به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به من باز گردای چوجان و جوانی

که تلخست بی تو مرا زندگانی

من اندر فراق تو ناچیز کردم

جمال و جوانی، دریغا جوانی

دریغاتو کز پیش رویم جدایی

دریغا تو کز پیش چشمم نهانی

سفر کردی و راه غربت گرفتی

به راه اندر ای بت همی دیر مانی

چه گویی به تو راه جستن توانم

چه گویم به من باز گشتن توانی

دل من ز مهر تو گشتن نخواهد

دلی دیده ای تو بدین مهربانی ؟

گرفتم که من دل ز تو بر گرفتم

دل من کندبی تو همداستانی

من ازرشک قد تو دیدن نیارم

سهی سرو آزاده بوستانی

ز بس کز فراق تو هر شب بگریم

بگرید همی با من انسی و جانی

ترا گویم ای عاشق هجر دیده

که از دیده هرشب همی خون چکانی

چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری

که از ناله کردن چو نالی نوانی

چرابر دل خسته از بهر راحت

ثناهای قطب المعالی نخوانی

ابو احمد آن اصل حمد و محامد

محمد، کش از خسروان نیست ثانی

همه نهمت و کام او خوب کاری

هم رسم و آیین او خسروانی

جهان راهمه فتنه خویش کرده

به نیک و خصالی و شیرین زبانی

به آزادگی از همه شهریاران

پدیدست همچون یقین از گمانی

زهی برخرد یافته کامگاری

زهی برهنر یافته کامرانی

اگر چند از نامورتر تباری

وگر چند کز بهترین خاندانی

بزرگی همی جز به دانش نجویی

ملکزادگان کنون را نمانی

ز فضل و هنر چیست کان تونداری

ز علم و ادب چیست کان توندانی

به علم و ادب پادشاه زمینی

به اصل و گهر پادشاه زمانی

پدر شهریار جهان داری و تو

ز دست پدر شهریار جهانی

عدوی تو خواهدکه همچون توباشد

به آزاده طبعی ومردم ستانی

نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی

نه سنگ سیه چون عقیق یمانی

نیاید به اندیشه از نیست هستی

نیاید به کوشیدن از جسم جانی

ترا نامی از مملکت حاصل آمد

نکردی بدان نام بس شادمانی

بکوشی کنون تاهمی خویشتن را

جز آن نام نامی دگر گسترانی

مگر عهد کردی که در هر دل ای شه

ز کردار نیکو نهالی نشانی

به دست سخی آزها را امیدی

به لفظ حری نکته ها را بیانی

پی نام و نانند خلق زمانه

تومر خلق را مایه نام و نانی

گه مهربانی چو خرم بهاری

گه خشم وکین همچو باد خزانی

اگر مر ترا از پدر امر باشد

به تدبیر هر روز شهری ستانی

به هیبت هلاک تن دشمنانی

به چهره چراغ دل دوستانی

به صید اندرون معدن ببر جویی

مگر تو خداوند ببر بیانی

ز بهر تقرب قوی لشکرت را

سپهر از ستاره دهد بیستگانی

سخاوت بر تو مکینست شاها

ازیرا که تو مر سخارا مکانی

اگر بخل خواهد که روی تو بیند

بگوش آید او را ز تو «لن ترانی »

همه ساله گوهر فشانی ز دو کف

همانا که تو ابر گوهرفشانی

به محنت همه خلق را دستگیری

به روزی همه خلق را میزبانی

ز حرص برافشاندن مال جودت

به زایر دهد هر زمان قهرمانی

نشان ده زخلقت نداده ست هرگز

نشان خواه را جز به خوبی نشانی

توانگر بود بر مدیح تو مادح

ز علم و نکت و ز طراز معانی

الا تا که روشن ستاره ست هر شب

براین آبگون روی چرخ کیانی

هوا را بودروشنی و لطیفی

زمین را بود تیرگی و گرانی

تو بادی جهاندار، تااین جهان را

به بهروزی و خرمی بگذرانی

به عز اندرون ملک تو بینهایت

به ملک اندرون عز تو جاودانی

ترا عدل نوشیروانست و از تو

غلامانت ار تاج نوشیروانی

جز این یک قصیده که از من شنیدی

هزاران قصیده شنو مهرگانی

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

مهرگان آمد و سیمرغ بجنبید از جای

تا کجا پرزند امسال و کجا دارد رای

وقت آن شد که به دشت آید طاوس و تذرو

تاشود بر سر شخ کبک دری شعر سرای

نیز در بیشه و در دشت همانا نبود

باز را از پی مرغان شکاری شو وآی

باز و جز باز کنون روی نیارند نمود

گاه آنست که سیمرغ شود روی نمای

همه مرغان جهان سر به خس اندر شده اند

اندرآن وقت که سیمرغ بجنبید از جای

اندرین وقت چه شاهین و چه باز و چه عقاب

جمله محبوس سپاهند بر ایشان بخشای

مثل جنبش سیمرغ چه چیزست بگوی

مثل جنبش شاه آن ملک شهر گشای

خسروغازی محمود خداوند جهان

آنکه بگرفت جهان جمله به توفیق خدای

چون بجنبید ز غزنین همه شاهان جهان

بیشه گیرند و بیابان بدل باغ وسرای

بهراسند و به فتح و ظفرش فال زنند

گر مثل بر سر ایشان فکند سایه همای

او چو سیمرغست آری و شهان جمله چو مرغ

مرغ با هیبت سیمرغ کجا دارد پای

شاد باد آن هنری شاه جهانگیر که کرد

همه شاهان جهان را به هنر دست گرای

اوبه سند وبه سر اندیب و به جیپور بود

هیبت او به ختاخان و به فرغانه تغای

خوش نخسبند همی از فزع و هیبت او

نه به روم اندر قیصر نه به هند اندر رای

وقت جنبیدن او هیچ مخالف نبود

که نه با حسرت وغم باشدو با ناله و رای

این همی گوید: کای بخت! بیکباره مرو

وان همی گوید: کای دولت! یکروز بپای

بخت و دولت بر آن کس چه کند کو نکند

به تن و جان و به دل خدمت آن بار خدای

هرکه او خدمت فرخنده او پیش گرفت

بر جهان کامروا گردد و فرمانفرمای

تا قدر خان کمر خدمت او بست ببست

از پی خدمت او یکرهه فغفور قبای

همه ترکستان بگرفت و به خانی بنشست

به شرف روز فزون و به هنر روز افزای

دولت سلطان بر هر که بتابد نشگفت

گر شود باد هوا بر سر او عنبر سای

سال و مه دولت آن بار خدای ملکان

همچنان باد ولی پرور و دشمن فرسای

از همه شاهان امروز که دانی جز ازو

مملکت را و بزرگی و شهی را دربای

گر کسی گوید: ماننده او هیچ شهست

گو: بروخام درایی مکن و ژاژ مخای

آنکه او را بستاید چه بود: پاک سخن

وانکه او را نستاید چه بود: یافه درای

هر ستایش که جز او راست نکوهش به از آن

فرخی تا بتوانی جز از او را مستای

تا چو بیجاده نباشد به نکو رنگی سنگ

تا چو یاقوت نباشد به بها کاهربای

شادمان با دو تن آسان و به کام دل خویش

دشمنان را ز نهیبش دل وجان اندروای

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

ای دوست به صدگونه بگردی به زمانی

گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی

چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی

چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی

مانند میان تو و همچون دهن تو

من تن کنم از موی و دل از غالیه دانی

گویم ز دل خویش دهانت کنم ای ماه

گویی نتوان کردز یک نقطه دهانی

گویم ز تن خویش میان سازمت ای دوست

گویی نتوان ساخت ز یک موی میانی

جانیست مراجان پدر جز دل و جزتن

وین نیز بر من نکند صبر زمانی

گر گویی بفرست نگویم نفرستم

با دوست بخیلی نتوان کرد به جانی

جانی بدهم تا به زیانی ز تو برهم

من سود کنم گر ز تو برهم به زیانی

جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هست

مدح ملکی مال دهی شکر ستانی

شهزاده محمد ملک عالم عادل

کز شاکر او نیست تهی هیچ مکانی

تا او به امارت بنشست از پی گنجش

هر روز به کوه از زر بفزاید کانی

گیتی چو یکی کالبدست او چو روانست

چاره نبود کالبدی را ز روانی

کافیتر ازو دهر نپرورده امیری

وافیتر ازو ملک ندیده ست جوانی

او را ز پی فال پدر تخت فرستاد

تختی همه پر صورت و پر صنعت مانی

با تخت فرستاد یکی پیل چو کوهی

پیلی که بر او شیفته گشته ست جهانی

مر دولت را برتر ازین نیست دلیلی

مر شاهی را برتر ازین نیست نشانی

آنچیز کزین پیش گمان بود یقین گشت

دانی نتوان داد یقینی به گمانی

آن چیز کزین پیش خبر بود عیان گشت

دانی که نگیرد خبری جای عیانی

آب و شرف و عز جهان روز بهان راست

نا روز بهان جمله نیرزند به نانی

از بخشش او خالی کم یابم دستی

وزنعمت او خالی کم یابم خوانی

بابخشش او بحر چه چیزست: سرابی

باهمت او چرخ چه چیزست: کیانی

او را ز جفا دهر امان داد و نداده ست

مر هیچ شهی را ز جفا دهر امانی

با او به وفا ملک ضمان کرد و نکرده ست

با هیچ ملک ملک بدینگونه ضمانی

ای بار خدایی که کجا رای تو باشد

خورشید درخشنده نماید چو دخانی

زیر سخن خوب تو صد نکته نهانست

زان هر نکتی راست دگرگونه بیانی

فضل تو همی جوید هر فضل ستایی

مدح تو همی خواند هر مدحت خوانی

هر چند نهان همه خلق ایزد داند

از خاطر تو نیست نهان هیچ نهانی

پیکان تو مانند ستاره ست که نونو

هر روز کند بر دل خصم تو قرانی

اندر دل هر شیر ز قربان تو تیریست

وندر برهر گرد ز رمح تو سنانی

چون تیر و کمان خواستی اندر صف دشمن

انگشت کسی برد نیاردبه کمانی

چون تیغ به کف گیری هر جای بجویی

ا ز کشته و از خسته نگونی و ستانی

تا گیتی راست به هر فصلی طبعی

تا ایزد راست به هر روزی شانی

شاه ملکان باش و خداوند جهان باش

بگشای جهان را ز کرانی به کرانی

در خدمت تو هر چه به ترکستان ماهی

زیر علمت هر چه در آفاق میانی

دایم دل تو شاد به دیدار نگاری

شیرین سخنی نوش لبی لاله رخانی

چشم من و آن روز که بینم لب دجله

از رنگ علمهای تو چون لاله ستانی

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

هنگام گلست ای به دو رخ چون گل خود روی

همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی

همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن

همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی

مجلس به لب جوی برای شمسه خوبان

کز گل چو بناگوش تو گشته ست لب جوی

از مجلس ما مردم دوروی برون کن

پیش آر مل سرخ و برون کن گل دو روی

باغیست بدین زینت آراسته از گل

یکسوگل دو روی و دگر سوگل یک روی

تا این گل دو روی همی روی نماید

زین باغ برون رفتن ما را نبود روی

بونصر تو در پرده عشاق رهی زن

بو عمرو تواندر صفت گل غزلی گوی

تا روز به شادی بگذاریم که فردا

وقت ره غزو آید وهنگام تکاپوی

ما را ره کشمیر همی آرزو آید

ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی

گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم

از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی

شاهیست به کشمیر اگر ایزد خواهد

امسال نیارامم تا کین نکشم زوی

غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد

تامن بوم از بدعت واز کفر جهان شوی

کوه و دره هند مرا ز آرزوی غزو

خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی

خاری که به من در خلداندر سفرهند

به چون به حضر در کف من دسته شبوی

غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه

به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی

مردی که سلاحی بکشد چهره آن مرد

بردیده من خوبتر از صد بت مشکوی

بر دشمن دین تا نزنم باز نگردم

ور قلعه او ز آهن چینی بودو روی

بس شهر که مردانش با من بچخیدند

کامروز نبینند دراو جز زن بیشوی

تاکافر یابم نکنم قصد مسلمان

تاگنگ بود نگذرم از وادی آموی

از دولت مادوست همی نازد، گو ناز

بر ذلت خود خصم همی موید، گوموی

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

یکی گوهری چون گل بوستانی

نه زر وبه دیدار چون زرکانی

به کوه اندرون مانده دیرگاهی

به سنگ اندرون زاده باستانی

گهی لعل چون باده ارغوانی

گهی زرد چون بیرم زعفرانی

لطیفی بر آمیخته با با کثافت

یقینی برابر شده با گمانی

نه گاه بسودن مر اورا نمایش

نه گاه گرایش مرا وراگرانی

هم او خلق را مایه زورمندی

هم او زنده را مایه زندگانی

ازو قوت فعل بری و بحری

ازو حرکت طبع انسی و جانی

غم عاشقی ناچشیده و لیکن

خروشنده چون عاشق از ناتوانی

چو زرین درختی همه برگ و بارش

ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی

چو از کهربا قبه برکشیده

زده برسرش رایت کاویانی

عجب گوهرست این گهر گر بجویی

مراو را نکو وصف کردن ندانی

نشان دو فصل اندر و باز یابی

یکی نو بهاری یکی مهرگانی

ز اجزای او لاله مرغزاری

ز آتار او نرگس بوستانی

به عرض شبه گوهری سرخ یابی

از و چون کند با تو بازارگانی

کناری گهر بر سر تو فشاند

چومشتی شبه بر سر او فشانی

ایا گوهری کز نمایش جهان را

گهی ساده سودی و گاهی زیانی

نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد

مگر خنجر شهریار جهانی

یمین دول میر محمودغازی

امین ملل شاه زاولستانی

شهی خسروی شهریاری امیری

که بدعت ز شمشیر اوگشت فانی

ملک فره و ملکتش بیکرانه

جهان خسرو و سیرتش خسروانی

نه چون اوملک خلق دیده به گیتی

نه چون او سخی خلق داده نشانی

همه میل او سوی ایزد پرستی

همه شغل او جستن آنجهانی

سپه برده اندردل کافرستان

خطر کرده در روزگار جوانی

ز هندوستان اصل کفر و ضلالت

بریده به شمشیر هندوستانی

نهاده که هند برخوان هندو

چو دشت کتر برسرخوان خانی

زهی خسروی کز بزرگی و مردی

میان همه خسروان داستانی

ترا زین سپس جز فرشته نخوانم

ازیرا که تو آدمی را نمانی

به بزم اندرون آفتاب منیری

به رزم اندرون اژدهای دمانی

ترا رزمگه بزمگاهست شاها

خروش سواران سرود اغانی

از این روی جز جنگ جستن نخواهی

به جنگ اندرون جزمبارز نرانی

به هر حرب کردن جهانی گشایی

به هر حمله بردن حصاری ستانی

ز بادسواران تو گرد گردد

زمینی که لشکر بدو بگذرانی

بخندد اجل چون تو خنجر بر آری

بجنبد جهان چون تو لشکر برانی

ترا پاسبان گرد لشکر نباید

که شمشیر تو خود کند پاسبانی

ندارد خطر پیش توکوه آهن

که آهن گدازی وآهن کمانی

جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی

به پیروزی و دولت آسمانی

نپاید بسی تابه بغداد و بصره

غلامی به صدر امارت نشانی

اگر چه ز نوشیروان در گذشتی

به انصاف دادن چو نوشیروانی

کریمی چو شاخیست،او را تو باری

سخاوت چو جسمیست، اورا تو جانی

همی تا کند بلبل اندر بهاران

به باغ اندرون روزو شب باغبانی

به بزم اندرون دلفروز تو بادا

به دو فصل دو مایه شادمانی

به وقت بهار اسپر غم بهاری

به وقت خزانی عصیر خزانی

تو بادی جهان داور داد گستر

تو بادی جهان خسرو جاودانی

چنین صد هزاران سده بگذرانی

به پیروزی و دولت و کامرانی

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

آن سمن عارض من کرد بناگوش سیاه

دو شب تیره بر آورد زد وگوشه ماه

سالش از پانزده و شانزده نگذشته هنوز

چون توان دیدن آن عارض چون سیم سیاه

روزگار آنچه توانست بر آن روی بکرد

به ستم جایگه بوسه من کرد تباه

بچکد خون ز دل من چو برویش نگرم

نتوانم کرد از درد بدان روی نگاه

شب نخسبم زغم و حسرت آن عارض و روز

تابه شب زین غم و زین درد همی گویم آه

به گنه روی سیه گردد و سوگند خورم

کان بت من به همه عمر نکرده ست گناه

او سخن گفت نتاند چه گنه تا ند کرد

گنه آن چشم سیه دارد و آن زلف دوتاه

عارضش را گنه و زلت همسایه بسوخت

خویش کی داشت کس ز زلت همسایه نگاه

گنه یک تن ویرانی یک شهر بود

این من از خواجه شنیدستم در مجلس شاه

خواجه سید بوبکر حصیری که به دوست

چشم شاه عجم و چشم بزرگان سپاه

آن کریمی که کریمان چو ازو یاد کنند

همه برخاک نهند از قبل جاه جباه

جاه جویند بدان خدمت و با جاه شوند

برتر از خدمت آن خواجه چه عزست و چه جاه

خدمت او کن و مخدوم شوو شاد بزی

من از اینگونه مگر دیدم سالی پنجاه

اندرین دولت صد تن بشمارم که شدند

همه از خدمت او با کمر زر و کلاه

قبله محتشمانست درخانه او

کس نبیند تهی از محتشمان آن درگاه

او بر کس نشود هرگز و یک مهتر نیست

کو نیاید به زیارت بر او چندین راه

هر که او بیش چو در مجلس آن خواجه نشست

بدو زانو شود و خواجه مربع برگاه

چون بر شاه بود هر که بود جز پسران

پیش او باشد، حشمت تو ازین بیش مخواه

پایگاهیست مر او را بر آن شاه بزرگ

زین سخن کس نشناسم که نباشد آگاه

او بر شاه به فضل و به هنر گشت عزیز

زین قبل بینم ازو جمله زبانها کوتاه

زان خداوند مر این مهتر باهمت را

هر زمان بیش بود نیکویی ان شائالله

برسد جایی کز مرتبت و جاه و خطر

بزند خیمه زربر سرسیمین خرگاه

لشکری سازد چندان ز غلامان سرای

که جدا باید کردن ز ملک لشکر گاه

نه غریبست این از نعمت آن بار خدای

این سخن راهنمونست وبه ده دارد راه

گر به فضل و به هنر باید ازین یافته گیر

نیست فضلی که نه آن فضل بدو داد اله

مهتری داند کرد و خلق را داند داشت

چه به پاداشن نیک و چه به بدبادافراه

نیک عهدست که گرچاکر شاهی بجهد

باز ندهدش چو درخانه او کرد پناه

بس کسا کو به چه افتاد و ز نیکو نظرش

رسته گشت و به سر چاه رسیداز بن چاه

رادمردان همه با در گهش آموخته اند

چون بز رس که بیاموزد با سبز گیاه

جاودان شاد زیاد آن به همه نیک سزا

تنش آبادو خرد پیرو دل وجان برناه

جشن نوروز و سر سال براو فرخ باد

چون سر سال بدو فرخ ومیمون سرماه

چشم او روشن و دلشاد به روی صنمی

که بود لاله بر دو رخ او زرد چو کاه

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

ای صورت بهشتی در صدره بهایی

هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی

تو سر و جویباری تو لاله بهاری

تو یار غمگساری تو حور دلربایی

شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی

نیکوتر از هوایی اندر سرم هوایی

خرمتر از بهاری زیباتر از نگاری

چابکتر از تذروی فرختر از همایی

در دل به جای عقلی در تن به جای جانی

در سربه جای هوشی در چشم روشنایی

سرو ومهت نخوانم،خوانم چرا نخوانم

هم ماه با کلاهی هم سرو باقبایی

ماهی به روی لیکن ماه سخن نیوشی

سروی به قد ولیکن سرو سخنسرایی

از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم

شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی

من مرترا پسندم تو مر مرا پسندی

من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی

برتو بدل نجویم بر من بدل نجویی

هم من وفا نمایم هم تو وفا نمایی

ما غزلسرایی، مردملک ستایم

از تو غزلسرایی،از من ملک ستایی

گر من ملک ستایم آن را همی ستایم

کورا سزد ز ایزد بر خلق پادشایی

سلطان یمین دولت محمود امین ملت

آن پادشاه دنیی آن خسرو خدایی

ای اصل نیکنامی! ای اصل برد باری !

ای اصل پاکدینی! ای اصل پارسایی!

مریاد جان اورا هر روزه در مدیحش

از خاک بر کنی (؟) دان از آسمان گوایی

ای آنکه ملک هر گز بر تو بدل نجوید

ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی

هم ملک را جمالی هم فضل را کمالی

هم داد را ثباتی هم جود را بقایی

میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی

شیر ملک شکاری شاه جهان گشایی

هم مصطفات گویم هم مرتضات گویم

گر چه نه مصطفایی گر چه نه مرتضایی

گرچه نه مرتضایی ز اشکال مرتضایی

گرچه نه مصطفایی ز امثال مصطفایی

از حلم و از تواضع گویی مکر زمینی

وز طبع و از لطافت گویی مگر هوایی

پرودرگار دینی آموزگار فضلی

هم بیشه وفایی هم ریشه سخایی

هر بند را کلیدی هر خسته را علاجی

هر کشته را روانی هر درد را دوایی

جوینده را نویدی خواهنده را امیدی

درمانده را نجاتی درویش را نوایی

با هر که عهد کردی یکروی و یکزبانی

وین هر دو از وفایند تو خودهمه وفایی

هر حاجتی که داری ز ایزد همه روا شد

من حاجتی ندیدم هر گز بدین روایی

جایی که عزم باید مرد درست عزمی

جایی که رای باید شاه بلند رایی

آنجا که رزم جویی، دی ماه دشمنانی

وآنجا که بزم سازی، نوروز اولیایی

چون تیغ بر کشیدی گیرنده جهانی

چون جام برگرفتی بخشنده عطایی

از بخشش تو عالم پر جعفری ورکنی

وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی

مردی همی نمایی گیتی همی گشایی

بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی

یک بنده تو دارد زین سوی رود شاری

یک چاکر تو دارد زان سوی گنگ رایی

گرد جهان بگشتی شاها مگر سپهری

در هر کسی رسیدی میرا مگر قضایی

هر هفته عالمی را با زر به پیش رویی

هر ماه خسروی را با تیغ در قفایی

از حرص رزم کردن در بزم رزم سازی

وز بهرخصم جستن دریک مکان نپایی

هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر

چون با ظفر شریکی لا شک مظفرآیی

مر دوستان دین را یک یک هیم نوازی

مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی

ضر منافقانی نفع موافقانی

این را همی بپایی وآنرا همی نپایی

چشم مخالفان را چونان شکسته خاری

چشم موافقان را چون سوده توتیایی

تاز ابر مهرگانی گردد هوای روشن

گه روز تیره آرد گه باز روشنایی (؟)

تا آفتاب روشن دایم همی بگردد

چون آسیای زرین بر چرخ آسیایی

پاینده باد عمرت فرخنده باد روزت

تابانبید و ساغر پیوسته دست سایی

دایم به فتح و نصرت جفت و ندیم بادی

بی کوشش زمینی با بخشش سمایی

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

ای رسانیده مرا حشمت و جاه تو به جاه

فضل و کردار تو بگرفته ز ماهی تا ماه

ای مرا سایه درگاه تو سرمایه عز

وز بلاها و جفاهای جهان پشت و پناه

واجب آنستی کاین بنده دیرینه تو

نیستی غایب روزی و شبی زین درگاه

گاه بی زخمه به خرگاه تو بر بط زنمی

تا کسی نشنودی بانگ برون از خرگاه

گاه در مجلس تو شعر بدیهه کنمی

به زمانی نهمی پیش تو بیتی پنجاه

عذرها دارم پیوسته درست و نه درست

گر بخواهی همه پیش تو بگویم ،تو بخواه

دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش

دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه

اولین عذر من آنست که من مردی ام

دوستدار می ومعشوق و تو هستی آگاه

هر زمان تازه یکی دوست در آید زدرم

هم سبک روح به فضل وهم سبک روی به جاه

دل ایشان را ناچار نگه باید داشت

گویم امروز نباید که شود عیش تباه

رود می گیرم و می گویم هان تا فردا

شغل فردا بین چون بیش بود سیصد راه

خدمت سلطان ناکرده و نادیده ترا

باد و تقصیر چنین برشوی از روی اله (؟)

چون برون آیم ازین پرسم از حال و زکر

دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه

گاه گویند فلان اشترگم کرده هوید

گاه گویند فلان ترک بیفکنده کلاه

من همی گویم اشتر بر بیطار فرست

اسب را بینی برکاه کن و دارنگاه

سال تا سال دین مانده ام و همچو منند

این همه بار خدایان و بزرگان سپاه

چون به ره باشم باشم به غم خانه و شهر

چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه

گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش

راد مردان به چنین عذر ببخشند گناه

تا نگویی که فلان بنده من بود و کنون

نگذرد سوی در خانه ما ماه به ماه

من همان بنده ام و بلکه کنون بنده ترم

همچنینست و خدای از دل من هست آگاه

کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم

ور چه هستم به دل و مردی و احسان برناه

گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست

دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه

جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز

به تو آراسته این مجلس و این بالش و گاه

دوستداران ترا خانه عشرت بر کاخ

بدسکالان ترا خانه خرم بر چاه

تو به جایی که همه ساله بود نعمت و ناز

دشمنان توبه جایی که نه آب ونه گیاه

دوستان را ز تو همواره همین باد که هست

عز بی خواری و پاداشن بی بادافراه

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزه ماه

خطی کشید بر آن عارض سپید سیاه

گمانش آن که تبه کرد جای بوسه من

ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه

شیی به گرد مه اندر کشید و آگه نیست

که از میان شب تیره خوب تابد ماه

خسوف داد مه روشن ترا و چه گفت

که من نگه نکنم سوی او معاذ الله

کنون نگاه کنم سوی مه که مه بگرفت

چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه

سمنستان ترا پر بنفشه کردو رواست

بنفشه کشت و گلی خوشتر از نبفشه مخواه

زمانه گویی ازین نوبنفشه ای که نشاند

نهال داشت ز باغ وزیر ایران شاه

جلیل صاحب ابو القاسم آنکه خامه اوست

بهم کننده گنج امیر رو پشت سپاه

نشان مهتری آن قوم رابودکه بود

به سجده کردن او سوده گشته روی و جباه

کهان به جودش پشت دوتاه راست کنند

مهان به خدمت او پشتها کنند دوتاه

دریست خدمت او خلق را بزرگ و شریف

که جز بزرگ و شریف اندر او نیابد راه

کهیست همت او را بلند وسایه بزرگ

کز و نگاه کنی مه نماید اندر چاه

شبیست هیبت او را سیاه روی و دراز

که روز عمر عدو زو سیه شدو کوتاه

اگر ز هیبت او آتشی کنند از تف

ستارگان بگدازند چون درم درگاه

وگرزعادت او صورتی کنند از حسن

سپهر برسر او سازد از ستاره کلاه

زدوستی که مرا او راست عفو ساده شود

چو کهتری بر او معترف شود به گناه

شتاب گیرد و گرمی به وقت پاداشن

صبور گردد و آهسته گاه بادافراه

زمین اگر ز کف راد او گرفتی آب

نبات زرین رستی ازو به جای گیاه

اگر زطبعش بودی هوا نگشتی زابر

چو روی آینه کرده اندر آینه آه

ادب عزیز ازو گشت ورنه پشت ادب

شکسته بودو رخ لاله گونش گشته چو کاه

ایا گرفته مروت ز خاندان تو نام

ایا فزوده وزارت ز روزگار تو جاه

بزرگ بود همیشه وزارت و به تو باز

بزرگتر شد یارب تو بر فزای و مکاه

خجسته طلعتی و شاه را خجسته وزیر

بزرگ همتی وجود را بزرگ پناه

امید زایر تورنجه گشت و خیره بماند

ز بسکه کردبه دریای بخشش تو شناه

مگر سخاوت تو روز روشنست که کس

نماند ناشده اندر جهان ازو آگاه

سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار

دل تو لشکر او را فراخ لشکر گاه

کسی که پنج سخن زان تو سؤال کند

جواب یابد پیوسته پنج را پنجاه

نگاه داشته باشد همیشه از همه بد

کسی که داشته باشد محبت تو نگاه

به نامت ار بنگارند روبهی بر خاک

چو صید خواهی ازو، شیر گیرد آن روباه

همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم

کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه

همیشه تا که تواند شناخت چشم درست

نماز خفتن بیگه ز بامداد پگاه

به هر مرادی فرمانبر تو باد فلک

به هر هوایی یاریگر تو باد اله

موافقان تو با ناز و نوش و ناله چنگ

مخالفان توبا ویل و وای و ناله و آه

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

 

به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه

ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه

از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند

دلم به نرگش بر شیفته شده ست و تباه

به روی و بالا ماهی و سروی و نبود

بدان بلندی سرو وبدین تمامی ماه

به باغ سر و سوی قامت تو کرد نظر

ز چرخ ماه سوی چهره تو کرد نگاه

زرشک چهره توماه تیره گشت و خجل

ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه

چراغ و شمع سپاهی و برتوگرد شده است

ز نیکویی و ملاحت هزار گونه سپاه

به مجلس اندر تا ایستاده ای دل من

همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه

نه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبم

دراین تفکر گم گشته ام میان دو راه

زگمرهی به ره آیم چو باز پردازم

به مدح خواجه سید وزیر زاده شاه

ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق

مقدمست به فضل و مقدمست به جاه

بدو بنازد مجلس بدو بتازد صدر

بدو بنازدتخت و بدو بنازد گاه

به چشم همتش ار سوی آسمان نگری

یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه

به رای و حزم جهان رانگاه تاند داشت

ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه

چرا نتاند، تاند من این غلط گفتم

بدین عقوبت واجب شود معاذالله

نه هر که چیزی نکند از آن همی نکند

که دست طاقتش از علم آن بود کوتاه

چرا نگویم کورا سخا همی گوید

که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاره

کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت

که کوه زر ببر چشم او نماید کاه

به خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود

نگاه کن که نیایی شبیهش از اشباه

همه بزرگان کاندر زمین ایرانند

به آستانه او بر زمین نهاده جباه

به همت و به سخا و به هیبت و به سخن

به مردمی که چنوآفریده نیست اله

به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن

به صد گنه نگراید به نیم بادافراه

خدای درسر او همتی نهاده بزرگ

از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه

بسا کسا که گنه کردو هیچ عذر نداشت

دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه

در این دومه که من اینجا مقیمم از کف او

به کام دل برسیدند زایری پنجاه

یکی منم که چنان آمدم مثل براو

که کرد بی بنه آید هزیمت از بنگاه

کنون چنان شدم از بر او کجا تن من

به ناز پوشد توزی و صدره دیباه

به صره زربهم کردم و به بدره درم

همی روم که کنم خلق را ازین آگاه

به راه منزل من گر رباط ویران بود

کنون ستاره خورشید باشدم خرگاه

چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند

بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه

همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار

چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه

همیشه تا به شرف باز برتر از گنجشگ

چنان کجا هنر شیر برتر از روباه

جهان متابع او باد و روزگار مطیع

خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه

به نیکنامی اندر جهان زیاد و مباد

بجز به نیکی نام نکوش در افواه

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:54 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4307326
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث