به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم

تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی

گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم

چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل

همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم

به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی

همه خاک‌های شیراز به دیدگان برفتم

دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید

بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم

نشنیده‌ای که فرهاد چگونه سنگ سفتی

نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم

نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد

به خیالت ای ستمگر عجب است اگر بخفتم

ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت

تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:38 PM

 

دل پیش تو و دیده به جای دگرستم

تا خصم نداند که تو را می‌نگرستم

روزی به درآیم من از این پرده ناموس

هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم

المنة لله که دلم صید غمی شد

کز خوردن غم‌های پراکنده برستم

آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش

بشکستی و من بر سر پیمان درستم

تا ذوق درونم خبری می‌دهد از دوست

از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم

می‌خواستمت پیشکشی لایق خدمت

جان نیک حقیر است ندانم چه فرستم

چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی

بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:38 PM

 

گو خلق بدانند که من عاشق و مستم

آوازه درست است که من توبه شکستم

گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت

من فارغم از هر چه بگویند که هستم

ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود

از بند تو برخاستم و خوش بنشستم

از روی نگارین تو بیزارم اگر من

تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم

زین پیش برآمیختمی با همه مردم

تا یار بدیدم در اغیار ببستم

ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می

من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم

شب‌ها گذرد بر من از اندیشه رویت

تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم

حیف است سخن گفتن با هر کس از آن لب

دشنام به من ده که درودت بفرستم

دیریست که سعدی به دل از عشق تو می‌گفت

این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم

بند همه غم‌های جهان بر دل من بود

در بند تو افتادم و از جمله برستم

 

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:38 PM

 

من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم

تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم

هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای

که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم

به حق مهر و وفایی که میان من و توست

که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم

پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود

با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم

من غلام توام از روی حقیقت لیکن

با وجودت نتوان گفت که من خود هستم

دائما عادت من گوشه نشستن بودی

تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم

تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست

تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم

سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل

نروم باز گر این بار که رفتم جستم

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:38 PM

 

من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم

بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم

تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی

وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم

بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه

که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم

مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان

وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم

مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه

که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم

سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم

دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم

نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را

الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم

زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد

دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:38 PM

 

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم

کجا روم که بمیرم بر آستان امید

اگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستم

شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع

که برنخاست قیامت چو بی تو بنشستم

بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس

یکی منم که ندانم نماز چون بستم

نماز کردم و از بیخودی ندانستم

که در خیال تو عقد نماز چون بستم

نماز مست شریعت روا نمی‌دارد

نماز من که پذیرد که روز و شب مستم

چنین که دست خیالت گرفت دامن من

چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم

من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا

اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم

اگر خلاف تو بوده‌ست در دلم همه عمر

نه نیک رفت خطا کردم و ندانستم

بکش چنان که توانی که سعدی آن کس نیست

که با وجود تو دعوی کند که من هستم

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:38 PM

 

مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام

تو مستریح و به افسوس می‌رود ایام

شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم

چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام

ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست

مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام

به کام دل نفسی با تو التماس من است

بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام

مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق

نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام

چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشیرت

مطاوعت به گریزم نمی‌کنند اقدام

ملامتم نکند هر که معرفت دارد

که عشق می‌بستاند ز دست عقل زمام

مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم

نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام

اگر زبان مرا روزگار دربندد

به عشق در سخن آیند ریزه‌های عظام

بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت

گر این سخن برود در جهان نماند خام

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:38 PM

 

روزگاریست که سودازده روی توام

خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام

به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت من است

که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام

نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود

کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام

همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت

محرمی نیست که آرد خبری سوی توام

چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی

لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام

زین سبب خلق جهانند مرید سخنم

که ریاضت کش محراب دو ابروی توام

دست موتم نکند میخ سراپرده عمر

گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام

تو مپندار کز این در به ملامت بروم

که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام

سعدی از پرده عشاق چه خوش می‌گوید

ترک من پرده برانداز که هندوی توام

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:38 PM

 

ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام

ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام

سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای

ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام

تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم

هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر

چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام

دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ

مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام

در همه عمرم شبی بی‌خبر از در درآی

تا شب درویش را صبح برآید به شام

بار غمت می‌کشم وز همه عالم خوشم

گر نکند التفات یا نکند احترام

رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست

گر بکشد بنده‌ایم ور بنوازد غلام

ای که ملامت کنی عارف دیوانه را

شاهد ما حاضر است گر تو ندانی کدام

گو به سلام من آی با همه تندی و جور

وز من بی‌دل ستان جان به جواب سلام

سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر

یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:38 PM

 

شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام

روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام

مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت

شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام

بلبل باغ سرای صبح نشان می‌دهد

وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام

ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست

هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند

مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام

هر که در آتش نرفت بی‌خبر از سوز ماست

سوخته داند که چیست پختن سودای خام

اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت

فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام

سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد

مرد ره عشق نیست که‌ش غم ننگ است و نام

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:29 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4445266
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث