به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

نه آن شبست که کس در میان ما گنجد

به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد

کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشای

که چون تو سرو ندیدم که در قبا گنجد

ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل

عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد

مرا شکر منه و گل مریز در مجلس

میان خسرو و شیرین شکر کجا گنجد

چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند

درون مملکتی چون دو پادشا گنجد

نماند در سر سعدی ز بانگ رود و سرود

مجال آن که دگر پند پارسا گنجد

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:51 PM

 

پیش رویت قمر نمی‌تابد

خور ز حکم تو سر نمی‌تابد

نیکویی خوی کن که نرگس مست

...

...

زهره وقت سحر نمی‌تابد

آتش اندر درون شب بنشست

که تنورم مگر نمی‌تابد

بار عشقت کجا کشد دل من

که قضا و قدر نمی‌تابد

ناوک غمزه بر دل سعدی

مزن ای جان چو بر نمی‌تابد

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:51 PM

 

مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد

کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد

گر در خیال خلق پری وار بگذری

فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد

افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر

در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد

در رویت آن که تیغ نظر می‌کشد به جهل

مانند من به تیر بلا محکم اوفتد

مشکن دلم که حقه راز نهان توست

ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد

وقتست اگر بیایی و لب بر لبم نهی

چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد

سعدی صبور باش بر این ریش دردناک

باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:51 PM

 

فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد

دودش به سر درآمد و از پای درفتاد

مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد

فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد

رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد

یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد

وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید

کارش مدام با غم و آه سحر فتاد

زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان

مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد

بسیار کس شدند اسیر کمند عشق

تنها نه از برای من این شور و شر فتاد

روزی به دلبری نظری کرد چشم من

زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد

عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی

کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد

بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق

مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد

سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی

چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:51 PM

 

زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد

از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد

گفتیم که عقل از همه کاری به درآید

بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد

شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم

چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد

در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش

ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد

با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش

مشتاق چنان شد که چو من بی‌خبر افتاد

هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست

کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد

صاحب نظران این نفس گرم چو آتش

دانند که در خرمن من بیشتر افتاد

نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع

کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد

سعدی نه حریف غم او بود ولیکن

با رستم دستان بزند هر که درافتاد

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:51 PM

 

جان من! جان من فدای تو باد

هیچت از دوستان نیاید یاد

می روی و التفات می‌نکنی

سرو هرگز چنین نرفت آزاد

آفرین خدای بر پدری

که تو پرورد و مادری که تو زاد

بخت نیکت به منتهای امید

برساناد و چشم بد مرساد

تا چه کرد آن که نقش روی تو بست

که در فتنه بر جهان بگشاد

من بگیرم عنان شه روزی

گویم از دست خوبرویان داد

تو بدین چشم مست و پیشانی

دل ما بازپس نخواهی داد

عقل با عشق بر نمی‌آید

جور مزدور می‌برد استاد

آن که هرگز بر آستانه عشق

پای ننهاده بود سر بنهاد

روی در خاک رفت و سر نه عجب

که رود هم در این هوس بر باد

مرغ وحشی که می‌رمید از قید

با همه زیرکی به دام افتاد

همه از دست غیر ناله کنند

سعدی از دست خویشتن فریاد

روی گفتم که در جهان بنهم

گردم از قید بندگی آزاد

که نه بیرون پارس منزل هست

شام و رومست و بصره و بغداد

دست از دامنم نمی‌دارد

خاک شیراز و آب رکن آباد

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:51 PM

 

بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت

به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم

قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت

ملامت من مسکین کسی کند که نداند

که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت

ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده

که چشم سعی ضعیف است بی چراغ هدایت

مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی

هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت

جنایتی که بکردم اگر درست بباشد

فراق روی تو چندین بس است حد جنایت

به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن

کجا برم گله از دست پادشاه ولایت

به هیچ صورتی اندر نباشد این همه معنی

به هیچ سورتی اندر نباشد این همه آیت

کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید

مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت

مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان

هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت

فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد

که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:51 PM

 

سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت

تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت

تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی

کس دیگر نتواند که بگیرد جایت

همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال

سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت

روزگاریست که سودای تو در سر دارم

مگرم سر برود تا برود سودایت

قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری

که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت

دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار

تا فرو رفت به گل پای جهان پیمایت

چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص

گر تأمل نکند صورت جان آسایت

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست

هم در آیینه توان دید مگر همتایت

روز آن است که مردم ره صحرا گیرند

خیز تا سرو بماند خجل از بالایت

دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت

سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت

عاشق صادق دیدار من آنگه باشی

که به دنیا و به عقبی نبود پروایت

طالب آن است که از شیر نگرداند روی

یا نباید که به شمشیر بگردد رایت

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:51 PM

 

گر جان طلبی فدای جانت

سهلست جواب امتحانت

سوگند به جانت ار فروشم

یک موی به هر که در جهانت

با آن که تو مهر کس نداری

کس نیست که نیست مهربانت

وین سر که تو داری ای ستمکار

بس سر برود بر آستانت

بس فتنه که در زمین به پا شد

از روی چو ماه آسمانت

من در تو رسم به جهد هیهات

کز باد سبق برد عنانت

بی یاد تو نیستم زمانی

تا یاد کنم دگر زمانت

کوته نظران کنند و حیفست

تشبیه به سرو بوستانت

و ابرو که تو داری ای پری زاد

در صید چه حاجت کمانت

گویی بدن ضعیف سعدی

نقشیست گرفته از میانت

گر واسطه سخن نبودی

در وهم نیامدی دهانت

شیرینتر از این سخن نباشد

الا دهن شکرفشانت

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:51 PM

 

خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت

مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت

آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی

وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

قصد شکار داری یا اتفاق بستان

عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت

ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن

تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت

رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی

ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت

هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد

پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت

دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی

خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت

ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی

مرغی لبق تر از من باید هم آشیانت

من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم

بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت

من فتنه زمانم وان دوستان که داری

بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت

سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن

ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:47 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4447825
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث