به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی

تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی

تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی

از غم دوست به روی چو زرم برخیزی

یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد

ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی

ای دل از بهر چه خونابه شدی در بر من

زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی

به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز

که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی

ای غم از همنفسی تو ملالم بگرفت

هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

تو خود به صحبت امثال ما نپردازی

نظر به حال پریشان ما نیندازی

وصال ما و شما دیر متفق گردد

که من اسیر نیازم تو صاحب نازی

کجا به صید ملخ همتت فروآید

بدین صفت که تو باز بلندپروازی

به راستی که نه همبازی تو بودم من

تو شوخ دیده مگس بین که می‌کند بازی

ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان

نمی‌برد که من از دست ترک شیرازی

و گر هلاک منت درخورست باکی نیست

قتیل عشق شهیدست و قاتلش غازی

کدام سنگ دلست آن که عیب ما گوید

گر آفتاب ببینی چو موم بگدازی

میسرت نشود سر عشق پوشیدن

که عاقبت بکند رنگ روی غمازی

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

چه دشمنیست که با دوستان نمی‌سازی

من از فراق تو بیچاره سیل می‌رانم

مثال ابر بهار و تو خیل می‌تازی

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم

که گر به قهر برانی به لطف بنوازی

تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را

به یک ره از نظر خویشتن بیندازی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی

کنند در قدمت عاشقان سراندازی

اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام

نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی

تو با چنین قد و بالا و صورت زیبا

به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی

کدام باغ چو رخسار تو گلی دارد

کدام سرو کند با قدت سرافرازی

به حسن خال و بناگوش اگر نگاه کنی

نظر تو با قد و بالای خود نیندازی

غلام باد صبایم غلام باد صبا

که با کلاله جعدت همی‌کند بازی

بگوی مطرب یاران بیار زمزمه‌ای

بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی

که گفته‌ست که صد دل به غمزه‌ای ببری

هزار صید به یک تاختن بیندازی

ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی

شدم غلام همه شاعران شیرازی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

امیدوارم اگر صد رهم بیندازی

که بار دیگرم از روی لطف بنوازی

چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد

ضرورتست که با روزگار درسازی

جفای عشق تو بر عقل من همان مثلست

که سرگزیت به کافر همی‌دهد غازی

دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت

به عقل من به سرانگشت می‌کند بازی

بسی مطالعه کردیم نقش عالم را

ز هر که در نظر آید به حسن ممتازی

هزار چون من اگر محنت و بلا بیند

تو را از آن چه که در نعمتی و در نازی

حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق

گر آب دیده نکردی به گریه غمازی

زهی سوار که صد دل به غمزه‌ای ببری

هزار صید به یک تاختن بیندازی

تو را چو سعدی اگر بنده‌ای بود چه شود

که در رکاب تو باشد غلام شیرازی

گرش به قهر برانی به لطف بازآید

که زر همان بود ار چند بار بگدازی

چو آب می‌رود این پارسی به قوت طبع

نه مرکبیست که از وی سبق برد تازی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:08 PM

هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری

در دست خوبرویان دولت بود اسیری

جان باختن به کویت در آرزوی رویت

دانسته‌ام ولیکن خون خوار ناگزیری

ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان

گر بی‌گنه بسوزی ور بی خطا بگیری

گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت

آیینه‌ات بگوید پنهان که بی‌نظیری

آن کو ندیده باشد گل در میان بستان

شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری

گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم

آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری

ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان

می‌رو که خوش نسیمی می‌دم که خوش عبیری

او را نمی‌توان دید از منتهای خوبی

ما خود نمی‌نماییم از غایت حقیری

گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان

ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری

سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه

رندی روا نباشد در جامه فقیری

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری

بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم

گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری

خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن

ما از تو گریزان و تو از خلق نفوری

جز خط دلاویز تو بر طرف بناگوش

سبزه نشنیدم که دمد بر گل سوری

در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق

گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری

روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد

لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری

سعدی به جفا دست امید از تو ندارد

هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

تو در کمند نیفتاده‌ای و معذوری

از آن به قوت بازوی خویش مغروری

گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد

میسرت نشود عاشقی و مستوری

بهشت روی من آن لعبت پری رخسار

که در بهشت نباشد به لطف او حوری

به گریه گفتمش ای سروقد سیم اندام

اگر چه سرو نباشد به رو گل سوری

درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند

که خوب منظری و دلفریب منظوری

تو در میان خلایق به چشم اهل نظر

چنان که در شب تاریک پاره نوری

اگر به حسن تو باشد طبیب در آفاق

کس از خدای نخواهد شفای رنجوری

ز کبر و ناز چنان می‌کنی به مردم چشم

که بی شراب گمان می‌برد که مخموری

من از تو دست نخواهم به بی‌وفایی داشت

تو هر گناه که خواهی بکن که مغفوری

ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد

حدیث عاشقی و مفلسی و مهجوری

به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن

میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری

چو سایه هیچ کست آدمی که هیچش نیست

مرا از این چه که چون آفتاب مشهوری

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

این چه رفتارست کارامیدن از من می‌بری

هوشم از دل می‌ربایی عقلم از تن می‌بری

باغ و لالستان چه باشد آستینی برفشان

باغبان را گو بیا گر گل به دامن می‌بری

روز و شب می‌باشد آن ساعت که همچون آفتاب

می‌نمایی روی و دیگر باز روزن می‌بری

مویت از پس تا کمرگه خوشه‌ای بر خرمنست

زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می‌بری

دل به عیاری ببردی ناگهان از دست من

دزد شب گردد تو فارغ روز روشن می‌بری

گر تو برگردیدی از من بی‌گناه و بی سبب

تا مگر من نیز برگردم غلط ظن می‌بری

چون نیاید دود از آن خرمن که آتش می‌زنی

یا ببندد خون از این موضع که سوزن می‌بری

این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی

کبروی دوستان در پیش دشمن می‌بری

عیب مسکینی مکن افتان و خیزان در پیت

کان نمی‌آید تو زنجیرش به گردن می‌بری

سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان

در به دریا می‌فرستی زر به معدن می‌بری

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

که جمال سرو بستان و کمال ماه داری

در کس نمی‌گشایم که به خاطرم درآید

تو به اندرون جان آی که جایگاه داری

ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم

به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری

بر کس نمی‌توانم به شکایت از تو رفتن

که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری

گل بوستان رویت چو شقایقست لیکن

چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری

چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی

مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری

نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین

همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری

تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت

چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری

به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را

نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری

به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی

همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

هرگز نبود سرو به بالا که تو داری

یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری

گر شمع نباشد شب دلسوختگان را

روشن کند این غره غرا که تو داری

حوران بهشتی که دل خلق ستادند

هرگز نستانند دل ما که تو داری

بسیار بود سرو روان و گل خندان

لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری

پیداست که سرپنجه ما را چه بود زور

با ساعد سیمین توانا که تو داری

سحر سخنم در همه آفاق ببردند

لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری

امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند

جای مگسست این همه حلوا که تو داری

این روی به صحرا کند آن میل به بستان

من روی ندارم مگر آن جا که تو داری

سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست

تا سر نرود در سر سودا که تو داری

تا میل نباشد به وصال از طرف دوست

سودی نکند حرص و تمنا که تو داری

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 5:03 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4443696
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث