: به غزنین مرا همی بگذاری؟

گر تو مرا دست بازداری بی تو

زیر نباشد چو من به زردی و زاری

میر نگفته ست مرترا که: روا نیست

کآرزوی خویش را به راه بیاری

گر بتوانی ببر مرا گه رفتن

تا نشود روز من ز هجر تو تاری

چون به ره انده گسار باتو نباشد

انده و تیمار خویش با که گساری ؟

گفتم: کانده گسار من به ره اندر

خدمت میرست گفت: محکم کاری

پشت سپه میر یوسف آنکه ستوده ست

نزد سواران همه به نیک سواری

آنکه ز باران جود او چو بخیلان

وقت بهاران خجل شد ابر بهاری

ای درم از دست تو رسیده به پستی

زر ز بخشیدنت فتاده به خواری

روز عطا هرکفی از آن توابریست

پس تو شب و روز در میان بخاری

بحرت خوانم همی و ابرت خوانم

نه ز پی آن که دود روی بحاری

بلکه بدان خوانمت که تو به دل و دست

گوهر بپراکنی و لؤلؤباری

بخشش پیوسته را شمار نگیری

خدمت خدمتگران همی بشماری

نامزد ز ایران کنی گه کشتن

گر به مثل گلبنی به باغ بکاری

بند گشای خزانه تو چه کرده ست

کو را هزمان به دست جود سپاری

جود هلاک خزانه باشد و هر روز

تازه هلاکی تو بر خزانه گماری

معدن علمی چنان که مکمن فضلی

مایه حلمی چنان که اصل وقاری

جم سیر و سام رزم و دارا بزمی

رستم کرداری و فریدون کاری

گرچه تبار تو خسروان جهانند

توبه همه روی سرفراز و تباری

تا تو به رزمی چو زهر زود گزایی

تا تو به بزمی چو شهد نوش گواری

پیش تن دوستان ز رنج پناهی

در جگر دشمنان فروخته ناری

حلق بداندیش رابرنده چو تیغی

دیده بدخواه را خلنده چو خاری

روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون

جز سخن جنگ بر زبان نگذاری

پیل قوی تن زیشک یاری خواهد

توزدو بازوی خویش خواهی یاری

خون ز دل سنگ خاره بردمد ار تو

صورت تیرو کمان بر او بنگاری

گاو ز ماهی فرو جهد گه رزمت

گر تو زمین را زنوک نیزه بخاری

باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست

از پی آن تا ترا کشند عماری

تا نکند موم فعل عنبر هندی

تا ندهد بید بوی عود قماری

شاد زی ای رایت تو مایه دولت

شاد زی ای خدمت تو طاعت باری

تابه قوی بخت توو دولت سلطان

امر تواندر زمانه گرددجاری

قصر تو باشد بلاد بصره و بغداد

باغ تو باشد زمین آمل و ساری

وز که ری در نهاله گاه تو رانند

روز شکار تو صد هزار شکاری

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

مرا دلیست گروگان عشق چندین جای

عجب تر از دل من دل نیافریده خدای

دلم یکی و درو عاشقی گروه گروه

تودرجهان چو دل من دلی دگر بنمای

شگفت و خیره فرو مانده ام که چندین عشق

بیک دل اندریارب چگونه گیرد جای

حریصتر دلی از عاشقی ملول شود

دلم همی نشود، وای از این دل من وای

نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست

که کوه آهن با رنج او ندارد پای

دلا میانه چندین هزار شغل اندر

چگونه سازی مدح امیر بار خدای

جلال دولت عالی محمد محمود

امام داد گران شاه راستی فرمای

ستوده ای که گرامی تر از ستایش او

سخن بهم نکند خاطر ملوک ستای

سخن شناسی کز بیم نقد کردن او

شودزبان سخنگوی، گنگ و یافه درای

ز بر اوو عطاهای اوهمیشه بود

چو تختهای عروسان سرای مدح سرای

اگر ترا سخن اندر خور ستایش اوست

زخسروان جهان جزبه خدمتش مگرای

وگر پسند کند خدمت ترا یک روز

به روز جز بدر او مکن درنگ و مپای

چو دل به خدمت او دادی و ترا پذیرفت

زخدمت دگران دل چو آینه بزدای

کسی که خدمت جز اوکند همیشه بود

ز بهر عاقبت خویشتن دل اندروای

توفرخی! که ترا از جهان امید بدوست

همیشه تا بتوانی زخدمتش ماسای

به عون دولت او آرزوی خویش بیاب

به جاه خدمت او سربه آسمان برسای

بقای او طلب و وقت هر نماز بگوی

که یا الهی !اندربقای او بفزای

ایا جمال جهان را و عز دولت را

چو روح در خور و همچون دو دیده اندر بای

به علم خواندن و قرآن نهاده ای دل و گوش

جز از تو گوش نهاده به بانگ بربط و نای

بروز ده ره بر دولت تو حکم کنند

منجمان به سطرلاب آسمان پیمای

بزرگی و شرف و دولت وسعادت و ملک

همی درفشد ازین فرخجسته پرده سرای

شهان پیشین فر همای بودندی

زبهر فال به هر کس کشان فتادی رای

اگر همای نبودی خجسته رایت تو

که داندی که همایون بود به فال همای

به کبک ماند در پیش آن همای جهان

تو ازمیانه درون تاز و کبک رابربای

مثال ملک چو باغیست پر شکوفه و گل

تو شادمانه تماشا کنان به باغ درآی

ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را

چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعه نای

همه ولایت خالی کن از سپاه عدو

چنان که شاه جهان هند را زلشکر رای

تو در ولایت و دولت همی گسارمدام

مخالفان را در بندو غم همی فرسای

همیشه تا که شود روز وشب به یک میزان

چو آفتاب به برج حمل بگیرد جای

چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان

چو آسمان فرا پایه در زمانه بپای

موافقان را مهرت نبید نوش گوار

مخالفان را خشم تو زهر زود گزای

سرای ملکت و در وی سرای پرده تو

چو باغ پر سرو از لعبتان چین و ختای

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

دلم مهربان گشت بر مهربانی

کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی

نگاری چو در چشم خرم بهاری

نگاری چودر گوش خوش داستانی

به بالای بررسته چون زاد سروی

به روی دل افروز چون بوستانی

چو با من سخن گوید و خوش بخندد

توگویی بخندد همی گلستانی

نحیفست چون خیز رانی ولیکن

چو تابنده ماهیست برخیز رانی

زمانی ازو صبر کردن نیارم

نمانم گر او را نبینم زمانی

سوی حجره او شدم دوش ناگه

برون آمداز حجره در پرنیانی

همی تافت از پرنیان روی خوبش

نگاریست گویی ز ارتنگ مانی

بخندید و تابنده شد سی ستاره

از آن خنده در نیمه ناردانی

مرا گفت مانا غلط کرده ای ره

بیکره فتاری ز ره برکرانی

همانجا شو امشب کجادوش بودی

ره تو نه اینست برگرد جانی

در من چه کوبی ، ره من چه گیری

چه آرام گیرد دلت تا چنانی

کسی را چومن دوستگانی چه باید

که دلشاد باشد بهر دوستگانی

تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم

به سه بوسه خشک در ماهیانی

نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا

که خوشنود گردم به خشک استخوانی

من آنم که چون من به روی و ببالا

به عمری نیابد کس اندر جهانی

من آن تیربالا نگارم که هرگز

چوابروی من کس نبیند کمانی

من آن گلرخستم که همرنگ رویم

ندیده ست هرگز گلی باغبانی

نگنجد همی ذره اندر دهانم

کرا دیده ای چون دهانم دهانی

نتابد همی تار مویی میانم

کرا دیده ای چون میانم میانی

بدو گفتم ای مهربان یار یکدل

که هرگز ندیدیم چو تو مهربانی

من ار یکشب از روی تو دور بودم

مبر هر زمانی دگرگون گمانی

شب مهرگان بودو من مدح گویم

خداوند را هر شب مهرگانی

خداوند ماکیست آن شه که دولت

ندیده ست ازو پر هنرتر جوانی

محمد ولیعهد سلطان عالم

خداوند هر مرز و هر مرزبانی

ولی را ازو هر زمان تازه سودی

عدو را ازو هر زمان نو زیانی

بوقت عطا خوش خویی تازه رویی

بروز وغا پر دلی کاردانی

اگر آسمان نیست بودی نبودی

تهی همتش روزی از آسمانی

نکو رای او آفتابیست روشن

کزو نور گسترده برهر مکانی

بلی آفتابست لیکن نگردد

نهان زیر هر میغی و هر دخانی

ازو راز نتوان نهفتن که رایش

کند آشکارا همی هر نهانی

صد اندیشه در دل کن و پیش او رو

زهر یک دهد مر ترا او نشانی

جوانیست ناکار دیده و لیکن

ازین بخردی آگهی کاردانی

نکو رای و تدبیر او مملکت را

به کارست چون هر تنی را روانی

ندیده ست هر گز چنو هیچ زایر

عطابخشی، آزاده ای، زرفشانی

گر آن زر که اوداد بر هم نهندی

مگر آیدی چرخ را نردبانی

همانا که بی نعمت او به گیتی

درین سالها کس نیاراست خوانی

ایا شهریاری که کرده ست مارا

هر انگشتی از توبه روزی ضمانی

همی تا بیکباره بیرون نیاید

بدخشی و پیروزه و زرکانی

همی تا به کوه اندراز بهر گوهر

به آهن بودکار هر کوهکانی

تو شادان زی و خوش خور و بآرزو رس

بد اندیش تو آرزومند نانی

هزاران خزان بگذران در ولایت

بهاری دل افروز با هر خزانی

ز بخت همایون ترا تا قیامت

به نو شادیی هر زمان مژدگانی

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری

اندرین شهر زمن نیز نیابی خبری

نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی

این سخن دارد جانا به دگر کوی دری

بوسه ای را چه خطر باشد کز بهر ترا

جان شیرین مرا نیست بر من خطری

دوشکرداری و تو ساده همیدون شکری

ای شکر! روزی من زان دوشکر کن شکری

من ز اندیشه آن شکر چون گوهر سرخ

مژه ای نیست که باریده نیم زان گهری

بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی

بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری

من ندانستم هرگز که ز تو باید دید

هر زمان درد دلی و هر زمان درد سری

همه اندوه دل و رنج تن و درد سری

وین دل مسکین دارد به هوای تو سری

گله های تو کنون کردنخواهم که کنون

پیش بر دارم شغل ملک داد گری

تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا

پسری داد خداوند و چگونه پسری

پسری داد گرانمایه که در طالع او

هر ستاره فلک راست به یکی نظری

به بزرگیش به صد روی همی حکم کند

هر ستاره نگری و هر ستاره شمری

برمیانهای غلامانش مکین خواهد شد

هر چه در گیتی تیغست گران بر کمری

نیک بختا! پسرا! نیک تنا کاین پسرست

بهره ور باد زهر فضلی و از هر هنری

پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست

که پدر همچو درختست و پسر همچو بری

من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن

که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری

هیچ خسرو بچه را نیست چو محمود جدی

هیچ شهزاده ندارد چو محمد پدری

زان گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس

پر دلی باشد ازین شیر وشی پر جگری

همچو سلطان را بر کافر و بر دشمن خویش

بر عدو باشد هر روز مرا ورا ظفری

چون چنان گشت که بردست عنان داندداشت

کینه توزدبه گه جنگ زهر کینه وری

در تلف کردن بدخواه و قوی کردن ملک

همچواسکندر هر روز بود در سفری

ای خداوندی شاهی ملکی نیکخویی

کز سخای تو بهر جای رسیده ست اثری

تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم

به شجر باز شود نیک و بدهر ثمری

شجری کان ثمرش همچو تو باشد پسری

بی قیاس تو نه نیکوست امیر اشجری

عالمی را شجری خواندم، بدکردم بد

این سخن بیخردی گوید یابی بصری

هر که او را به تو مانندکند هیچکست

باز نشناسد گویند بهی از بتری

تامجره ز بلندی نکند قصد نشیب

تا ثریا به زیرات نشود سوی ثری

تا نباشد به بها و به نهاد و به صفت

گهر کوه نسا چون گهر کوه هری

پادشا باش و ولی پرور وبدخواه شکر

پر کن از خون بداندیش و عدو هرشمری

دوستان را ز تو هر روز به نوی طربی

دشمنان راز تو هر روز ز سویی ضرری

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

ای ابر بهمنی نه به چشم من اندری

تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری

این روز و شب گریستن زار وار چیست

نه چون منی غریب و غم عشق برسری

بر حال من گری که بباید گریستن

بر عاشق غریب زیار و زدل بری

ای وای واندها !غم عشقا! غریبیا!

من زین توانگرم که مبادا ین توانگری

یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد

زان شد نهان ز چشم من امروز چون پری

لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت

هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری

ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو

صد پیرهن ز خون تو کردم معصفری

تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او

یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری

چون لاله سرخ گشت رخ من ز خون تو

زان پس که زرد بودچو دینار جعفری

خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون

آهسته خور که خون دل من همی خوری

آن خونکه تو همیخوری از دل همی چکد

دل غافلست و توبه هلاک دل اندری

ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی

گر غمخوری سزدکه به غم هم تو در خوری

هر روز خویشتن به بلایی در افکنی

آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری

تودرد وغم همی خوری و چشم خون تو

وین زان بود که عاقبت کارننگری

در آب دیده گاه شناور چو ماهیی

گه در میان آتش غم چون سمندری

ای دل تو قد خویش ندانی همی مگر

تو دفتر مدایح شاه مظفری

شاه جهان محمد محمود کز خدای

هرفضل یافته ست برون از پیمبری

اورا سزد امیری و اورا سزد شهی

او را سزد بزرگی و اورا سزد سری

گر منظری ستوده بود شاه منظری

ور مخبری گزیده بودمیر مخبری

او را نظیر نبود در نیک مخبری

اورا شبیه نبود در نیک منظری

هر کس کزو حدیث نیوشد به گوش دل

گفتار او درست شود لفظ او حری

اندر عرب در عربی گویی او گشاد

واوباز کرد پارسیان را در دری

جایی که او حدیث کند تو نظاره کن

تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری

هنگام مدح او دل مدحتگران او

از بیم نقد او بهراسد ز شاعری

نقدی کند درست و درو هیچ عیب نی

کان نقدرا وفا نکند شعر بحتری

هر علم را تمام کتابیست در دلش

آری به جاهلی نتوان کرد مهتری

کهتر کسی که بنده او باشد او شهیست

کو را همی سجود کند چرخ چنبری

ای خسروی که تخت ترا چرخ همبرست

توبا بلند چشمه خورشید همبری

با خاطر عطاردی و با جمال ماه

با فر آفتابی و با سعد مشتری

دیدار فرخ تو گواهی همی دهد

پیوسته خلق را که تو چون فرخ اختری

ای میر باش تا تو ببینی که روزگار

چون استاد خواهد پیشت به چاکری

بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر

آن چیز کز جهان توبدان چیز در خوری

افسربه دست خویش پدر برسرت نهد

وین آن نشان بود که تو زیبای افسری

شاهی دهد ترا که بور زی همی شهی

دیگر که پادشاه وش وشاه منظری

هر چیز کان ز آلت شاهی و خسرویست

آنرا همی به جان گرامی بپروری

تدبیر ملک را و بسیج نبرد را

برتر ز بهمنی و فزون از سکندری

در خواب جنگ بینی و از آرزوی جنگ

وین از مبارزی بود و ازدلاوری

چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی

چون روز صید باشد جز شیر نشکری

روز نبرد تو نکند دشمن ترا

باناوک تو مغفر پولاد مغفری

نامت نوشته نیست کجا نام بد بود

وانجا که نام نیک بود صدر دفتری

نام نکو همی خری و زر همی دهی

بهترز گوهر آنچه همی تو بزرخری

خرج تراوفا نکند دخل تو که تو

افزون دهی زدخل، فری خوی تو فری

خورشید را سخی چو تو دانند مردمان

خورشد با تو کرد نیارد برابری

تو زر دهی به زایر و خورشید زرکند

چون نام زر دهی نبود نام زرگری

خورشید زرخویش به کوهی درون نهد

کز دور چشم او بشکوهد ز منکری

وز دوستی زر که بنزدیک تو بود

گاهیش دایگی کندو گاه مادری

توزر خویش خوار بدین و بدان دهی

اینست رادی ای ملک راد گوهری

زبس که زر سرخ ببخشی همه جهان

تهمت همی زنند که تو دشمن زری

نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی

وان کو جز این دهد دگرست و تو دیگری

تاچون که از منیر رازی برهنه گشت

اندر شود درخت به دیبای ششتری

تا چون به دشت لاله درخشد بسان شمع

در باغ چون چراغ بتابد گل طری

دلشاد باشد و کام روا باش و شاه باش

با چشم همچو نرگس و بازلف عنبری

آراسته سرای تو همچون بهار چین

از رومیان چابک و ترکان سعتری

فرخنده باد بر تو سده تا چنین سده

ماهی هزار جشن گزاری و بگذری

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

دل من خواهی و اندوه دل من نبری

اینت بیرحمی و بیمهری و بیداد گری

تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی

من بدین پرده نیم، گرتو بدین پرده دری

غم توچند خورم و انده تو چند برم

نخورم تا نخوری و نبرم تانبری

هر زمانگویی بر دو رخ و بر عارض من

قمرست و سمن تازه خوشبوی طری

چه کنم گرتو به عارض چو شکفته سمنی

چه کنم گر تو به رخ همچو دو هفته قمری

بیش از آن باشد کز عشق تومن موی شدم

سال تا سال خروش و ماه تا ماه گری

شمع افروخته بینم چو به تو در نگرم

شمع ناسوخته بینی چو به من درنگری

بندگی خواهی از من بخر از میر مرا

بنده تو نشوم تا تو ز میرم نخری

خاصه آن بنده که ماننده من بنده بود

مدح گوینده و داننده الفاظ دری

سال تا سال همه مدحت او نظم کنم

نکند میر دل از مهر چنین بنده بری

میر ابو احمد شهزاده محمد ملکی

حق شناسنده و معروف به نیکو سیری

گر گهر باید او هست امیری گهری

ور هنر بادی اوهست امیری هنری

ای ملکزاده امیریکه ز ابناء ملوک

به کمال و به خرد بیشتر و پیشتری

بس پسر کونه به کام و به مراد پدرست

تو ملکزاده به کام و به مراد پدری

به مراد پدری وین ز قوی دولت تست

لاجرم چون به مراد پدری بر بخوری

پدر از خوی تو شادست تو هم شادان باش

که همی سخت نکو دانی کردن پیری

پسر آن ملکی تو که زبان رنجه شود

گر ز آثار فتوحش تو یکی برشمری

پسر آن ملکی تو که ز پولاد سپر

با سر ناوک او کرد نداند سپری

گوهری نیست پسندیده تر از گوهر تو

با پسندیدگی گوهر فخر گهری

شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی

گرد لشکر شکن و شیری دشمن شکری

برترین چیزی شاهان را نیکو نظریست

هیچ کس نیست ترا یار به نیکو نظری

به علی مردمی و مردی نامی شد و تو

گر علی نیستی ای میر علی رادگری

بادل حیدری و برخوی عثمان، چه عجب

زانکه بادانش بوبکری و عدل عمری

هم به رادی علمی و هم به مردی علمی

هم به حری سمری هم به کریمی سمری

خطری شاهی، وز نعمت و جاه تو شود

مردم خطی اندر کنف تو خطری

بحر، جایی که کف راد تو باشد ثمرست

بلکه پیش کف تو کرد نداند شمری

چون بر آهنجی شمشیر و فروپوشی درع

پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری

باش تا با پدر خویش به کشمیر شوی

لشکر ساخته خویش به کشمیر بری

آن نمایی که فرامرز ندانست نمود

به دلیری و به تدبیر نه از خیره سری

کافر کشته بهم بر نهی و تابه تبت

به سم باره به کافور همی پی سپری

من به نظاره جنگ آیم و از بخشش تو

مرمرا باره پدید آیدو ساز سفری

میر مر ساز سفر داد مرا لیکن من

همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری

پیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همی

تا بدید آنکه تو چون پر دلی وپرجگری

چون بفرمود که امسال به جنگ آی و برو

تا بداند که تو با زهره تر از شیر نری

تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید

تانیامیزد با باز خشین کبک دری

تا نباشد به هنر آهو همتای هزبر

تا نباشد به گهر مردم همتای پری

شادبادی و همه ساله به تو شاد پدر

شادیی کان نشود تا به قیامت سپری

در حضر گوشه تو همچو نگار چگلی

در سفرمرکب تو همچو بت کاشغری

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

دل من همی جست پیوسته یاری

که خوش بگذراند بدو روزگاری

شنیدم که جوینده یابنده باشد

به معنی درست آمداین لفظ باری

بتی چون بهاری به دست من آمد

که چون اوبتی نیست اندربهاری

بتی چون گل تازه کاندر مه دی

زرخسار اوگل توان چد کناری

چه قدش چه پیراسته زاد سروی

چه رویش چه آراسته لاله زاری

به کام دل خویش یاری گزیدم

که دارد چو یار من امروز یاری ؟

بدین یار خود عاشقی کرد خواهم

کزین خوشتر اندرجهان نیست کاری

دل، او را همی خواست،اورا سپردم

همین به که من کردم از هر شماری

چرا دل دهم جز بدو چون ندارم

پس از خدمت شه جز او غمگساری

شه عالم عادل داد گستر

که بی چاکر او نیابی دیاری

ولیعهد محمود غازی محمد

مهین خسروی برترین شهریاری

به هر فضلی اندر جهان گشته پیدا

چو تابان مهی بر سر کوهساری

گراز تو کسی کش ندیده ست پرسد

که «دانی ملک را»؟ چه گویی تو باری

کریمست و آزاده و تازه رویی

جوانست و آهسته و با وقاری

خوی و سیرت و راه و آیین و رسمش

پسندیده نزدیک هر هوشیاری

جهان پیش او روز تا شب به خدمت

میان بسته بر گونه پیشکاری

نه اصل و بزرگیش را منتهایی

نه احسان و کردار او را کناری

نه هنگام زربخشی اوراست صبری

نه هنگام کوشش مراو را قراری

به کار اندرون داهی پیش بینی

به خشم اندرون صابر بردباری

به یک جابر آمیخته حلم و صبرش

قراریست پنداری اندر قراری

به هر مادحی مل بخشد جهانی

به هر زایری سیم بخشد به باری

تهی نیست از بخشش او سرایی

چو از لشکر شاه ایران حصاری

سخاوت میان بخیلی و دستش

بر آورده از روی و آهن جداری

هر ابری که بگذشت بر مجلس او

ز شرم کف اوشود چون غباری

غمی نیست ار با کفش بر نیاید

به صد سال شمسی ز در یا بخاری

حصاری و از ترکش او خدنگی

مصافی و از موکب او سواری

چو نالی سبک بگذراند به تیری

گران شاخ از سالخورده چناری

زده خشت زخم خدنگیش ناید

نیاید زده مورچه فعل ماری

هر آن کس که بیخواب شد ز نهیبش

نخوابد سبک دیگر ازکو کناری

نگر تا تو اسفندیارش نخوانی

که آید ز هر مویش اسفندیاری

به هر کاری او را کند بخت یاری

جهان را نیاید چنو بختیاری

ز اقبال سلطان بر او حاسدان را

شد از اشک هر چشم چون کفته ناری

از این نیکوییهای او دشمنان را

به سربود در هر زمانی خماری

ز خوبی که ایزد بد و داد خواهد

همانا یکی نیست این از هزاری

زهی خسروی کاین همه روشنایی

زرای تو گیرد همی نوبهاری

ز شادی که از تو جهان راست نونو

نبینم همی در جهان سوکواری

شکار شهان بیشتر مرغ باشد

شکار تو شیرست و نکو شکاری

چه کردار داری که در گوش هر کس

ز شکر تو بینم همی گوشواری

مرا جامه خاصه خویش دادی

چه باشدمرا بیش از این افتخاری

چو طاووس رنگین مرا جلوه دادی

به طاووسی چون شکفته بهاری

قبای تو جز تاجداری نپوشد

نهادی مرا پایه تاجداری

فزودی مرا زین قبا تاقیامت

جمالی و جاهی به هر پود و تاری

بزرگی و جاه و جمال وشرف را

زبانیست گوینده زین هر چهاری

به ناکرده خدمت دهی حق خدمت

که دیده ست هرگز چوتو حقگزاری

همی تا ز بهر مثل بر زبانها

در آید که هر اشتر و مرغزاری

چنان چون بگویند اندر مثلها

که پهلوی هر گل نشسته ست خاری

ترا باد هر جا که بنهند تختی

عدو را بود، هر کجا هست، داری

زخوبان و از ریدکان سرایی

به قصر تو هر خانه ای قند هاری

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

ای باد بهاری خبر از یار چه داری

پیغام گل سرخ سوی باده کی آری

هم ز اول روز از تو همی بوی خوش آید

گویی همه شب سوخته ای عود قماری

زلف بت من داشته ای دوش در آغوش

نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری

خورشید بر آن ماه زمین تافت نیارد

دانم که تو باز لفک او جست نیاری

تو با گل و سوسن زن و و من با لب و زلفش

ور برگ بود بنشین تا بوسه شماری

من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب

وز دولب او کرده ام امروز نهاری

ای فرخی این قصه و این حال چه چیزست

پیش ملک شرق همی خواب گزاری

شاه ملکان میر محمد که مر اوراست

از آمل و از ساری تازان سوی باری

شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد

گر بر در او نیم زمان پای فشاری

شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن

تا عمر به شای و به خوشی بگذاری

چون خدمت او کردی و او در تو نگه کرد

فربه بشوی از نعمت او گر چه نزاری

افزون دهداز طمع و ز اندیشه توبر

تخمی که در آن خدمت فرخنده بکاری

ای بار خدای ملکان ای ملک راد

ای آنکه همی حق همه کس بگزاری

گویی که خدا از پی آن داد ترا ملک

تا کار تبه کرده هر کس بنگاری

یک دست تو ابرست و دگردست تو دریا

هرگز نتوانی که نبخشی و نباری

رسم شعرا ازتو هزار و دو هزارست

آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری

فردا همه کار تو دگر خواهد گشتن

امروز میندیش که در اول کاری

خوابم نبرد تابه سرای تو نبینم

چون کوه فرو ریخته دینار نثاری

از دولت سلطان و ز نیکو نیت تو

این کار شود ساخته و محکم و کاری

گیتی همه همواره ترا خواهد گشتن

زان گونه که هرگز به دگر کس نسپاری

آن روز خورم خوش که درین خابه ببینم

زین پنج هزاری رده ترکان حصاری

وین درگه و این دشت پر از خیمه و پر میر

شهر از بنه ایشان پر مهد و عماری

از روم رسیده بر تو هدیه رومی

و آورده ز بلغار ترا باز شکاری

شاهان جهان روی نهاده بردر تو

وز درد شده روی بداندیش تو تاری

من شاد همی گردم ز آنجای بدانجای

وین شعر به آواز برآورده چو قاری

بوالحارث ما آمده و ساخته با هم

چون طوطیک و شاری و چون طوطی و ساری

در خانه تو دولت و درخانه تو ملک

در خانه آن کس که جز این خواهد زاری

وآن کس که تر از دل و جان دوست ندارد

چون سنگ ز بیقدری و چون خاک ز خواری

تو اسی تو باروحی کالوی و فخری (؟)

بدخواه تو مانده پی بی باره و داری (؟)

ارجو که ترا تا ابد الد هر به هر کار

توفیق بود ز ایزد و ازدولت یاری

آزاده خداوندی و خوشخوی کریمی

بافر شهنشاهی وبا زیب سواری

پردانش و پر خیری و پر فضلی و پر شرم

باسایه و با سنگی و با حلم و وقاری

آن چیست ز کردار بسنده که ترا نیست

آن چیست زنیکویی و خوبی که نداری

از دانش و فضل تو سخنهاست به هر جا

اندازه ندارد هنرو فضل تو باری

برخور تو ازین دانش و برخور تو ار این فضل

برخور تو از ین جشن و از این فصل بهاری

شاهی کن و شادی کن و آنکن که تو خواهی

ای داده ترا هر چه بباید همه باری

شادی ز بتان خیزد، در پیش بتاندار

با جعد سمر قندی و با زلف بخاری

همواره بود در بر تو هر شب و هر روز

ترکی که کند طره او غالیه باری

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289882
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث