به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مغنی دلم دور گشت از شکیب

سماعی ده امشب مرا دل فریب

سماعی که چون دل به گوش آورد

ز بیهوشیم باز هوش آورد

سخن سنج این درج گوهرنگار

ز درج این چنین کرد گوهر نثار

که چون شه ز مشرق برون برد رخت

به عرض جنوبی برافراخت تخت

هوای جهان دیده سازنده‌تر

زمانه زمین را نوازنده‌تر

چو قاروره صبح نارنج بوی

ترنجی شد از آب این سبز جوی

از آن کوچگه رخت پرداختند

سوی کوچگاهی دگر تاختند

نمودند منزل شناسان راه

که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه

دهی بیند آراسته چون بهشت

سوادش پر از سبزه و آب و کشت

در او مردمانی همه سرپرست

رها کرده فرمان یزدان زدست

مگر شاهشان در پناه آورد

وزان گمرهی باز راه آورد

چو شب خون خورشید درجام کرد

در آن منزل آن شب شه آرام کرد

چو طاوس خورشید بگشاد بال

زر اندود شد لاجوردی هلال

جهان‌جوی بر بارگی بست رخت

ز فتراک او سربرآورده بخت

خرامند میرفت بر پشت بور

به گور افکنی همچو بهرام گور

پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ

جهان در جهان روشنی چون چراغ

دهی چون بهشتی برافروخته

بهشتی صفت حله بردوخته

چو شه در ده سرپرستان رسید

دهی دید و ده مهتری را ندید

خدائی نه و ده خدایان بسی

نه در کس دهائی نه در ده کسی

خمی هر کس از گل برانگیخته

ز کنجد درو روغنی ریخته

جداگانه در روغن هر خمی

فکنده ز نامردمی مردمی

پس سی چهل روز یا بیشتر

کشیدندی از مرد سرگشته سر

سری بودی از مغز و از پی تهی

فرومانده برتن همه فربهی

نهادندی آن کله خشک پیش

وزو بازجستندی احوال خویش

قضیبی زدندی برآن استخوان

شدندی بر آن کله فریاد خوان

که امشب چه نیک و بد آید پدید

همان روز فردا چه خواهد رسید

صدائی برون آمدی از نهفت

صدائی که مانند باشد بگفت

که فردا چنین باشداز گرم و سرد

چنین نقش دارد جهان در نورد

گرفتندی آن نقش را در خیال

چنین بودشان گردش ماه و سال

چو دانست فرماندهٔ چاره ساز

که تعلیم دیوست از آنگونه راز

بفرمود تا کلها بشکنند

خم روغن از خانها برکنند

بسی حجت انگیخت رایش درست

که تا دورشان کرد از آن رای سست

در آموختشان رسم دین پروری

حساب خدائی و پیغمبری

بر آن قوم صاحب‌دلی برگماشت

که داند دلی چند را پاس داشت

چو شد کار آن کشور آراسته

روا رو شد از راه برخاسته

به فرخ رکابی و خرم دلی

برون راند از آن شاه یک منزلی

ره انجام را زیر زین رام کرد

چو انجم در آن ره کم آرام کرد

رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ

همه راه پرخارو پر خاره سنگ

پدیدار شد تیغ کوهی بلند

که از برشدن بود جان را گزند

پس و پیش آن کوه را دید شاه

ضرورت برو کرد بایست راه

برون برد لشگر بر آن تیغ کوه

ز رنج آمده تیغ داران ستوه

ز تیزی و سختی که آن سنگ بود

سم چارپایان بر آن سنگ سود

چو شه دید کز سنگ پولادسای

خراشیده میشد سم چارپای

بفرمود تا از تن گاو و گور

به چرم اندر آرند سم ستور

نمدها و کرباسهای سطبر

ببندند بر پای پویان هژبر

همه رهگذرها بروبند پاک

ز سنگی که پوینده شد زو هلاک

به فرمان شه راه میروفتند

گریوه به پولاد میکوفتند

از آنان که بودند فراش راه

تنی چند رفتند نزدیک شاه

یکی مشت سنگ آوریدند پیش

که سم ستوران ازینست ریش

به نعل ستوران درش یافتیم

بسختیش از آن نعل برتافتیم

بسی کوفتیمش به پولاد سخت

نشد پاره پولاد شد لخت لخت

برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز

نبرید و شمشیر شد ریز ریز

بهرجوهری ساختندش خراش

به ارزیز برخاست ازوی تراش

چو شه دید کوسنگ را آس کرد

ز برندگی نامش الماس گرد

همی گفت با هر کس از هر دری

که هست این گرانمایه‌تر جوهری

بدان تا پژوهش سگالی کنند

ره خویش از الماس خالی کنند

نمودنش به هر سنگ جوئی سپرد

که تا راه داند بدان سنگ برد

چو افتاد در لشگر این گفتگوی

میان بست هر یک بدین جستجوی

بسی باز جستند بالا و پست

گرانمایه گوهر کم آمد بدست

کمر به کمر گرد بر گرد کوه

یکی وادیی بود دریا شکوه

فراوان در آن وادی الماس بود

که روشن‌تر از آب در طاس بود

چو دریا که گوهر برآرد زغار

نه دریای ماهی که دریای مار

زماران دروصد هزاران به جوش

که دیدست ماران گوهر فروش

مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج

که بی مار نتوان شدی سوی گنج

همان راه گنجینه دشوار بود

طریق شدن ناپدیدار بود

چو شه دیدکان کان الماس خیز

گذرگاه دارد چو الماس تیز

هم از ترس ماران هم از رنج راه

کسی سوی وادی نرفت از سپاه

نظر کرد هر سو چو نظاره‌ای

بدان تا به دست آورد چاره‌ای

عقاب سیه بر کمرهای سنگ

بسی دید هر یک شکاری به چنگ

چو زانسان عقابان پرنده دید

عقابین اندیشه را سرکشید

بفرمود کارند میشی هزار

نبینند کان فربهست این نزاد

گلو باز برند یک‌باره شان

کنند آنگه از یکدگر پاره‌شان

کجا کان الماس بینند زیر

بر آن کان فشانند یک یک دلیر

به فرمانبری زانکه فرمان بدوست

از آن گوسفندان کشیدند پوست

کجا کان الماس بشناختند

از آن گوشت لختی بینداختند

چو الماس دوسیده شد بر کباب

به جنبش در آمد ز هر سو عقاب

کباب و نمک هر دو برداشتند

در آن غار جز مار نگذاشتند

ببردند و خوردند بالای کوه

پس هر عقابی دوان ده گروه

هر الماس کز گوش افتاده بود

بر شاه برد آنکه آزاده بود

شه الماسها را بهم گرد کرد

بدش آبگون بود و نیکوش زرد

وز آنجا سوی پستی آورد میل

فرود آمد از کوه چون تند سیل

در آن پویه تعجیل میساختند

رهی بی قلاوز همی تاختند

ستوران ز نعل آتش انگیخته

بجای خوی از سینه خون ریخته

چو رفتند یک ماه از آن راه پیش

سم باد پایان شد از پویه ریش

هم آخر به نیروی بخت بلند

سپاه از گله رست و شاه از گزند

برون برد شه رخت از آن سنگلاخ

عمارت‌گهی دید و جایی فراخ

در آن زرعگه کشتزاری شگرف

نوازش گرفته ز باران و برف

ز سبزی و تری و تابندگی

بر او جان و دل را شتابندگی

ز تاراج آن سبزه پی کرده گم

سپنج ستوران بیگانه سم

جوانی در آن کشته چون شیرمست

برهنه سروپای بیلی به دست

ز خوبی و چالاکی پیکرش

سزاوار تاج کیانی سرش

فروزنده بیلش چو زرین کلید

نشان برومندی از وی پدید

گهی بیل برداشت گاهی نهاد

گهی بند می‌بست و گه می‌گشاد

جهاندار خواندش به آزرم و گفت

که خوی تو با خاک چون گشت جفت

جوانی و خوبی و بیدار مغز

ز نغزان نباید به جز کار نغز

نه کار تو شد بیل برداشتن

به ویرانه‌ای دانه‌ای کاشتن

بدین فرخی گوهری تابناک

نه فرخ بود هم ترازوی خاک

بیا تا ترا پادشاهی دهم

ز پیگار خاکت رهائی دهم

به پاسخ کشاورز آهسته رای

چو آورده بد شرط خدمت بجای

چنین گفت کای رایض روزگار

همه توسنان از تو آموزگار

چنان مان بهر پیشه ور پیشه‌ای

که در خلقتش ناید اندیشه‌ای

بجز دانه کاری مرا کار نیست

به من پادشاهی سزاوار نیست

کشاورز را جای باشد درشت

چو نرمی ببیند شود کوژ پشت

تنم در درشتی گرفتست چرم

هلاک درشتان بود جای نرم

تن سخت کو نازنینی کند

چو صمغی بود کانگبینی کند

خوش آمد جهان‌جوی را پاسخش

ثنا گفت بر گفتن فرخش

خبر باز پرسیدش از کردگار

کز اینسان ترا کیست پروردگار

که شد پاسدار تو در خفت و خیز؟

پناهت کجا کرد بازار تیز؟

کرا می‌پرستی کرا بنده‌ای؟

نظر بر کدامین ره افکنده‌ای؟

جوانمرد گفت ای ز گیتی خدای

به پیغمبری خلق را رهنمای

در آن کس دل خویش بستم که تو

همان قبله را میپرستم که تو

برآرنده آسمان کبود

نگارنده کوه و صحرا و رود

شب و روز پیش جهان آفرین

نهم چند ره روی خود بر زمین

بدین چشم و ابروی آراسته

کزینسان به من داد ناخواست

بدیگر کرمها که با من نمود

که از هر یکم هست صدگونه سود

سپاسش برم واجب آید سپاس

برآنکس که او باشد ایزدشناس

ترا کامدستی به پیغمبری

پذیرفتم از راه دین پروری

ترا دیده‌ام پیشتر زین به خواب

به تو زنده گشتم چو ماهی به آب

کنون کامدی وین خبر شد عیان

به خدمتگری چون نبندم میان

نگویم جهان چون توئی ناورید

جهان آفرین چون توئی نافرید

جهان را توئی مایهٔ خرمی

ز سد تو دارد جهان محکمی

سکندر بران پاک سیرت جوان

که بودش سر و سایه خسروان

ثنا گفت و برتارکش بوسه داد

همان نام یزدان براو کرد یاد

برآراستش خلعت خسروی

به دین خدا کرد پشتش قوی

در آن مرز و آن مرغزار فراخ

که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ

شبان روزی آسود شه با سپاه

سبکتر شد از خستگیهای راه

چو سالار این هفت خروار کوس

برآورد بانگ از گلوی خروس

دگر باره شه رفتن آغاز کرد

دگر ره بسیچ سفر ساز کرد

چو زان مراحله منزلی چند راند

به منزل دگر بار منزل رساند

فروزنده مرزی چو روشن بهشت

زمینهای وی جمله بی گاو و کشت

درخت و گل و سبزه آب روان

عمارت‌گهی درخور خسروان

جز آتش خلل نی که نا کشته بود

زمینی به آبی درآغشته بود

بپرسید کاین مرز را نام چیست

سر و سرور این برو بوم کیست

کشاورز و گاو آهن و گاوکو

کجا در چنین ده کند گاو هو

یکی از مقیمان آن زرعگاه

چنین گفت بعد از زمین بوس شاه

که اقصای این دل گشاینده مرز

حوالی بسی دارد از بهر ورز

در او هر چه کاری به هنگام خویش

یکی زو هزار آورد بلکه بیش

ولیکن ز بیداد یابد گزند

نگردد کس از دخل او بهره‌مند

اگر داد بودی و داور بسی

ده آباد بودی و در ده کسی

به انصاف و داد آرد این خاک بر

تباهی پذیرد ز بیدادگر

چو از دخل او گردد انصاف کم

بسوزد ز گرمی بپوسد ز نم

به یک جو که در مالش آرند میل

جو و گندمش را برد باد و سیل

سبک منجنیقست بازوی او

که گردد به یک جو ترازوی او

چو خسرو خبر یافت کان خاک و آب

ز بیداد بیدادگر شد خراب

درو سدی از عدل بنیاد کرد

همان نامش اسکندر آباد کرد

به آبادیش داد منشور خویش

که هر کس دهد حق مزدور خویش

دهد هرکسی مال خود را زکات

به تاراجشان کس نیارد برات

در او ره نباید برات آوری

هزار آفرین برچنان داوری

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:32 PM

 

مغنی مدار از غنا دست باز

که این کار بی ساز ناید بساز

کسی را که این ساز یاری کند

طرب بادلش سازگاری کند

خوشا نزهت باغ در نوبهار

جوان گشته هم روز و هم روزگار

بنفشه طلایه کنان گرد باغ

همان نرگس آورده بر کف چراغ

ز خون مغز مرغان به جوش آمده

دل از جوش خون در خروش آمده

شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو

خروس صراحی ز خون تذرو

به رقص آمده آهوان یکسره

زدشت آمد آواز آهو بره

بساط گل افکنده برطرف جوی

به رامشگری بلبلان نغز گوی

نسیم گل و نالهٔ فاخته

چو یاران محرم بهم ساخته

چه خوشتر در این فصل ز آواز رود

وزآن آب گل کز گل آید فرود

سرآیندهٔ ترک با چشم تنگ

فروهشته گیسو به گیسوی چنگ

بسی ساز ابریشم از ناز او

دریده بر ابریشم ساز او

سخنهای برسخته بر بانگ ساز

تو گوئی و او گوید از چنگ باز

ازو بوسه وز تو غزالهای تر

یکی چون طبرزد یکی چون شکر

به بوسه غزلهای‌تر میدهی

طبرزد ستانی شکر میدهی

دلم باز طوطی نهاد آمدست

که هندوستانش به یاد آمدست

چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد

برآمیخت شنگرف با لاجورد

گیاخواره را گل ز گردن گذشت

نفیر گوزن آمد از کوه و دشت

گل‌تر برون آمد از خار خشک

بنفشه برآمیخت عنبر به مشک

به عنبر خری نرگس خوابناک

چو کافور ترسر برون زد ز خاک

به فصلی چنان شاه ایران و روم

زویرانی آمد به آباد بوم

دگرباره بر مرز هندوستان

گذر کرد چون باد بر بوستان

وز آنجا به مشرق علم برفراخت

یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت

از آن راه چون دوزخ تافته

کزو پشت ماهی تبش یافته

درآمد به آن شهر مینو سرشت

که ترکانش خوانند لنگر بهشت

بهاری درو دید چون نوبهار

پرستش گهی نام او قندهار

عروسان بت روی در وی بسی

پرستندهٔ بت شده هر کسی

در آن خانه از زر بتی ساخته

بر او خانه گنج پرداخته

سرو تاج آن پیکر دلربای

برآورده تا طاق گنبد سرای

دو گوهر به چشم اندرون دوخته

چو روشن دو شمع برافروخته

فروزنده در صحن آن تازه باغ

ز بس شب‌چراغی به شب چون چراغ

بفرمود شه تا برآرند گرد

ز تمثال آن پیکر سالخورد

زر و گوهرش برگشایند زود

که با بت زیان بود و با خلق سود

سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ

سوی شاه شد کرده ابرو فراخ

به گیسو غبار از ره شاه رفت

بسی آفرین کرد بر شاه و گفت

که شاه جهان داور دادگر

که از خاور اوراست تا باختر

به زر و به گوهر ندارد نیاز

که گیتی فروزست و گردن فراز

دگر کین بت از گفتهٔ راستان

فریبنده دارد یکی داستان

اگر شاه فرمان دهد در سخن

فرو گویم آن داستان کهن

جهاندار فرمود کان دل نواز

گشاید در درج یاقوت باز

دگر ره پری پیکر مشک خال

گشاد از لب چشمه آب زلال

دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ

که زرین درختست و پیروزه شاخ

از آن پیش کایین بت‌خانه داشت

یکی گنبد نیم ویرانه داشت

دو مرغ آمدند از بیابان نخست

گرفته دو گوهر به منقار چست

نشستند بر گنبد این سرای

ز فیروزی و فرخی چون همای

همه شهر مانده در ایشان شگفت

که چون شاید آن مرغکان را گرفت

برین چون برآمد زمانی دراز

فکندند گوهر پریدند باز

بزرگان که این مملکت داشتند

بر آن گوهر اندیشه بگماشتند

طمع بردل هر کسی کرد راه

که بر گوهر او را بود دستگاه

پدید آمد اندر میان داوری

خرد کردشان عاقبت یاوری

بر آن رفت میثاق آن انجمن

که از بهر بت‌خانهٔ خویشتن

بتی ساختند آن همه زر در او

بجای دو چشم آن دو گوهر در او

دری کان ره آورد مرغ هواست

گرش آسمان برنگیرد رواست

ز خورشید گیرد همه دیده نور

ز ما کی کند دیده خورشید دور

چراغی که کوران بدان خرمند

در او روشنان باد کمتر دمند

مکن بیوه‌ای چند را گرم داغ

شب بیوگان را مکن بی چراغ

بت خوش زبان چون سخن یاد کرد

یت بی زبان را شه آزاد کرد

نبشت از بر پیکر آن نگار

که با داغ اسکندرست این شکار

چو دید آن پری رخ که دارای دهر

بر آن قهرمانان نیاورد قهر

یکی گنج پوشیده دادش نشان

کزو خیزه شد چشم گوهر کشان

شه آن گنج آکنده را برگشاد

نگه داشت برخی و برخی بداد

دگر ره ز مینوی روحانیان

درآورد سر با بیابانیان

بسی راند بر شوره و سنگلاخ

گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ

بهر بقعه‌ای کادمی زاد دید

به ایشان سخن گفت و زیشان شنید

ز یزدان پرستی خبر دادشان

ز دین توتیای نظر دادشان

ز پرگار مشرق زمین بر زمین

دگر ره درآمد به پرگار چین

چو خاقان خبر یافت از کار او

برآراست نزلی سزاوار او

به درگاه شاه آمد آراسته

جهان پرشد از گنج و از خواسته

دگر ره زمین بوس شه تازه کرد

شهش حشمتی بیش از اندازه کرد

چو ز آمیزش این خم لاجورد

کبودی درآمد به دیبای زرد

نشستند کشور خدایان بهم

سخن شد زهر کشوری بیش و کم

پس آنگه شد روزگاری دراز

همه عهدها تازه کردند باز

پذیرفت خاقان ازو دین او

درآموخت آیات و آیین او

دگر روز چون مهر بر مهر بست

قراخان هندو شد آتش پرست

سکندر به خاقان اشارت نمود

کزین مرحله کوچ سازیم زود

مرا گفت اگر چند جائیست گرم

به دریا نشستن هوائیست نرم

بدان تا چو آهنگ دریا کنم

در او نیک و بد را تماشا کنم

شگفتی که باشد به دریای ژرف

ببینم نمودارهای شگرف

به شرطی که باشی تو همراه من

برافروزی از خود گذرگاه من

پذیرفت خاقان که دارم سپاس

گرایم سوی راه باره شناس

بدان ختم شد هر دو را گفتگوی

که قاصد کند راه را جستجوی

به نیک اختری روزی از بامداد

که شب روز را تاج بر سر نهاد

چنان رای زد تاجدار جهان

که پوید سوی راه با همراهان

تنی ده هزار از سپه برگزید

کزو هر یکی شاه شهری سزید

بنه نیز چندانکه خوار آمدش

به مقدار حاجت به کار آمدش

دگر مابقی را ز گنج و سپاه

یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه

همان خان خانان به خدمتگری

جریده به همراهی و رهبری

به اندازه او نیز برداشت برگ

سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ

سپه نیز با او تنی ده هزار

خردمند و مردانه و مرد کار

عزیمت سوی مشرق انگیختند

همه ره زر مغربی ریختند

به عرض جنوبی نمودند میل

شکارافکنان هر سوئی خیل خیل

چهل روز رفتند از این‌گونه راه

نبردند پهلو به آرامگاه

چو نزدیک آب کبود آمدند

به پایین دریا فرود آمدند

بر آن فرضه گاه انجمن ساختند

علمها به انجم برافراختند

حکایت چنان رفت از آن آب ژرف

که دریا کناریست اینجا شگرف

عروسان آبی چو خورشید و ماه

همه شب برآیند از آن فرضه گاه

براین ساحل آرام سازی کنند

غناها سرایند و بازی کنند

کسی کو به گوش آورد سازشان

شود بیهش از لطف آوازشان

درین بحر بیتی سرایند و بس

که در هیچ بحری نگفتست کس

همه شب بدینسان درین کنج کوه

طرب می‌کنند آن گرامی گروه

چو بر نافهٔ صبح بو میبرند

به آب سیه سر فرو میبرند

جهاندار فرمود تا یکدو میل

کند لشگر از طرف دریا رحیل

چو شب نافه مشک را سرگشاد

ستاره در گنج گوهر گشاد

ملک خواند ملاح را یک تنه

روان گشت بی لشگر و بی بنه

بر آن فرضه گه خیمه‌ای زد ز دور

که گوهر ز دریا برآورد نور

در آن لعبتان دید کز موج آب

علم بر کشیدند چون آفتاب

پراکنده گیسو براندام خویش

زده مشک بر نقرهٔ خام خویش

سرائیده هر یک دگرگون سرود

سرودی نو آیین‌تر از صد درود

چو آن لحن شیرین به گوش آمدش

جگر گرم شد خون به جوش آمدش

بر آن لحن و آواز لختی گریست

دیگر باره خندید کان گریه چیست

شگفتی بود لحن آن زیر و بم

که آن خنده و گریه آرد بهم

ملک را چو شد حال ایشان درست

دگر باره شد باز جای نخست

چودیبای چین بر فک زد طراز

شد از صوف روزی جهان بی نیاز

به استاد کشتی چنین گفت شاه

که کشتی در افکن بدین موجگاه

در این آب شوریده خواهم نشست

که رازی خدا را در این پرده هست

خطرناکی کار دانسته‌ام

شدن دور ازو کم توانسته‌ام

اگر پرسی از عقل آموزگار

به کاری دواند مرا روزگار

نگهبان کشتی پذیرنده گشت

درآورد کشتی به دریا زدشت

شه کاردان گشت کشتی گرای

فروماند خاقان چین را به جای

نمودش که تا نایم اینجا فراز

نباید که گردی تو زین جای باز

ندانم درین راه کمبودگی

هلاکم دواند به آسودگی

گرآیم ترا خود شوم حق گزار

وگرنه تو دانی و ترتیب کار

چو گفت این سخن دیده چون رود کرد

کسی را که بگذاشت بدورد کرد

درافکند کشتی به دریای چین

که دیدست دریای کشتی نشین

از آن همرهان به کار آمده

ببرد آنچه بود اختیار آمده

ز چندان حکیمان عیسی نفس

بلیناس فرزانه را برد و بس

سوی ژرفی آمد ز دریا کنار

به دریای مطلق درافکند بار

جهان در جهان راند بر آب شور

جهان میدواندش زهی دست زور

چو یک چند کشتی روان شد درآب

پدید آمد ان میل دریا شتاب

که سوی محیط آب جنبش نمود

همان ز آمدن بازگشتش نبود

نواحی شناسان آب آزمای

هراسنده گشتند از آن ژرف جای

زرهنامه چون بازجستند راز

سوی باز پس گشتن آمد نیاز

جزیره یکی گشت پیدا ز دور

درفشنده مانند یک پاره نور

گرفتند لختی در آنجا قرار

زمیل محیطی همه ترسگار

ز پیران کشتی یکی کاردان

چنین گفت با شاه بسیار دان

که این مرحله منزلی مشکلست

به رهنامه‌ها در پسین منزلت

دلیری مکن کاب این ژرف جای

بسوی محیطست جنبش نمای

اگر منزلی رخت از آنسو بریم

از آن سوی منزل دگر نگذریم

سکندر چو زین حالت آگاه گشت

کزان میلگه پیش نتوان گذشت

طلسمی بفرمود پرداختن

اشارت کنان دستش افراختن

کزین پیشتر خلق را راه نیست

از آنسوی دریا کس آگاه نیست

چو زینسان طلسمی مسین ریختند

ز رکن جزیره برانگیختند

که هر کشتیی کارد آنجا شتاب

طلسمش نماید اشاره به آب

کز اینجای برنگذرد راه کس

ره آدمی تا بداینجاست بس

به تعلیم او کاردانان راز

دگر باره ز آن راه گشتند باز

چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت

در آن تعبیه راز یزدان شناخت

به فرزانه این همه رنجبرد

طفیل چنین شغل باید شمرد

بدان تا طلسمی مهیا کنند

مرابین که چون خضر دریا کنند

به فرمان کشتی کش چاره ساز

جهان‌جوی از آن میلگه گشت باز

ز دریا چو ده روزه بگذاشتند

غلط بود منزل خبر داشتند

پدید آمد از دور کوهی بلند

ز گرداب در کنج آن کوه بند

در آن بند اگر کشتیی تاختی

درو سال‌ها دایره ساختی

برون نامدی تا نگشتی خراب

نرستی کسی زنده ز آن بند آب

چو استاد کشتی بدان خط رسید

به پرگار کشتی خط اندر کشید

فرو برد لنگر به پائین کوه

برون رفت و با او برون شد گروه

به بالای آن بندگاه ایستاد

ز پیوند و فرزند می‌کرد یاد

جهاندار گفتش چه بد یافتی

که روی از جهان پاک برتافتی

خبر داد شه را شناسای کار

از آن بند دریای ناسازگار

که هر کشتیی کو بدینجا رسید

ازین بندگه رستگاری ندید

خردمند خواند ورا کام شیر

که چون کام شیرست بر خون دلیر

نه بس بود ما را خطرهای آب

قضای دگر کرد بر ما شتاب

به بیماری اندر تب آمد پدید

رخ ریش را آبله بردمید

اگر راه پیشین خطرناک بود

که از رفتن آینده را باک بود

کنون در خطرگاه جان آمدیم

ز باران سوی ناودان آمدیم

همان چاره باشد کزین تیغ کوه

به خشگی برون جان برند این گروه

به قیصور می‌گردد این راه باز

وز آنجا به چین هست راهی دراز

ز دریا بهست آن ره دور دست

که دوری و دیریش را چاره هست

مثل زد سکندر در آن کوهسار

که دیر و درست آی و انده مدار

ز فرزانه کاردان بازجست

که رایی در اندیشه داری درست؟

که آن رای پیروز یاری دهد

به کشتی ره رستگاری دهد

پذیرفت فرزانه که اقبال شاه

کند رهنمونی مرا سوی راه

اگر سازد این‌جا شهنشه درنگ

طلسمی برارم ازین روی سنگ

کنم گنبدی زو برانگیزمش

یکی طبل در گردن آویزمش

کسی کو در آن گنبد آرد قرار

بر آن طبل زخمی زند استوار

به ژرفی رسد کشتی از بندگاه

به آیین پیشین درافتد به راه

غریب آمد این شعبده شاه را

که فرزانه چون سازد این راه را

به فرزانه فرمود تا آنچه گفت

بجای آورد آشکار و نهفت

ز بایستنیهای او هر چه خواست

همه آلت کار او کرد راست

به استاد کاری خداوند هوش

در آن بازی سخت شد سخت کوش

یکی گنبد افراخت از خاره سنگ

پذیرای او شد به افسون و رنگ

طلسمی مسین در وی انگیخته

به گردن درش طبلی آویخته

به شه گفت چون گنبد افراختم

طلسمی و طبلی چنین ساختم

در انداز کشتی بدان بند آب

بزن طبل تا چون نماید شتاب

شه آن کاردان را که کشتی رهاند

بفرمود تا کشتی آنجا رساند

چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد

ز دیوانگی گشت چون دیو باد

شه آمد سوی گنبد سنگ بست

به طبل آزمائی دوالی به دست

بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل

برآمد چو بانگ پر جبرئیل

برون جست کشتی ز گرداب تنگ

در آن جای گردش نماندش درنگ

شه از مهر آن کار سر دوخته

چو مهر بهاری شد افروخته

ز شادی به فرزانه چاره سنج

بسی تحفها داد از مال و گنج

دگرگونه در دفتر آرد دبیر

ز رهنامهٔ ره شناسان پیر

که آن کام شیر از حد بابلست

سخن چون دو قولی بود مشکلست

ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود

همانا که مشکل نباشد سرود

ز دانا پژوهیدم این راز را

کز آن طبل پیدا کن آواز را

خبر داد دانای هیئت شناس

به اندازهٔ آن که بودش قیاس

که چون کشتی افتد در آن کنج کوه

یکی ماهی آید زبانی شکوه

زند دایره گرد کشتی درآب

پس او کند تیز کشتی شتاب

بدان تا چو کشتی بدرد زهم

بلا دیدگان را کشد در شکم

چو آن طبل رویین گرگینه چرم

به ماهی رساند یک آواز نرم

هراسان شود ماهی از بانگ تیز

سوی ژرف دریا نماید گریز

روان گردد آب از برو یال او

کند میل کشتی به دنبال او

بدین فن رهد کشتی از تنگنای

نداند دگر راز را جز خدای

شه از بازی آن طلسم شگرف

گراینده شد سوی دریای ژرف

بران کوه دیگر نبودش درنگ

سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ

چو هندوی شب زین رواق کبود

رسن بست بر فرضه هفت رود

برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد

رسن بازی هندوان پیشه کرد

در این غم که بر طبل کشتی گرای

که زخمی زند کو نماند بجای

چنین کرد لطف خدا یاوری

که حاجت نبودش بدان داوری

کسی کو کند داروی چشم ساز

به داروی چشمش نباشد نیاز

بسی تب زده قرص کافور کرد

نخورده شد آن تب چو کافور سرد

دوا کردن از بهر درد کسان

به سازنده باشد سلامت رسان

شتابنده ملاح چالاک چنگ

به کشتی در آمد چو پویان نهنگ

شکنجه گشاد از ره بادبان

ستون را قوی کرد کام و زبان

برافراخت افزار کشتی بساز

بدان ره که بود آمده گشت باز

روان کرد کشتی به آب سیاه

به کم مدت آمد سوی فرضه گاه

خلایق ز کشتی برون آمدند

ز شادی رها کن که چون آمدند

چو اسکندر آمد ز دریا به دشت

گذشته بسر بربسی برگذشت

برآسود بر خاک از آن ترس و باک

غم و درد برد از دل ترسناک

بسی بنده و بندی آزاد کرد

ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد

چو خاقان از آن حالت آگاه شد

خرامان و خندان سوی شاه شد

ز شکر و شکرانه باقی نماند

بسی گنج در پای خسرو فشاند

شه از دل نوازیش در بر گرفت

سخنهای پیشینه از سر گرفت

از آن سیلگه وان خطر ساختن

طلسمی بدان گونه پرداختن

وزان راه گم کردن آن گروه

گرفتار گشتن بدان بند کوه

وزان بر سر کوه بگریختن

رهاننده طبلی برانگیختن

چو این قصه بشنید خاقان چین

بر اقبال شه تازه کرد آفرین

که با شاه شاهان فلک داد کرد

دل خان خانان بدو شاه کرد

جهان را درین آمدن راز بود

که شاه جهان چاره پرداز بود

ز هر نیک و هر بد که آید به دشت

مرادی در او روی پوشیده هست

خیالی که در پرده شد روی پوش

نبیند درو جز خداوند هوش

گر آنجا نپرداختی شهریار

زدست که بر خاستی این شمار

جهان از تو دارد گشایندگی

ترا در جهان باد پایندگی

چو اسکندر آسوده شد هفته‌ای

نیاورد یاد از چنان رفته‌ای

جهان تاختن باز یاد آمدش

خطرناکی رفته باد آمدش

درای شتر خاست کوچگاه

سرآهنگ لشگر در آمد به راه

قلاووز برداشت آهنگ پیش

شد از پای محمل کشان راه ریش

زرنگین علمهای گوهر نگار

همه روی صحرا شده چون بهار

ز تیغ و سپرهای آراسته

گل و سوسن از دشت برخاسته

برآمد بزین شاه گیتی نورد

ز گیتی به گردون برآورد گرد

بسوی بیابان روان کرد رخش

سپه را زمال و خورش داد بخش

بیابان جوشنده بگرفت پیش

که جوشنده دید از هوا مغز خویش

چو ده روز راه بیابان نبشت

عمارت پدید آمد و آب و کشت

یکی شهر کافور گون رخ نمود

که گفتی نه از گل ز کافور بود

ز خاقان بپرسید کین شهر کیست

برهنامه در نام این شهر چیست

نشان داد داننده از کار شهر

که شهریست این از جهان تنگ بهر

بجز سیم و زر کان بود خانه خیز

دگر چیزها راست بازار تیز

کسی را بود پادشائی در او

که بینند فر خدائی دراو

غریبان گریزند ازین جایگاه

که وحشت کند روشنان را سیاه

چو خورشید سر برزند زین نطاق

برآید ز دریا طراقا طراق

چنان کز چنان نعره هولناک

بود بیم کاندر دل آید هلاک

به زیر زمین دخمه دارند بیست

که طفلان در آن دخمه دانند زیست

بزرگان در آن حال گیرند گوش

وگرنه نه دل پای دارد نه هوش

دل شاه شوریده شد زین شمار

ز فرزانه درخواست تدبیر کار

چنان داد فرزانه پاسخ به شاه

که فرمان دهد بامدادن به گاه

کز آن پیش کافغان برآرد خروس

برآید ز لشگرگه آواز کوس

تبیره زنان طبل بازی کنند

به بانگ دهل زخمه سازی کنند

بدان گونه تا روز گردد بلند

به طبل و دهل درنیارند بند

بدان تا ز دریا برآید خروش

نیوشنده را مغز ناید به جوش

به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت

کزو مغزها میشود لخت لخت

چه بانگست کافغان دهد باد را

سبب چیست این بانگ و فریاد را

به شه گفت فرزانه کز اوستاد

چنین یاد دارم که هر بامداد

چو بر روی آب اوفتد آفتاب

ز گرمی مقبب شود روی آب

پس آوازها خیزد از موج بر

که افتند چون کوه بر یکدیگر

به تندی چو تندر شوند آن زمان

که تندی همانست و تندر همان

دگرگونه دانا برانداخت رای

که سیماب دارد درآن آب جای

چو خورشید جوشان کند آب را

به خود در کند جوش سیماب را

دگر باره چون از افق بگذرد

بیندازد آنرا که بالا برد

چو سیماب در پستی فتد ز اوج

برآید چنان بانگ هایل ز موج

جهان مرزبان کارفرمای دهر

در آورد لشگر به نزدیک شهر

فرود آمد آسایش آغاز کرد

وزان مرحله برگ ره ساز کرد

مقیمان بقعه چو آگه شدند

به کالا خریدن سوی شه شدند

متاعی که در خورد آن شهر بود

خریدند اگر نوش اگر زهر بود

زهر نقد کان بود پیرایه‌شان

یکی بیست میکرد سرمایه‌شان

شه از خاصه خویشتن بی بها

بهر مشتری کرد چیزی رها

جداگانه از بهر سالارشان

بسی نقد بنهاد در بارشان

چو دانست سالار آن انجمن

ره ورسم آن شاه لشگر شکن

فرستاد نزلی به ترتیب خویش

خورشها در آن نزل از اندازه بیش

هم از جنس ماهی هم از گوسفند

دگر خوردنیها جز این نیز چند

خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست

که ناید زما نزل راه تو راست

بیابانیان را نباشد نوا

بجز گرمیی کان بود در هوا

بر او کرد شه عرض آیین خویش

خبر دادش از دانش و دین خویش

ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس

کزان گمرهی گشت یزدان شناس

ز درگاه خود شاه نیک اخترش

گسی کرد با خلعتی در خورش

چو سیفور شب قرمزی در نبشت

درافتاد ناگاه ازین بام طشت

فروخفت شه با رقیبان راه

ز رنج ره آسود تا صبحگاه

چو ریحان صبح از جهان بردمید

سر آهنگ فریاد دریا شنید

مگر طشت دوشینه کافتاده بود

به وقت سحرگه صدا داده بود

شه از هول آن بانگ زهره شکاف

بغرید چون کوس خود در مصاف

بفرمود تا لشگر آشوفتند

به یک‌باره نوبت فرو کوفتند

خروشیدن طبل و فریاد کوس

جرس باز کرد از گلوی خروس

به آواز طبلی که برداشتند

دگر بانگ را باد پنداشتند

بدین‌گونه تا سر برآورد چاشت

تبیره جهان را در آشوب داشت

همه شهر از آواز آن طبل تیز

برآشفته گشتند چون رستخیز

دویدند بر طبل کامد نفیر

چو بر طبل دجال برنا و پیر

شگفت آمد آواز آن سازشان

که میبود غالب برآوازشان

چو نیمی شد از روز گیتی فروز

روان گشت از آنجا شه نیمروز

همه مرد و زن در زمین بوس شاه

به حاجت نمودن گرفتند راه

کز این طبلهای شناعت نمای

چه باشد که طبلی بمانی بجای

مگر چون خروشان شود ساز او

شود بانگ دریا به آواز او

جهاندار در وقت آن دست‌بوس

ببخشیدشان چند خروار کوس

در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد

که در جنبش آید دهل بامداد

شه آن رسم را نیز بر جای داشت

که هر صبحدم با دهل پای داشت

به ماهی کم و بیشتر زان زمین

درآمد به آبادی ملک چین

به لشگرگه خویش ره باز یافت

فلک را دگر باره دمساز یافت

بیاسود یک ماه از آن خستگی

همی کرد عیشی به آهستگی

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:32 PM

 

سحرگه که سربرگرفتم ز خواب

برافروختم چهره چون آفتاب

سریر سخن برکشیدم بلند

پراکندم از دل بر آتش سپند

به پیرایش نامه خسروی

کهن سرو را باز دادم نوی

ز گنج سخن مهر برداشتم

درو در ناسفته نگذاشتم

سر کلکم از گوهر انداختن

فلک را شکم خواست پرداختن

درآمد خرامان سمن سینه‌ای

به من داد تیغی در آیینه‌ای

که آشفتهٔ خویش چندین مباش

ببین خویشتن خویشتن بین مباش

نظر چون در آیینه انداختم

درو صورت خویش بشناختم

دگرگونه دیدم در آن سبز باغ

که چون پرنیان بود در پرزاغ

ز نرگس تهی یافتم خواب را

ندیدم جوان سرو شاداب را

سمن بر بنفشه کمین کرده بود

گل سرخ را زردی آزرده بود

از آن سکهٔ رفته رفتم ز جای

فروماندم اندر سخن سست رای

نه پائی که خود را سبکرو کنم

نه دستی که نقش کهن نو کنم

خجل گشتم از روی بیرنگ خویش

نوائی گرفتم به آهنگ خویش

هراسیدم از دولت تیزگام

که بگذارد این نقش را ناتمام

ازین پیش کاید شبیخون خواب

به بنیاد این خانه کردم شتاب

مگر خوابگاهی به دست آورم

که جاوید دروی نشست آورم

پژوهندهٔ دور گردنده حال

چنین گوید از گردش ماه و سال

که چون نامه حکم اسکندری

مسجل شد از وحی پیغمبری

ز دیوان فروشست عنوان گنج

که نامش برآمد به دیوان رنج

بفرمود تا عبره روم و روس

نبشتند برنام اسکندروس

از آن پیش کز تخت خود رخت برد

بدو داد و او را به مادر سپرد

به اندرز بگشاد مهر از زبان

چنین گفت با مادر مهربان

که من رفتم اینک تو از داد ودین

چنان کن که گویند بادا چنین

پدروار با بندگان خدای

چو مادر شدی مهرمادر نمای

به پروردن داد و دین زینهار

نگهدار فرمان پروردگار

به فرمانبری کوش کارد بهی

که فرمانبری به ز فرمان دهی

ضرورت مرا رفتنی شد به راه

سپردم به تو شغل دیهیم و گاه

گرفتم رهی دور فرسنگ پیش

ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟

گرآیم چنان کن که از چشم بد

نه تو خیره باشی نه من چشم زد

وگر زامدن حال بیرون بود

به هش باش تا عاقبت چون بود

چنان کن که فردا دران داوری

نگیرد زبانت به عذر آوری

سخن چون به سر برد برداشت رخت

رها کرد برمادر آن تاج و تخت

بفرمود تا لشگر روم و شام

برو عرضه کردند خود را تمام

از آن لشگر آنچ اختیار آمدش

پسندیده‌تر صد هزار آمدش

گزین کرد هر مردی از کشوری

به مردانگی هریکی لشگری

چهارش هزار اشتر از بهر بار

پس و پیش لشگر کشیده قطار

هزار نخستین ازو بیسراک

به کردن کشی کوه را کرده خاک

هزار دیگر بختی بارکش

همه بارهاشان خورشهای خوش

هزار سوم ناقهٔ ره نورد

به زیر زر و زیور سرخ و زرد

هزار چهارم نجیبان تیز

چو آهو گه تاختن گرم خیز

ز هر پیشه کاید جهان را به کار

گزین کرد صدصد همه پیشه کار

بدین سازمندی جهانگیر شاه

برافراخت رایت زماهی به ماه

ز مقدونیه روی در راه کرد

به اسکندریه گذرگاه کرد

سریر جهانداری آنجا نهاد

بر او روزکی چند بنشست شاد

به آیین کیخسرو تخت گیر

که برد از جهان تخت خود بر سریر

بفرمود میلی برافراختن

بر او روشن آیینه‌ای ساختن

که از روی دریا به یک ماهه راه

نشان باز داد از سپید و سیاه

بدان تا بود دیده بانگاه تخت

بر او دیده بانان بیدار بخت

چو ز آیینه بینند پوشیده راز

به دارنده تخت گویند باز

اگر دشمنی ترکتازی کند

رقیب حرم چاره سازی کند

چو فارغ شد از تختگاهی چنان

نشست از بر بور عالی عنان

نخستین قدم سوی مغرب نهاد

به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد

وز آنجا برون شد به عزم درست

به فرمان ایزد میان بست چست

چو لختی زمین را طرف در نوشت

ز پهلوی وادی درآمد به دشت

ز مقدس تنی چند غم یافته

ز بیداد داور ستم یافته

تظلم کنان سوی راه آمدند

عنانگیر انصاف شاه آمدند

که چون از تو پاکی پذیرفت خاک

بکن خانه پاک را نیز پاک

به مقدس رسان رایت خویش را

برافکن ز گیتی بداندیش را

در آن جای پاکان یک اهریمنست

که با دوستان خدا دشمنست

مطیعان آن خانهٔ ارجمند

نبینند ازو جز گداز و گزند

طریق پرستش رها می‌کند

پرستندگان را جفا میکند

به خون ریختن سربرافراختست

بسی را بناحق سرانداختست

همه در هراسیم از ین دیو زاد

توئی دیو بند از تو خواهیم داد

سکندر چو دید آن چنان زاریی

وزانسان برایشان ستمکاریی

ستمدیده را گشت فریادرس

به فریاد نامد ز فریاد کس

چو از قدسیان این حکایت شنید

عنان سوی بیت‌المقدس کشید

حصار جهان را که سرباز کرد

ز بیت المقدس سرآغاز کرد

سکندر به قدس آمد از مرز روم

بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم

چو بیدادگر دشمن آگاه گشت

که آواز داد آمد از کوه و دشت

کمربست و آمد به پیگار او

نبود آگه از بخت بیدار او

به اول شبیخون که آورد شاه

بران راهزن دیو بر بست راه

چو بیدادگر دید خون ریختش

ز دروازه مقدس آویختش

منادی برانگیخت تا در زمان

ز بیداد او برگشاید زبان

که هر کو بدین خانه بیداد کرد

بدینگونه بخت بدش یاد کرد

چوزو بستد آن خانهٔ پاک را

به عنبر برآمیخت آن خاک را

برآسود ازان جای آسودگان

فروشست ازو گرد آلودگان

جفای ستمکاره زو بازداشت

به طاعتگران جای طاعت گذاشت

ازو کار مقدس چو با ساز گشت

سوی ملک مغرب عنان تاز گشت

برافرنجه آورد از آنجا سپاه

وز افرنجه بر اندلس کرد راه

چو آمد گه دعوی و داوری

به دانش نمائی و دین پروری

کس از دانش و دین او سرنتافت

رهی دید روشن بدان ره شتافت

چو آموخت بر هر کسی دین و داد

به هر بقعه طاعت‌گهی نو نهاد

به رفتن دگر باره لشگر کشید

به عالم گشائی علم برکشید

به تعجیل میراند بر کوه و رود

کجا سبزه‌ای دید آمد فرود

چو از ماندگی گشت پرداخته

دگر باره شد عزم را ساخته

نمود از بیابان به دریا شتافت

درافکند کشتی به دریای آب

سه مه بر سر آب دریا نشست

بیاورد صیدی ز دریا به دست

از آنسو که خورشید میشد نهان

تکاپوی میکرد با همرهان

جزیره بسی دید بی‌آدمی

برون رفت و میشد زمی برزمی

بسی پیش باز آمدش جانور

هم از آدمی هم ز جنس دگر

دروهیچ از ایشان نیامیختند

وزو کوه بر کوه بگریختند

سرانجام چون رفت راهی دراز

نشیب زمین دیگر آمد فراز

بیابانی از ریگ رخشنده زرد

که جز طین اصفر نینگیخت گرد

برآن ریگ بوم ارکسی تاختی

زمین زیرش آتش برانداختی

همانا که بر جای ترکیب خاک

ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک

چو یکمه در ان بادیه تاختند

ازو نیز هم رخت پرداختند

چو پایان آن وادی آمد پدید

سکندر به دریای اعظم رسید

در آن ژرف دریا شگفتی بماند

که یونانیش اوقیانوس خواند

محیط جهان موج هیبت نمود

از آن پیشتر جای رفتن نبود

فرو رفتن آفتاب از جهان

در آن ژرف دریا نبودی نهان

حجابی مغانی بد آن آب را

نپوشیدی از دیدها تاب را

فلک هر شبان روزی از چشم دور

به دریا درافکندی از چشمه نور

به ما در فرو رفتن آفتاب

اشارت به چشمه است و دریای آب

همان چشمه گرم کو راست جای

به دریا حوالت کند رهنمای

چو آبی به یکجا مهیا شود

شود حوضه و در به دریا شود

معیب بود تا بود در مغاک

معلق بود چون بود گرد خاک

در آن بحر کورا محیطست نام

معلق بود آب دریا مدام

چو خورشید پوشد جمال را جهان

پس عطف آن آب گردد نهان

به وقت رحیل آفتاب بلند

ز پرگار آن بحر پوشد پرند

علم چون به زیر آرد از اوج او

توان دیدنش در پس موج او

چو لختی رود در سر آرد حجاب

که آید نورد زمین در حساب

به دانش چنین مینماید قیاس

دگر رهبری هست برره شناس

چو آن چشمه گرم را دید شاه

نشد چشم او گرم در خوابگاه

ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست

همیدون نگهبان این چشمه کیست

چنین گفت دانا که این آب گرم

بسا دیدها را که برد آب شرم

درین پرده بسیار جستند راز

نیامد به کف هیچ سر رشته باز

من این قصه پرسیدم از چند پیر

جوابی ندادست کس دلپذیر

دهد هر کسی شرح آن نور پاک

یکی گرد مرکز یکی زیر خاک

که داند که بیرون ازین جلوه‌گاه

کجا می‌کند جلوه خورشید و ماه

سکندر بران ساحل آرام جست

سوی آب دریا شد آرام سست

چو سیماب دید آب دریا سطبر

گذر بسته بر قطره دزدان ابر

درآبی چنان کشتی آسان نرفت

وگر رفت بی ره شناسان نرفت

شه از ره شناسان بپرسید راز

بسنجیدن کار و ترتیب ساز

که کشتی بدین آب چون افکنم

چگونه بنه زو برون افکنم

ندیدند کار آزمایان صواب

که شاه افکند کشتی آنجا برآب

نمودند شه را که صد رهنمون

ازین آب کشتی نیارد برون

دگر کاندرین آب سیماب فام

نهنگ اژدهائیست قصاصه نام

سیاه و ستمکاره و سهمناک

چو دودی که آید برون از مغاک

سیاست چنان دارد آن جانور

که بیننده چون بیندش یک نظر

دهد جان و دیگر نجنبد ز جای

که باشد براهی چنین رهنمای

بترزین همه آن کزین خانه دور

یکی فرضه بینی چو تابنده نور

بسی سنگ رنگین در آن موجگاه

همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه

فروزنده چون مرقشیشای زر

منی و دومن کمتر و بیشتر

چو بیند درو دیدهٔ آدمی

بخندد ز بس شادی و خرمی

وزان خرمی جان دهد در زمان

همان دیدن و دادن جان همان

ولی هر چه باشد ز مثقال کم

ز خاصیت افتد و گر صد بهم

ز بهتان جان بردنش رهنمای

همی خواندش پهنهٔ جان گزای

چو شد گفته این داستان شهریار

فرستاد و کرد آزمایش به کار

چنان بود کان پیر گوینده گفت

تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت

بفرمود تا بر هیونان مست

به آن سنگ رنگین رسانند دست

همه دیدها باز بندند چست

کنند آنگه آن سنگ را باز جست

وزان سنگ چندانکه آید بدست

برندش به پشت هیونان مست

همه زیر کرباسها کرده بند

لفافه برو باز پیچیده چند

کنند آن هیونان ازان سنگ بار

نمانند خود را در آن سنگسار

به فرمان پذیری رقیبان راه

بجای آوریدند فرمان شاه

شه و لشگر از بیم چندان هلاک

گذشتند چون باد ازان زرد خاک

بفرمود شه تا از آن خاک زرد

شتربان صد اشتر گرانبار کرد

چو آمد به جائی که بود آبگیر

برو بوم آنجا عمارت پذیر

بفرمان او سنگها ریختند

وزان سنگ بنیادی انگیختند

همه هم‌چنان کرده کرباس پیچ

کزیشان یکی باز نگشاد هیچ

به ترکیب آن سنگها بندبند

برآورد بیدر حصاری بلند

برآورد کاخی چو بادام مغز

همه یک به دیگر برآورده نغز

گلی کرد گیرنده زان زرد خاک

برون بنا را براندود پاک

درون را نیندود و خالی گذاشت

که رازی در آن پرده پوشیده داشت

خنیده چنینست از آموزگار

که چون مدتی شد بر آن روزگار

فروریخت کرباس از روی سنگ

پدید آمد آن گوهر هفت رنگ

برون بنا ماند بر جای خویش

کزاندودش گل حرم داشت پیش

درون ماندگان خرقه انداختند

بران خرقه بسیار جان باختند

هران راهرو کامد آنجا فراز

به دیدار آن حصنش آمد نیاز

طلب کرد بر باره چون ره ندید

کمندی برافکند و بالا دوید

چو بر باره شد سنگ را دید زود

چو آهن ربا زود ازو جان ربود

ز سنگی که در یک منش خون بود

چو کوهی بهم برنهی چون بود

شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد

شنید این سخن را و باور نکرد

فرستاد و این قصه را باز جست

براو قصه شد ز آزمایش درست

چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت

ز دریا بسوی بیابان شتافت

چو ششماه دیگر بپیمود راه

ستوه آمد از رنج رفتن سپاه

ازان ره که در پای پیل آمدش

گذرگه سوی رود نیل آمدش

به سرچشمه نیل رغبت نمود

که آن پایه را دیده نادیده بود

شب و روز برطرف آن رود بار

دو اسبه همی راند بر کوه و غار

بدان رسته کان رود را بود میل

همی شد چو آید سوی رود سیل

بسی کوه و دشت از جهان درنوشت

به پایان رسد آخر آن کوه و دشت

پدید آمد از دامن ریگ خشک

بلندی گهی سبز با بوی مشک

کمر در کمر کوهی از خاره سنگ

برآورده چون سبز با بوی مشک

برو راه بربسته پوینده را

گذر گم شده راه جوینده را

کشیده عمود آن شتابنده رود

از آن کوه میناوش آمد فرود

یکی پشته بر راه آن بود تند

که از رفتنش پایها بود کند

کسی کو بدان پشتهٔ خار پشت

برانداختی جان به چنگال و مشت

زدی قهقهه چون بر او تاختی

از آنسوی خود را در انداختی

بر او گر یکی رفتنی و گر هزار

چو مرغان پریدی در آن مرغزار

فرستاده بر پشته شد چند کس

کز ایشان نیامد یکی باز پس

چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت

تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت

چنان چشم از آن خیل برتافتی

که چشم از خیالش اثر یافتی

سکندر جهاندیدگان را بخواند

درین چاره‌جوئی بسی قصه راند

که نتوان برین کوه تنها شدن

دو همراه باید به یکجا شدن

سکونت نمودن در آن تاختن

بهر ده قدم منزلی ساختن

چو بر پشته رفتن گرفتن قرار

برانداختن آنچه باید به کار

به تدریج دیدن درآن سوی کوه

به یکره ندیدن که آرد شکوه

بکردند ازینسان و سودی نداشت

دگر باره دانا نظر برگماشت

چنین شد درآن داوری رهنمای

که مردی هنرمند و پاکیزه رای

نویسنده باشد جهاندیده مرد

همان خامه و کاغذش درنورد

بود خوب فرزندی آن مرد را

کزو دور دارد غم و درد را

چو میل آورد سوی آن پشته گاه

بود پور هم پشت با او به راه

به بالا شود مرد و فرزند زیر

بود بچه شیر زنجیر شیر

گر او باز پس ناید از اصل و بن

به فرزند خود بازگوید سخن

وگر زانکه دارد زبان بستگی

نویسد مثالی به آهستگی

فرو افکند سوی فرزند خویش

نبرد دل از مهر پیوند خویش

بدست آوریدند مردی شگرف

که مجموعه‌ای بود از آن جمله حرف

سوی کوه شد پیر و با او جوان

چو بچه که با شیر باشد دوان

دگر نیمروز آن جوان دلیر

ز پایان آن پشته آمد به زیر

ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ

بر شاه شد رفته از روی رنگ

به شه داد کاغذ فرو خواند شاه

نبشته چنین بود کز گرد راه

به جان آن چنان آمدم کز هراس

به دوزخ ره خویش کردم قیاس

رهی گوئی از تار یک موی رست

برو هر که آمد ز خود دست شست

درین ره که جز شکل موئی نداشت

فرود آمد هیچ روئی نداشت

چو بر پشته خاره سنگ آمدم

ز بس تنگی ره به تنگ آمدم

ز آنسو که دیدم دلم پاره شد

خرد زان خطرناکی آواره شد

وزینسو ره پشته بی راغ بود

طرف تا طرف باغ در باغ بود

پر از میوه و سبزه و آب و گل

برآورده آواز مرغان دهل

هوا از لطافت درو مشک ریز

زمین از نداوت در او چشمه خیز

تکش با تلاوش در آویخته

چنین رودی از هر دو انگیخته

ازین سو همه زینت و زندگی

از آنسو همه آز و افکندگی

بهشت این و آن هست دوزخ سرشت

به دوزخ نیاید کسی از بهشت

دگر کان بیابان که ما آمدیم

ببین کز کجا تا کجا آمدیم

کرا دل دهد کز چنین جای نغز

نهد پای خود را در آن پای لغز

من اینک شدم شاه بدرود باد

شما شاد باشید و من نیز شاد

شه از راز پنهان چو آگاه گشت

سپه راند از آن کوهپایه به دشت

نگفت آنچه برخواند با هیچ‌کس

که تا هر دلی نارد آنجا هوس

چو دانست کانجا نشستن خطاست

گذرگه طلب کرد بر دست راست

در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ

نمیکرد جز راه رفتن بسیچ

ز راه بیابان برون شد به رنج

چو ریگ بیابان روان کرده گنج

رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش

تف آهش از دیگ بر دیگ بیش

همه راه دشمن ز دام و دده

بهر گوشه‌ای لشگری صف زده

ولیکن چو کردندی آهنگ شاه

ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه

کس از تیرگی ره نبردی برون

مگر رخصت شه شدی رهنمون

کسی کو کشیدی سراز رای او

شدی جای او کندهٔ پای او

برون از میانجی و از ترجمه

بدانست یک یک زبان همه

سخن را به آهنگشان ساز داد

جواب سزاوارشان باز داد

بدینگونه میکرد ره را نورد

زمان زیر گردون زمین زیر گرد

در آن ره نبودش جز این هیچ‌کار

که چون باد بردی ز دلها غبار

دل آشنا را برافروختی

به بیگانگان دین در آموختی

چوزان دشت بگذشت چون دیو باد

قدم در دگر دیو لاخی نهاد

بیابانی از آتشین جوش او

زبانی سخن گفته در گوش او

جز آن زر که باشد خدای آفرید

کس از رستنیها گیاهی ندید

جهان‌جوی از آن کان زر تافته

بخندید چون طفل زر یافته

چو لختی در آن دشت پیمود راه

به باغ ارم یافت آرامگاه

پدید آمد آن باغ زرین درخت

که شداد ازو یافت آن تاج و تخت

درون رفت سالار گیتی نورد

زمین از درختان زر دید زرد

یکایک درختانش از میوه پر

همه میوه بیجاده و لعل و در

ز هر سو درآویخته سیب و نار

همه نار یاقوت و یاقوت نار

ز نارنج زرین و سیمین ترنج

فریب آمده بانظرها بغنج

بهارش جواهر زمین کیمیا

ز بیجاده گل وز زمرد گیا

بساطی کشیده دران سبز باغ

ز گوهر برافروخته چون چراغ

دو تندیس از زر برانگیخته

زهر صورتی قالبی ریخته

چو در چشم پیکرشناس آمدی

اگر زر نبودی هراس آمدی

ز بلورتر حوضه‌ای ساخته

چو یخ پاره‌ای سیم بگداخته

در آن ماهیان کرده از جزع ناب

نماینده‌تر زانکه ماهی در آب

دوخشتی برآورده قصری عظیم

یکی خشت از زر یکی خشت سیم

چو شه شد در آن قصر زرینه خشت

گمان برد کامد به قصر بهشت

چو بسیار برگشت پیرامنش

دریده شد از گنج زر دامنش

رواقی جداگانه دید از عقیق

ز بنیاد تا سر به گوهر غریق

در او گنبدی روشن از زر ناب

درفشنده چون گنبد آفتاب

نیفتاده گردی بر آن زر خشک

بجز سونش عنبر و گرد مشک

در او رفت سالار فرهنگ و هوش

چو در گنبد آسمانها سروش

ستودانی از جزع تابنده دید

کزو بوی کافورتر میدمید

نهاده بر آن فرش مینا سرشت

یکی لوح یاقوت مینا نوشت

نبشته براو کای خداوند زور

که رانی سوی این ستودان ستور

درین دخمه خفتست شداد عاد

کزو رنگ و رونق گرفت این سواد

به آزرم کن سوی ما تاختن

مکن قصد برقع برانداختن

بکن ستر پوشی که پوشیده‌ایم

به رسوائی کس نکوشیده‌ایم

نگهدار ناموس ما در نهفت

که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت

اگر خفته‌ای را درین خوابگاه

برآرند گنبد ز سنگ سیاه

سرانجامش این گنبد تیز گشت

ز دیوار گنبد درآرد به دشت

تنش را نمک سود موران کند

سرش خاک سم ستوران کند

بلی هر کسی از بهر ایوان خویش

ستونی کند بر ستودان خویش

ولیکن چو بینی سرانجام کار

برد بادش از هر سوئی چون غبار

که داند که شداد را پای و دست

به نعل ستور که خواهد شکست

غبار پراکنده را در مغاک

رها کن که هم خاک به جای خاک

از آن تن که بادش پراکنده کرد

نشانی نبینی جز این کوه زرد

تو نیز ای گشایندهٔ قفل راز

بترس از چنین روز و با ما بساز

مباش ایمن ارزانکه آزاده‌ای

که آخر تو نیز آدمی زاده‌ای

همه گنج این گنجدان آن تست

سرو تاج ماهم به فرمان تست

گشادست پیش تو درهای گنج

سپاه ترا بس شد این پای رنج

ببر گنج کان بر تو باری مباد

ترا باد و بامات کاری مباد

سکندر بر آن لوح ناریخته

چو لوحی شد از شاخی آویخته

وزان خط که چون قطرهٔ آب خواند

بسا قطرهٔ آب کز دیده راند

چو از چشم گریندهٔ اشک‌بار

بر آن خوابگه کرد لختی نثار

برون رفت وزان گنجدان رخت بست

بدان گنج و گوهر نیالود دست

ز باغی که در بیغ تیغ آمدش

یکی میوه چیدن دریغ آمدش

چو دانست کان فرش زر ساخته

به عمری درازست پرداخته

از آن گنجدان کان همه گنج داشت

نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت

همه راه او خود پر از گنج بود

زر ده دهی سیم ده پنج بود

دگر باره سر در بیابان نهاد

برو بوم خود را همی کرد یاد

چو یک نیمه راه بیابان برید

گروهی دد آدمی سار دید

بیابانیانی سیه‌تر ز قیر

به بیغوله غارها جای گیر

بپرسیدشان کاندرین ساده دشت

چه دارید از افسانها سرگذشت

گذشت از شما کیست از دام و دد

که دارد دراین دشت ماوای خود

چنین باز دادند شه را جواب

که دورست ازین بادیه ابروآب

درین ژرف صحرا که ماوای ماست

خورشهای ما صید صحرای ماست

درین دشت نخجیر بانی کنیم

به رسم ددان زندگانی کنیم

خوریم آنچه زان صید یابیم نرم

کنیم آلت جامه از موی و چرم

نه آتش به کار آید اینجا نه آب

بود آب از ابر آتش از آفتاب

به روز سپید آفتاب بلند

بود آتش ما درین شهر بند

ز شبنم چو گردد هوا نیزتر

دم ما کند زان نسیم آبخور

درین کنج ما را جز این ساز نیست

وزین برتر انجام و آغاز نیست

همان نیز پرسی ز دیگر گروه

که دارند مأوا درین دشت و کوه

درین آتشین دشت بن ناپدید

که پرنده دروی نیارد پرید

بیابانیانند وحشی بسی

که هرگز نگیرند خو با کسی

ببرند چندان به یک‌روز راه

که آن برنخیزد ز ما در دو ماه

ازیشان به ما یک یک آید به دست

بپرسیم ازو چون شود پای بست

که بی آب چون زندگانی کنند

به ما بر چرا سرفشانی کنند

نمایند کاب از بنه زهر ماست

زتری هوائیست کز بهر ماست

نسازیم چون مار با هیچ‌کس

خورشهای ما سوسمارست و بس

ز شغل شما چون نیابیم سود

شما را پرستش چه باید نمود

دگرگونه پرسیمشان در نهفت

چه هنگام خورد و چه هنگام خفت

که چندانکه رفتند بالا و پست

درین بادیه کاب ناید بدست

به پایان این بادیه کس رسید

همان پیکری دیگر از خلق دید

به پاسخ چنین گفته‌اند آن گروه

که بسیار گشتیم در دشت و کوه

دویدیم چون آهوان سال و ماه

به پایان وادی نبردیم راه

بیابانیانی دگر دیده‌ایم

وزیشان خبر نیز پرسیده‌ایم

که بیرون ازین پیکر قیرگون

نشانی دگر می‌دهد رهنمون؟

نشان داده‌اند از بر خویش دور

بدانجا که خورشید را نیست نور

یکی شهر چون بیشهٔ مشک بید

در او آدمی پیکرانی سپید

نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال

ز پانصد یکی را فزونست سال

وگر نیز پانصد برآید دگر

نبینی کسی را ز پیری اثر

برون از وطن گاه آن دلکشان

به ما کس ندادست دیگر نشان

از آن نیز بیرون درین خاک پست

بسی کوه و صحرای نادیده هست

درونیست روینده را آبخورد

که گرماش گرماست و سرماش سرد

چوزو رستنی برنیاید ز خاک

در آن جانور چون نگردد هلاک

همینست رازی که ما جسته‌ایم

ز دیگر حکایت ورق شسته‌ایم

سکندر به آن خلق صاحب نیاز

ببخشید و بخشودشان برگ و ساز

در آموختشان رسم و آیین خویش

برافروختشان دانش از دین خویش

وزیشان به هنجارهای درست

سوی ربع مسکون نشان بازجست

چو زو کار خود سازور یافتند

به ره بردنش زود بشتافتند

از آن خاک جوشان و باد سموم

نمودند راهش به آباد بوم

سکندر در آن دشت بیگاه و گاه

دواسبه همیراند بیراه و راه

سرانجام کان ره به پایان رسید

دگر باره شد عطف دریا پدید

هم از آب دریا به دریا کنار

تلاوشگهی دید چون چشمه سار

فکندند ماهی برآن چشمه رخت

بر آسوده گشتند از آن رنج سخت

دگر باره کشتی بسی ساختند

ز ساحل به دریا در انداختند

چو دریا بریدند یک ماه بیش

به خشکی رساندند بنگاه خویش

چو از تاب انجم شب تب زده

بپیچید چون مار عقرب زده

زباده جنوبی در آمد نسیم

دل رهروان رست از اندوه و بیم

گرفتند یک ماه آنجا قرار

که هم سایبان بود وهم چشمه سار

به مرهم رسیدند از آن خستگی

زتن رنجشان شد به آهستگی

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:32 PM

 

دگر روز کز عطسهٔ آفتاب

دمیدند کافور بر مشک ناب

فرستاد شه تا به روشن ضمیر

فلاطون نهد خامه را بر حریر

نگارد یکی نامهٔ دلنواز

که خوانندگان را بود کارساز

به فرمان شه پیر دریا شکوه

جواهر برون ریخت از کان کوه

ز گوهر فشان کلک فرمانبرش

نبشته چنین بود در دفترش

که باد افزون ز آسمان و زمین

ز ما آفریننده را آفرین

پس از آفرین کردن کردگار

بساط سخن کرد گوهر نگار

که شاه جهان از جهان برترست

جهان کان گوهر شد او گوهرست

چو گوهر نهادست و گوهر نژاد

خطرناکی گوهر آرد به باد

نمودار اگر نیک اگر بد کند

باندازه گوهر خود کند

کمین گاه دزدان شد این مرحله

نشاید دراو رخت کردن یله

درین پاسگه هر که بیدار نیست

جهانبانی او را سزاوار نیست

جهانگیر چون سر برارد به میغ

به تدبیر گیرد جهان را چو تیغ

همان تیغ مردان که خونریز شد

به تدبیر فرزانگان تیز شد

به روز و به شب بزم شاهنشهی

ز دانا نباید که باشد تهی

شه آن به که بر دانش آرد شتاب

نباید که بفریبدش خورد و خواب

دو آفت بود شاهرا هم نفس

که درویش را نیست آن دسترس

یک آفت ز طباخهٔ چرب دست

که شه را کند چرب و شیرین پرست

دگر آفت از جفت زیبا بود

کزو آرزو ناشکیبا بود

از این هردو شه را نباشد بهی

که آن برکند طبع و این تن تهی

نه بسیار کن شو نه بسیار خوار

کز آن سستی آید وزین ناگوار

جهان را که بینی چنین سرخ و زرد

بساطی فریبنده شد در نورد

جهان اژدهائیست معشوق نام

از آن کام نی جان براید ز کام

نگویم که دنیا نه از بهرماست

که هم شهری ما و هم شهر ماست

نباشیم از این‌گونه دنیا پرست

که آریم خوانی به خونی به دست

نهادی که برداشت از خون کند

فروداشتی بی جگر چون کند

از این چار ترکیب آراسته

ز هر گوهری عاریت خواسته

عنان به که پیچیم ازان پیشتر

که ایشان زما باز پیچند سر

اگر آب در خاک عنبر شود

سرانجام گوهر به گوهر شود

خری آبکش بود خیکش درید

کری بنده غم خورد و خر میدوید

جهان خار در پشت و ما خارپشت

به هم لایقست این درشت آن درشت

دوبیوه به‌هم گفتگو ساختند

سخن را به طعنه درانداختند

یکی گفت کز زشتی روی او

نگردد کسی در جهان شوی تو

دگر گفت نیکو سخن رانده‌ای

تو در خانه از نیکوئی مانده‌ای

چه خسبیم چندین بر این آستان

که با مرگ شد خواب هم‌داستان

کسی کو نداند که در وقت خواب

دگر ره به بیداری آرد شتاب

ز خفتن چو مردن بود در هراس

که ماند بهم خواب و مرگ از قیاس

درین ره جز این خواب خرگوش نیست

که خسبنده مرگ را هوش نیست

چه بودی کزین خواب زیرک و فریب

شکیبا شدی دیده ناشکیب

مگر دیدی احوال نادیده را

پسندیده و ناپسندیده را

وز این بیهده داوری ساختن

زمانی براسودی از تاختن

چرا از پی یک شکم وار نان

گراینده باید به هر سو عنان

شتاب آوریدن به دریا و دشت

چرا چون به نانی بود بازگشت

شتابندگانی که صاحب دلند

طلبکار آسایش منزلند

گذارند گیتی همه زیر پای

هم آخر به آسایش آرند رای

همه رهروان پیش بینندگان

کنند آفرین بر نشینندگان

سلامت در اقلیم آسودگیست

کزین بگذری جمله بیهود گیست

چه باید درین آتش هفت جوش

به صید کبابی شدن سخت کوش

سرانجام هر باز کوشیدنی

بجز خوردنی نیست و پوشیدنی

چو پوشیدنی باشد و خوردنی

حسابی دگر هست ناکردنی

به دریا درآنکس که جان میکند

هم آنکس که در کوه کان می‌کند

کس از روزی خویش درنگذرد

به اندازه خویش روزی خورد

هوس بین که چندین هزار آدمی

نهند آز در جان و زر در زمی

زر آکن که او خاک بر زر کند

خورد خاک و هم خاک بر سر کند

جهان آن کسی راست کو در جهان

خورد توشهٔ راه با همرهان

ز کیسه به چربی برد بند را

دهد فربهی لاغری چند را

بیک جو که چربنده شد سنگ خام

بدان خشگیش چرب کردند نام

رهی در و برگی در آن راه نی

ز پایان منزل کس آگاه نی

نباید غنودن چنان بیخبر

که ناگاه سیلی درآید به سر

نه بودن چنان نیز بیخواب و خورد

که تن ناتوان گردد و روی زرد

کجا عزم راه آورد راه جوی

نراند چو آشفتگان پوی پوی

نگهبان برانگیزد آن راه را

کند برخود ایمن گذرگاه را

شب و روز بیدار باشد به کار

که بر خفتگان ره زند روزگار

پس و پیش بیند به فرهنگ و هوش

ندارد به گفتار بیگانه گوش

چو لشگرکشی باشدش ره شناس

ز دشواری ره ندارد هراس

گذر گر به هامون کند گر به کوه

پراکندگی ناورد در گروه

به موکب خرامد چو باران و برف

به هیبت نشیند چو دریای ژرف

زمین خیز آن بوم را یک دو مرد

به دست آرد و سیر دارد به خورد

وزیشان نهانی کند باز جست

که بی آب تخم از زمین برنرست

به آسانی آن کار گردد تمام

ز سختی نباید کشیدن لگام

چو آید ز یک سر سلامت پدید

سر چند کس را نباید برید

دران ره که دستی قویتر بود

زدن پای پیش آفت سر بود

نشاید دران داوری پی فشرد

که دعوی نشاید در او پیش برد

چو بر رشته کاری افتد گره

شکیبائی از جهد بیهوده به

همه کارها از فرو بستگی

گشاید ولیکن به آهستگی

فرو بستن کار در ره بود

گشایش در آن نیز ناگه بود

سخن گر چه شد گفته بر جای خویش

سخندانی شاه از این هست بیش

به هر جا که راند به نیک اختری

خرد خود کند شاه را رهبری

کسی را که یزدان بود کارساز

بود زادم و آدمی بی نیاز

دلی را که آرد فرشته درود

به اندیشهٔ کس نیاید فرود

اگر من به فرمان شاه جهان

مثالی نبشتم چو کارآگهان

نیاوردم الا پرستش بجای

که اقبال شد شاه را رهنمای

نشد خاطر شاه محتاج کس

خدا و خرد یاور شاه بس

خرد باد در نیک و بد یار او

خدا باد سازندهٔ کار او

خردمند چون نامه را کرد ساز

به شاه جهان داد و بردش نماز

دل شه ز بند غم آزاد گشت

از آن نامه نامور شاد گشت

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:32 PM

 

سوم روز کین طاق بازیچه رنگ

برآورد بازیچه روم و زنگ

به سقراط فرمود دانای روم

که مهری ز خاتم درآرد به موم

نویسد خردنامهٔ ارجمند

ز هر نوع دانش ز هر گونه پند

خردمند روی از پذیرش نتافت

به غواصی در به دریا شتافت

چنین راند بر کاغذ سیم سای

سواد سخن را به فرهنگ و رای

که فهرست هر نقش را نقشبند

بنام خدا سربرآرد بلند

جهان آفرین ایزد کارساز

که دارد بدو آفرینش نیاز

پس از نام یزدان گیتی پناه

طراز سخن بست بر نام شاه

که شاها درین چاه تمثال پوش

مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش

ترا کز بسی گوهر آمیختند

نه از بهر بازی برانگیختند

پلنگست در ره نهان گفتمت

دلیری مکن هان وهان گفتمت

به هر جا که باشی ز پیکار و سور

مباش از رفیقی سزاوار دور

چو در بزم شادی نشست آوری

به ار یار خندان به دست آوری

مکن در رخ هیچ غمگین نگاه

که تا بر تو شادی نگردد تباه

چو روز سیاست دهی بار عام

میفکن نظر بر حریفان خام

نباید کزان لهو گستاخ کن

رود با تو گستاخیی در سخن

چو دریا مکن خو به تنها خوری

که تلخست هرچ آن چو دریا خوری

به هر کس بده بهره چون آب جوی

که تا پیش میرت شود هر سبوی

طعامی که در خانه داری به بند

به هفتاد خانه رسد بوی گند

چو از خانه بیرون فرستی به کوی

در و درگهت را کند مشگ‌بوی

بنفشه چو در گل بود ناشکفت

عفونت بود بوی او در نهفت

سر زلف را چون درآرد به گوش

کند خاک را باد عنبر فروش

حریصی مکن کاین سرای تو نیست

وزو جز یکی نان برای تو نیست

به یک قرصه قانع شو از خاک و آب

نئی بهتر آخر تو از آفتاب

خدائیست روی از خورش تافتن

که در گاو و خر شاید این یافتن

کسی کو شکم بنده شد چون ستور

ستوری برون آید از ناف گور

چو آید قیامت ترازو به دست

ز گاوی به خر بایدش بر نشست

زکم خوارگی کم شود رنج مرد

نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد

همیشه لب مرد بسیار خوار

در آروغ بد باشد از ناگوار

چو شیران به اندک خوری خوی گیر

که بد دل بود گاو بسیار شیر

خر کاهلان را که دم میکشند

از آنست کابی به خم میکشند

به قطره ستان آب دریا چو میغ

به هنگام دادن بده بیدریغ

همان مشک سقا که پر میشود

از افشاندن آب پر میشود

چنان خورتر و خشک این خورد گاه

که اندازهٔ طبع داری نگاه

ببخش و بخور بازمان اندکی

که بر جای خویشست ازین هر یکی

چو دادی و خوردی و ماندی بجای

جهان را توئی بهترین کدخدای

زهر طعمه‌ای خوشگواریش بین

حلاوت مبین سازگاریش بین

چو با سرکه سازی مشو شیر خوار

که با شیر سرکه بود ناگوار

مده تن به آسانی و لهو و ناز

سفر بین و اسباب رفتن بساز

به کار اندر آی این چه پژمردگیست

که پایان بیکاری افسردگیست

به دست کسان کان گوهر مکن

اگر زنده‌ای دست و پائی بزن

ترا دست و پای آن پرستشگرند

که تا نگذری از تو در نگذرند

پرستندگان گر چه داری هزار

پرستشگران را میفکن ز کار

چو تو خدمت پای و نیروی دست

حوالت کنی سوی پائین پرست

چو پائین پرستت نماند بجای

نه آنگه بمانی تو بیدست وپای

چو یابی پرستنده‌ای نغز گوی

ازوبیش از آن مهربانی مجوی

پرستار بد مهر شیرین زبان

به از بدخوئی کو بود مهربان

به گفتار خوش مهر شاید نمود

زبان ناخوش و مهربانی چه سود

سخن تا توانی به آزرم گوی

که تا مستمع گردد آزرم جوی

سخن گفتن نرم فرزانگیست

درشتی نمودن زدیوانگیست

سخن را که گوینده بد گو بود

نه نیکو بود گر چه نیکو بود

ز گفتار بد به بود فرمشی

پشیمان نگردد کس از خامشی

ز شغلی کزو شرمساری رسد

به صاحب عمل رنج و خواری رسد

ز هرچ آن نیابی شکیبنده باش

به امید خود را فریبنده باش

امید خورش بهترست از خورش

به وعده بود زیره را پرورش

نبینی که در گرمی آفتاب

حرامست برزیره جز زیره آب

چو زیره به آب دهن میشکیب

به آب دهم زیره را میفریب

گلی کز نم ابر خوابش برد

چو باران به سیل آید آبش برد

ستمکارگان را مکن یاوری

که پرسند روزیت ازین داوری

به خون ریختن کمتر آور بسیج

در اندیش ازین کندهٔ پای پیچ

چه خواهی ز چندین سرانداختن

بدین گوی تا کی گرو باختن

بسا آب دیده که در میغ تست

بسا خون که در گردن تیغ تست

نترسی که شمشیر گردن زنت

بگیرد به خون کسی گردنت؟

کژاوه چنان ران که تا یکدومیل

نیندازدت ناقه در پای پیل

ببین تا چه خون در جهان ریختی

چه سرها به گردن در آویختی

بسا مملکت را که کردی خراب

چو پرسند چون دادخواهی جواب

بدین راست ناید کزین سبز باغ

گلی چند را سردرآری به داغ

منه دل بر این سبز خنگ شموس

که هست اژدهائی به رخ چون عروس

دلی دارد از مهربانی تهی

چه دل کز تنش نیست نیز آگهی

چو خاک از سکونت کمر بسته باش

شتابان فلک شد تو آهسته باش

تو شاهی چو شاهین مشو تیز پر

به آهستگی کوش چون شیر نر

عنانکش دوان اسب اندیشه را

که در ره خسکهاست این بیشه را

به کاری که غم را دهی بستگی

شتابندگی کن نه آهستگی

چو با بیگنه رای جنگ آوری

به ار در میانه درنگ آوری

بجز خونی و دزد آلوده دست

ببخشای بر هر گناهی که هست

ز دونان نگهدار پرخاش را

دلیری مده بر خود او باش را

چو شه با رعیت به داور شود

رعیت به شه بر دلاور شود

مشو نرم گفتار با زیر دست

که الماس از ارزیز گیرد شکست

گلیم کسان را مبر سر به زیر

گلیم خود از پشم خود کن چو شیر

کفن حله شد کرم بادامه را

که ابریشم از جان تند جامه را

ز پوشیدگان راز پوشیده دار

وزیشان سخن نانیوشنده دار

میاور به افسوس عمری بسر

که افسوس باشد پرافسوسگر

سخن زین نمط گر چه دارم بسی

نگویم که به زین نگوید کسی

ترا کایت آسمانی بود

ازین بیش گفتن زیانی بود

گرم تیز شد تیغ برمن مگیر

ز تیزی بود تیغ را ناگزیر

به تیغی چنین تیز بازوی شاه

قوی باد هر جا که راند سپاه

چو پرداخت زین درج درخامه را

پذیرفت شاه آن خرد نامه را

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:32 PM

 

چنین بود در نامهٔ رهنمای

از آن پس که بود آفرین خدای

که شاها به دانش دل آباددار

ز بی دانشان دور شو یاد دار

دری را که بندش بود ناپدید

ز دانا توان بازجستن کلید

بهر دولتی کاوری در شمار

سجودی بکن پیش پروردگار

به پیروزی خود قوی دل مباش

ز ترس خدا هیچ غافل مباش

خدا ترس را کارساز است بخت

بود ناخدا ترس را کار سخت

بهر جا که باشی تنومند و شاد

سپندی به آتش فکن بامداد

مباش ایمن از دیدن چشم بد

نه از چشم بد بلکه از چشم خود

چنین زد مثل مرد گوهر شناس

که گر خوبی از خویشتن در هراس

ز بار آن درختی نیابد گزند

که از خاک سربرنیارد بلند

دو شاخه گشایان نخجیرگاه

به فحلان نخجیر یابند راه

سبق برد خود را تک آهسته‌دار

حسد را به خود راه بربسته دار

حسد مرد را دل به درد آورد

میان دو آزاده گرد آورد

به کینه مبر هیچکس را ز جای

چو از جای بردی درآرش ز پای

گرت با کسی هست کین کهن

نژادش مکن یکسر از بیخ و بن

مخواه از کسی کین آبای او

نظر بیش کن در محابای او

ز خورشید تا سایه موئی بود

که این روشن آن تیره روئی بود

ز خرما به دستی بود تا بخار

که این گل‌شکر باشد آن ناگوار

صد گرچه همسایه شد با نهنگ

در تاج دارد نه شمشیر جنگ

برادر به جرم برادر مگیر

که بس فرق باشد ز خون تا بشیر

مزن در کس از بهر کس نیش را

به پای خود آویز هر میش را

چو آمرزش ایزدی بایدت

نباید که رسم بدی آیدت

بدان را بد آید ز چرخ کبود

به نیکان همه نیکی آید فرود

مکن جز به نیکی گرایندگی

که در نیکنامی است پایندگی

منه بر دل نیکنامان غبار

که بدنامی آرد سرانجام کار

مکن کار بد گوهران را بلند

که پروردن گرگت آرد گزند

میامیز در هیچ بد گوهری

مده کیمیائی به خاکستری

چو بد گوهری سربرآرد زمرد

کند گوهر سرخ را روی زرد

زدن با خداوند فرهنگ رای

به فرهنگ باشد تو را رهنمای

چو سود درم بیش خواهی نه کم

مزن رای با مردم بی درم

کشش جستن از مردم سست کوش

جواهر خری باشد از جو فروش

همه جنسی از گور و گاو و پلنگ

به جنسیت آرند شادی به چنگ

چو در پرده ناجنس باشد همال

ز تهمت بسی نقش بندد خیال

دو آیینه را چون بهم برنهی

شود هر دو از عاریتها تهی

مشو با زبون افکنان گاو دل

که مانی در اندوه چون خر به گل

جوانمردی شیر با آدمی

ز مردم رمی دان نه از مردمی

بر آنکس که با سخت روئی بود

درشتی به از نرم خوئی بود

ستیزنده را چون بود سخت کار

به نرمی طلب کن به سختی بدار

سر خصم چون گردد از فتنه پر

به چربی بیاور به تیزی ببر

چو افتی میان دو بدخواه خام

پراکنده‌شان کن لگام از لگام

درافکن به‌هم‌گرگ را با پلنگ

تو بر آرد را از میان دو سنگ

کسی را که باشد ز دهقان و شاه

به اندازهٔ پایهٔ نه پایگاه

بسوی توانا توانا فرست

به دانا هم از جنس دانا فرست

فرستاده را چون بود چاره ساز

به اندرز کردن نباشد نیاز

به جائی که آهن درآید به زنگ

به زر داد آهن برآور ز سنگ

خزینه ز بهر زر آکندنست

زر از بهر دشمن پراکندنست

به چربی توان پای روباه بست

به حلوا دهد طفل چیزی زدست

چو مطرب به سور کسان شادباش

زبنده خود ارسروری آزاد باش

میارای خود را چو ریحان باغ

به دست کسان خوبتر شد چراغ

خزینه که با توست بر توست بار

چو دادی به دادن شوی رستگار

زر آن آتشی کاکندنیست

شراریست کز خود پراکندنیست

مگو کز ز رو صاحب زر که به

گره بدتر از بند و بند از گره

چنین گفت با آتش آتش پرست

که از ما که بهتر به جائی که هست

بگفت آتش ار خواهی آموختن

تو را کشت باید مرا سوختن

فراخ آستین شو کزین سبز شاخ

فتد میوه در آستین فراخ

ز سیری مباش آنچنان شاد کام

که از هیضهٔ زهری درافتد به جام

به گنجینهٔ مفلسی راه برد

بیفتاد و از شادمانی بمرد

همان تشنهٔ گرم را آب سرد

پیاپی نشاید به یکباره خورد

به هر منزلی کاوری تاختن

نشاید درو خوابگه ساختن

مخور آب نا آزموده نخست

به دیگر دهانی کن آن بازجست

نه آن میوه‌ای کو غریب آیدت

کزو ناتوانی نصیب آیدت

به وقت خورش هر که باشد طبیب

بپرهیزد از خوردهای غریب

بر آن ره که نارفته باشد کسی

مرو گرچه همراه داری بسی

رهی کو بود دور از اندیشه پاک

به از راه نزدیک اندیشناک

گرانباری مال چندان مجوی

که افتد به لشگرگهت گفتگوی

زهر غارت و مال کاری به دست

به درویش ده هر یک از هر چه هست

نهانی بخواهندگان چیز ده

که خشنودی ایزد از چیز به

دهش کز نظرها نهانی بود

حصار بد آسمانی بود

سپه را به اندازه ده پایگاه

مده بیشتر مالی از خرج راه

شکم بنده را چون شکم گشت سیر

کند بد دلی گر چه باشد دلیر

نه سیری چنان ده که گردند مست

نه بگذارشان از خورش تنگدست

چنان زی که هنگام سختی و ناز

بود لشگر از جزتوئی بی نیاز

به روزی دو نوبت برآرای خوان

سران سپه را یکایک بخوان

مخور باده در هیچ بیگانه بوم

تن آسان مشو تا نباشی به روم

بروشنترین کس ودیعت سپار

که از آب روشن نیاید غبار

چو روشن‌ترست آفتاب از گروه

امانت بدو داد دریا و کوه

اگر مقبلی مقبلانرا شناس

که اقبال را دارد اقبال پاس

مده مدبران را بر خویش راه

که انگور از انگور گردد سیاه

وفا خصلت مادر آورد توست

مگر از سرشتی که بود از نخست

چو مردم بگرداند آیین و حال

بگردد بر او سکهٔ ملک و مال

ز خوی قدیمی نشاید گذشت

که نتوان به خوی دگر بازگشت

منه خوی اصلی چو فرزانگان

مشو پیرو خوی بیگانگان

پیاده که اوراست آیین شود

نگونسار گردد چو فرزین شود

اگر صاحب اقبال بینی کسی

نبینم که با او بکوشی بسی

به هر گردشی با سپهر بلند

ستیزه مبر تا نیابی گزند

بنه دل به هرچ آورد روزگار

مگردان سراز پند آموزگار

اگر نازی از دولت آید پدید

سر از ناز دولت نباید کشید

بنازی که دولت نماید مرنج

که در ناز دولت بود کان گنج

چو هنگام ناز تو آید فراز

کشد دولت آنروز نیز از تو ناز

صدف زان همه تن شدست استخوان

که مغزی چو در دارد اندرمیان

ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ

که ناید گهر جز به سختی به چنگ

به سختی در اختر مشو بدگمان

که فرخ‌تر آید زمان تا زمان

ز پیروزه گون گنبد انده مدار

که پیروز باشد سرانجام کار

مشو ناامید ارشود کار سخت

دل خود قوی کن به نیروی بخت

بر انداز سنگی به بالا دلیر

دگرگون بود کار کاید به زیر

رها کن ستم را به یکبارگی

که کم عمری آرد ستمکارگی

شه از داد خود گر پشیمان شود

ولایت ز بیداد ویران شود

تو را ایزد از بهر عدل آفرید

ستم ناید از شاه عادل پدید

نکوی رای چون رای را بد کند

چنان دان که بد در حق خود کند

چو گردد جهان گاهگاه از نورد

به گرمای گرم و به سرمای سرد

در آن گرم و سردی سلامت مجوی

که گرداند از عادت خویش روی

چنان به که هر فصلی از فصل سال

به خاصیت خود نماید خصال

ربیع از ربیعی نماید سرشت

تموز از تموز آورد سرنبشت

چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار

بگردد بر او گردش روزگار

بجای تو گر بد کند ناکسی

تو نیز ارکنی نیکوی با کسی

همانرا همین را فراموش کن

زبان از بدو نیک خاموش کن

مژه در نخفتن چو الماس دار

به بیداری آفاق را پاس دار

چنین زد مثل کاردان بزرگ

که پاس شبانست پابند گرگ

چو یابی توانائیی در سرشت

مزن خنده کانجا بود خنده زشت

وگر ناتوانی درآید به کار

مکن عاجزی برکسی آشکار

لب از خندهٔ خرمی درمبند

غمین باش پنهان و پیدا بخند

به هر جا که حربی فراز آیدت

به حرب آزمایان نیاز آیدت

هزیمت پدیر از دگر حربگاه

نباید که یابد درآن حرب راه

گریزنده چون ره به دست آورد

به کوشندگان درشکست آورد

چو خواهی که باشد ظفر یار تو

ظفر دیده باید سپهدارتو

به فرخ رکابان فیروزمند

عنان عزیمت برآور بلند

به هرچ آری از نیک و از بد بجای

بد از خویشتن بین و نیک از خدای

چو این نامه نامور شد تمام

به شه داد و شه گشت ازو شادکام

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

نظامی بر این در مجنبان کلید

که نقش ازل بسته را کس ندید

بزرگ آفریننده هر چه هست

ز هرچ آفرید است بالا و پست

نخستین خرد را پدیدار کرد

ز نور خودش دیده بیدار کرد

بر آن نقش کز کلک قدرت نگاشت

ز چشم خرد هیچ پنهان نداشت

مگر نقش اول کز آغاز بست

کز آن پرده چشم خرد باز بست

چو شد بسته نقش نخستین طراز

عصابه ز چشم خرد کرد باز

هر آن گنج پوشیده کامد پدید

بدست خرد باز دادش کلید

جز اول حسابی که سربسته بود

وز آنجا خرد چشم بربسته بود

دیگر جا که پنهان نبود از خرد

خرد را چو پرسی به دوره برد

وز آن جاده کو بر خرد بست راه

حکایت مکن زو حکایت مخواه

به آنجا تواند خرد راه برد

که فرسنگ و منزل تواند شمرد

ره غیب ازان دورتر شد بسی

که اندیشه آنجا رساند کسی

خردمندی آنراست کز هر چه هست

چو نادیدنی بود ازو دیده بست

چو صنعت به صانع تو را ره نمود

نوائی بر این پرده نتوان فزود

سخن بین که با مرکب نیم لنگ

چگونه برون آمد از راه تنگ

همانا که آن هاتف خضر نام

که خارا شکافیست خضرا خرام

درودم رسانید و بعد از درود

به کاخ من آمد ز گنبد فرود

دماغ مرا بر سخن کرد گرم

سخن گفت با من به آواز نرم

که چندین سخنهای خلوت سگال

حوالت مکن بر زبانهای لال

تو میخاری این سرو را بیخ و بن

بر آن فیلسوفان چه بندی سخن

چرا بست باید سخنهای نغز

بر آن استخوانهای پوسیده مغز

به خوان کسان بر مخور نان خویش

شکینه بنه بر سر خوان خویش

بلی مردم دور نا مردمند

نه بر انجمن فتنه بر انجمند

نه خاکی ولی چون زمین خاک دوست

نه خاک آدمی بلکه خاکی نکوست

مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز

که هم مهره دزداست و هم مهره باز

کند مهره‌ای را به کف در نهان

دگر باره آرد برون از دهان

فرو بردنش هست زرنیخ زرد

برآوردنش نیل با لاجورد

به وقت خزان می‌خورد عود خشک

به فصل بهار آورد ناف مشک

تن آدمی را که خواهد فشرد

ندانم که چون باز خواهد سپرد

تن ما که در خاکش آکندگی است

نه در نیستی در پراکندگی است

پراکنده‌ای کو بود جایگیر

گر آید فراهم بود دلپذیر

چو هرچ آن بود بر زمین ریز ریز

به سیماب جمع آورد خاک بیز

چو زر پراکنده را چاره ساز

به سیماب دیگر ره آرد فراز

گر اجزای ما را که بودش روان

دگر باره جمعی بود می‌توان

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

مغنی سحرگاه بر بانگ رود

به یادآور آن پهلوانی سرود

نشاط غنا در من آور پدید

فراغت دهم زانچه نتوان شنید

همان فیلسوف مهندس نهاد

ز تاریخ روم این چنین کرد یاد

که چون پیشوای بلند اختران

سکندر جهاندار صاحب قران

ز تعلیم دانش به جایی رسید

که دادش خرد برگشایش کلید

بسی رخنه را بستن آغاز کرد

بسی بسته‌ها را گره باز کرد

به دانستن علمهای نهان

تمامی جز او را نبود از جهان

چو برزد همه علمها را رقوم

چه با اهل یونان چه با اهل روم

گذشت از رصد بندی اختران

نبود آنچه مقصود بودش در آن

سریرش که تاج از تباهی رهاند

عمامه به تاج الهی رساند

نزد دیگر از آفرینش نفس

جهان آفرین را طلب کرد و بس

در آن کشف کوشید کز روی راز

براندازد این هفت کحلی طراز

چنان بیند آن دیدنی را که هست

به دست آرد آنرا که ناید به دست

در این وعده می‌کرد شبها بروز

شبی طالعش گشت گیتی فروز

سروش آمد از حضرت ایزدی

خبر دادش از خود درآن بیخودی

سروش درفشان چو تابنده هور

ز وسواس دیو فریبنده دور

نهفته بدان گوهر تابناک

رسانید وحی از خداوند پاک

چنین گفت کافزون‌تر از کوه و رود

جهان آفرینت رساند درود

برون زانکه داد او جهانبانیت

به پیغمبری داشت ارزانیت

به فرمانبری چون توئی شهریار

چنینست فرمان پروردگار

که برداری آرام از آرامگاه

در این داوری سر نپیچی زراه

برآیی به گرد جهان چون سپهر

درآری سر وحشیان را به مهر

کنی خلق را دعوت از راه بد

به دارندهٔ دولت و دین خود

بنا نو کنی این کهن طاق را

ز غفلت فروشوئی آفاق را

رهانی جهانرا ز بیداد دیو

گرایش نمائی به کیهان خدیو

سر خفتگان را براری ز خواب

ز روی خرد برگشائی نقاب

توئی گنج رحمت ز یزدان پاک

فرستاده بر بی نصیبان خاک

تکاپوی کن گرد پرگار دهر

که تا خاکیان از تو یابند بهر

چو بر ملک این عالمت دست هست

به ارملک آن عالم آری به دست

در این داوری کاوری راه پیش

رضای خدا بین نه آزرم خویش

به بخشایش جانور کن بسیچ

به ناجانور بر مبخشای هیچ

گر از جانور نیز یابی گزند

زمانش مده یا بکش یا ببند

سکندر بدان روی بسته سروش

چنین گفت کای هاتف تیزهوش

چو فرمان چنین آمد از کردگار

که بیرون زنم نوبتی زین حصار

ز مشرق به مغرب شبیخون کنم

خمار از سر خلق بیرون کنم

به هرمرز اگر خود شوم مرزبان

چگویم چو کس را ندانم زبان

چه دانم که ایشان چه گویند نیز

وز اینم بتر هست بسیار چیز

یکی آنکه در لشگرم وقت پاس

ز دژخیم ترسم که آید هراس

دگر آنکه برقصد چندین گروه

سپه چون کشم در بیابان و کوه

گروهی فراوان‌تر از خاک و آب

چگونه کنم هریکی را عذاب

گر آن کور چشمان به من نگروند

ز کری سخنهای من نشنوند

در آن جای بیگانه از خشک و تر

چه درمان کنم خاصه با کور و کر

وگر دعوی آرم به پیغمبری

چه حجت کند خلق را رهبری

چه معجز بود در سخن یاورم

که دارند بینندگان باورم

در آموز اول به من رسم و راه

پس آنگه زمن راه رفتن بخواه

بر آمودگانی چو دریا به در

سر و مغزی از خویشتن گشته پر

چگونه توان داد پا لغزشان

که آن کبر کم گردد از مغزشان

سروش سرایندهٔ کار ساز

جواب سکندر چنین داد باز

که حکم تو بر چارحد جهان

رونداست بر آشکار و نهان

به مغرب گروهی است صحرا خرام

مناسک رها کرده ناسک به نام

به مشرق گروهی فرشته سرشت

که جز منسکش نام نتوان نوشت

گروهی چو دریا جنوبی گرای

که بودست هابیلشان رهنمای

گروهی شمالیست اقلیمشان

که قابیل خوانی ز تعظیمشان

چو تو بارگی سوی راه آوری

گذر بر سپید و سیاه آوری

زناسک بمنسک در آری سپاه

ز هابیل یابی به قابیل راه

همه پیش حکمت مسخر شوند

وگر سرکشند از تو در سر شوند

ندارد کس از سر کشان پای تو

نگیرد کسی در جهان جای تو

تو آن شب چراغی به نیک اختری

شب افروز چون ماه و چون مشتری

که هر جا که تابی به اوج بلند

گشائی ز گنجینه‌ها قفل و بند

چنان کن که چون سر به راه آوری

به دارندهٔ خود پناه آوری

به هر جا که موکب درآری به راه

کنی داور داوران را پناه

نیارد جهان آفتی برسرت

گزندی نه برتو نه بر لشگرت

وگر زانکه در رهگذرهای نو

کسی بایدت پس رو و پیش رو

به هر جا گرایش کند جان تو

بود نور و ظلمت به فرمان تو

بود نورت از پیش و ظلمت ز پس

تو بینی نبیند تو را هیچکس

کسی کو نباشد ز عهد تو دور

از آن روشنائی بدو بخش نور

کسی کاورد با تو در سرخمار

براو ظلمت خویش را برگمار

بدان تا چو سایه در آن تیرگی

فرو میرد از خواری وخیرگی

دگر چون عنان سوی راه آوری

به کشور گشودن سپاه آوری

به هر طایفه کاوری روی خویش

لغت‌های بیگانت آرند پیش

به الهام یاری ده رهنمون

لغتهای هر قومی آری برون

زبان دان شوی در همه کشوری

نپوشد سخن بر تو از هر دری

تو نیز آنچه گوئی به رومی زبان

بداند نیوشنده بی ترجمان

به برهان این معجز ایزدی

تو نیکی و یابد مخالف بدی

چو شه دید کان گفت بیغاره نیست

ز فرمانبری بنده را چاره نیست

پذیرفت از آرندهٔ آن پیام

که هست او خداوند و مابنده نام

وز آنروز غافل نبود از بسیچ

جز آن شغل در دل نیاورد هیچ

ز شغل دگر دست کوتاه کرد

به عزم سفر توشه راه کرد

برون زانکه پیغام فرخ سروش

خبرهای نصرت رساندش به گوش

زهر دانشی چاره‌ای جست باز

که فرخ بود مردم چاره ساز

سگالش گریهای خاطر پسند

که از رهروان باز دارد گزند

بجز سفر اعظم که در بخردی

نشانی بد از مایهٔ ایزدی

سه فرهنگ نامه ز فرخ دبیر

به مشک سیه نقش زد بر حریر

ارسطو نخستین ورق در نوشت

خبر دادش از گوهر خوب و زشت

فلاطون دگر نامه را نقش بست

ز هر دانشی کامد او را به دست

سوم درج را کرد سقراط بند

زهر جوهری کان بود دلپسند

چو گشت این سه فهرست پرداخته

سخنهای با یکدگر ساخته

شه آن نامه‌ها را همه مهر کرد

بپیچید و بنهاد در یک نورد

چو هنگام حاجت رسیدی فراز

به آن درجها دست کردی دراز

ز گنجینهٔ هر ورق پاره‌ای

طلب کردی آن شغل را چاره‌ای

چو عاجز شدی رایش از داوری

ز فیض خدا خواستی یاوری

نشست اولین روز بر تخت عاج

به تارک برآورده پیروزه تاج

چنان داد فرمان به فرخ وزیر

که پیش آورد کلک فرمان پذیر

نویسد یکی نامهٔ سودمند

بتابید فرهنگ و رای بلند

مسلسل به اندرزهای بزرگ

کزو سازگاری کند میش و گرگ

برون شد وزیر از بر شهریار

ز شه گفته را گشت پذرفتگار

خرد را به تدبیر شد رهنمون

بدان تازکان گوهر آرد برون

سر کلک را چون زبان تیز کرد

به کاغذ بر از نی شکرریز کرد

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

چو ختم سخن قرعه بر شاه زد

سخن سکهٔ قدر بر ماه زد

سکندر که خورشید آفاق بود

به روشن دلی در جهان طاق بود

از آن روشنی بود کان روشنان

برو انجمن ساختند آنچنان

چو زیرک بود شاه آموزگار

همه زیرکان آرد آن روزگار

چو شه گفت آن زیرکان گوش کرد

جداگانه هر جام را نوش کرد

بر آن فیلسوفان مشکل گشای

بسی آفرین تازه کرد از خدای

پس آنگاه گفت ای هنر پروران

بسی کردم اندیشه در اختران

برآنم که اینصورت از خود نرست

نگارنده‌ای بودشان از نخست

نگارنده دانم که هست از درون

نگاریدنش را ندانم که چون

ز چونکرد او گر بدانستمی

همان کو کند من توانستمی

هر آن صورتی کاید اندر ضمیر

توان کردنش در عمل ناگزیر

چو ما لوح خلقت ندانیم خواند

تجس در او چون توانیم راند

شما کاسمان را ورق خوانده‌اید

سخن بین که چون مختلف رانده‌اید

از این بیش گفتن نباشد پسند

که نقش جهان نیست بی نقش بند

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

فلاطون که بر جمله بود اوستاد

ز دریای دل گنج گوهر گشاد

که روشن خرد پادشاه جهان

مباد از دلش هیچ رازی نهان

ز دولت بهر کار یاریش باد

گذر بر ره رستگاریش باد

حدیثی که پرسد دل پاک او

بگوئیم و ترسیم از ادراک او

ز حرف خطا چون نداریم ترس؟

که از لوح نادیده خوانیم درس

در اندیشهٔ من چنان شد درست

که ناچیز بود آفرینش نخست

گر از چیز چیز آفریدی خدای

ازال تا ابد مایه بودی به جای

تولد بود هر چه از مایه خاست

خدائی جدا کدخدائی جداست

کسی را که خواند خرد کارساز

به چندین تولد نباشد نیاز

جداگانه هر گوهری را نگاشت

که در هیچ گوهر میانجی نداشت

چوگوهر به گوهر شد آراسته

خلاف از میان گشت برخاسته

از آن سرکشان مخالف گرای

بدین سروری کرد شخصی به پای

اگر گیری از پر موری قیاس

توان شد بدان عبرت ایزدشناس

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4468243
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث