به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

یک نفس ای خواجه دامن کشان

آستنی بر همه عالم فشان

رنج مشو راحت رنجور باش

ساعتی از محتشمی دور باش

حکم چو بر عاقبت اندیشیست

محتشمی بنده درویشیست

ملک سلیمان مطلب کان کجاست

ملک همانست سلیمان کجاست

حجله همانست که عذراش بست

بزم همانست که وامق نشست

حجله و بزم اینک تنها شده

وامق افتاده و عذرا شده

سال جهان گر چه بسی درگذشت

از سر مویش سر موئی نگشت

خاک همان خصم قوی گردنست

چرخ همان ظالم گردن زنست

صحبت گیتی که تمنا کند

با که وفا کرد که با ما کند

خاکشد آنکسکه برین خاک زیست

خاک چه داند که درین خاک چیست

هر ورقی چهره آزاده‌ایست

هر قدمی فرق ملکزاده‌ایست

ما که جوانی به جهان داده‌ایم

پیر چرائیم کزو زاده‌ایم

سام که سیمرغ پسر گیر داشت

بود جوان گرچه پسر پیر داشت

گنبد پوینده که پاینده نیست

جز بخلاف تو گراینده نیست

گه ملک جانورانت کند

گاه گل کوزه گرانت کند

هست بر این فرش دو رنگ آمده

هر کسی از کار به تنگ آمده

گفته گروهی که به صحرا درند

کای خنک آنان که به دریا درند

وانکه به دریا در سختی کشست

نعل در آتش که بیابان خوشست

آدمی از حادثه بی غم نیند

بر تر و بر خشک مسلم نیند

فرض شد این قافله برداشتن

زین بنه بگذشتن و بگذاشتن

هر که در این حلقه فرو مانده‌است

شهر برون کرده و ده رانده‌است

راه رویرا که امان می‌دهند

در عدم از دور نشان می‌دهند

ملک رها کن که غرورت دهد

ظلمت این سایه چه نورت دهد

عمر به بازیچه به سر میبری

بازی از اندازه به در میبری

گردش این گنبد بازیچه رنگ

نز پی بازیچه گرفت این درنگ

پیشتر از مرتبه عاقلی

غفلت خوش بود خوشا غافلی

چون نظر عقل به غایت رسید

دولت شادی به نهایت رسید

غافل بودن نه ز فرزانگیست

غافلی از جمله دیوانگیست

غافل منشین ورقی میخراش

گر ننویسی قلمی میتراش

سر مکش از صحبت روشندلان

دست مدار از کمر مقبلان

خار که هم صحبتی گل کند

غالیه در دامن سنبل کند

روز قیامت که برات آورند

بادیه را در عرصات آورند

کای جگر آلود زبان بستگان

آب جگر خورده دل خستگان

ریگ تو را آب حیات از کجا

بادیه و فیض فرات از کجا

ریگ زند ناله که خون خورده‌ام

ریگ مریزید نه خون کرده‌ام

بر سر خانی نمکی ریختم

با جگری چند برآمیختم

تا چو هم آغوش غیوران شوم

محرم دستینه حوران شوم

حکم چو بر حکم سرشتش کنند

مطرب خلخال بهشتش کنند

هر که کند صحبت نیک اختیار

آید روزیش ضرورت به کار

صحبت نیکان ز جهان دور گشت

خوان عسل خانه زنبور گشت

دور نگر کز سر نامردمی

بر حذرست آدمی از آدمی

معرفت از آدمیان برده‌اند

وادمیان را ز میان برده‌اند

چون فلک از عهد سلیمان بریست

آدمی آنست که اکنون پریست

با نفس هر که درآمیختم

مصلحت آن بود که بگریختم

سایه کس فر همائی نداشت

صحبت کس بوی وفائی نداشت

تخم ادب چیست وفا کاشتن

حق وفا چیست نگه داشتن

برزگر آن دانه که می‌پرورد

آید روزی که ازو برخورد

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

روزی از آنجا که فراغی رسید

باد سلیمان به چراغی رسید

مملکتش رخت به صحرا نهاد

تخت بر این تخته مینا نهاد

دید بنوعی که دلش پاره گشت

برزگری پیر در آن ساده دشت

خانه ز مشتی غله پرداخته

در غله دان کرم انداخته

دانه فشان گشته بهر گوشه‌ای

رسته ز هر دانه او خوشه‌ای

پرده آن دانه که دهقان گشاد

منطق مرغان ز سلیمان گشاد

گفت جوانمرد شو ای پیرمرد

کاینقدرت بود ببایست خورد

دام نه‌ای دانه فشانی مکن

با چو منی مرغ زبانی مکن

بیل نداری گل صحرا مخار

آب نیابی جو دهقان مکار

ما که به سیراب زمین کاشتیم

زانچه بکشتیم چه برداشتیم

تا تو درین مزرعه دانه سوز

تشنه و بی آب چه آری بروز

پیر بدو گفت مرنج از جواب

فارغم از پرورش خاک و آب

با تر و خشک مرا نیست کار

دانه ز من پرورش از کردگار

آب من اینک عرق پشت من

بیل من اینک سرانگشت من

نیست غم ملک و ولایت مرا

تا منم این دانه کفایت مرا

آنکه بشارت به خودم میدهد

دانه یکی هفتصدمم میدهد

دانه به انبازی شیطان مکار

تا ز یکی هفتصد آید به بار

دانه شایسته بباید نخست

تا گره خوشه گشاید درست

هر نظری را که برافروختند

جامه باندازه تن دوختند

رخت مسیحا نکشد هر خری

محرم دولت نبود هر سری

کرگدنی گردن پیلی خورد

مور ز پای ملخی نگذرد

بحر به صد رود شد آرام گیر

جوی به یک سیل برآرد نفیر

هست در این دایره لاجورد

مرتبه مرد بمقدار مرد

دولتیی باید صاحبدرنگ

کز قدری ناز نیاید بتنگ

هر نفسی حوصله ناز نیست

هر شکمی حامله راز نیست

ناز نگویم که ز خامی بود

ناز کشی کار نظامی بود

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

صیدکنان مرکب نوشیروان

دور شد از کوکبه خسروان

مونس خسرو شده دستور و بس

خسرو و دستور و دگر هیچکس

شاه در آن ناحیت صید یاب

دید دهی چون دل دشمن خراب

تنگ دو مرغ آمده در یکدیگر

وز دل شه قافیه‌شان تنگتر

گفت به دستور چه دم میزنند

چیست صغیری که به هم میزنند

گفت وزیر ای ملک روزگار

گویم اگر شه بود آموزگار

این دو نوا نز پی رامشگریست

خطبه‌ای از بهر زناشوهریست

دختری این مرغ بدان مرغ داد

شیربها خواهد از او بامداد

کاین ده ویران بگذاری به ما

نیز چنین چند سپاری به ما

آن دگرش گفت کزین درگذر

جور ملک بین و برو غم مخور

گر ملک اینست نه بس روزگار

زین ده ویران دهمت صد هزار

در ملک این لفظ چنان درگرفت

کاه براورد و فغان برگرفت

دست بسر بر زد و لختی گریست

حاصل بیداد به جز گریه چیست

زین ستم انگشت به دندان گزید

گفت ستم بین که به مرغان رسید

جور نگر کز جهت خاکیان

جغد نشانم به دل ماکیان

ای من غافل شده دنیا پرست

بس که زنم بر سر ازین کار دست

مال کسان چند ستانم بزور

غافلم از مردن و فردای گور

تا کی و کی دست‌درازی کنم

با سر خود بین که چه بازی کنم

ملک بدان داد مرا کردگار

تا نکنم آنچه نیاید به کار

من که مسم را به زر اندوده‌اند

میکنم آنها که نفرموده‌اند

نام خود از ظلم چرا بد کنم

ظلم کنم وای که بر خور کنم

بهتر از این در دلم آزرم داد

یا ز خدا یا ز خودم شرم باد

ظلم شد امروز تماشای من

وای به رسوائی فردای من

سوختنی شد تن بیحاصلم

سوزد از این غصه دلم بر دلم

چند غبار ستم انگیختن

آب خود و خون کسان ریختن

روز قیامت ز من این ترکتاز

باز بپرسند و بپرسند باز

شرم زدم چون ننشینم خجل

سنگ دلم چون نشوم تنگدل

بنگر تا چند ملامت برم

کاین خجلی را به قیامت برم

بار منست آنچه مرا بارگیست

چاره من بر من بیچارگیست

زین گهر و گنج که نتوان شمرد

سام چه برداشت فریدون چه برد

تا من ازین امر و ولایت که هست

عاقبت‌الامر چه دارم به دست

شاه در آن باره چنان گرم گشت

کز نفسش نعل فرس نرم گشت

چونکه به لشگر گه و رایت رسید

بوی نوازش به ولایت رسید

حالی از آن خطه قلم برگرفت

رسم بدو راه ستم برگرفت

داد بگسترد و ستم درنبشت

تا نفس آخر از آن برنگشت

بعد بسی گردش بخت آزمای

او شده و آوازه عدلش بجای

یافته در خطه صاحبدلی

سکه نامش رقم عادلی

عاقبتی نیک سرانجام یافت

هر که در عدل زد این نام یافت

عمر به خشنودی دلها گذار

تا ز تو خوشنود بود کردگار

سایه خورشید سواران طلب

رنج خود و راحت یاران طلب

درد ستانی کن و درماندهی

تات رسانند به فرماندهی

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش

چون مه و خورشید جوانمرد باش

هر که به نیکی عمل آغاز کرد

نیکی او روی بدو باز کرد

گنبد گردنده ز روی قیاس

هست به نیکی و بدی حقشناس

طاعت کن روی بتاب از گناه

تا نشوی چون خجلان عذر خواه

حاصل دنیا چو یکی ساعتست

طاعت کن کز همه به طاعتست

عذر میاور نه حیل خواستند

این سخنست از تو عمل خواستند

گر بسخن کار میسر شدی

کار نظامی بفلک بر شدی

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

ای ملک جانوران رای تو

وی گهر تاجوران پای تو

گر ملکی خانه شاهی طلب

ور گهری تاج الهی طلب

زانسوی عالم که دگر راه نیست

جز من و تو هیچکس آگاه نیست

زان ازلی نور که پرورده‌اند

در تو زیادت نظری کرده‌اند

نقد غریبی و جهان شهرتست

نقد جهان یک بیک از بهر تست

ملک بدین کار کیائی تراست

سینه کن این سینه گشائی تراست

دور تو از دایره بیرون ترست

از دو جهان قدر تو افزون ترست

آینه‌دار از پی آن شد سحر

تا تو رخ خویش ببینی مگر

جنبش این مهد که محراب تست

طفل صفت از پی خوشخواب تست

مرغ دل و عیسی جان هم توئی

چون تو کسی گر بود آنهم توئی

سینه خورشید که پر آتشست

روی تو می‌بیند از آن دلخوشست

مه که شود کاسته چون موی تو

خنده زند چون نگرد روی نو

عالم خوش خور که ز کس کم نه‌ای

غصه مخور بنده عالم نه‌ای

با همه چون خاک زمین پست باش

وز همه چون باد تهی دست باش

خاک تهی به نه درآمیخته

گرد بود خاک برانگیخته

دل به خدا برنه و خورسندیئی

اینت جداگانه خداوندیئی

گو خبر دین و دیانت کجاست

ما بکجائیم و امانت کجاست

آندل کز دین اثرش داده‌اند

زانسوی عالم خبرش داده‌اند

چاره دین ساز که دنیات هست

تا مگر آن نیز بیاری بدست

دین چو به دنیا بتوانی خرید

کن مکن دیو نباید شنید

می‌رود از جوهر این کهربا

هر جو سنگی بمنی کیمیا

سنگ بینداز و گهر میستان

خاک زمین میده و زر میستان

آنکه ترا توشه ره می‌دهد

از تو یکی خواهد و ده می‌دهد

بهتر از این مایه ستانیت نیست

سود کن آخر که زیانیت نیست

کار تو پروردن دین کرده‌اند

دادگران کار چنین کرده‌اند

دادگری مصلحت اندیشه‌ایست

رستن از این قوم میهن پیشه‌ایست

شهر و سپه را چو شوی نیک‌خواه

نیک تو خواهد همه شهر و سپاه

خانه بر ملک ستم کاریست

دولت باقی ز کم آزاریست

عاقبتی هست بیا پیش از آن

کرده خود بین و بیندیش از آن

راحت مردم طلب آزار چیست

جز خجلی حاصل اینکار چیست

مست شده عقل به خوشخواب در

کشتی تدبیر به غرقاب در

ملک ضعیفان به کف آورده گیر

مال یتیمان به ستم خورده گیر

روز قیامت که بود داوری

شرم‌نداری که چه عذر آوری

روی به دین کن که قوی پشتیست

پشت به خورشید که زردشتیست

لعبت زرنیخ شد این گوی زرد

چون زن حایض پی لعبت مگرد

هر چه در این پرده نه میخیست

بازی این لعبت زرنیخیست

باد در او دم چو مسیح از دماغ

باز رهان روغن خود زین چراغ

چند چو پروانه پر انداختن

پیش چراغی سپر انداختن

پاره کن این پرده عیسی گرای

تا پر عیسیت بروید ز پای

هر که چو عیسی رگ جانرا گرفت

از سر انصاف جهان را گرفت

رسم ستم نیست جهان یافتن

ملک به انصاف توان یافتن

هر چه نه عدلست چه دادت دهد

وانچه نه انصاف به بادت دهد

عدل بشیریست خرد شاد کن

کارگری مملکت آباد کن

مملکت از عدل شود پایدار

کار تو از عدل تو گیرد قرار

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

اول کاین عشق پرستی نبود

در عدم آوازه هستی نبود

مقبلی از کتم عدم ساز کرد

سوی وجود آمد و در باز کرد

بازپسین طفل پری زادگان

پیشترین بشری زادگان

آن به خلافت علم آراسته

چون علم افتاده و برخاسته

علم آدم صفت پاک او

خمر طینه شرف خاک او

آن به گهر هم کدر و هم صفی

هم محک و هم زر و هم صیرفی

شاهد نو فتنه افلاکیان

نو خط فرد آینه خاکیان

یاره او ساعد جان را نگار

ساعدش از هفت فلک یاره‌دار

آن ز دو گهواره برانگیخته

مغز دو گوهر بهم آمیخته

پیشکش خلعت زندانیان

محتسب و ساقی روحانیان

سر حد خلقت شده بازار او

بکری قدرت شده در کار او

طفل چهل روزه کژ مژ زبان

پیر چهل ساله بر او درس خوان

خوب خطی عشق نبشت آمده

گلبنی از باغ بهشت آمده

نوری ازان دیده که بیناترست

مرغی ازان شاخ که بالاترست

زو شده مرغان فلک دانه چین

زان همه را آمده سر بر زمین

و او بیکی دانه ز راه کرم

حله در انداخته و حلیه هم

آمده در دام چنین دانه‌ای

کمتر از آوازه شکرانه‌ای

زان به دعاها بوجود آمده

جمله عالم به سجود آمده

بر در آن قبله هر دیده‌ای

سهو شده سجده شوریده‌ای

گشته گل افشان وی از هشت باغ

بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ

بی تو نشاطیش در اندام نی

در ارمش یکنفس آرام نی

طاقت آن کار کیائی نداشت

کز غم کار تو رهائی نداشت

گرمی گندم جگرش تافته

چون دل گندم بدو بشکافته

ز آرزوی ما که شده نو بر او

گندم خوردن به یکی جو بر او

او که چو گندم سر و پائی نداشت

بی زمی و سنگ نوائی نداشت

تا نفکندند نرست آن امید

تا نشکستند نشد رو سپید

گندم‌گون گشته ادیمش چو کاه

یافته جودانه چو کیمخت ماه

چون جو و گندم شده خاک آزمای

در غم تو ای جو گندم نمای

خوردن آن گندم نامردمش

کرده برهنه چو دل گندمش

آنهمه خواری که ز بدخواه برد

یکدلی گندمش از راه برد

گندم سخت از جگر افسردگیست

خردی او مایه بی‌خردگیست

مردم چون خوردن او ساز کرد

از سر تا پای دهن باز کرد

ای بتو سر رشته جان گم شده

دام تو آن دانه گندم شده

قرص جوین میشکن و میشکیب

تا نخوری گندم آدم فریب

پیک دلی پیرو شیطان مباش

شیر امیری سگ دربان مباش

چرک نشاید ز ادیم تو شست

تا نکنی توبه آدم نخست

عذر به آنرا که خطائی رسید

کادم از آن عذر به جائی رسید

چون ز پی دانه هوسناک شد

مقطع این مزرعه خاک شد

دید که در دانه طمع خام کرد

خویشتن افکنده این دام کرد

آب رساند این گل پژمرده را

زد بسر اندیب سراپرده را

روسیه از این گنه آنجا گریخت

بر سر آن خاک سیاهی بریخت

مدتی از نیل خم آسمان

نیلگری کرد به هندوستان

چون کفش از نیل فلک شسته شد

نیل گیا در قدمش رسته شد

ترک ختائی شده یعنی چو ماه

زلف خطا بر زده زیر کلام

چون دلش از توبه لطافت گرفت

ملک زمین را به خلافت گرفت

تخم وفا در زمی عدل گشت

وقفی آن مزرعه بر ما نوشت

هرچه بدو خازن فردوس داد

جمله در این حجره ششدر نهاد

برخور ازین مایه که سودش تراست

کشتنش او را و درودش تراست

ناله عود از نفس مجمرست

رنج خر از راحت پالانگرست

کار ترا بیتو چو پرداختند

نامزد لطف ترا ساختند

کشتی گل باش به موج بهار

تا نشوی لنگر بستان چو خار

راه به دل شو چو بدیدی خزان

کاب به دل میشود آتش به جان

صورت شیری دل شیریت نیست

گرچه دلت هست دلیریت نیست

شیر توان بست ز نقش سرای

لیک به صد چوب نجنبد ز جای

خلعت افلاک نمی‌زیبدت

خاکی و جز خاک نمی‌زیبدت

طالع کارت به زبونی درست

دل به کمی غم به فزونی درست

ورنه چرا کرد سپهر بلند

شهر گشائی چو ترا شهربند

دایره کردار میان بسته باش

در فلکی با فلک آهسته باش

تیز تکی پیشه آتش بود

باز نمانی ز تک آن خوش بود

آب صفت باش و سبکتر بران

کاب سبک هست به قیمت گران

گوهر تن در تنکی یافتند

قیمت جان در سبکی یافتند

باد سبک روح بود در طواف

خود تو گرانجانتری از کوه قاف

گرنه فریبنده رنگی چو خار

رخ چو بنفشه بسوی خود مدار

خانه مصقل همه جا روی تست

از پی آن دیده تو سوی تست

گرچه پذیرنده هر حد شدی

از همه چون هیچ مجرد شدی

عاشق خویشی تو و صورت پرست

زان چو سپهر آینه‌داری به دست

گر جو سنگی نمک خود چشی

دامن از این بی‌نمکی درکشی

ظلم رها کن به وفا درگریز

خلق چه باشد به خدا درگریز

نیکی او بین و بران کار کن

بر بدی خویشتن اقرار کن

چون تو خجل‌وار براری نفس

فضل کند رحمت فریادرس

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

دادگری دید برای صواب

صورت بیدادگری را به خواب

گفت خدا با تو ظالم چه کرد

در شبت از روز مظالم چه کرد

گفت چو بر من به سر آمد حیات

در نگریدم به همه کاینات

تا به من امید هدایت کراست

یا به خدا چشم عنایت کراست

در دل کس شفقتی از من نبود

هیچکسی را به کرم ظن نبود

لرزه درافتاد به من بر چو بید

روی خجل گشته و دل ناامید

طرح به غرقاب درانداختم

تکیه به آمرزش حق ساختم

کی من مسکین به تو در شرمسار

از خجلان درگذر و درگذار

گرچه ز فرمان تو بگذشته‌ام

رد مکنم کز همه رد گشته‌ام

یا ادب من به شراری بکن

یا به خلاف همه کاری بکن

چون خجلم دید ز یاری رسان

یاری من کرد کس بیکسان

فیض کرم را سخنم درگرفت

یار من افکند و مرا برگرفت

هر نفسی کان به ندامت بود

شحنه غوغای قیامت بود

جمله نفسهای تو ای باد سنج

کیل زیانست و ترازوی رنج

کیل زیان سال و مهت بوده گیر

این مه و این سال بپیموده گیر

مانده ترازوی تو بی سنگ و در

کیل تهی گشته و پیمانه پر

سنگ زمی سنگ ترازو مکن

مهره گل مهره بازو مکن

یکدرمست آنچه بدو بنده‌ای

یک نفست آنچه بدو زنده‌ای

هر چه در این پرده ستانی بده

خود مستان تا بتوانی بده

تا بود آنروز که باشد بهی

گردنت آزاد و دهانت تهی

وام یتیمان نبود دامنت

بارکش پیره‌زنان گردنت

باز هل این فرش کهن پوده را

طرح کن این دامن آلوده را

یا چو غریبان پی ره توشه گیر

یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

عمر بر آن فرش ازل بافته

آنچه شده باز بدل یافته

گوش در آن نامه تحیت رسان

دیده در آن سجده تحیات خوان

تنگ دل از خنده ترکان شکر

سرمه بر از چشم غزالان نظر

ترک قصب پوش من آنجا چو ماه

کرده دلم را چو قصب رخنه گاه

مه که به شب دست برافشانده‌بود

آنشب تا روز فرو مانده‌بود

ناوک غمزه‌اش چو سبک پر شدی

جان به زمین بوسه برابر شدی

شمع ز نورش مژه پر اشک داشت

چشم چراغ آبله از رشک داشت

هر ستمی که بجفا درگرفت

دل به تبرک به وفا برگرفت

گه شده او سبزه و من جوی آب

گه شده من گازر و او آفتاب

زان رطب آنشب که بری داشتم

بیخبرم گر خبری داشتم

کان مه نو کو کمر از نور داشت

ماه نو از شیفتگان دور داشت

شیفته شیفته خویش بود

رغبتی از من صد ازو بیش بود

دل به تمنا که چو بودی ز روز

گر شب ما را نشدی پرده سوز

امشب اگر جفت سلامت شدی

هم نفس روز قیامت شدی

روشنی آن شب چون آفتاب

جویم بسیار و نبینم به خواب

جز به چنان شب طربم خوش نبود

تا شبخوش کرد شبم خوش نبود

زان همه شب یارب یارب کنم

بو که شبی جلوه آن شب کنم

روز سفید آن نه شب داج بود

بود شب اما شب معراج بود

ماه که بر لعل فلک کان کند

در غم آن شب همه شب جان کند

روز که شب دشمنیش مذهبست

هم به تمنای چنان یکشبست

من شده فارغ که ز راه سحر

تیغ زنان صبح درآمد ز در

آتش خورشید ز مژگان من

آب روان کرد بر ایوان من

ابر بباغ آمده بازی‌کنان

جامه خورشید نمازی‌کنان

حوضه این چشمه که خورشید بست

چون من و تو چند سبو را شکست

چرخ ستاره زده بر سیم ناب

زر طلی از ورق آفتاب

صبح گران خسب سبک خیز شد

دشنه بدست از پی خونریز شد

من ز مصافش سپر انداخته

جان سپر دشنه او ساخته

در پی جانم سحر از جوی جست

تشنه کشی کرد و بر او پل شکست

بانگ برآمد زخرابات من

کی سحر اینست مکافات من

پیشترک زین که کسی داشتم

شمع شب افروز بسی داشتم

آنشب و آنشمع نماندم چسود

نیست چنان شد که تو گوئی نبود

نیش دران زن که ز تو نوش خورد

پشم دران کش که ترا پنبه کرد

خام‌کشی کن که صواب آن بود

سوختن سوخته آسان بود

صبح چو در گریه من بنگریست

بر شفق از شفقت من خون گریست

سوخته شد خرمن روز از غمم

چشمه خورشید فسرد از دمم

با همه زهرم فلک امید داد

مار شبم مهره خورشید داد

چون اثر نور سحر یافتم

بیخبرم گر چه خبر یافتم

هر که درین مهد روان راه یافت

بیشتر ز نور سحرگه یافت

ای ز خجالت همه شبهای تو

رو سیه از روز طرب‌های تو

من که ازین شب صفتی کرده‌ام

آن صفت از معرفتی کرده‌ام

شب صفت پرده تنهائیست

شمع در او گوهر بینائیست

عود و گلابی که بر او بسته شد

ناله و اشک دو سه دلخسته شد

وانهمه خوبی که دران صدر بود

نور خیالات شب قدر بود

محرم این پرده زنگی نورد

کیست در این پرده زنگار خورد

صبح که پروانگی آموختست

خوشتر ازان شمع نیفروختست

کوش کزان شمع بداغی رسی

تا چو نظامی به چراغی رسی

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

باد نقاب از طرفی برگرفت

خواجه سبک عاشقی از سر گرفت

گل نفسی دید شکر خنده‌ای

بر گل و شکر نفس افکنده‌ای

فتنه آنماه قصب دوخته

خرمن مه را چو قصب سوخته

تا کمر از زلف زره بافته

تا قدم از فرق نمک یافته

دیدن او چون نمک‌انگیز شد

هر که در او دید نمک‌ریز شد

تا نمکش با شکر آمیخته

شکر شیرین نمکان ریخته

طوطی باغ از شکرش شرمسار

چون سر طوطی زنخش طوقدار

زان زنخ گرد چو نارنج خوش

غبغب سیمین چو ترنجی به کش

مست نوازی چو گل بوستان

توبه فریبی چو مل دوستان

لب طبری‌وار طبر خون به دست

مغز طبرزد به طبر خون شکست

سرخ گلی سبزتر از نیشکر

خشک نباتی همه جلاب‌تر

خال چو عودش که جگرسوز بود

غالیه‌سای صدف روز بود

از غم آن دانه خال سیاه

جمله تن خال شده روی ماه

جزع ز خورشید جگر سوزتر

لعل ز مهتاب شب افروزتر

از بنه دل که به فرسنگ داشت

راه چو میدان دهن تنگ داشت

ز اندل سختش که جگر خواره گشت

بر جگر من دل من پاره گشت

لب به سخن خنده به شکر خوری

رخ به دعا غمزه به افسونگری

بسته چو حقه دهن مهره‌دار

راهگذر مانده یکی مهره‌وار

عشق چو آن حقه و آن مهره دید

بلعجبی کرد و بساطی کشید

کیسه صورت ز میانم گشاد

طوق تن از گردن جانم گشاد

کار من از طاقت من درگذشت

کاب حیاتم ز دهن برگذشت

عقل عزیمت گرما دیو دید

نقره آن کار به آهن کشید

دل که به شادی غم دل می‌گرفت

چشمه خورشید به گل می‌گرفت

مونس غم خواره غم وی بود

چاره‌گر می‌زده هم می بود

ای بتبش ناصیت از داغ من

بیخبر از سبزه و از باغ من

سبزه فلک بود و نظر تاب او

باغ سحر بود و سرشک آب او

وانکه رخش پردگی خاص بود

آینه صورت اخلاص بود

بسکه سرم بر سر زانو نشست

تا سر این رشته بیامد بدست

این سفر از راه یقین رفته‌ام

راه چنین رو که چنین رفته‌ام

محرم این ره تو نه‌ای زینهار

کار نظامی به نظامی گذار

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

خواجه یکی شب به تمنای جنس

زد دو سه دم با دو سه ابنای جنس

یافت شبی چون سحر آراسته

خواستهای به دعا خواسته

مجلسی افروخته چون نوبهار

عشرتی آسوده‌تر از روزگار

آه بخور از نفس روزنش

شرح ده یوسف و پیراهنش

شحنه شب خون عسس ریخته

بر شکرش پر مگس ریخته

پرده شناسان به نوا در شگرف

پرده نشینان به وفا در شگرف

پای سهیل از سر نطع ادیم

لعل فشان بر سر در یتیم

شمع جگر چون جگر شمع سوخت

آتش دل چون دل آتش فروخت

در طبق مجمر مجلس فروز

عود شکرساز و شکر عود سوز

شیشه ز گلاب شکر میفشاند

شمع به دستارچه زر میفشاند

از پی نقلان می‌بوسه خیز

چشم و دهان شکر و بادام ریز

شکر و بادام بهم نکته ساز

زهره و مریخ بهم عشق باز

وعده به دروازه گوش آمده

خنده به دریوزه نوش آمده

نیفه روبه چو پلنگی به زیر

نافه آهو شده زنجیر شیر

ناز گریبان کش و دامن کشان

آستی از رقص جواهر فشان

شمع چو ساقی قدح می به دست

طشت می آلوده و پروانه مست

خواب چو پروانه پرانداخته

شمع به شکرانه سرانداخته

پردگی زهره در آن پرده چست

زخمه شکسته به ادای درست

خواب رباینده دماغ از دماغ

نور ستاننده چراغ از چراغ

آنچه همه عمر کسی یافته

همنفسی در نفسی یافته

نزل فرستنده زمان تا زمان

دل به دل و تن به تن و جان به جان

گفتی ازان حجره که پرداختند

رخت عدم در عدم انداختند

مرغ طرب نامه به پر باز بست

هفت پر مرغ ثریا شکست

آتش مرغ سحر از بابزن

بر جگر خوش نمکان آب زن

مرغ گران خواب‌تر از صبحگاه

پای فلک بسته‌تر از دست ماه

حلقه در پرده بیگانگان

زلف پری حلقه دیوانگان

در خم آن حلقه دل مشتری

تنگ‌تر از حلقه انگشتری

تاختن آورده پریزادگان

همچو پری بر دل آزادگان

بر ره دل شاخ سمن کاشته

خار بنوک مژه برداشته

میوه دل نیشکر خدشان

گلبن جان نارون قدشان

فندقه شکر و بادام تنگ

سبز خط از پسته عناب رنگ

در شب خط ساخته سحر حلال

بابلی غمزه و هندوی خال

هر نفس از غمزه و خالی چنان

گشته جهان بابل و هندوستان

چون نظری چند پسندیده رفت

دل به زیارتگری دیده رفت

غمزه زبان تیزتر از خارها

جهد گرهگیرتر از کارها

شست کرشمه چو کماندار شد

تیر نینداخته بر کار شد

باد مسیح از نفس دل رمید

آب حیات از دهن گل چکید

گل چو سمن غالیه در گوش داشت

مه چو فلک غاشیه بر دوش داشت

چون رخ و لب شکر و بادام ریخت

گل به حمایت به شکر در گریخت

هر نظری جان جهانی شده

هر مژه بتخانه جانی شده

زلف سیه بر سر سیم سپید

مشک فشان بر ورق مشک بید

غبغب سیمین که کمر بست از آب

قوس قزح شد ز تف آفتاب

زلف براهیم و رخ آتشگرش

چشم سماعیل و مژه خنجرش

آتش از این دسته ریحان شده

خنجر آز آن نرگس فتان شده

بوسه چو می‌مایه افکندگی

لب چو مسیحا نفس زندگی

خوی به رخ چون گل و نسرین شده

خرمن مه خوشه پروین شده

باز شده کوی گریبان حور

خط سحر یافته صغرای نور

همت خاصان و دل عامیان

شیفته زان نور چو سرسامیان

غمزه منادی که دهان خسته بود

چشم سخن گو که زبان بسته بود

می چو گل آرایش اقلیم شد

جام چو نرگس زر در سیم شد

عقل در آن دایره سرمست ماند

عاقبت از صبر تهیدست ماند

در دهن از خنده که راهی نبود

طاقت را طاقت آهی نبود

صبر دران پرده نواتنگ داشت

فتنه سر زیر در آهنگ داشت

یافته در نغمه داود ساز

قصه محمود و حدیث ایاز

شعر نظامی شکر افشان شده

ورد غزالان غزلخوان شده

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

چون سپر انداختن آفتاب

گشت زمین را سپر افکن بر آب

گشت جهان از نفسش تنگ‌تر

وز سپر او سپرک رنگ‌تر

با سپر افکندن او لشگرش

تیغ کشیدند به قصد سرش

گاو که خرمهره بدو در کشند

چونکه بیفتد همه خنجر کشند

طفل شب آهیخت چو در دایه دست

زنگله روز فراپاش بست

از پی سودای شب اندیشه ناک

ساخته معجون مفرح ز خاک

خاک شده باد مسیحای او

آب زده آتش سودای او

شربت و رنجور به هم ساخته

خانه سودا شده پرداخته

ریخته رنجور یکی طاس خون

گشته ز سر تا قدم انقاس گون

رنگ درونی شده بیرون نشین

گفته قضا کان من الکافرین

هر نفسی از سر طنازیئی

بازی شب ساخته شب بازیئی

گه قصب ماه گل آمیز کرد

گاه دف زهره درم ریر کرد

من به چنین شب که چراغی نداشت

بلبل آن روضه که باغی نداشت

خون جگر با سخن آمیختم

آتش از آب جگر انگیختم

با سخنم چون سخنی چند رفت

بی کسم اندیشه درین پند رفت

هاتف خلوت به من آواز داد

وام چنان کن که توان باز داد

آب درین آتش پاکت چراست

باد جنیبت کش خاکت چراست

خاک تب آرنده به تابوت بخش

آتش تابنده به یاقوت بخش

تیر میفکن که هدف رای تست

مقرعه کم زن که فرس پای تست

غافل از این بیش نشاید نشست

بر در دل ریزگر آبیت هست

در خم این خم که کبودی خوشست

قصه دل گو که سرودی خوشست

دور شو از راهزنان حواس

راه تو دل داند دل را شناس

عرش روانی که ز تن رسته‌اند

شهپر جبریل به دل بسته‌اند

وانکه عنان از دو جهان تافتست

قوت ز دیواره دل یافتست

دل اگر این مهره آب و گلست

خر هم از اقبال تو صاحبدلست

زنده به جان خود همه حیوان بود

زنده به دل باش که عمر آن بود

دیده و گوش از غرض افزونیند

کارگر پرده بیرونیند

پنبه درآکنده چو گل گوش تو

نرگس چشم آبله هوش تو

نرگس و گل را چه پرستی به باغ

ای ز تو هم نرگس و هم گل به داغ

دیده که آیینه هر ناکسست

آتش او آب جوانی بسست

طبع که باعقل بدلالگیست

منتظر نقد چهل سالگیست

تا به چهل سال که بالغ شود

خرج سفرهاش مبالغ شود

یار کنون بایدت افسون مخوان

درس چهل سالگی اکنون مخوان

دست برآور ز میان چاره جوی

این غم دل را دل غمخواره جوی

غم مخور البته که غمخوار هست

گردن غم بشکن اگر یار هست

بی نفسی را که زبون غمست

یاری یاران مددی محکمست

چون نفسی گرم شود با دو کس

نیست شود صد غم از آن یک نفس

صبح نخستین چو نفس برزند

صبح دوم بانگ بر اختر زند

پیشترین صبح به خواری رسد

گرنه پسین صبح بیاری رسد

از تو نیاید بتوی هیچکار

یار طلب کن که برآید ز یار

گرچه همه مملکتی خوار نیست

یار طلب کن که به از یار نیست

هست ز یاری همه را ناگزیر

خاصه ز یاری که بود دستگیر

این دو سه یاری که تو داری ترند

خشک‌تر از حلقه در بر درند

دست درآویز به فتراک دل

آب تو باشد که شوی خاک دل

چون ملک‌العرش جهان آفرید

مملکت صورت و جان آفرید

داد به ترتیب ادب ریزشی

صورت و جان را به هم آمیزشی

زین دو هم آگوش دل آمد پدید

آن خلفی کو به خلافت رسید

دل که بر او خطبه سلطانیست

اکدش جسمانی و روحانیست

نور ادیمت ز سهیل دلست

صورت و جان هر دو طفیل دلست

چون سخن دل به دماغم رسید

روغن مغزم به چراغم رسید

گوش در این حلقه زبان ساختم

جان هدف هاتف جان ساختم

چرب زبان گشتم از آن فربهی

طبع ز شادی پر و از غم تهی

ریختم از چشمه چشم آب سرد

کاتش دل آب مرا گرم کرد

دست برآوردم از آن دست بند

راه زنان عاجز و من زورمند

در تک آنراه دو منزل شدم

تا به یکی تک به در دل شدم

من سوی دل رفته و جان سوی لب

نیمه عمرم شده تا نیمشب

بر در مقصوره روحانیم

گوی شده قامت چوگانیم

گوی به دست آمده چوگان من

دامن من گشته گریبان من

پای ز سر ساخته و سر ز پای

گوی صفت گشته و چوگان نمای

کار من از دست و من از خود شده

صد ز یکی دیده یکی صد شده

همسفران جاهل و من نو سفر

غربتم از بیکسیم تلخ‌تر

ره نه کز آن در بتوانم گذشت

پای درون نی و سر باز گشت

چونکه در آن نقب زبانم گرفت

عشق نقیبانه عنانم گرفت

حلقه زدم گفت بدینوقت کیست

گفتم اگر بار دهی آدمیست

پیشروان پرده برانداختند

پرده ترکیب در انداختند

لاجرم از خاص‌ترین سرای

بانگ در آمد که نظامی درآی

خاص‌ترین محرم آن در شدم

گفت درون آی درون‌تر شدم

بارگهی یافتم افروخته

چشم بد از دیدن او دوخته

هفت خلیفه به یکی خانه در

هفت حکایت به یک افسانه در

ملک ازان بیش که افلاک راست

دولتیا خاک که آن خاک راست

در نفس آباد دم نیم سوز

صدرنشین گشته شه نیمروز

سرخ سواری به ادب پیش او

لعل قبائی ظفر اندیش او

تلخ جوانی یزکی در شکار

زیرتر از وی سیهی دردخوار

قصد کمین کرده کمند افکنی

سیم زره ساخته روئین تنی

این همه پروانه و دل شمع بود

جمله پراکنده و دل جمع بود

من به قناعت شده مهمان دل

جان به نوا داده به سلطان دل

چون علم لشگر دل یافتم

روی خود از عالمیان تافتم

دل به زبان گفت که ای بی زبان

مرغ طلب بگذر از این آشیان

آتش من محرم این دود نیست

کان نمک این پاره نمک سود نیست

سایم از این سرو تواناترست

پایم از این پایه به بالا ترست

گنجم و در کیسه قارون نیم

با تو نیم وز تو به بیرون نیم

مرغ لبم با نفس گرم او

پر زبان ریخته از شرم او

ساختم از شرم سرافکندگی

گوش ادب حلقه کش بندگی

خواجه دل عهد مرا تازه کرد

نام نظامی فلک آوازه کرد

چونکه ندیدم ز ریاضت گزیر

گشتم از آن خواجه ریاضت پذیر

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4464798
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث