به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان

دل از انتظار خونین دهن از امید خندان

مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد

به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان

نظری مباح کردند و هزار خون معطل

دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان

سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد

ز معربدان و مستان و معاشران و رندان

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم

که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان

اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن

که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان

نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو

که قیامتست چندان سخن از دهان خندان

اگر این شکر ببینند محدثان شیرین

همه دست‌ها بخایند چو نیشکر به دندان

همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی

که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 3:47 PM

 

خوشا و خرما وقت حبیبان

به بوی صبح و بانگ عندلیبان

خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست

که ساکن گردد آشوب رقیبان

دو تن در جامه‌ای چون پسته در پوست

برآورده دو سر از یک گریبان

سزای دشمنان این بس که بینند

حبیبان روی در روی حبیبان

نصیب از عمر دنیا نقد وقتست

مباش ای هوشمند از بی نصیبان

چو دانی کز تو چوپانی نیاید

رها کن گوسفندان را به ذئبان

من این رندان و مستان دوست دارم

خلاف پارسایان و خطیبان

بهل تا در حق من هر چه خواهند

بگویند آشنایان و غریبان

لب شیرین لبان را خصلتی هست

که غارت می‌کند هوش لبیبان

نشستم با جوانمردان اوباش

بشستم هر چه خواندم بر ادیبان

که می‌داند دوای درد سعدی

که رنجورند از این علت طبیبان

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 3:47 PM

 

برخیز که می‌رود زمستان

بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه

منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار

زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز

در باغچه می‌کند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق

در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند

در زیر گلیم و عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز

و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروختست و دستار

بس خانه که سوختست و دکان

ما را سر دوست بر کنارست

آنک سر دشمنان و سندان

چشمی که به دوست برکند دوست

بر هم ننهد ز تیرباران

سعدی چو به میوه می‌رسد دست

سهلست جفای بوستانبان

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 3:47 PM

 

ای کودک خوبروی حیران

در وصف شمایلت سخندان

صبر از همه چیز و هر که عالم

کردیم و صبوری از تو نتوان

دیدی که وفا به سر نبردی

ای سخت کمان سست پیمان

پایان فراق ناپدیدار

و امید نمی‌رسد به پایان

هرگز نشنیده‌ام که کردست

سرو آن چه تو می‌کنی به جولان

باور که کند که آدمی را

خورشید برآید از گریبان

بیمار فراق به نگردد

تا بو نکند به زنخدان

وین گوی سعادتست و دولت

تا با که درافکنی به میدان

ترسم که به عاقبت بماند

در چشم سکندر آب حیوان

دل بود و به دست دلبر افتاد

جانست و فدای روی جانان

عاقل نکند شکایت از درد

مادام که هست امید درمان

بی مار به سر نمی‌رود گنج

بی خار نمی‌دمد گلستان

گر در نظرت بسوخت سعدی

مه را چه غم از هلاک کتان

پروانه بکشت خویشتن را

بر شمع چه لازمست تاوان

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 3:47 PM

 

یا رب آن رویست یا برگ سمن

یا رب آن قدست یا سرو چمن

بر سمن کس دید جعد مشکبار

در چمن کس دید سرو سیمتن

عقل چون پروانه گردید و نیافت

چون تو شمعی در هزاران انجمن

سخت مشتاقیم پیمانی بکن

سخت مجروحیم پیکانی بکن

وه کدامت زین همه شیرینترست

خنده یا رفتار یا لب یا سخن

گر سر ما خواهی اینک جان و سر

ور سر ما داری اینک مال و تن

گر نوازی ور کشی فرمان تو راست

بنده‌ایم اینک سر و تیغ و کفن

صعقه می‌خواهی حجابی درگذار

فتنه می‌جویی نقابی برفکن

من کیم کان جا که کوی عشق توست

در نمی‌گنجد حدیث ما و من

ای ز وصلت خانه‌ها دارالشفا

وی ز هجرت بیت‌ها بیت الحزن

وقت آن آمد که خاک مرده را

باد ریزد آب حیوان در دهن

پاره گرداند زلیخای صبا

صبحدم بر یوسف گل پیرهن

نطفه شبنم در ارحام زمین

شاهد گل گشت و طفل یاسمن

فیح ریحانست یا بوی بهشت

خاک شیرازست یا باد ختن

برگذر تا خیره گردد سروبن

درنگر تا تیره گردد نسترن

بارگاه زاهدان درهم نورد

کارگاه صوفیان درهم شکن

شاهدان چستند ساقی گو بیار

عاشقان مستند مطرب گو بزن

سغبه خلقم چو صوفی در کنش

شهره شهرم چو غازی بر رسن

تربیت را حله گو در ما مپوش

عافیت را پرده گو بر ما متن

چرخ با صد چشم چون روی تو دید

صد زبان می‌خواست تا گوید حسن

ناسزا خواهم شنید از خاص و عام

سرزنش خواهم کشید از مرد و زن

سعدیا گر عاشقی پایی بکوب

عاشقا گر مفلسی دستی بزن

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 3:47 PM

 

در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن

اینست که دور از لب و دندان منست آن

عارض نتوان گفت که دور قمرست این

بالا نتوان خواند که سرو چمنست آن

در سرو رسیدست ولیکن به حقیقت

از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن

هرگز نبود جسم بدین حسن و لطافت

گویی همه روحست که در پیرهنست آن

خالست بر آن صفحه سیمین بناگوش

یا نقطه‌ای از غالیه بر یاسمنست آن

فی الجمله قیامت تویی امروز در آفاق

در چشم تو پیداست که باب فتنست آن

گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم

ترسم نرهانم که شکن بر شکنست آن

هر کس که به جان آرزوی وصل تو دارد

دشوار برآید که محقر ثمنست آن

مردی که ز شمشیر جفا روی بتابد

در کوی وفا مرد مخوانش که زنست آن

گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی

عیبش نتوان گفت که بی خویشتنست آن

نزدیک من آنست که هر جرم و خطایی

کز صاحب وجه حسن آید حسنست آن

سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش

هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 3:47 PM

 

گر غصه روزگار گویم

بس قصه بی شمار گویم

یک عمر هزارسال باید

تا من یکی از هزار گویم

چشمم به زبان حال گوید

نی آن که به اختیار گویم

بر من دل انجمن بسوزد

گر درد فراق یار گویم

مرغان چمن فغان برآرند

گر فرقت نوبهار گویم

یاران صبوحیم کجایند

تا درد دل خمار گویم

کس نیست که دل سوی من آرد

تا غصه روزگار گویم

درد دل بی‌قرار سعدی

هم با دل بی‌قرار گویم

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 3:47 PM

 

عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم

بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم

بوستان خانه عیشست و چمن کوی نشاط

تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم

دیگران با همه کس دست در آغوش کنند

ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم

نتوان رفت مگر در نظر یار عزیز

ور تحمل نکند زحمت ما تا نرویم

گر به خواری ز در خویش براند ما را

به امیدش بنشینیم و به درها نرویم

گر به شمشیر احبا تن ما پاره کنند

به تظلم به در خانه اعدا نرویم

پای گو بر سر و بر دیده ما نه چو بساط

که اگر نقش بساطت برود ما نرویم

به درشتی و جفا روی مگردان از ما

که به کشتن برویم از نظرت یا نرویم

سعدیا شرط وفاداری لیلی آنست

که اگر مجنون گویند به سودا نرویم

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 3:47 PM

 

کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم

بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم

ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم

چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم

تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم

تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم

دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او

تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم

لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا

مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم

همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان

نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم

هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش

تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم

دوش می‌گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد

می‌نداند که گرم سر برود دست نشویم

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 3:47 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4445054
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث