به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مغنی سماعی برانگیز گرم

سرودی برآور به آواز نرم

مگر گرمتر زین شود کار من

کسادی گریزد ز بازار من

دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم

هوای شب سرد را کرد گرم

فروماند زاغ سیه ناامید

بگفتن در آمد خروس سپید

سکندر نشست از بر تخت روم

زبانی چو آتش دماغی چو موم

همهٔ فیلسوفان صده در صده

به پائینگه تخت او صف زده

به مقدار هر دانشی بیش و کم

همی رفتشان گفتگوئی بهم

یکی از طبیعی سخن ساز کرد

یکی از الهی گره باز کرد

یکی از ریاضی برافراخت یال

یکی هندسی برگشاد از خیال

یکی سکه بر نقد فرهنگ زد

یکی لاف ناموس و نیرنگ زد

تفاخر کنان هر یکی در فنی

به فرهنگ خود عالمی هر تنی

ارسطو به دلگرمی پشت شاه

برافزود بر هر یکی پایگاه

که اهل خرد را منم چاره ساز

ز علم دگر بخرادان بی نیاز

همان نقد حکمت به من شد روا

به حکمت منم بر همه پیشوا

فلان علم خوب از من آمد پدید

فلان کس فلان نکته از من شنید

دروغی نگویم در این داوری

به حجت زنم لاف نام آوری

ز بهر دل شاه و تمکین او

زبانها موافق به تحسین او

فلاطون برآشفت ازان انجمن

که استادی او داشت در جمله فن

چو هر دانشی کانک اندوختند

نخستین ورق زو درآموختند

برون رفت و روی از جهان در کشید

چو عنقا شد از بزم شه ناپدید

شب و روز از اندیشه چندان نخفت

کاغانی برون آورید از نهفت

به خم درشد از خلق پی کرد گم

نشان جست از آواز این هفت خم

کسی کو سماعی نه دلکش کند

صدای خم آواز او خوش کند

مگر کان غنا ساز آواز رود

در آن خم بدین عذر گفت آن سرود

چو صاحب رصد جای در خم گرفت

پی چرخ و دنبال انجم گرفت

بر آهنگ آن ناله کانجا شنید

نموداری آورد اینجا پدید

چو آن ناله را نسبت از رود یافت

در آن پرده گه رودگر رود بافت

کدوی تهی را به وقت سرود

به چرم اندرآورد و بربست رود

چو بر چرم آهو براندود مشک

نوائی‌تر انگیخت از رود خشک

پس آنگه بر آن رسم و هیئت که خواست

یکی هیکل از ارغنون کرد راست

در او نغمه و نالهای درست

به اوتار نسبت فرو بست چست

به زیر و بم ناله رود خیز

گهی نرم زد زخمه و گاه تیز

ز نرمی و تیزی ز بالا و زیر

نوا ساخت بر نالهٔ گاو و شیر

چنان نسبت نالش آمد به دست

که هر جا که زد هر دو را پای بست

همان نسبت آدمی تا دده

بر آن رودها شد یکایک زده

چنان کادمی زاد را زان نوا

به رقص و طرب چیره گشتی هوا

سباع و بهائم بر آن ساز جفت

یکی گشت بیدار و دیگر بخفت

چو بر نسبت ناله هر کسی

به دست آمدش راه دستان بسی

ز موسیقی آورد سازی برون

که آن را نشد کس جز او رهنمون

چنان ساخت هر نسبتی را خروش

که نالنده را دل درآرد به جوش

بجائی رساند آن نواگر نواخت

که دانا بدو عیب و علت شناخت

به قانون از آن ناله خرگهی

ز هر علتی یافت عقل آگهی

چو اوتار آن ارغنون شد تمام

شد آن عود پخته به از عود خام

برون شد به صحرا و بنواختش

بهر نسبت اندازه‌ای ساختش

خطی چارسو گرد خود درکشید

نشست اندران خط نوا برکشید

دد و دام را از بیابان و کوه

دوانید بر خود گروها گروه

دویدند هر یک به آواز او

نهادند سر بر خط ساز او

همه یک یک از هوش رفتند پاک

فتادند چون مرده بر روی خاک

نه گرگ جوان کرد بر میش زور

نه شیر ژیان داشت پروای گور

دگر نسبتی را که دانست باز

درآورد نغمه به آن جفت ساز

چنان کان ددان در خروش آمدند

از آن بی‌هوشی باز هوش آمدند

پراکنده گشتند بر روی دشت

که دارد به باد این چنین سرگذشت

بگرد جهان این خبر گشت فاش

که شد کان یاقوت یاقوت باش

فلاطون چنین پرده بر ساختست

که جز وی کس آن پرده نشناختست

برانگیخت آوازی از خشک رود

که از تری آرد فلک را فرود

چو بر نسبتی راند انگشت خود

بخسبد برآواز او دام و دد

چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب

به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب

شد آوازه بر درگه شاه نیز

که هاروت با زهره شد همستیز

ارسطو چو بشنید کان هوشمند

برانگیخت زینگونه کاری بلند

فروماند ازان زیرکی تنگدل

چو خصمی که گردد ز خصمی خجل

به اندیشه بنشست بر کنج کاخ

دل تنگ را داد میدان فراخ

به تعلیق آن درس پنهان نویس

که نقشی عجب بود و نقدی نفیس

در آن کارعلوی بسی رنج برد

بسی روز و شب را به فکرت سپرد

هم آخر پس از رنجهای دراز

سررشتهٔ راز را یافت باز

برون آورید از نظرهای تیز

که چون باشد آن نالهٔ رود خیز

چگونه رساند نوا سوی گوش

برد هوش و آرد دیگر ره به هوش

همان نسبت آورد رایش به دست

که دانای پیشینه بر پرده بست

به صحرا شد و پرده را ساز کرد

طلسمات بیهوشی آغاز کرد

چو از هوشمندان ستد هوش را

دیگر گونه زد رود خاموش را

در آن نسبتش بخت یاری نداد

که بیهوش را آرد از هوش باد

بکوشید تا در خروش آورد

نوائی که در خفته هوش آورد

ندانست چندانکه نسبت گرفت

در آن کار سرگشته ماند ای شگفت

چو عاجز شد از راه نایافتن

ز رهبر نشایست سر تافتن

شد از راه رغبت به تعلیم او

عنان داد یک ره به تسلیم او

بپرسید کان نسبت دلپسند

که هش رفتگان را کند هوشمند

ندانم که در پردهٔ آواز او

چگونست و چون پرورم ساز او

فلاطون چو دانست کان سرفراز

به تعلیم او گشت صاحب نیار

برون شد خطی گرد خود در کشید

نوا ساخت تا نسبت آمد پدید

همه روی صحرا ز گور و پلنگ

بر آن خط کشیدند پرگار تنگ

به بیهوشی از نسبت اولش

نهادند سر بر خط مندلش

نوائی دگر باره برزد چو نوش

که ارسطوی دانا تهی شد ز هوش

چو بیهوش بود او به یک راه نغز

دد و دام را کرد بیدار مغز

دگر باره زد نسبت هوش بخش

که ارسطو ز جاجست همچون درخش

فروماند سرگشته بر جای خود

که چون بی‌خبر بود از آن دام ودد

از آن بی‌هوشی چون به هوش آمدند؟

چه بود آنک ازو در خروش آمدند؟

شد آگه که دانای دستان نواز

به دستان بر او داشت پوشیده راز

ثنا گفت و چندان ازو عذر خواست

که آن پردهٔ کژ بدو گشت راست

چو شد حرف آن نسبت او راه درست

نبشت آن او آن خود را بشست

به اقرار او مغز را تازه کرد

مدارای او بیش از اندازه کرد

سکندر چو دانست کز هر علوم

فلاطون شد استاد دانش به روم

بر افزود پایش در آن سروری

به نزد خودش داد بالاتری

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

مغنی بیا چنگ را ساز کن

به گفتن گلو را خوش آواز کن

مرا از نوازیدن چنگ خویش

نوازشگری کن به آهنگ خویش

چو روز دگر صبح گیتی فروز

به پیروزی آورد شب را به روز

برآمد گل از چشمهٔ آفتاب

فرو برد مه سرچو ماهی درآب

بر اورنگ زر شد شه تاجور

زده بر میان گوهر آگین کمر

نشسته همه زیرکان زیر تخت

فلاطون به بالا برافکنده رخت

شه از نسبتی کو در آن پرده ساخت

عجب ماند کان پرده را چون شناخت

بپرسید از او کای جهان دیده پیر

برآورده مکنون غیب از ضمیر

شمائید بر قفل دانش کلید

ز رای شما دانش آمد پدید

ز دانندگان خوانده‌ای هیچکس؟

که بودش فزون از شما دسترس

خیالی برانگیخت زین کارگاه

که رای شما را بدان نیست راه

فلاطون پس از آفرین تمام

چنین گفت کاین چرخ فیروزه فام

از آن بیشتر ساخت افسونگری

که یابد دل ما بدان رهبری

گر آن‌ها که پیشینگان ساختند

به نیرنگ و افسون برافراختند

یکی گویم از صد دراین روزگار

نداند کسی راز آموزگار

اگر شاه فرمایدم اندکی

بگویم نه از ده که از صد یکی

اجازت رسید از سر داستان

که دانا فرو گوید آن داستان

جهاندیدهٔ دانای روشن ضمیر

چنین گفت کای شاه دانش پذیر

شنیدم بخاری به گرمی شتافت

به خسف شکوفه زمین را شکافت

برانداخت هامون کلوخ از مغاک

طلسمی پدید آمد از زیر خاک

ز روی و ز مس قالبی ریخته

وزآن صورت اسبی انگیخته

گشاده ز پهلوی اسب بلند

یکی رخنه چون رخنه آبکند

چو خورشید از آن رخنه درتافتی

نظر نقش پوشیده دریافتی

شبانی بر آن ژرف وادی گذشت

مغاکی تهی دید بر ساده دشت

طلسمی درفشنده دروی پدید

شبانه در آن ژرف وادی رسید

ستوری مسین دید در پیکرش

یکی رخنه با کالبد در خورش

در آن رخنه از نور تابنده هور

نگه کرد سر تا سرین ستور

بر او خفته‌ای دید دیرینه سال

نگشته یکی موی مویش ز حال

بدستش در از رنگ انگشتری

نگینی فروزنده چون مشتری

بر او دست خود را سبک تاز کرد

وز انگشتش انگشتری باز کرد

چو انگشتری دید در مشت خویش

نهادش بزودی در انگشت خویش

دگر نقد شاهانه آنجا نیافت

ستودان رها کرد و بیرون شتافت

گله پیش در کرد و می‌رفت شاد

شکیبنده می‌بود تا بامداد

چو از رایت شیر پیکر سپهر

برآورد منجوق تابنده مهر

شبان رفت نزدیک صاحب گله

گله کرد بر کوه و صحرا یله

بدان تانگین را نهد پیش او

بداند بهای کم و بیش او

چو صاحب گله دید کامد شبان

گشاد از سر چرب گوئی زبان

بپرسید از او حال میش و بره

نیشنده دادش جوابی سره

شبانه به هنگام گفت و شنید

زمان تا زمان گشت ازو ناپدید

دگرره پدیدار گشت از نهفت

گله صاحبش برزد آواز و گفت

که هردم چرا گردی از من نهان

دیگر باره پیدا شوی ناگهان

نگر تا چه افسون درآموختی

که بر خود چنین برقعی دوختی

شبانه عجب ماند از آن داوری

در آن کار جست از خرد یاوری

چنان بود کان مرد خاتم پرست

به خانم همی کرد بازی بدست

نگین دان او را چه زود و چه دیر

گه کرد بالا گهی کرد زیر

نگین تا به بالا گرفتی قرار

شبان پیش بیننده بود آشکار

چو سوی کف دست گردان شدی

شبانه زبیننده پنهان شدی

نهاد نگین را چنان بد حساب

که دارنده را داشتی در حجاب

شبان چون از این بازی آگاه گشت

شد این آزمون کرد بر کوه و دشت

درآمد به بازیگری ساختن

چو گردون به انگشتری باختن

کجا رأی پنهان شدن داشتی

نگین را ز کف دور نگذاشتی

چو کردی به پیدا شدن رای خویش

نگین را زدی نقش بر جای خویش

به پیدا و پنهان شدن گرد شهر

ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر

یکی روز برخاست پنهان به راز

نگین را به کف درکشید از فراز

برهنه یکی تیغ هندی به دست

سوی پادشه رفت و پنهان نشست

چو خالی شد از خاصگان انجمن

برو گرد پیدا تن خویشتن

دل پادشا را به خود بیم کرد

بدو پادشاه شغل تسلیم کرد

به زنهار گفتش که کام تو چیست

فرستندهٔ تو بدین جای کیست

شبان گفت پیغمبرم زود باش

به من بگرو از بخت خوشنود باش

چو خواهم نبیند مرا هیچکس

بدین دعوتم معجزآنست و بس

بدو پادشا بگروید از هراس

همان مردم شهر بیش از قیاس

شبان آنچنان گردن افراز گشت

که آن پادشاهی بدو بازگشت

نگین بین که از مهر انگشتری

چگونه رساند به پیغمبری

حکیمان نگر کان نگین ساختند

به حکمت چگونه برانداختند

چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز

که ما درنیابیم ازان پرده راز

بسی کردم اندیشه را رهنمون

نیاوردم این بستگی را برون

ثنا گفت بروی چو شاه این شنید

بر آن نیز کان نقشی ازو شد پدید

همه پاسداران آن آستان

گرفتند عبرت بدین داستان

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

مغنی بر آهنگ خود ساز گیر

یکی پرده ز آهنگ خود بازگیر

که مارا سر پردهٔ تنگ نیست

بجز پی فراخی در آهنگ نیست

بهر مدتی فیلسوفان روم

فراهم شدندی ز هر مرز و بوم

بر آراستندی به فرهنگ و رای

سخن‌های دل پرور جان فزای

کسی را که حجت قوی‌تر شدی

به حجت بر آن سروران سرشدی

در آن داوری هرمس تیز مغز

بحق گفت اندیشه‌ای داشت نغز

ز هر کس که او حجتی بیش داشت

سخنهای او پرورش بیش داشت

ز بس گفتن راز روحانیان

بر او رشک بردند یونانیان

بهم جمع گشتند هفتاد تن

به انکار او ساختند انجمن

که هرچ او بگوید بدو نگرویم

سخن گر چه زیبا بود نشنویم

تغییر دهیمش به انکار خویش

به انکار نتوان سخن برد پیش

چنان عهد بستند با یکدگر

که چون هرمس از کان برآرد گهر

ز دریای او آب ریزی کنند

برآن گنجدان خاک بیزی کنند

به حق گفتنش درنیارند هوش

بگیرند از انکار گوینده گوش

چو هرمس سخن گفتن آغاز کرد

در دانش ایزدی باز کرد

به هر نکته‌ای حجتی باز بست

که چون نور در دیده و دل نشست

ندید آن سخن را برایشان پسند

جز انکار کردن به بانگ بلند

دگر باره گنجینه نو گشاد

اساسی دگرگونه از نو نهاد

بیانی چنان روشن و دلپذیر

که در دل نه در سنگ شد جایگیر

دگر ره ندید آن سخن را شکوه

به انکار خود دیدشان هم گروه

سوم باره از رای مشکل گشای

نمود آنچه باشد حقیقت نمای

سخن‌های زیبندهٔ دلنواز

برایشان فرو خواند فصلی دراز

ز جنباندن بانگ چندان جرس

سری در سماعش نجنباند کس

چه گوینده عاجز شد از گفت خویش

زبان گشته حیران گلو گشته ریش

خبر داشت کز راه نابخردی

ستیزند با حجت ایزدی

چو در کس ز جنبش نشانی نیافت

بجنبید و روی از رقیبان بتافت

برایشان یکی بانگ برزد که های

مجنبید کس تا قیامت ز جای

همان لحظه بر جای هفتاد مرد

ز جنبش فتادند و گشتند سرد

چو در پرده راست کج باختند

از این پرده‌شان رخت پرداختند

سرافکنده چون آب در پای خویش

ز سردی فسردند بر جای خویش

سکندر چو زین حالت آگاه گشت

چو انجم بر آن انجمن بر گذشت

از آن بیشه سرو با بوی مشک

یکی سروتر مانده هفتاد خشک

بپرسید و هرمس بدو گفت راز

که همت در آسمان کرد باز

سکندر بر او آفرین سازگشت

وز آنجا به درگاه خود بازگشت

به خلوت چو بنشست با هر کسی

ازان داستان داستان زد بسی

که هرمس به طوفان هفتاد کس

به موجی همی ماند و هفتاد خس

گروهیش کز حق گرفتند گوش

بمردند چون یافه کردند هوش

ز پوشیدن درس آموزگار

کفن بین که پوشیدشان روزگار

بیانی که باشد به حجت قوی

ز نافرخی باشد ار نشنوی

دری را که او تاج تارک بود

زدن بر زمین نامبارک بود

هنر نیست روی از هنر تافتن

شقایق دریدن خشن بافتن

خردمند را چون مدارا کنی

هنرهای خویش آشکارا کنی

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

مغنی بیار آن نوای غریب

نو آیین‌تر از نالهٔ عندلیب

نوائی که در وی نوائی بود

نوائی نه کز بینوائی بود

خنیده چنین شد در اقصای روم

که بی سیمی آمد ز بیگانه بوم

به کم مدتی شد چنان سیم سنج

که شد خواجه کاروانهای گنج

کس اگه نه کان گنج دریا شکوه

ز دریا بر او جمع شد یا ز کوه

یکی نامش از کان کنی می‌گشاد

یکی تهمت ره زنی می‌نهاد

سرانجامش آزاد نگذاشتند

به شاه جهان قصه برداشتند

که آمد تهی دستی از راه دور

نه در کیسه رونق نه در کاسه نور

به تاریخ یکسال یا بیش و کم

بدست آوریدست چندین درم

که گر شه گمارد بر آن ده دبیر

ز تفصیل آن عاجز آید ضمیر

یکی نانوا مرد بد بینوا

نه آبی روان و نه نانی روا

کنون لعل و گوهر فروشی کند

خرد کی در این ره خموشی کند

نه پیشه نه بازارگانی نه زرع

چنین مایه را چون بود اصل و فرع

صواب آنچنان شد که شاه جهان

از احوال او باز جوید نهان

جهاندار فرمود کان زاد مرد

فرو شوید از دامن خویش گرد

به خلوت کند شاه را دستبوس

ز تشنیع برنارد آوای کوس

درم دار مقبل به فرمان شاه

به خدمت روان شد سوی بارگاه

درون رفت و بوسید شه را زمین

زمین بوس چون کرد خواند آفرین

چو شاه جهانش جوان دید بخت

جوانبخت را خواند نزدیک تخت

بسی نیک و بد مرد را کرد یاد

سخنها کزو گنج شاید گشاد

که مردی عزیزی و آزاد چهر

به فرخندگی در تو دیده سپهر

شنیدم چو اینجا وطن ساختی

به یک روزه روزی نپرداختی

کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید

که نتواندش کاروانها کشید

بباید چنین گنج را دسترنج

وگرنه من اولی‌تر آیم به گنج

اگر راست گفتی که چونست حال

زمن ایمنی هم به سر هم به مال

وگر بر دروغ افکنی این اساس

سر و مال بستانم از ناسپاس

نیوشنده چون دید کز خشم شاه

بجز راستی نیست او را پناه

زمین بوس شه تازه‌تر کرد باز

چنین گفت کای شاه عاجز نواز

ندیده جهان نقش بیداد تو

به نیکی شده در جهان یاد تو

رعیت زدادت چنان دلخوشند

که گر جان بخواهی به پیشت کشند

مرا مال و نعمت زمین زاد توست

هم از داده تو هم از داد توست

اگر می‌پذیری زمن هر چه هست

بگو تا برافشانم از جمله دست

به کمتر غلامی دهم شاه را

زنم بوسه این خاک درگاه را

چو شه گفت کاحوال خود باز گوی

بگویم که این آب چون شد به جوی

من اول که اینجا رسیدم فراز

تهی دست بودم ز هر برگ و ساز

دلم را غم بی‌نوائی شکست

گرفتم ره نانوائی بدست

وزان پیشه نیزم نوائی نبود

که در کار و کسبم وفائی نبود

به شهری که داور بود پی فراخ

شود دخل بر نانوا خشک شاخ

ز هر سو سراسیمه می‌تاختم

به بی برگی آن برگ می‌ساختم

زنی داشتم قانع و سازگار

قضا را شد آن زن ز من باردار

به سختی همی گشت ز ما سپهر

شد از مهر گردنده یک باره مهر

زن پاکدامن‌تر از بوی مشک

شکیبنده با من به یک نان خشک

چو آمد گه زادن او را فراز

به کشگینهٔ گرمش آمد نیاز

ز چیزی که دارد به خوردن بسیچ

نبودم به جز خون در آن خانه هیچ

من و زن در آن خانه تنها و بس

مرا گفت کی شوی فریاد رس

اگر شوربائی به چنگ آوری

من مرده را باز رنگ آوری

وگرنه چنان دان که رفتم ز دست

ستمگاره شد باد و کشتی شکست

چو من دیدم آن نازنین را چنان

برون رفتم از خانه زاری کنان

ز سامان به سامان همه کوی و شهر

دویدم مگر یابم از توشه بهر

ندیدم دری کان نه در بسته بود

که سختی به من سخت پیوسته بود

رسیدم به ویرانه‌ای دور دست

درو درگهی با زمین گشته پست

بسی گرد ویرانه کردم طواف

شتابنده چون دیو در هر شکاف

سرائی کهن یافتم سالخورد

دری در نشسته بر او دود و گرد

در او آتشی روشن افروخته

بر او هیمه خروارها سوخته

سیه زنگیی دیدم آتش پرست

سفالین سبوئی پر از می بدست

بر آتش نهاده لویدی فراخ

نمک سود فربه در او شاخ شاخ

چو زنگی مرا دید برجست زود

بپیچید برخود به کردار دود

به من بانگ برزد که‌ای دیوزاد

شبیخون من چونت آمد به یاد

تو دزدی و من نیز دزد این رواست؟

به دزدی شدن پیش دزدان خطاست

من از هول زنگی و تیمار خویش

فروماندم آشفته در کار خویش

زبان برگشادم به آیین زنگ

دعا گفتم آوردم او را به چنگ

که از بینوائی و بی‌مایگی

گرفتم در این سایه همسایگی

جوانمردی چون تو شیرافکنی

شنیدم به افسانه از هر تنی

نخوانده به مهمان تو تاختم

سر خویش در پایت انداختم

مگر کز تو کارم به جائی رسد

در این بینوائی نوائی رسد

چو زنگی زبان مرا چرب دید

وزآن گونه گفتار شیرین شنید

از آن چرب و شیرین رها کرد حرب

که دشمن فریبست شیرین و چرب

بگفتا خوری باده دانی سرود؟

بگفتم بلی پیشم آورد رود

از او بستدم رود عاشق‌نواز

ز بی سازیش پرده بستم به ساز

سر زخمه بر رود بگماشتم

سرودی فریبنده برداشتم

درآوردم او را به بانگ و خروش

چو دیگی که از گرمی آید به جوش

گهی خورد ریحانیی زان سفال

گهی کوفت پائی به امید مال

زدم زخمه‌ای چند زنگی فریب

برون بردم از جان زنگی شکیب

حریفانه با من درآمد به کار

چو سرمست شد کرد راز آشکار

که امشب در این کاخ ویرانه رنگ

به امید مالی گرفتم درنگ

دگر زنگیی هست همزاد من

که می خوردنش نیست بی یاد من

یکی گنجدان یافتیم از نهفت

که هیچ اژدهائیش بر سر نخفت

مگر ما که هستیم چون اژدها

ز دل کرده آزرم هر کس رها

بود سالی اکنون کزان کان گنج

خوریم و نداریم خود را به رنج

من اینجا نشستم چنین بیهمال

دگر زنگیی رفته جویای مال

ز گنجینهٔ آن همه سیم و زر

همانا که یک پشته مانده دگر

چو امشب رسیدی تو مهمان ما

روانست حکم تو بر جان ما

به شرطی که چون آید آن ره نورد

کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد

تو در کنج کاشانه پنهان شوی

شکیبنده چون شخص بیجان شوی

که من در دل آن دارم ای هوشمند

که آن اژدها را رسانم گزند

هر آن گنج کارد به تنها برم

به کنجی نشینم به تنها خورم

تو را نیز از آن قسمتی بامداد

دهم تا دلت گردد از تاج شاد

من و زنگی اندر سخن گرم رای

که ناگه به گوش آمد آواز پای

ز جا جستم و در خزیدم به کنج

گهی خار در خاطرم گه ترنج

درآمد سیه چهره‌ای چون زگال

به پشت اندر آورده یک پشته مال

نهادش به سختی ز گردن به زیر

برو گردنی سخت چون تند شیر

از آن پیش کان پشته را باز کرد

یکی نیمه زان شوربا باز خورد

نگه کرد همزاد او خفته بود

همان کرد با او که او گفته بود

بزد تیغ پولاد بر گردنش

سرش را بیفکند در دامنش

من از بیم از آنان که افتم ز پای

دگر باره خود را گرفتم بجای

چو زنگی سر یار خود را برید

تنش را به خنجر زهم بردرید

یکی نیمه در بست و بر زد به دوش

برون رفت و من مانده بی‌عقل و هوش

پس از مدتی کان برآمد دراز

نگه کردم آمد دگر باره باز

دگر نیمه را همچنان کرد خرد

به آیین پیشینه در بست و برد

چو دیدم که هنجار او دور بود

شب از جمله شبهای دیجور بود

بدان گنج پویان شدم چون عقاب

سوی پشتهٔ مال کردم شتاب

به پشت اندر آوردم آن پشته را

چو زنگی دگر زنگی کشته را

وزان شور با ساغری گرم جوش

ربودم سوی خانه رفتم خموش

چنان آمدم سوی ایوان خویش

که جز دولتم کس نیفتاد پیش

چو در خانه رفتم به نیروی بخت

نهادم ز دل بارو از پشت رخت

به گوش آمد آواز نو زاد من

وزان شادتر شد دل شاه من

به زن دادم آن شوربا را بخورد

پس از صبر کردن بسی شکر کرد

ز فرزند فرخنده دادم خبر

پسر بود و باشد پسر تاج سر

گشادم گرهٔ رخت سربسته را

به مرهم رساندم دل خسته را

چه دیدم یکی گنج کانی در او

ز یاقوت و زر هر چه دانی دراو

به گنجی چنان کان گوهر شدم

وزان شب چو دریا با توانگر شدم

به فرزند فرخ دلم شاد گشت

که با گوهر و گنج همزاد گشت

همه مال من زان شب آمد پدید

که شب با گهر بد گهر با کلید

چنین بود گوینده را سرگذشت

سخن کامد آنجا ورق در نوشت

شه از وقت مولود فرزند او

خبر جست و از حال پیوند او

شد آن گوهری مرد و از جای خویش

نمودار آن طالع آورد پیش

شه آن نسخه را هم بدانسان که بود

به والیس دانا فرستاد زود

که احوال این طالع از هر چه هست

چنان کن که ز اختر آری به دست

بدو نیک او را نهانی بجوی

چویابی نهان آشکارا بگوی

چو آمد به والیس فرمان شاه

سوی اختران کرد نیکو نگاه

نظر کردن هر یکی بازجست

شد احوال پوشیده به روی درست

نبشت و فرستاد از آنجاکه دید

نه ز آنجا که از کس حکایت شنید

چو شه نامه حکم والیس خواند

در آن حکم نامه شگفتی بماند

نمودار طالع چنان کرده بود

از آن نقش‌ها کز پس پرده بود

که این بانوا نانوا زاده‌ایست

که از نور دولت نواداده‌ایست

به بی برگی از مادر انداخته

چو زاده فلک برگ او ساخته

پدر گشته فرخ ز پرواز او

توانگر ز پیروزی راز او

همانا که چون زاده باشد بجای

نهاده بود بر سر گنج پای

ز غیرت شه آمد چو دریا به جوش

لطف کرد با مرد گوهر فروش

پس آنگاه بسیار بنواختش

یکی از ندیمان خود ساختش

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

مغنی یکی نغمه بنواز زود

کز اندیشه در مغزم افتاد دود

چنان برکش آن نغمهٔ نغز را

که ساکن کنی در سر این نغز را

هم از فیلسوفان آن مرز و بوم

چنین گفت پیری ز پیران روم

که بود از ندیمان خسرو خرام

هنر پیشه‌ای ارشمیدس به نام

ز یونانیان محتشم زاده‌ای

ندیده چو او گیتی آزاده‌ای

خزینه بسی داشت خوبی بسی

به یونان نبد خوبتر زو کسی

خردمند و با رای و فرهنگ و هوش

به تعلیم دانا گشاینده گوش

ارسطوش فرزند خود نام کرد

به تعلیم او خانه بدرام کرد

سکندر بدو داد دیوان خاص

کزو دید غم‌خوارگان را خلاص

کنیزی که خاقان بدو داده بود

به روس آن همه رزمش افتاده بود

بدان خوبروی هنر پیشه داد

هنر پیشه را دل به اندیشه داد

چو صیاد را آهو آمد به دست

نشد سیر از آن آهوی شیر مست

بدان ترک چینی چنان دل سپرد

که هندوی غم رختش از خانه برد

ز مشغولی او بسی روزگار

نیامد به تعلیم آموزگار

سراینده استاد را روز درس

ز تعلیم او در دل افتاد ترس

که گوئی چه ره زد هنر پیشه را

چه شورید در مغزش اندیشه را

به تعلیم او بود شاگرد صد

که آموختندی ازو نیک و بد

اگر ارشمیدس نبودی بجای

نود نه بدندی بدو رهنمای

سراینده را بسته گشتی سخن

کزان سکه نو بود نقش کهن

و گر بودی او یک تنه یادگیر

سخن گوی را بر گشادی ضمیر

نیوشنده یک تن که بخرد بود

ز نابخردان بهتر از صد بود

هنر پیشه را پیش خواند اوستاد

که چونست کز ما نیاری تو یاد

چه مشغولی از دانشت باز داشت

به بی‌دانشی عمر نتوان گذاشت

چنین باز داد ارشمیدس جواب

که بر تشنهٔ راه زد جوی آب

مرا بیشتر زانک بنواخت شاه

به من داد چینی کنیزی چو ماه

جوانی و زانسان بتی خوب‌چهر

بدان مهربان چون نباشم به مهر

بدان صید وامانده‌ام زین شکار

که یک دل نباشد دلی در دو کار

چو دانست استاد کان تیز هوش

به شهوت پرستی برآورد جوش

بگفت آن پری‌روی را پیش من

بباید فرستاد بی انجمن

ببینم که تاراج آن ترکتاز

تو را از سر علم چون داشت باز

شد آن بت پرستندهٔ فرمان پذیر

فرستاد بت را به دانای پیر

برآمیخت دانا یکی تلخ جام

که از تن برون آورد خلط خام

نه خلطی که جان را گزایش کند

ولی آنکه خون را فزایش کند

بپرداخت از شخص او مایه را

دوتا کرد سرو سهی سایه را

فضولی کز آن مایه آمد به زیر

به طشتی در انداخت دانا دلیر

چو پر کرد از اخلاط آن مایه طشت

بت خوب در دیده ناخوب گشت

طراوت شد از روی و رونق ز رنگ

شد از نقرهٔ زیبقی آب و سنگ

بخواند آن جوان هنرمند را

بدو داد معشوق دلبند را

که بستان دلارام خود را بناز

سرشادمانه سوی خانه باز

جوانمرد چون در صنم بنگریست

به استاد گفت این زن زشت کیست

کجا آنکه من دوستارش بدم

همه ساله در بند کارش بدم

بفرمود دانا که از جای خویش

بیارندش آن طشت پوشیده پیش

سرطشت پوشیده را برگرفت

دران داوری ماند گیتی شگفت

بدو گفت کاین بد دلارام تو!

بدین بود مشغولی کام تو!

دلیل آنکه تا پیکر این کنیز

از این بود پر بود پیشت عزیز

چو این مایه در تن نمی‌دانیش

به صورت زن زشت می‌خوانیش

چه باید ز خون خلط پرداختن

بدین خلط و خون عاشقی ساختن

مریز آب خود را در این تیره خاک

کز این آب شد آدمی تابناک

دراین قطره آب ناریخته

بسی خرمیهاست آمیخته

به چندین کنیزان وحشی نژاد

مده خرمن عمر خود را به باد

یکی جفت تنها تو را بس بود

که بسیار کس مرد بی کس بود

از آن مختلف رنگ شد روزگار

که دارد پدر هفت و مادر چهار

چو یک رنگ خواهی که باشد پسر

چو دل باش یک مادر و یک پدر

چو دید ارشمیدس که دانای روم

چگونه کشید انگبین را ز موم

به عذری چنین پای او بوسه داد

وزان پس نظر سوی دانش نهاد

ولیکن دلش میل آن ماه داشت

که الحق فریبندهٔ دلخواه داشت

دگر ره چو سبزی درآمد به شاخ

سهی سرو را گشت میدان فراخ

بنفشه دگر باره شد مشگپوش

سر نرگس آمد ز مستی به جوش

گل روی آن ترک چینی شکفت

شمال آمد و راه میخانه رفت

دل ارشمیدس درآمد به کار

چو مرغان پرنده بر شاخسار

ز تعلیم دانا فروبست گوش

در عیش بگشاد بر ناز و نوش

پریوار با آن پری چهره زیست

چه ایمن کسی کو نهان چون پریست

عتاب خود استاد ازاو دور داشت

دلش را بدان عشق معذور داشت

چو بگذشت ازین داستان یک دو سال

غزاله شد از چشم چینی غزال

گل سرخ بر دامن خاک ریخت

سرایندهٔ بلبل ز بستان گریخت

فرو خورد خاک آن پری زاده را

چنان چون پری زادگان باده را

فلک پیشتر زین که آزاده بود

از آن به کنیزی مرا داده بود

همان مهر و خدمتگری پیشه داشت

همان کاردانی در اندیشه داشت

پیاده نهاده رخش ماه را

فرس طرح کرده بسی شاه را

خجسته گلی خون من خورد او

بجز من نه کس در جهان مرد او

چو چشم مرا چشمهٔ نور کرد

ز چشم منش چشم بد دور کرد

ربایندهٔ چرخ آنچنانش ربود

که گفتی که نابود هرگز نبود

بخشنودیی کان مرا بود از او

چگویم خدا باد خشنود از او

مرا طالعی طرفه هست از سخن

که چون نو کنم داستان کهن

در آن عید کان شکر افشان کنم

عروسی شکر خنده قربان کنم

چو حلوای شیرین همی ساختم

ز حلواگری خانه پرداختم

چو بر گنج لیلی کشیدم حصار

دگر گوهری کردم آنجا نثار

کنون نیز چون شد عروسی بسر

به رضوان سپردم عروسی دگر

ندانم که با داغ چندین عروس

چگونه کنم قصه روم و روس

به ار نارم اندوه پیشینه پیش

بدین داستان خوش کنم وقت خویش

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

مغنی ره باستانی بزن

مغانه نوای مغانی بزن

من بینوا را به آن یک نوا

گرامی کن و گرمتر کن هوا

گزین فیلسوف جهان آزمای

سخن را چنین کرد برقع گشای

که قبطی زنی بود در ملک شام

زمیری پدر ماریه‌ش کرده نام

بسی قلعهٔ نامور داشته

ز بیداد بد خواه بگذاشته

بدو گشته بدخواه او چیره دست

به کارش درآورده گیتی شکست

چو کارش ز دشمن به جان آمده

به درگاه شاه جهان آمده

بدان تا بخواهد ز شه داد خویش

شود خرم از ملک آباد خویش

به دستور شه برد خود را پناه

بدان داوری گشت ازو دادخواه

چو دیدش که دستور دانش پژوه

دهد درس دانش به چندین گروه

از آن دادخواهی هراسان شده

بر او دانش‌آموزی آسان شده

دل از قصه داد و بیداد شست

به تعلیم دانش کمر بست چست

به خدمتگری پیش دانای دهر

پرستنده‌ای گشت گستاخ بهر

ز دیگر کنیزان پائین پرست

جز او کس نشد محرم آب دست

ز پرهیزگاری که بود استاد

نظر بست هر گه که او رخ گشاد

ز دستی چنان کاب از او می‌چکید

جز آبی که بر دستش آمد ندید

چو زن دید کاستاد پرهیزگار

ز کافور او گشت کافور خوار

ز میلی که باشد زنان را به مرد

هوای دلش گشت یکباره سرد

منش داد در دانش آموختن

به سامان شد از دانش اندوختن

ارسطوی دانا بدان دلنواز

در دانش خویش بگشاد باز

بسی در بران در ناسفته سفت

بسی گفتنیهای ناگفته گفت

از آن علم کاسان نیاید بدست

یکایک خبردادش از هر چه هست

زن دانش‌آموز دانش سرشت

چو لوحی ز هر دانشی در نبشت

سوی کشور خویشتن کرد رای

که رسم نیا را بیارد بجای

بدان داوری دستگاهی نداشت

به آیین خود برگ راهی نداشت

چو دستور دانا چنین دید کار

که بی گنج نتوان شدن شهریار

بران جوهر انداخت اکسیر زر

به اکسیر خود کردش اکسیر گر

بدان کیمیا ماریه میر گشت

لقب نامه علم اکسیر گشت

چو از دانش خویش دستور شاه

به گنجی چنان دادش آن دستگاه

به دستوری شه سوی کشورش

فرستاد با گنج و با لشگرش

شتابنده چون سوی کشور شتافت

به آهستگی مملکت بازیافت

چنان گشت مستغنی از ساو و باج

که برداشت از کشور خود خراج

به اکسیر کاری چنان شد تمام

که کردی زر پخته از سیم خام

ز بس زر که آن سیم تن ساز کرد

در گنج برخاکیان باز کرد

چه زر در ترازوی آن کس چه سنگ

که آرد زر بی ترازو به چنگ

ز لشگر گهش کس نیامد بدست

که بر بارگی نعلی از زر نبست

به درگاه او هر که سر داشتی

اگر خر بدی زین زر داشتی

ز بس زر که بر زیور انباشتند

سگان را به زنجیر زر داشتند

گروهی حکیمان دانش پرست

ز اسباب دنیا شده تنگدست

از آن گنج پنهان خبر یافتند

به دیدار گنجینه بشتافتند

نمودند خواهش بدان کان گنج

که درویشی آورد ما را به رنج

ندانیم چون دیگران پیشه‌ای

مگر در جهان کردن اندیشه‌ای

ز کسب جهان دامن افشانده‌ایم

به قوت یکی روز درمانده‌ایم

تواند که بانوی عاجز نواز

گشاید به ما بر در گنج باز

درآموزد از رای و تدبیر خویش

به ما چیزی از علم اکسیر خویش

جهان را چنین گنج گوهر بسیست

کلید در گنج با هر کسیست

مگر قوت را چاره سازی کنیم

ز خلق جهان بی نیازی کنیم

زن کار پیرای روشن ضمیر

بدان خواسته گشت خواهش پذیر

یکی منظری بود با آب و رنگ

مقرنس برآورده از خاره سنگ

عروسانه بر شد بران جلوه‌گاه

پرندی سیه بسته بر گرد ماه

برآموده چون نرگس و مشک و بید

به موی سیه مهره‌های سپید

صلیبی دو گیسوی مشگین کمند

در آن مهره آورده با پیچ و بند

به نظارگان گفت گیسوی من

ببینید در طاق ابروی من

نمودار اکسیر پنهانیم

ببینید در صبح پیشانیم

نیوشندگان را در آن داوری

غلط شد زبان زان زبان آوری

یکی گفت اشارت بدان مهره بود

که شفاف و تابنده چون زهره بود

یکی راز پوشیده از موی جست

که آن مهره با موی دید از نخست

گرفتند هر یک پی آن پیشه را

خلافی پدید آمد اندیشه را

از آن قصه هر یک دمی می‌شمرد

به فرهنگ دانا کسی پی نبرد

دگر روز خواهش برآراستند

در آن باب فصلی دگر خواستند

پری‌روی بر طاق منظر نشست

نشاند آن تنی چند را زیر دست

سخن راند از گنج درخواسته

چو سربسته گنجی برآراسته

حدیث سر کوه و مردم گیا

که سازند از او زیرکان کیمیا

همان سنگ اعظم که کان زرست

سخن بین که چون کیمیا پرورست

به پوشیدگی کرد رمزی پدید

در او آهنین قفل زرین کلید

به دانا رسید این سخن گنج یافت

به نادان رسید انده و رنج یافت

گر آن کیمیا را گهر در گیاست

گیای قلم گوهر کیمیاست

از آن کیمیا با همه چربدست

دریغی نه چندانکه خواهند هست

کسی را بود کیمیا در نورد

که او عشوهٔ کیمیاگر نخورد

شنیدم خراسانیی بود چست

به بغداد شد چون شدش کار سست

دمی چند بر کار کردای شگفت

خراسانی آمد دمش در گرفت

از آن دم که اهل خراسان کنند

به بغدادیان بازی آسان کنند

هزارش عدد بود مصری چو موم

زری که آنچنان زر نباشد به روم

به سوهان یکایک همه خرد سود

بر آمیختش با گل سرخ زود

وزان سرخ گل مهره‌ای چند ساخت

به آن مهره‌ها بین که چون مهره باخت

به عطاری آن مهره‌ها بر شمرد

به مهر خود آن مهره او را سپرد

که این مهره در حقه‌ای نه به راز

زهی مهره دزد و زهی مهره باز

به دیناری این بر تو بفروختم

وزو کیسه سود بردوختم

چو وقت آید این را که داری برنج

بده بازخرم زهی کان گنج

بپرسید عطار کاین را چه نام

بگفتا طبریک سخن شد تمام

ز دکان عطار چون بازگشت

به افسونگری کیمیا ساز گشت

به دارالخلافه خبر باز داد

که اکسیریی آمدست اوستاد

منم واصل کیمیا در نهفت

به گوهرشناسی کسم نیست جفت

عملهای من چون درآید به کار

یکی ده کند ده صد و صد هزار

درستی صدم داد باید نخست

که گردد هزار از من آن صد درست

همان استواران مردم شناس

به من برگمارند و دارند پاس

گرآید زمن دستکاری شگرف

نیارند با من در این کار حرف

وگر خواهم از راستی درگذشت

ز من خون و سر وز شما تیغ و طشت

خلیفه چو اکسیر سازی شنید

به عشوه زری داد و زرقی خرید

به افسون روباهی آن شیر مرد

زر پخته را بر می خام خورد

چو ده گانه‌ای ماند ازان زر بجای

دران دستکاری بیفشرد پای

یکی کوره‌ای ساخت چون زر گران

زهر داروئی کرد چیزی دران

فرستاد در شهر بالا و پست

طبریک طلب کرد و نامد بدست

هم آخر رقیبان آن کارگاه

به عطار پیشینه بردند راه

گل سرخ او را به دینار زرد

خریدند و بردند نزدیک مرد

خراسانی آن مهره‌ها کرد خرد

نمود آشکارا یکی دستبرد

به کوره درافکند و آتش دمید

بجا ماند زر وان دگرها رمید

سبیکه فرو ریخت درنای تنگ

برآمد زر سرخ یاقوت رنگ

به گوش خلیفه رسید این سخن

که نقد نو آمد ز کان کهن

زری دید با سود همره شده

دران کدخدائی یکی ده شده

به امید گنجی چنان گوهری

بسی کرد با او نوازش گری

از آن مغربی زر مصری عیار

فرستاد نزدیک او ده هزار

که این را به کار آورای نیک رای

که من حق آن با تو آرم بجای

کشند استواران ما از تو دست

که نزدیک ما استواریت هست

دران آزمایش چو چست آمدی

به میزان معنی درست آمدی

خراسانی آن گنج بستد به ناز

چو هندو کمر بست بر ترکتاز

گریزان ره خانه را پی گرفت

شبی چند با عاملان می گرفت

بخفت و به خفتن به خسباندشان

چو برخاست بر خاک بنشاندشان

ستوران تازی غلامان کار

به اندازه بخرید و بر بست بار

به راهی که دیده نشانش ندید

چنان شد که کس در جهانش ندید

خلیفه چو آگاه شد زین فریب

که برد آن خراسانی آن زر و زیب

حدیث طبریک به یاد آمدش

جز آن هر چه بشنید باد آمدش

خبر بازجست از طبریک فروش

بخندید کان طنزش آمد به گوش

طبریک چو تصحیف سازد دبیر

بیاموز معنی و معنیش گیر

هر افسون کز افسونگری بشنوی

نگر تا به افسون او نگروی

در این داوری هیچکس دم نزد

که در بازی کیمیا کم نزد

سکندر به یونان خبردار شد

که بر گنج زرماریه مار شد

به شه باز گفتند کان ماده شیر

به صید افکنی گشت خواهد دلیر

زنی کار دانست و سامان شناس

نداند کسی سیم او را قیاس

ز پوشیده گنجی خبر داشتست

به آن گنج گیتی بینباشتست

به افسونگری سنگ را زر کند

صدف ریزه را لؤلؤ تر کند

از آن بیشتر گنج زر ساختست

که قارون به خاک اندر انداختست

گرش سر نبرد سر تیغ شاه

جهان زود گیرد به گنج و سپاه

سپاه آورد دشمنان را به رنج

سپاهی نگردد مگر گرد گنج

به آزار او شه شتابنده گشت

ز گرمی چو خورشید تابنده گشت

به تدبیر آن شد کزان جان پاک

به تدبیر دشمن برآرد هلاک

چو از آتش خشم شاهنشهی

به دستور دانا رسید آگهی

بسی چید بر خدمت شهریار

بسی چربی آورد با او به کار

که آن زن زنی پارسا گوهرست

جهانجوی را کمترین چاکرست

کمر بستهٔ توست در ملک شام

به گوهر کنیز و به خدمت غلام

بسی گشت چون چاکران گرد من

به چندین هنر گشت شاگرد من

منش دل به دانش برافروختم

نهانی در او چیزی آموختم

که چندان به دست آرد از برگ و ساز

که گردد ز خلق جهانی نیاز

بر او طالعی دیدم آراسته

خبر داده از گنج و از خواسته

جز او هر که این صنعت آرد به کار

جوی نارد از گنج او در شمار

به هشیاری طالع مال سنج

بجز ماریه کس نشد مار گنج

کنون کان کفایت به دست آمدش

بجای نیاکان نشست آمدش

چو شه پوزش رای دستور یافت

دل خویش از آن داوری دور یافت

چو دستور گرد از دل شه ربود

سوی ماریه کس فرستاد زود

بفرمود تا عذر شاه آورد

همان قاصدی سر به راه آورد

زن کاردان چون شنید این سخن

گشاد از زر تازه گنج کهن

فرستاده‌ای را برآراست کار

فرستاد گنجی سوی شهریار

که چندین ترازوی گنجینه سنج

به یکجای چندان ندیدست گنج

چو بر گنج دادن دلش راه برد

هلاک از خود و کینه از شاه برد

درم دادن آتش کشد کینه را

نشاند ز دل خشم دیرینه را

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

بساز ای مغنی ره دلپسند

بر اوتار این ارغنون بلند

رهی کان ز محنت رهائی دهد

به تاریک شب روشنائی دهد

سخن را نگارندهٔ چرب دست

بنام سکندر چنین نقش بست

که صاحب دوقرنش بدان بود نام

که بر مشرق و مغرب آوردگام

به قول دگر آنکه بر جای جم

دو دستی زدی تیغ چون صبح‌دم

به قول دگر کو بسی چیده داشت

دو گیسو پس و پیش پیچیده داشت

همان قول دیگر که در وقت خواب

دو قرن فلک بستد از آفتاب

دیگر داستانی زد آموزگار

که عمرش دو قرن آمد از روزگار

دگر گونه گوید جهان فیلسوف

ابومعشر اندر کتاب الوف

که چون بر سکندر سرآمد زمان

بود آن خلل خلق را در گمان

ز مهرش که یونانیان داشتند

به کاغذ برش نقش بنگاشتند

چو بر جای خود کلک صورتگرش

برآراست آرایشی در خورش

دو نقش دگر بست پیکر نگار

یکی بر یمین و یکی بریسار

دو قرن از سر هیکل انگیخته

بر او لاجورد و زر آمیخته

لقب کردشان مرد هیئت شناس

دو فرخ فرشته ز روی قیاس

که در پیکری کایزد آراستش

فرشته بود بر چپ و راستش

چو آن هر سه پیکر بدان دلیری

که برد از دو پیکر بهی پیکری

ز یونان به دیگر سواد افتاد

حدیث سکندر بدو کرد یاد

ثنا رفت از ایشان به هرمرز و بوم

برآرایش دستکاران روم

عرب چون بدان دیده بگماشتند

سکندر دگر صورت انگاشتند

گمان بودشان کانچه قرنش دراست

نه فرخ فرشته که اسکندر است

از این روی در شبهت افتاده‌اند

که صاحب دو قرنش لقب داده‌اند

جز این گفت با من خداوند هوش

که بیرون از اندازه بودش دو گوش

بر آن گوش چون تاج انگیخته

ز زر داشتی طوقی آویخته

ز زر گوش را گنجدان داشتی

چو گنجش ز مردم نهان داشتی

بجز سرتراشی که بودش غلام

سوی گوش او کس نکردی پیام

مگر کان غلام از جهان درگذشت

به دیگر تراشنده محتاج گشت

تراشنده استادی آمد فراز

به پوشیدگی موی او کرد باز

چو موی از سر مرزبان باز کرد

بدو مرزبان نرمک آواز کرد

که گر راز این گوش پیرایه پوش

به گوش آورم کاورد کس به گوش

چنانت دهم گوشمال نفس

که نا گفتنی را نگوئی به کس

شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد

سخن نی زبان را فراموش کرد

نگفت این سخت با کسی در جهان

چو کفرش همی داشت در دل نهان

ز پوشیدن راز شد روی زرد

که پوشیده رازی دل آرد به درد

یکی روز پنهان برون شد ز کاخ

ز دل تنگی آمد به دشتی فراخ

به بیغوله‌ای دید چاهی شگرف

فکند آن سخن را در آن چاه ژرف

که شاه جهان را درازست گوش

چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش

سوی خانه آمد به آهستگی

نگه داشت مهر زبان بستگی

خنیده چنین شد کزان چاه چست

برآهنگ آن ناله نالی برست

ز چه سربرآورد و بالا کشید

همان دست دزدی به کالا کشید

شبانی بیابانی آمد ز راه

نیی دید بر رسته از قعر چاه

به رسم شبانان از او پیشه ساخت

نخستش بزد زخم و آنگه نواخت

دل خود در اندیشه نگذاشتی

به آن نی دل خویش خوش داشتی

برون رفته بد شاه روزی به دشت

در آن دشت بر مرد چوپان گذشت

نیی دید کز دور می‌زد شبان

شد آن مرز شوریده بر مرزبان

چنان بود در ناله نی به راز

که دارد سکندر دو گوش دراز

در آن داوری ساعتی پی فشرد

برآهنگ سامان او پی نبرد

شبان را به خود خواند و پرسید راز

شبان راز آن نی بدو گفت باز

که این نی ز چاهی برآمد بلند

که شیرین ترست از نیستان قند

به زخم خودش کردم از زخم پاک

نشد زخمه زن تا نشد زخمناک

در او جان نه و عشق جان منست

بدین بی زبانی زبان منست

شگفت آمد این داستان شاه را

بسر برد سوی وطن راه را

چو بنشست خلوت فرستاد کس

تراشنده را سوی خود خواند و بس

بدو گفت کای مرد آهسته رای

سخنهای سربسته را سرگشای

که راز مرا با که پرداختی

سخن را به گوش که انداختی

اگر گفتی آزادی از تند میغ

وگرنه سرت را برد سیل تیغ

تراشنده کاین داستان را شنید

به از راست گفتن جوابی ندید

نخستین به نوک مژه راه رفت

دعا کرد و با آن دعا کرده گفت

که چون شاه با من چنان کرد عهد

که برقع کشم بر عروسان مهد

ازان راز پنهان دلم سفته شد

حکایت به چاهی فرو گفته شد

نگفتم جز این با کس ای نیک رای

وگر گفته‌ام باد خصمم خدای

چو شه دید راز جگر سفت او

درستی طلب کرد بر گفت او

بفرمود کارد رقیبی شگرف

نیی ناله پرورد ازان چاه ژرف

چو در پرده نی نفس یافت راه

همان راز پوشیده بشنید شاه

شد آگه که در عرضگاه جهان

نهفتیدهٔ کس نماند نهان

به نیکی سرآینده را یاد کرد

شد آزاد و از تیغش آزاد کرد

چنان دان که از غنچهٔ لعل و در

شکوفه کند هر چه آن گشت پر

بخاری که در سنگ خارا شود

سرانجام کار آشکارا شود

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

مغنی بیا ز اول صبح بام

بزن زخمهٔ پخته بر رود خام

از آن زخمه کو رود آب آورد

ز سودای بیهوده خواب آورد

چنین گوید آن نغز گوینده پیر

که در فیلسوفان نبودش نظیر

که رومی کمر شاه چینی کلاه

نشست از برگاه روزی پگاه

به طاق دو ابرو برآورده خم

گره بسته بر خندهٔ جام جم

مهی داشت تابنده چون آفتاب

ز بحران تب یافته رنج و تاب

شکسته جهان کام در کام او

رسیده به نومیدی انجام او

دل شه که آیینه‌ای بود پاک

از آن دردمندی شده دردناک

بفرمود تا کاردانان روم

خرامند نزدش ز هر مرز و بوم

مگر چارهٔ آن پریوش کنند

دل ناخوش شاه را خوش کنند

کسانی که در پرده محرم شدند

در آن داوریگه فراهم شدند

در آن تب بسی چارها ساختند

تنش را ز تابش نپرداختند

نه آن سرخ سیب از تبش گشت به

نه زابروی شه دور گشت آن گره

از آنجا که شه دل دراو بسته بود

ز تیمار بیمار دل خسته بود

فرود آمد از تخت و برشد به بام

که شوریده کمتر پذیرد مقام

یکی لحظه پیرامن بام گشت

نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت

در آن پستی از بام قصر بلند

شبان دید و در پیش او گوسفند

همایون یکی پیر بافر و هوش

کلاه و سرش هر دو کافور پوش

در آن دشت می‌گشت بی مشغله

گهش در گیاروی و گه در گله

دلش زان شبان اندکی برگشاد

که زیبا منش بود و زیرک نهاد

فرستاد کارندش از جای پست

بر آن خسروی بام عالی نشست

رقیبان بفرمان شه تاختند

شبان را به خواندن سرافراختند

درآمد شبانه به نزدیک شاه

سراپرده‌ای دید بر اوج ماه

خبر داشت کان سد اسکندریست

نمودار فالش بلند اختریست

زمین بوسه دادش که پرورده بود

دیگر خدمت خسروان کرده بود

پس آنگاه شاهش بر خویش خواند

به گستاخیش نکته‌ای چند راند

بدو گفت کز قصه کوه و دشت

فرو خوان به من بر یکی سرگذشت

که دلتنگم از گردش روزگار

مگر خوش کنم دل به آموزگار

شبان گفت کای خسرو تخت گیر

به تاج تو عالم عمارت پذیر

ز تخت زرت ملک پرنور باد

ز تاج سرت چشم بد دور باد

نخستم خبر ده که تا شهریار

ز بهر چه بر خاطر آرد غبار

بدان تا سخن گو بدان ره برد

سخن گفتن او بدان در خورد

پسندید شاه از شبان این سخن

که آن قصه را باز جست اصل و بن

نگفت از سر داد و دین پروری

سخن چون بیابانیان سرسری

بدو حال آن نوش لب باز گفت

شبان چون شد آگه ز راز نهفت

دگر باره خاک زمین بوسه داد

وزان به دعائی دگر کرد یاد

چنین گفت کانگه که بودم جوان

نکردم به جز خدمت خسروان

ازان بزم داران که من داشتم

وزایشان سر خود برافراشتم

ملک زاده‌ای بود در شهر مرو

بهی طلعتی چون خرامنده سرو

سهی سرو را کرده بالاش پست

دماغ گل از خوب روئیش مست

عروسی ز پائین پرستان او

کزو بود خرم شبستان او

شد از گوشهٔ چشم زخمی نژند

تب آمد شد آن نازنین دردمند

در آن تب که جز داغ دودی نداشت

بسی چاره کردند و سودی نداشت

سهی سرو لرزنده چون بید گشت

بدان حد کزو خلق نومید گشت

ملک زاده چون دیدگان دلستان

به کار اجل گشت هم‌داستان

از آن پیش کان زهر باید چشید

از آن نوش لب خویشتن درکشید

ز نومیدی او به یکبارگی

گرفت از جهان راه آوارگی

در آن ناحیت بود از اندیشه دور

بیابانی از کوه و از بیشه دور

بسی وادی و غار ویران در او

کنام پلنگان و شیران در او

در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ

بنام آن بیابان بیابان مرگ

کسی کوشدی ناامیدی از جهان

در آن محنت آباد گشتی نهان

ندیدند کس را کز آن شوره دشت

به مأوا گه خویشتن بازگشت

ملک زاده زاندوه آن رنج سخت

سوی آن بیابان گرائید رخت

رفیقی وفادار دیرینه داشت

که مهر ملک زاده در سنیه داشت

خبر داشت کان شاه اندوهناک

در آن ره کند خویشتن را هلاک

چو دزدان ره روی را بازبست

سوی او خرامید تیغی به دست

بنشناخت بانگی بر او زد بلند

بر او حمله‌ای برد و او را فکند

چو افکنده بودش چو سرو روان

فرو هشت برقع بروی جوان

سوی خانه خود به یک ترکتاز

به چشم فرو بستش آورد باز

نهانخانه‌ای داشت در زیر خاک

نشاندش در آن خانهٔ اندوهناک

یکی ز استواران بر او برگماشت

کزو راز پوشیده پوشیده داشت

به آبی و نانی قناعت نمود

وزین بیش چیزیش رخصت نبود

ملک زاده زندانی و مستمند

دل ودیده و دست هر سه به بند

فروماند سرگشته در کار خویش

که نارفته چون آمد آن راه پیش

جوانمرد کو بود غمخوار او

کمر بست در چارهٔ کار او

عروس تبش دیده را چاره ساخت

دلش را به صد گونه شربت نواخت

طبیبی طلب کرد علت شناس

گرانمایه را داشت یک چند پاس

پری رخ ز درمان آن چیره دست

از آن تاب و آن تب به یکباره رست

همان آب و رنگش درآمد که بود

تماشا طلب کرد و شادی نمود

چو گشت از دوا یافتن تندرست

دوای دل خویش را بازجست

جوانمرد چون دیدگان خوب‌چهر

ملک زاده را جوید از بهر مهر

شبی خانه از عود پرطیب کرد

یکی بزم شاهانه ترتیب کرد

چو آراست آن بزم چون نوبهار

نشاند آن گل سرخ را بر کنار

شد آورد شاه نظر بسته را

مهی از دم اژدها رسته را

ز رخ بند برقع برانداختش

در آن بزمگه بر دو بنواختش

ملک زاده چون یک زمان بنگرید

می و مجلس و نقل و معشوقه دید

از آن دوزخ تنگ تاریک زشت

همش حور حاصل شده هم بهشت

چه گویم که چون بود ازین خرمی

بود شرح از این بیش نامحرمی

شهنشه چو گفت شبان کرد گوش

به مغز رمیده برآورد هوش

برآسود از آن رنج و آرام یافت

کزان پیر پخته می خام یافت

درین بود خسرو که از بزم خاص

برون آمد آوازه‌ای بر خلاص

که آن مهربان ماه خسرو پرست

به اقبال شه عطسه‌ای داد و رست

شبان چون به شه نیکخواهی رساند

مدارای شاهش به شاهی رساند

کسی را که پاکی بود در سرشت

چنین قصه‌ها زو توان درنوشت

هنر تابد از مردم گوهری

چو نور از مه و تابش از مشتری

شناسنده گر نیست شوریده مغز

نه بهره شناسد ز دینار نغز

کسی کو سخن با تو نغز آورد

به دل بشنوش کان ز مغز آورد

زبانی که دارد سخن ناصواب

به خاموشیش داد باید جواب

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

زهی آفتابی که از دور دست

به نور تو بینیم در هر چه هست

چراغ ارچه باشد هم از جنس نور

جز او را به او دید نتوان ز دور

نه آن شد کله داری پادشاه

که دارد به گنجینه در صد کلاه

کله داری آن شد که بر هر سری

نهد هر زمان از کلاه افسری

دماغی که آن در سر آرد غرور

ز سرها تو کردی به شمشیر دور

چو عالی بود رایت و رای شاه

همش بزم فرخ بود هم سپاه

توئی رایت از نصرت آراسته

تردد ز رای تو برخاسته

کیان گر گذشتند ازین بزمگاه

به سرسبزی آنک تو داری کلاه

تو امروز بر خلق فرماندهی

به نفس خود از آفرینش بهی

کله‌دار عالم توئی در جهان

که از توست بر سر کلاه مهان

ز کاوس و کیخسرو و کیقباد

توئی بیشدادای به از پیشداد

چو در داد بیشی و پیشیت هست

سزد گر شوی بر کیان پیش دست

برآیی برین هفت پیروزه کاخ

کنی پردهٔ تنگ هستی فراخ

ز کاس نظامی یکی طاس می

خوری هم به آیین کاوس کی

ستامی بدان طاس طوسی نواز

حق شاهنامه ز محمود باز

دو وارث شمار از دوکان کهن

تو را در سخا و مرا در سخن

به وامی که ناداده باشد نخست

حق وارث از وارث آید درست

من آن گفته‌ام که آنچنان کس نگفت

تو آن کن که آن نیز نتوان نهفت

به گفتن مرا عقل توفیق داد

به خواندن تو را نیز توفیق باد

چو توفیق ما هر دو همره شود

سخن را یکی پایه در ده شود

به این گل که ریحان باغ منست

در ایوان تو شب چراغ منست

برآرای مجلس برافروز جام

که جلاب پخته‌ست در خون خام

تو می‌خور بهانه ز در دوردار

مرا لب به مهرست معذوردار

به آن جام کارد در اندیشه هوش

همه ساله می‌خوردنت باد نوش

دلت تازه با داو دولت جوان

تو بادی جهان را جهان پهلوان

قران تو در گردش روزگار

میفتاد چون چرخ گردان ز کار

بلندیت بادا چو چرخ کبود

که چرخ از بلندی نیاید فرود

دو تیغی‌تر از صبح شمشیر تو

سپهر از زمین رام‌تر زیر تو

درفشنده تیغت عدو سوز باد

درفش کیان از تو فیروز باد

اگر چه من از بهر کاری بزرگ

فرستادمت یادگاری بزرگ

مبادا ز تو جز تو کس یادگار

وزین یادگار این سخن یاددار

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

سر فیلسوفان یونان گروه

جواهر چنین آرد از کان کوه

که چون ی کره آن شاه گیتی نورد

ز گردش به گردون برآورد گرد

به یونان زمین آمد از راه دور

وطن گاه پیشینه را داد نور

زرامش سوی دانش آورد رای

پژوهش‌گری کرد با رهنمای

دماغ فلک را به اندیشه سفت

در بستگیها گشاد از نهفت

سخن را نشان جست بر رهبری

ز یونانی و پهلوی و دری

از آن پارسی دفتر خسروان

که بر یاد بودش چو آب روان

ز دیگر زبانهای هر مرز و بوم

چه از جنس یونان چه از جنس روم

بفرمود تا فیلسوفان همه

کنند آن چه دانش بود ترجمه

زهر در بدانش دری درکشید

وز آن جمله دریائی آمد پدید

صدف چون زهر گوهری گشت پر

پدید آمد از روم دریای در

نخستین طرازی که بست از قیاس

کتابیست کان هست گیتی شناس

دگر دفتر رمز روحانیان

کزو زنده مانند یونانیان

همان سفر اسکندری کاهل روم

بدو نرم کردند آهن چو موم

خبر یافتند از ره کین و مهر

که در هفت گنبد چه دارد سپهر

کنون زان صدفهای گوهر فشان

برون ز انطیاخس نبینی نشان

چنین چند نوباوه عقل و رای

پدید آمد از شاه کشور گشای

بدان کاردانی و کارآگهی

چو بنشست بر تخت شاهنشهی

اشارت چنان شد ز تخت بلند

که داناست نزدیک ما ارجمند

نجوید کسی بر کسی برتری

مگر کز طریق هنر پروری

زهر پایگاهی که والا بود

هنرمند را پایهٔ بالا بود

قرار آنچنان شد که نزدیک شاه

بدانش بود مرد را پایگاه

چو دولت به دانش روان کرد مهد

مهان سوی دانش نمودند جهد

همه رخ به دانش برافروختند

ز فرزانگان دانش آموختند

ز فرهنگ آن شاه دانش پسند

شد آواز یونان به دانش بلند

کنون کان نواحی ورق در نوشت

زمان گشت و زو نام دانش نگشت

سر نوبتی گر چه بر چرخ بست

به طاعتگهش بود دایم نشست

نهانخانه‌ای داشتی از ادیم

برو هیچ بندی نه از زرو سیم

یکی خرگه از شوشهٔ سرخ بید

در آن خرگه افشانده خاک سپید

دلش چون شدی سیر ازین دامگاه

در آن خرگه آوردی آرامگاه

نهادی کلاه کیانی ز سر

به خدمتگری چست بستی کمر

زدی روی بر روی آن خاک پاک

برآوردی از دل دمی دردناک

ز رفته سپاسی برآراستی

به آینده هم یاریی خواستی

هر آن فتح کاقبالش آورد پیش

ز فضل خدا دید نزجهد خویش

دعا کردنش بین چه در پرده بود

همانا که شاهی دعا کرده بود

دعا کاید از راه آلودگی

نیارد مگر مغز پالودگی

چو صافی بود مرد مقصود خواه

دعا زود یابد به مقصود راه

سکندر که آن پادشاهی گرفت

جهان را بدین نیک راهی گرفت

نه زان غافلان بود کز رود و می

بدو نیک را برنگیرند پی

به کس بر جوی جور نگذاشتی

جهان را به میزان نگه داشتی

اگر پیره زن بود و گر طفل خرد

گه داد خواهی بدو راه برد

بدین راستی بود پیمان او

که شد هفت کشور به فرمان او

به تدبیر کار آگهان دم گشاد

ز کار آگهی کار عالم گشاد

وگر نه یکی ترک رومی کلاه

به هند و به چین کی زدی بارگاه

شنیدم که هر جا که راندی چو کوه

نبودی درش خالی از شش گروه

ز پولاد خایان شمشیر زن

کمر بسته بودی هزار انجمن

ز افسونگران چند جادوی چست

کز ایشان شدی بند هاروت سست

زبان اورانی که وقت شتاب

کلیچه ربودندی از آفتاب

حکیمان باریک بین بیش از آن

که رنجانم اندیشهٔ خویش از آن

ز پیران زاهد بسی نیک‌مرد

که در شب دعائی توانند کرد

به پیغمبران نیز بودش پناه

وزین جمله خالی نبودش سپاه

چو کاری گره پیش باز آمدی

به مشکل گشادن نیاز آمدی

ز شش کوکبه صف برآراستی

ز هر کوکبی یاریی خواستی

به اندازهٔ جهد خود هر کسی

در آن کار یاری نمودی بسی

به چندین رقیبان یاریگرش

گشاده شدی آن گره بردرش

به تدبیر پیران بسیار سال

به دستوری اختر نیک فال

چو زین گونه تدبیر ساز آمدی

دو اسبه غرض پیشباز آمدی

کجا دشمنی یافتی سخت کوش

که پیچیدی از سخت کوشیش گوش

به پیغام اول زر انداختی

به زر کار خود را چو زر ساختی

اگر دشمن زر بدی دشمنش

به آهن شدی کار چون آهنش

گر آهن نبودی بر آن در کلید

به افسونگران چاره کردی پدید

گر افسونگر از چاره سرتافتی

به مرد زبان دان فرج یافتی

چو زخم زبان هم نبودی به بند

ز رای حکیمان شدی بهره‌مند

ز چاره حکیم ار هراسان شدی

به زهد و دعا سختی آسان شدی

گر از زاهدان بودی آن کار بیش

به پیغمبران بردی آن کار پیش

و گر زین همه بیش بودی شمار

به ایزد پناهیدی انجام کار

پناهندهٔ بخت بیدار او

شدی یار او ساختی کار او

ز هر عبره کاندر شمار آمدش

نمودار عبرت به کار آمدش

ز بزم طرب تاب شغل شکار

ندیدی به بازیچه در هیچ کار

یکی روز می خوردن آغاز کرد

در خرمی بر جهان باز کرد

برامش نشستند رامشگران

کشیدند بزمی کران تا کران

سراینده‌ای بود در بزم شاه

که شه را درو بیش بودی نگاه

وشی جامه‌ای داشتی هفت رنگ

چو گل تاروپودش برآورده تنگ

تماشای آن جامهٔ نغز باف

دل شاه را داده بر وی طواف

بر آن جامهٔ چون گل افروخته

ز کرباس خام آستر دوخته

خداوند آن جامهٔ نغز کار

گران جامه زو تا بسی روزگار

ز بس زخمهٔ دود و تاراج گرد

وشی پوش را جامه شد سالخورد

چو خندید بر یکدیگر تاروپود

سرآینده را آخر آمد سرود

کهن جامه را داد سازی دگر

وشی زیر کرد آستر برزبر

چو در چشم شاه آمد آن رنگ زشت

بدو گفت کی مدبر بدسرشت

چرا پرهٔ سرخ گل ریختی

بخار مغیلان در آویختی

حریرت چرا گشت برتن پلاس

چه داری شبه پیش گوهر شناس

زمین بوسه داد آن سراینده مرد

بجان و سرشاه سوگند خورد

که این جامه بود آنکه بود از نخست

ز بومش دگرگونه نقشی نرست

جز آن نیست کز تو عمل کرده‌ام

درون را به بیرون بدل کرده‌ام

خلق بود بیرون نهفتم ز شاه

خلق‌تر شدم چون درون یافت راه

شه از پاسخ مرد دستان سرای

فروماند سرگشته لختی بجای

از آن پس که خلقان او تازه کرد

به خلقش کرم بیش از اندازه کرد

ز گریه بپیچید و در گریه گفت

که پوشیده به راز ما در نهفت

گر از راز ما بر گشایند بند

بگیرد جهان در جهان بوی گند

چو از نقش دیبای رومی طراز

سر عیبه زینسان گشایند باز

به ارمار درین مجمر نقره پوش

چو عود سیه برنداریم جوش

که خوبان به خاکستر عود و بید

کنند از سر خنده دندان سفید

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4468311
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث