به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت

هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

مرا خود با تو چیزی در میان هست

و گر نه روی زیبا در جهان هست

وجودی دارم از مهرت گدازان

وجودم رفت و مهرت همچنان هست

مبر ظن کز سرم سودای عشقت

رود تا بر زمینم استخوان هست

اگر پیشم نشینی دل نشانی

و گر غایب شوی در دل نشان هست

به گفتن راست ناید شرح حسنت

ولیکن گفت خواهم تا زبان هست

ندانم قامتست آن یا قیامت

که می‌گوید چنین سرو روان هست

توان گفتن به مه مانی ولی ماه

نپندارم چنین شیرین دهان هست

بجز پیشت نخواهم سر نهادن

اگر بالین نباشد آستان هست

برو سعدی که کوی وصل جانان

نه بازاریست کان جا قدر جان هست

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست

بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست

دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم

ور نسازد می‌بباید ساختن با خوی دوست

گر قبولم می‌کند مملوک خود می‌پرورد

ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست

هر که را خاطر به روی دوست رغبت می‌کند

بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست

دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست

روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست

هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می‌کند

تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست

دشمنم را بد نمی‌خواهم که آن بدبخت را

این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست

هر کسی را دل به صحرایی و باغی می‌رود

هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست

کاش باری باغ و بستان را که تحسین می‌کنند

بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

شادی به روزگار گدایان کوی دوست

بر خاک ره نشسته به امید روی دوست

گفتم به گوشه‌ای بنشینم ولی دلم

ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست

صبرم ز روی دوست میسر نمی‌شود

دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست

ناچار هر که دل به غم روی دوست داد

کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست

خاطر به باغ می‌رودم روز نوبهار

تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست

فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند

ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست

سعدی چراغ می‌نکند در شب فراق

ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست

هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست

چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم

که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست

گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت

به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست

دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست

بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست

تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود

هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست

جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی

چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست

به لطف اگر بخوری خون من روا باشد

به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست

مناسب لب لعلت حدیث بایستی

جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست

مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش

اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست

که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد

به دوستی که غلط می‌برد گمان ای دوست

که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار

ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

آب حیات منست خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار

فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست

داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار

مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا

گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست

گر متفرق شود خاک من اندر جهان

باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل

روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست

هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست

لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر

سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست

بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست

اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو

به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست

سرم فدای قفای ملامتست چه باک

گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست

به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی

به خون خسته اگر تشنه‌ای هلا ای دوست

چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد

به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست

وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر

به حق آن که نیم یار بی‌وفا ای دوست

هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی

ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست

غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت

مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست

اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز

و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست

بساز با من رنجور ناتوان ای یار

ببخش بر من مسکین بی‌نوا ای دوست

حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند

به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست

بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست

دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست

سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست

بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید

شوری که در میان منست و میان دوست

خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت

خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست

دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند

وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست

روزی به پای مرکب تازی درافتمش

گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست

هیهات کام من که برآید در این طلب

این بس که نام من برود بر زبان دوست

چون جان سپردنیست به هر صورتی که هست

در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست

با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک

وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست

فریاد مردمان همه از دست دشمنست

فریاد سعدی از دل نامهربان دوست

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست

با ما مگو به جز سخن دل نشان دوست

حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود

یا از دهان آن که شنید از دهان دوست

ای یار آشنا علم کاروان کجاست

تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست

گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار

ما سر فدای پای رسالت رسان دوست

دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت

دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست

رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید

رحمت کند مگر دل نامهربان دوست

گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد

تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست

گر آستین دوست بیفتد به دست من

چندان که زنده‌ام سر من و آستان دوست

بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در

الا شهید عشق به تیر از کمان دوست

بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد

وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست

تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست

دل زنده می‌شود به امید وفای یار

جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست

تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن

هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست

من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم

هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست

رنجور عشق به نشود جز به بوی یار

ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست

وقتی امیر مملکت خویش بودمی

اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست

گر دوست را به دیگری از من فراغتست

من دیگری ندارم قایم مقام دوست

بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای

هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست

درویش را که نام برد پیش پادشاه

هیهات از افتقار من و احتشام دوست

گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست

اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست

ادامه مطلب
دوشنبه 23 مرداد 1396  - 6:31 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4453200
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث