به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد

با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

دارد متاع عفت از چار سو خریدار

بازار خودفروشی این چار سو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم

رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب

عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

خورشید روی من چون رخساره برفروزد

رخ برفروختن را خورشید رو ندارد

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن

هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است

چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 2:00 PM

 

شباب عمر عجب با شتاب می گذرد

بدین شتاب خدایا شباب می گذرد

شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقی

شتاب کن که جهان با شتاب می گذرد

به چشم خود گذر عمر خویش می بینم

نشسته ام لب جوئی و آب می گذرد

به روی ماه نیاری حدیث زلف سیاه

که ابر از جلو آفتاب می گذرد

خراب گردش آن چشم جاودان مستم

که دور جام جهان خراب می گذرد

به آب و تاب جوانی چگونه غره شدی

که خود جوانی و این آب و تاب می گذرد

به زیر سنگ لحد استخوان پیکر ما

چو گندمی است که از آسیاب می گذرد

کمان چرخ فلک شهریار در کف کیست

که روزگار چو تیر شهاب می گذرد

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 2:00 PM

 

مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد

تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها

که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی

که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من

که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن

که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد

دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین

چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را

غم یار بی خیال غم روزگار دارد

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست

چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن

نه همه تنور سوز دل شهریار دارد

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 2:00 PM

 

یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد

درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد

من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست

درد آن بود که از پا درمان من بیفتد

یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست

دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد

ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من

ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد

از گوهر مرادم چشم امید بسته است

این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد

من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان

گردون کجا به فکر سامان من بیفتد

خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا

گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 2:00 PM

 

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما

چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی

حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من

به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی

بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل

میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت

چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو

به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین

نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست

امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند

نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 2:00 PM

 

گاهی گر از ملال محبت بخوانمت

دوری چنان مکن که به شیون برانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک

پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

تو گوهر سرشکی و دردانه صفا

مژگان فشانمت که به دامن نشانمت

سرو بلند من که به دادم نمی رسی

دستم اگر رسد به خدا می رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من

تن نیستی که جان دهم و وارهانمت

ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی

فردا به خاک سوختگان می کشانمت

تو ترک آبخورد محبت نمی کنی

اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت

ای غنچه گلی که لب از خنده بسته ای

بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت

یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب

تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب

دارم غزال چشم سیه می چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار

تا من به شوق این دهم و آن ستانمت

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:59 PM

 

دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت

جان مژده داده ام که چوجان در برارمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه

ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت

عمری دلم به سینه فشردی در انتظار

تا درکشم به سینه و در بر فشارمت

این سان که دارمت چو لئیمان نهان ز خلق

ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت

داغ فراق بین که طربنامه وصال

ای لاله رخ به خون جگر می نگارمت

چند است نرخ بوسه به شهر شما که من

عمری است کز دو دیده گهر می شمارمت

دستی که در فراق تو میکوفتم به سر

باور نداشتم که به گردن درآرمت

ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی

باری چو می روی به خدا می سپارمت

روزی که رفتی از بر بالین شهریار

گفتم که ناله ای کنم و بر سر آرمت

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:59 PM

رفتم و بیشم نبود روی اقامت

وعده دیدار گو بمان به قیامت

گر تو قیامت به وعده دور نخواهی

یک نظرم جلوه کن بدان قد و قامت

بانگ اذان است و چشم مست تو بینم

در خم محراب ابروان به امامت

قصر نمازت چه ای مسافر مجنون

کعبه لیلی است قصد کن به اقامت

در همه عالم علم به عشق و جنونی

گو بشناسندت از جبین به علامت

آنچه به غفلت گذشت عمر نخواندم

عمر دگر خواهم از خدا به غرامت

پیرم و بر دوشم از ندیم جوانی

از تو چه پنهان همیشه بار ندامت

خرمن گل ها به باد رفت و به دل ها

نیش ندامت خلید و خار ملامت

شحنه شهری تو دست یاز به شمشیر

باری اگر شیر می کشی به شهامت

من به سلام و وداع کعبه و صحرا

صحیه زنانم که بارکن به سلامت

شمع دل شهریار شعله آخر

زد به سراپا که سوختن به تمامت

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:59 PM

 

برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت

بازار شوق پردگیان باز درگرفت

شمع طرب شکفت در آغوش اشک و آه

ابری به هم برآمد و ماهی به برگرفت

زین خوشترت کجا خبری در زند که دوست

سر بی خبر به ما زد و از ما خبر گرفت

بار غمی که شانه تهی کرد از او فلک

این زلف و شانه خواهدم از دوش برگرفت

یک تار موی او به دو عالم نمیدهند

با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت

چشمک زند ستاره صفت با نسیم صبح

شمع دلی که دامن آه سحر گرفت

چون شعر خواجه تازه و تر بود شهریار

شعر توهم که درس خود از چشم تر گرفت

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:59 PM

 

سری به سینه خود تا صفا توانی یافت

خلاف خواهش خود تا خدا توانی یافت

در حقایق و گنجینه ادب قفل است

کلید فتح به کنج فنا توانی یافت

به هوش باش که با عقل و حکمت محدود

کمال مطلق گیتی کجا توانی یافت

جمال معرفت از خواب جهل بیداریست

بجوی جوهر خود تا جلا توانی یافت

تحولی است که از رنجها پدید آید

نه قصه ای که به چون و چرا توانی یافت

تو حلقه بردر راز قضا ندانی زد

مگر که ره به حریم رضا توانی یافت

ز قعر چاه توان دید در ستاره و ماه

گر این فنا بپذیری بقا توانی یافت

کمال ذوق و هنر شهریار در معنی است

تو پیش و پس کن لفظی کجا توانی یافت

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:53 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4355072
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث