به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چرا به سرکشی از من عنان بگردانی

مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی

ز دست عشق تو یک روز دین بگردانم

چه گردد ار دل نامهربان بگردانی

گر اتفاق نیفتد قدم که رنجه کنی

به ذکر ما چه شود گر زبان بگردانی

گمان مبر که بداریم دستت از فتراک

بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی

وجود من چو قلم سر نهاده بر خط توست

بگردم ار به سرم همچنان بگردانی

اگر قدم ز من ناشکیب واگیری

و گر نظر ز من ناتوان بگردانی

ندانمت ز کجا آن سپر به دست آید

که تیر آه من از آسمان بگردانی

گرم ز پای سلامت به سر دراندازی

ورم ز دست ملامت به جان بگردانی

سر ارادت سعدی گمان مبر هرگز

که تا قیامت از این آستان بگردانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:16 PM

 

فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی

فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی

آزاد بنده‌ای که بود در رکاب تو

خرم ولایتی که تو آن جا سفر کنی

دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ

یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی

ای آفتاب روشن و ای سایه همای

ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی

من با تو دوستی و وفا کم نمی‌کنم

چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی

مقدور من سریست که در پایت افکنم

گر زان که التفات بدین مختصر کنی

عمریست تا به یاد تو شب روز می‌کنم

تو خفته‌ای که گوش به آه سحر کنی

دانی که رویم از همه عالم به روی توست

زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی

گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم

آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی

شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست

خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی

وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم

تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:16 PM

 

همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی

وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی

نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند

همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی

تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند

ور همین پرده زنی پرده خلقی بدرانی

تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند

تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی

نوک تیر مژه از جوشن جان می‌گذرانی

من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی

هر چه در حسن تو گویند چنانی به حقیقت

عیبت آنست که با ما به ارادت نه چنانی

رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را

چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی

بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی

بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی

گر بمیرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد

که برانی ز در خویش و دگربار بخوانی

سعدیا گر قدمت راه به پایان نرساند

باری اندر طلبش عمر به پایان برسانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:16 PM

 

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم (به کار درنبندم)

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:16 PM

 

نگویم آب و گلست آن وجود روحانی

بدین کمال نباشد جمال انسانی

اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق

گل بهشت مخمر به آب حیوانی

به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم

که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی

وجود هر که نگه می‌کنم ز جان و جسد

مرکبست و تو از فرق تا قدم جانی

گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد

چو من شوی و به درمان خویش درمانی

دلی که با سر زلفت تعلقی دارد

چگونه جمع شود با چنان پریشانی

مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم

رواست گر بنوازی و گر برنجانی

ولی خلاف بزرگان که گفته‌اند مکن

بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی

طمع مدار که از دامنت بدارم دست

به آستین ملالی که بر من افشانی

فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود

برای عید بود گوسفند قربانی

روان روشن سعدی که شمع مجلس توست

به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:16 PM

 

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:16 PM

 

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن

ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی

اشتر که اختیارش در دست خود نباشد

می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی

خون هزار وامق خوردی به دلفریبی

دست از هزار عذرا بردی به دلستانی

صورت نگار چینی بی خویشتن بماند

گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان

همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید

تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید

گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی

صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی

اول چنین نبودی باری حقیقتی شد

دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی

شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی

گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی

روی امید سعدی بر خاک آستانست

بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:16 PM

 

کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی

دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی

آرزو می‌کندم با تو دمی در بستان

یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی

با من کشته هجران نفسی خوش بنشین

تا مگر زنده شوم زان نفس روحانی

گر در آفاق بگردی به جز آیینه تو را

صورتی کس ننماید که بدو می‌مانی

هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود

تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی

مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند

بامدادت که ببینند و من از حیرانی

گرم از پیش برانی و به شوخی نروم

عفو فرمای که عجزست نه بی فرمانی

نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز

چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی

بندگان را نبود جز غم آزادی و من

پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی

زین سخن‌های دلاویز که شرح غم توست

خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی

تو که یک روز پراکنده نبودست دلت

صورت حال پراکنده دلان کی دانی

نفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چند

آتشی نیست که او را به دمی بنشانی

سخن زنده دلان گوش کن از کشته خویش

چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی

این توانی که نیایی ز در سعدی باز

لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:16 PM

 

جمعی که تو در میان ایشانی

زان جمع به دربود پریشانی

ای ذات شریف و شخص روحانی

آرام دلی و مرهم جانی

خرم تن آن که با تو پیوندد

وان حلقه که در میان ایشانی

من نیز به خدمتت کمر بندم

باشد که غلام خویشتن خوانی

بر خوان تو این شکر که می‌بینم

بی فایده‌ای مگس که می‌رانی

هر جا که تو بگذری بدین خوبی

کس شک نکند که سرو بستانی

هرک این سر دست و ساعدت بیند

گر دل ندهد به پنجه بستانی

من جسم چنین ندیده‌ام هرگز

چندان که قیاس می‌کنم جانی

بر دیده من برو که مخدومی

پروانه به خون بده که سلطانی

من سر ز خط تو بر نمی‌گیرم

ور چون قلمم به سر بگردانی

این گرد که بر رخست می‌بینی

وان درد که در دلست می‌دانی

دودی که بیاید از دل سعدی

پیداست که آتشیست پنهانی

می‌گوید و جان به رقص می‌آید

خوش می‌رود این سماع روحانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:16 PM

 

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی

دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی

که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی

به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی

تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی

به هر کویی پری رویی به چوگان می‌زند گویی

تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی

به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم

به چوگانم نمی‌افتد چنین گوی زنخدانی

بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم

که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی

تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه

که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی

کمال حسن رویت را صفت کردن نمی‌دانم

که حیران باز می‌مانم چه داند گفت حیرانی

وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی

طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن

که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:16 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4443769
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث