من با دگری دست به پیمان ندهم
دانم که نیوفتد حریف از تو به هم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
من با دگری دست به پیمان ندهم
دانم که نیوفتد حریف از تو به هم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
میآیی و لطف و کرمت میبینم
آسایش جان در قدمت میبینم
وآن وقت که غایبی همت میبینم
هر جا که نگه میکنمت میبینم
چون میکشد آن طیرهٔ خورشید و مهم
من نیز به ذل و حیف تن در ندهم
باری دو سه بوسه بر دهانش بدهم
وانگه بکشد چو میکشد بر گنهم
خیزم قد و بالای چو حورش بینم
وآن طلعت آفتاب نورش بینم
گر ره ندهندم که به نزدیک شوم
آخر نزنندم که ز دورش بینم
من با تو سکون نگیرم و خو نکنم
بی عارض گلبوی تو گل بو نکنم
گویند فراموش کنش تا برود
الحمد فراموش کنم و او نکنم
گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم
صوفی شوم و گوش به منکر نکنم
دیدم که خلاف طبع موزون من است
توبت کردم که توبه دیگر نکنم
آرام دل خویش نجویم چه کنم؟
وندر طلبش به سر نپویم چه کنم؟
گویند مرو که خون خود میریزی
مادام که در کمند اویم چه کنم؟
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم
ور بیتو میان ارغوان و سمنم
بنشینم و چون بنفشه سر برنکنم
مندیش که سست عهد و بدپیمانم
وز دوستیت فرار گیرد جانم
هرچند که به خط جمال منسوخ شود
من خط تو همچنان زنخ میخوانم
من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم
فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم
چشمم به دهان توست و گوشم به سخن
وز عشق لبت فهم سخن مینکنم