به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

کسی که روی تو دیده‌ست حال من داند

که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست

که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند

هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد

دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند

اگر به دست کند باغبان چنین سروی

چه جای چشمه که بر چشم‌هات بنشاند

چه روزها به شب آورد جان منتظرم

به بوی آن که شبی با تو روز گرداند

به چند حیله شبی در فراق روز کنم

و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند

جفا و سلطنتت می‌رسد ولی مپسند

که گر سوار براند پیاده درماند

به دست رحمتم از خاک آستان بردار

که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند

چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را

حدیث دوست بگویش که جان برافشاند

پیام اهل دل است این خبر که سعدی داد

نه هر که گوش کند معنی سخن داند

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:01 PM

 

دلم خیال تو را رهنمای می‌داند

جز این طریق ندانم خدای می‌داند

ز درد روبه عشقت چو شیر می‌نالم

اگر چه همچو سگم هرزه لای می‌داند

ز فرقت تو نمی‌دانم ایچ لذت عمر

به چشم‌های کش دلربای می‌داند

بسی بگشت و غمت در دلم مقام گرفت

کجا رود که هم آن جای جای می‌داند

به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی

که چاره در غم تو های های می‌داند

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:01 PM

 

آن سرو که گویند به بالای تو ماند

هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند

دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

با غمزه بگو تا دل مردم نستاند

زنهار که چون می‌گذری بر سر مجروح

وز وی خبرت نیست که چون می‌گذراند

بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز

همخانه من باشی و همسایه نداند

هر کاو سر پیوند تو دارد به حقیقت

دست از همه چیز و همه کس درگسلاند

امروز چه دانی تو که در آتش و آبم

چون خاک شوم باد به گوشت برساند

آنان که ندانند پریشانی مشتاق

گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند

بلبل نتوانست که فریاد نخواند

هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای

برخیزد و خلقی متحیر بنشاند

در حسرت آنم که سر و مال به یک بار

در دامنش افشانم و دامن نفشاند

سعدی تو در این بند بمیری و نداند

فریاد بکن یا بکشد یا برهاند

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:01 PM

 

روز برآمد بلند ای پسر هوشمند

گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند

طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال

ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند

تا به تماشای باغ میل چرا می‌کند

هر که به خیلش درست قامت سرو بلند

عقل روا می‌نداشت گفتن اسرار عشق

قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند

دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه

سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند

کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون

تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند

هر که پسند آمدش چون تو یکی در نظر

بس که بخواهد شنید سرزنش ناپسند

در نظر دشمنان نوش نباشد هنی

وز قبل دوستان نیش نباشد گزند

این که سرش در کمند جان به دهانش رسید

می‌نکند التفات آن که به دستش کمند

سعدی اگر عاقلی عشق طریق تو نیست

با کف زورآزمای پنجه نشاید فکند

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:01 PM

 

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند

وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر

باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس

کاندوه دل سوختگان سوخته داند

دیوانه گرش پند دهی کار نبندد

ور بند نهی سلسله در هم گسلاند

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

در آتش سوزنده صبوری که تواند

هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید

وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند

سلطان خیالت شبی آرام نگیرد

تا بر سر صبر من مسکین ندواند

شیرین ننماید به دهانش شکر وصل

آن را که فلک زهر جدایی نچشاند

گر بار دگر دامن کامی به کف آرم

تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند

ترسم که نمانم من از این رنج دریغا

کاندر دل من حسرت روی تو بماند

قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان

گر چشم من اندر عقبش سیل براند

فریاد که گر جور فراق تو نویسم

فریاد برآید ز دل هر که بخواند

شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت

پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند

زنهار که خون می‌چکد از گفته سعدی

هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:01 PM

 

ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد

راست گویی به تن مرده روان بازآمد

بخت پیروز که با ما به خصومت می‌بود

بامداد از در من صلح کنان بازآمد

پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان

باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد

دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست

باد نوروز علی رغم خزان بازآمد

مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت

دل گرانی مکن ای جسم که جان بازآمد

باور از بخت ندارم که به صلح از در من

آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد

تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب

هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد

عشق روی تو حرامست مگر سعدی را

که به سودای تو از هر که جهان بازآمد

دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید

کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:01 PM

 

سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد

غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد

مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان

زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد

آب از گل رخساره او عکس پذیرفت

و آتش به سر غنچه گلنار برآمد

سجاده نشینی که مرید غم او شد

آوازه اش از خانه خمار برآمد

زاهد چو کرامات بت عارض او دید

از چله میان بسته به زنار برآمد

بر خاک چو من بی‌دل و دیوانه نشاندش

اندر نظر هر که پری وار برآمد

من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب

دیبای جمال تو به بازار برآمد

کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم

آن کام میسر شد و این کار برآمد

سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد

کز باغ دلش بوی گل یار برآمد

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:01 PM

 

هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد

یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد

همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد

هر که درمان می‌پذیرد یا نصیحت می‌نیوشد

گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید

ور حریف مجلست را زهر فرمایی بنوشد

شمع پیشت روشنایی نزد آتش می‌نماید

گل به دستت خوبرویی پیش یوسف می‌فروشد

سود بازرگان دریا بی‌خطر ممکن نگردد

هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد

برگ چشمم می‌نخوشد در زمستان فراقت

وین عجب کاندر زمستان برگ‌های تر بخوشد

هر که معشوقی ندارد عمر ضایع می‌گذارد

همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد

تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد

هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می‌خروشد

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:01 PM

 

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد

و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز

همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

آن نه می بود که دور از نظرت می‌خوردم

خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد

از خیال تو به هر سو که نظر می‌کردم

پیش چشمم در و دیوار مصور می‌شد

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی

مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد

هوش می‌آمد و می‌رفت و نه دیدار تو را

می‌بدیدم نه خیالم ز برابر می‌شد

گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت

گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد

گویی آن صبح کجا رفت که شب‌های دگر

نفسی می‌زد و آفاق منور می‌شد

سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت

ور نه هر شب به گریبان افق بر می‌شد

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:01 PM

 

امروز در فراق تو دیگر به شام شد

ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد

بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند

کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد

افسوس خلق می‌شنوم در قفای خویش

کاین پخته بین که در سر سودای خام شد

تنها نه من به دانه خالت مقیدم

این دانه هر که دید گرفتار دام شد

گفتم یکی به گوشه چشمت نظر کنم

چشمم در او بماند و زیادت مقام شد

ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب

اکنونت افکند که ز دستت لگام شد

نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن

توبت کنون چه فایده دارد که نام شد

از من به عشق روی تو می‌زاید این سخن

طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد

ابنای روزگار غلامان به زر خرند

سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد

آن مدعی که دست ندادی به بند کس

این بار در کمند تو افتاد و رام شد

شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام

جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:01 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4445634
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث