به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بیا ساقی آن ارغوانی شراب

به من ده که تا مست گردم خراب

مگر زان خرابی نوائی زنم

خراباتیان را صلائی زنم

مرا خضر تعلیم گر بود دوش

به رازی که نامه پذیرای گوش

که ای جامگی خوار تدبیر من

ز جام سخن چاشنی گیر من

چو سوسن سر از بندگی تافته

نم از چشمه زندگی یافته

شنیدم که درنامه خسروان

سخن راند خواهی چو آب روان

مشو ناپسندیده را پیش باز

که در پردهٔ کژ نسازند ساز

پسندیدگی کن که باشی عزیز

پسندیدگانت پسندیده نیز

فرو بردن اژدها بی‌درنگ

بی‌انباشتن در دهان نهنگ

از آن خوش‌تر آید جهان‌دیده را

که بیند همی ناپسندیده را

مگوی آنچه دانای پیشینه گفت

که در در نشاید دو سوراخ سفت

مگر در گذرهای اندیشه گیر

که از باز گفتن بود ناگزیر

درین پیشه چون پیشوای نوی

کهن پیشگان را مکن پیروی

چو نیروی بکر آزمائیت هست

به هر بیوه خود را میالای دست

مخور غم به صیدی که ناکرده‌ای

که یخنی بود هر چه ناخورده‌ای

به دشواری آید گهر سوی سنگ

ز سنگش تو آسان کی آری به چنگ

همه چیز ار بنگری لخت لخت

به سختی برون آید از جای سخت

گهر جست نتوان به آسودگی

بود نقره محتاج پالودگی

کسی کو برد برتر و خشک رنج

ز ماهی درم یابد از گاو گنج

کسی کو برد برتر و خشک رنج

ز ماهی درم یابد از گاو گنج

خم نقره خواهی وزرینه طشت

ز خاک عراقت نباید گذشت

زری تا دهستسان و خوارزم و چند

نوندی نه بینی به جز لور کند

به خاری و خزری و گیلی و کرد

به نانباره هر چار هستند خرد

نخیزد ز مازندران جز دو چیز

یکی دیو مردم یکی دیو نیز

نروید گیاهی ز مازندران

که صد نوک زوبین نبینی در آن

عراق دل افروز باد ارجمند

که آوازه فضل ازو شد بلند

از آن گل که او تازه دارد نفس

عرق ریزه‌ای در عراقست و بس

تو نیز آن به ای پیک علوی نژاد

که گرد جهان بر نگردی چو باد

به گوهر کنی تیشه را تیز کن

عروس سخن را شکر ریز کن

تو گوهر من از کان اسکندری

سکندر خود آید به گوهر خری

جهانداری آید خریدار تو

به زودی شود بر فلک کار تو

خریدار چون بر در آرد بها

نشاید ره بیع کردن رها

چو دریا خرد گوهر از کان تنگ

دهد کشتی در به یکباره سنگ

ز دریای او گنج گوهر مپوش

دری میستان گوهری می فروش

میانجی چنان کن برای صواب

که هم سیخ برجا بود هم کباب

چو دلداری خضرم آمد به گوش

دماغ مرا تازه گردید هوش

پذیرا سخن بود شد جایگیر

سخن کز دل آید بود دلپذیر

چو در من گرفت آن نصیحت گری

زبان برگشادم به در دری

نهادم ز هر شیوه هنگامه‌ای

مگر در سخن نو کنم نامه‌ای

در آن حیرت آباد بی‌یاوران

زدم قرعه بر نام نام آوران

هر آیینه کز خاطرش تافتم

خیال سکندر درو یافتم

مبین سرسری سوی آن شهریار

که هم تیغ زن بود و هم تاجدار

گروهیش خوانند صاحب سریر

ولایت ستان بلکه آفاق گیر

گروهی ز دیوان دستور او

به حکمت نبشتند منشور او

گروهی ز پاکی و دین پروری

پذیرا شدندش به پیغمبری

من از هر سه دانه که دانا فشاند

درختی برومند خواهم نشاند

نخستین درپادشائی زنم

دم از کار کشورگشائی زنم

ز حکمت برآرایم آنگه سخن

کنم تازه با رنجهای کهن

به پیغمبری کویم آنگه درش

که خواند خدا نیز پیغمبرش

سه در ساختم هر دری کان گنج

جداگانه بر هر دری برده رنج

بدان هر سه دریا بدان هر سه در

کنم دامن عالم از گنج پر

طرازی نوانگیزم اندر جهان

که خواهد ز هر کشوری نورهان

دریغ آیدم کاین نگارین نورد

بود در سفینه گرفتار گرد

در دولتی کو؟ کزین دستکار

به دیوار او بر نشانم نگار

پرندی چنین زنده‌دارش کنم

ز گرد زمین رستگارش کنم

بدین نامه نامور دیر باز

بمانم بر او نام او را دراز

نشستن‌گهی سازمش زین سریر

که باشد بروجاودان جای گیر

به حرفی مسجل کنم نام او

که ماند درین جنبش آرام او

نه حرفی که عالم زیادش برد

نه باران بشوید نه بادش برد

به شرطی که چون من در این دستگاه

رسانم سرش را به خورشید و ماه

مرا نیز ازو پایگاهی رسد

به اندازه سر کلاهی رسد

ز خورشید روشن توان جست نور

که شد راه سایه ازین کار دور

غلیواژ را با کبوتر چکار

به باز ملک در خور است این شکار

نظامی که نظم دری کار اوست

دری نظم کردن سزاوار اوست

چنان گوید این نامه نغز را

که روشن کند خواندنش مغز را

دل دوستان را بدو نور باد

وزو دیدهٔ دشمنان دور باد

نواگر نوای چکاوک بود

چو دشمن زند تیز ناوک بود

در آن دایره کاین سخن رانده‌ام

درون پرور خویش را خوانده‌ام

که این نامه را نغز و نامی کند

گرامی کنش را گرامی کند

چنان برگشاید پر و بال او

که نیک اختری خیزد از فال او

نشاط اندر آرد به خوانندگان

مفرح رساند به دانندگان

فسرده‌دلان را درآرد به کار

غم آلودگان را شود غمگسار

نوازش کند سینهٔ خسته را

گشایش دهد کار در بسته را

گرش ناتوانی تمنا کند

خدایش به خواندن توانا کند

وگر ناامیدیش گیرد به دست

به دست آورد هر امیدی که هست

هر آنچ از خدا خواستم زین قیاس

خدا داد و بر داده کردم سپاس

همایون‌تر آن شد که این بزمگاه

همایون بود خاصه در بزم شاه

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:42 PM

 

بیا ساقی آن می نشان ده مرا

از آن داروی بیهشان ده مرا

بدان داروی تلخ بیهش کنم

مگر خویشتن را فراموش کنم

نظامی بس این صاحب آوازگی

کهن گشتن و هم‌چنان تازگی

چو شیران سرپنجه بگشای چنگ

چو روبه میارای خود را به رنگ

شنیدم که روباه رنگین بروس

خود آرای باشد به رنگ عروس

چو باران بود روز یا باد و گرد

برون ناورد موی خویش از نورد

به کنجی کند بی علف جای خویش

نلیسد مگر دست با پای خویش

پی پوستی خون خود را خورد

همه کس تن او پوست را پرورد

سرانجام کاید اجل سوی او

وبال تن او شود موی او

بدان موینه قصد خونش کنند

به رسوائی از سر برونش کنند

بساطی چه باید بر آراستن

کزو ناگزیر است برخاستن

هر آن جانور کو خودآرای نیست

طمع را بر آزار او رای نیست

برون آی از این پردهٔ هفت رنگ

که زنگی بود آینه زیر زنگ

بس این جادوئیها برانگیختن

چو جادو به کس درنیامیختن

نه گوگرد سرخی نه لعل سپید

که جوینده باشد ز تو ناامید

به مردم درآمیز اگر مردمی

که با آدمی خو گرست آدمی

اگر کان گنجی چو نائی بدست

بسی گنج از اینگونه در خاک هست

چو دور افتد از میوه خور میوه‌دار

چه خرما بود نخل بن را چه خار

جوانی شد و زندگانی نماند

جهان گو ممان چون جوانی نماند

جوانی بود خوبی آدمی

چو خوبی رود کی بود خرمی

چو پی سست و پوسیده گشت استخوان

دگر قصه سخت روئی مخوان

غرور جوانی چو از سر نشست

ز گستاخ کاری فرو شوی دست

بهی چهرهٔ باغ چندان بود

که شمشاد با لاله خندان بود

چو باد خزانی درآید به باغ

زمانه دهد جای بلبل به زاغ

شود برگ ریزان ز شاخ بلند

دل باغبانان شود دردمند

ریاحین ز بستان شود ناپدید

در باغ را کس نجوید کلید

بنال ای کهن بلبل سالخورد

که رخساره سرخ گل گشت زرد

دو تا شد سهی سرو آراسته

کدیور شد از سایه برخاسته

چو تاریخ پنجه درآمد به سال

دگرگونه شد بر شتابنده حال

سر از بار سنگین درآمد به سنگ

جمازه به تنگ آمد از راه تنگ

فرو ماند دستم ز می خواستن

گران گشت پایم ز بر خاستن

تنم گونهٔ لاجوردی گرفت

گلم سرخی انداخت زردی گرفت

هیون رونده ز ره مانده باز

به بالینگه آمد سرم را نیاز

همان بور چوگانی باد پای

به صد زخم چوگان نجنبد ز جای

طرب را به میخانه گم شد کلید

نشان پشیمانی آمد پدید

برآمد ز کوه ابر کافور بار

مزاج زمین گشت کافور خوار

گهی دل به رفتن نیاید به گوش

صراحی تهی گشت و ساقی خموش

سر از لهو پیچید و گوش از سماع

که نزدیک شد کوچگه را وداع

به وقتی چنین کنج بهتر ز کاخ

که دوران کند دست یازی فراخ

تماشای پروانه چندان بود

که شمع شب افروز خندان بود

چو از شمع خالی کنی خانه را

نبینی دگر نقش پروانه را

به روز جوانی و نوزادگی

زدم لاف پیری و افتادگی

کنون گر به غم شادمانی کنم

به پیرانه سر چون جوانی کنم

چو پوسیده چوبی که در کنج باغ

فروزنده باشد به شب چون چراغ

شب افروز کرمی که تابد ز دور

ز بی‌نوری شب زند لاف نور

اگر دیدمی در خود افزایشی

طلب کردمی جای آسایشی

به آسودگی عمر نو کردمی

جهان را به شادی گرو کردمی

چو روز جوانی به پایان رسید

سپیده دم از مشرق آمد پدید

به تدبیر آنم که سر چون نهم

چگونه پی از کار بیرون نهم

سری کو سزاوار باشد به تاج

سرین گاه او مشک باید نه عاج

از آن پیش کاین هفت پرگار نیز

کند خط عمر مرا ریز ریز

درآرم به هر زخمه‌ای دست خویش

نگهدارم آوازهٔ هست خویش

به هر مهره‌ای حقه‌بازی کنم

به واماند خود چاره‌سازی کنم

چو رهوار گیلیم ازین پل گذشت

به گیلان ندارم سر بازگشت

در این ره چو من خوابنیده بسیست

نیارد کسی یاد که آنجا کسیست

به یادآور ای تازه کبک دری

که چون بر سر خاک من بگذری

گیا بینی از خاکم انگیخته

سرین سوده پائین فرو ریخته

همه خاک فرش مرا برده باد

نکرده ز من هیچ هم عهد یاد

نهی دست بر شوشه خاک من

به یاد آری از گوهر پاک من

فشانی تو بر من سرشکی ز دور

فشانم من از آسمان بر تو نور

دعای تو بر هر چه دارد شتاب

من آمین کنم تا شود مستجاب

درودم رسانی رسانم درود

بیائی بیایم ز گنبد فرود

مرا زنده پندار چون خویشتن

من آیم به جان گر تو آیی به تن

مدان خالی از هم نشینی مرا

که بینم تو را گر نبینی مرا

لب از خفته‌ای چند خامش مکن

فرو خفتگان را فرامش مکن

چو آن‌جا رسی می درافکن به جام

سوی خوابگاه نظامی خرام

نپنداری ای خضر پیروز پی

که از می مرا هست مقصود می

از آن می همه بی‌خودی خواستم

بدان بی‌خودی مجلس آراستم

مرا ساقی از وعده ایزدیست

صبوح از خرابی می‌از بیخودیست

وگرنه به یزدان که تا بوده‌ام

به می دامن لب نیالوده‌ام

گر از می شدم هرگز آلوده کام

حلال خدایست بر من حرام

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:42 PM

 

بیا ساقی از سر بنه خواب را

می ناب ده عاشق ناب را

میی گو چو آب زلال آمده است

بهر چار مذهب حلال آمده است

دلا تا بزرگی نیاری به دست

به جای بزرگان نشاید نشست

بزرگیت باید در این دسترس

به یاد بزرگان برآور نفس

سخن تا نپرسند لب بسته دار

گهر نشکنی تیشه آهسته‌دار

نپرسیده هر کو سخن یاد کرد

همه گفته خویش را باد کرد

به بی دیده نتوان نمودن چراغ

که جز دیده را دل نخواهد به باغ

سخن گفتن آنگه بود سودمند

کز آن گفتن آوازه گردد بلند

چو در خورد گوینده ناید جواب

سخن یاوه کردن نباشد صواب

دهن را به مسمار بر دوختن

به از گفتن و گفته را سوختن

چه می‌گویم ای نانیوشنده مرد

ترا گوش بر قصهٔ خواب و خورد

چه دانی که من خود چه فن میزنم

دهل بر در خویشتن میزنم

متاع گران مایه دارم بسی

نیارم برون تا نخواهد کسی

خریدار در چون صدف دیده دوخت

بدین کاسدی در نشاید فروخت

مرا با چنین گوهری ارجمند

همی حاجت آید به گوهر پسند

نیوشنده‌ای خواهم از روزگار

که گویم به دور از آموزگار

بکاوم به الماس او کان خویش

کنم بسته در جان او جان خویش

زمانه چنین پیشه‌ها پر دهد

یکی درستاند یکی در دهد

دلی کو که بی جان خراشی بود

کمندی که بی دور باشی بود

مگر مار برد گنج از آن رو نشست

که تا رایگان مهره ناید به دست

اگر نخل خرما نباشد بلند

ز تاراج هر طفل یابد گزند

به شحنه توان پاس ره داشتن

به خاکستر آتش نگه داشتن

ازین خوی خوش کو سرشت منست

بسی رخنه در کار و کشت منست

دگر رهروان کاین کمر بسته‌اند

به خوی بد از رهزنان رسته‌اند

بدان تا گریزند طفلان راه

چو زنگی چرا گشت باید سیاه

به راهی که خواهم شدن رخت کش

ره آورد من بس بود خوی خوش

به خوی خوش آموده به گوهرم

بدین زیستم هم بدین بگذرم

چو از بهر هر کس دری سفتنی است

سرودی هم از بهر خود گفتنی است

ز چندین سخن گو سخن یاد دار

سخن را منم در جهان یادگار

سخن چون گرفت استقامت به من

قیامت کند تا قیامت به من

منم سرو پیرای باغ سخن

به خدمت میان بسته چون سرو بن

فلک‌وار دور از فسوس همه

سرآمد ولی پای بوس همه

چو برجیس در جنگ هر بدگمان

کمان دارم و برندارم کمان

چو زهره درم در ترازو نهم

ولی چون دهم بی ترازو دهم

نخندم بر اندوه کس برق‌وار

که از برق من در من افتد شرار

به هر خار چون گل صلائی زنم

به هر زخم چون نی نوائی زنم

مگر کاتش است این دل سوخته

که از خار خوردن شد افروخته

چو دریا شوم دشمنی عیب شوی

نه چون آینه دوستی عیب گوی

به خواهنده آن به خشم از مال و گنج

که از باز دادن نیایم به رنج

نمایم جو و گندم آرم به جای

نه چون جو فروشان گندم نمای

پس و پیش چون آفتابم یکیست

فروغم فراوان فریب‌اند کیست

پس هیچ پشتی چنان نگذرم

که در پیش رویش خجالت برم

ز بدگوی بد گفته پنهان کنم

به پاداش نیکش پشیمان کنم

نگویم بداندیش را نیز بد

کزان گفته باشم بداندیش خود

بدین نیکی آرندم از دشت و رود

ز نیکان و از نیکنامان درود

وزین حال اگر نیز گردان شوم

زیارتگه نیک مردان شوم

شوم بر درم ریز خود در فشان

کنم سرکشی لیک با سرکشان

ز بی آلتی وانماندم به کنج

جهان باد و از باد ترسد ترنج

ز شاهان گیتی در این غار ژرف

که را بود چون من حریفی شگرف

که دید است بر هیچ رنگین گلی

ز من عالی آوازه‌تر بلبلی

به هر دانشی دفتر آراسته

به هر نکته‌ای خامه‌ای خواسته

پذیرفته از هر فنی روشنی

جداگانه در هر فنی یک فنی

شکر دانم از هر لب انگیختن

گلابی ز هر دیده‌ای ریختن

کسی را که در گریه آرم چو آب

بخندانمش باز چون آفتاب

به دستم دراز دولت خوش عنان

طبر زد چنین شد طبر خون چنان

توانم در زهد بر دوختن

به بزم آمدن مجلس افروختن

ولیکن درخت من از گوشه رست

ز جا گر بجنبد شود بیخ سست

چهله چهل گشت و خلوت هزار

به بزم آمدن دور باشد ز کار

به هنگام سیل آشکارا شدن

نشاید ز ری تا بخارا شدن

همان به که با این چنین باد سخت

برون ناورم چون گل از گوشه رخت

به خود کم شوم خلق را رهنمای

همایون ز کم دیدن آمد همای

سرم پیچد از خفتن و تاختن

ندانم جز این چاره‌ای ساختن

گه از هر سخن بر تراشم گلی

بر آن گل زنم ناله چون بلبلی

اگر به ز خود گلبنی دیدمی

گل سرخ یا زرد ازو چیدمی

چو از ران خود خورد باید کباب

چه گردم به در یوزه چون آفتاب

نشینم چو سیمرغ در گوشه‌ای

دهم گوش را از دهن توشه‌ای

ملالت گرفت از من ایام را

به کنج ارم بردم آرام را

در خانه را چون سپهر بلند

زدم بر جهان قفل و بر خلق بند

ندانم که دور از چه سان میرود

چه نیک و چه بد در جهان میرود

یکی مرده شخصم به مردی روان

نه از کاروانی و در کاروان

به صد رنج دل یک نفس می‌زنم

بدان تا نخسبم جرس می‌زنم

ندانم کسی کو به جان و به تن

مراد و ستر دارد از خویشتن

ز مهر کسان روی برتافتم

کس خویش هم خویش را یافتم

بر عاشقان نیک اگر بد شوم

همان به که معشوق خود خود شوم

گرم نیست روزی ز مهر کسان

خدایست رزاق و روزی رسان

در حاجت از خلق بربسته به

ز دربانی آدمی رسته به

مرا کاشکی بودی آن دسترس

که نگذارمی حاجت کس به کس

در این مندل خاکی از بیم خون

نیارم سر آوردن از خط برون

بدین حال و مندل کسی چون بود

که زندانی مبدل خون بود

در خلق را گل براندوده‌ام

درین در بدین دولت آسوده‌ام

چهل روز خود را گرفتم زمام

کادیم از چهل روز گردد تمام

چو در چار بالش ندیدم درنگ

نشستم در این چار دیوار تنگ

ز هر جو که انداختم در خراس

دری باز دادم به جوهر شناس

هزار آفرین بر سخن پروری

که بر سازد از هر جوی جوهری

تر و خشکی اشک و رخسار من

به کهگل براندود دیوار من

تن اینجا به پست جوین ساختن

دل آنجا به گنجینه پرداختن

به بازی نبردم جهان را به سر

که شغلی دگر بود جز خواب و خور

نخفتم شبی شاد بر بستری

که نگشادم آن شب ز دانش دری

ضمیرم نه زن بلکه آتش‌زنست

که مریم صفت بکر آبستنست

تقاضای آن شوی چون آیدش

که از سنگ و آهن برون آیدش

بدین دل‌فریبی سخن‌های بکر

به سختی توان زادن از راه فکر

سخن گفتن بکر جان سفتن است

نه هر کس سزای سخن گفتن است

به دری سفالینه‌ای سفته گیر

سرودی به گرمابه در گفته گیر

بیندیش از آن دشتهای فراخ

کز آواز گردد گلو شاخ شاخ

چو بر سکه شاه زر میزنی

چنان زن که گر بشکند نشکنی

جهودی مسی را زراندود کرد

دکان غارتیدن بدان سود کرد

نه انجیر شد نام هر میوه‌ای

نه مثل زبیده است هر بیوه‌ای

دو هندو برآید ز هندوستان

یکی دزد باشد دیگر پاسبان

من از آب این نقره تابناک

فرو شستم آلودگیهای خاک

ازین پیکر آنگه گشایم پرند

که باشد رسیده چو نخل بلند

چو در میوهٔ نارسیده رسی

بجنبانیش نارسیده کسی

کند سوقیی سیب را خانه رس

ولی خوش نیاید به دندان کس

شود نرم از افشردن انجیر خام

ولی چون خوری خون برآید ز کام

شکوفه که بیگه نخندد به شاخ

کند میوه را بر درختان فراخ

زمینی که دارد بر و بوم سست

اساسی برو بست نتوان درست

به رونق توانم من این کار کرد

به بی‌رونقی کار ناید ز مرد

چو در دانه باشد تمنای سود

کدیور در آید به کشت و درود

غله چون شود کاسد و کم بها

کند برزگر کار کردن رها

ترنم شناسان دستان نیوش

ز بانگ مغنی گرفتند گوش

ضرورت شد این شغل را ساختن

چنین نامه نغز پرداختن

که چون در کتابت شود جای گیر

نیوشنده را زان بود ناگزیر

به نقشی که نزد کلان نیست خرد

نمودم بدین داستان دستبرد

از این آشنا روی‌تر داستان

خنیده نیامد بر راستان

دگر نامه‌ها را که جوئی نخست

به جمهور ملت نباشد درست

نباشد چنین نامه تزویر خیز

نبشته به چندین قلمهای تیز

به نیروی نوک چنین خامه‌ها

شرف دارد این بر دگر نامه‌ها

از آن خسروی می که در جام اوست

شرف نامهٔ خسروان نام اوست

سخنگوی پیشینه دانای طوس

که آراست روی سخن چون عروس

در آن نامه کان گوهر سفته راند

بسی گفتنیهای ناگفته ماند

اگر هر چه بشنیدی از باستان

به گفتی دراز آمدی داستان

نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود

همان گفت کز وی گزیرش نبود

دگر از پی دوستان زله کرد

که حلوا به تنها نشایست خورد

نظامی که در رشته گوهر کشید

قلم دیده‌ها را قلم درکشید

بناسفته دری که در گنج یافت

ترازوی خود را گهر سنج یافت

شرف‌نامه را فرخ آوازه کرد

حدیث کهن را بدو تازه کرد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:42 PM

 

شبی چون سحر زیور آراسته

به چندین دعای سحر خواسته

ز مهتاب روشن جهان تابناک

برون ریخته نافه از ناف خاک

تهی گشته بازار خاک از خروش

ز بانگ جرسها بر آسوده گوش

رقیبان شب گشته سرمست خواب

فرو برده سر صبح صادق به آب

من از شغل گیتی بر افشانده دست

به زنجیر فکرت شده پای بست

گشاده دل و دیده بر دوخته

به ره داشتن خاطر افروخته

که چون بایدم مطرحی ساختن

شکاری در آن مطرح انداختن

فکنده سرین را سراسیمه‌وار

چو بالین گوران به گوران نگار

سرم بر سرم زانو آورده جای

زمین زیر سر آسمان زیرپای

قراری نه در رقص اعضای من

سر من شده کرسی پای من

به جولان اندیشهٔ ره نورد

ز پهلو به پهلو شده گرد گرد

تن خویش در گوشه بگذاشته

به صحرای جان توشه برداشته

گه از لوح ناخوانده عبرت پذیر

گه از صحف پیشینگان درس گیر

چو شمع آتش افتاده در باغ من

شده باغ من آتشین داغ من

گدازنده چون موم در آفتاب

به مومی چنین بسته بر دیده خواب

مگر جاودان از من آموختند

که از موم خود خواب را دوختند

در آن رهگذرهای اندیشناک

پراکنده شد بر سرم مغز پاک

درآمد به من خوابی از جوش مغز

در آن خواب دیدم یکی باغ نغز

کز آن باغ رنگین رطب چیدمی

و زو دادمی هر که را دیدمی

رطب چین درآمد ز نوشینه خواب

دماغی پرآتش دهانی پرآب

برآورده مؤذن به اول قنوت

که سبحان حی الذی لایموت

برآمد زمن نالهٔ ناگهی

کز اندیشه پر گشتم از خود تهی

چو صبح سعادت برآمد پگاه

شدم زنده چون باد در صبحگاه

شب افروز شمعی برافروختم

وز اندیشه چون شمع می‌سوختم

دلم با زبان در سخن پروری

چو هاروت و زهره به افسونگری

که بی شغل چندین نباید نشست

دگر باره طرزی نو آرم بدست

نوائی غریب آورم در سرود

دهم جان پیشینگان را درود

برآرم چراغی ز پروانه‌ای

درختی برآرایم از دانه‌ای

که هر که افکند میوه‌ای زان درخت

نشاننده را گوید ای نیک بخت

به شرطی که مشتی فرومایگان

ندزدند کالای همسایگان

گرفتم سرتیز هوشان منم

شهنشاه گوهر فروشان منم

همه خوشه چینند و من دانه‌کار

همه خانه پرداز و من خانه‌دار

برین چار سو چون نهم دستگاه

که ایمن نباشم ز دزدان راه

که دارد دکانی در این چار سو

که رخنه ندارد ز بسیار سو

چو دریا چرا ترسم از قطره دزد

که ابرم دهد بیش ازان دست مزد

اگر برفروزی چو مه صد چراغ

ز خورشید باشد برو نام داغ

شنیدم که رندی جگر تافته

درستی کهن داشت نو یافته

شنید از دبیران دینار سنج

که زر زر کشد در جهان گنج گنج

به بازار شد تا به زر زر کشد

به یک مغربی مغربی درکشد

به دکان گوهر فروشی رسید

که زر بیشتر زان به یک جا ندید

فرو ریخته زر یک انبان چست

قراضه قراضه درستا درست

به امید آن گنج دیوار بست

برانداخت دینار خود را ز دست

چو دینارش از دست پرواز کرد

سوی گنج صراف سر باز کرد

فروماند مرد از زر انگیختن

وز آن یک عدد درصد آمیختن

به زاری نمود از پی زر خروش

بنالید در مرد جوهر فروش

که از ملک دنیا به چندین درنگ

درستی زر آورده بودم به چنگ

شنیدم نه از زیرکی ز ابلهی

که زر زر کشد چون برابر نهی

به گنجینهٔ این دکان تاختم

زر خود برابر برانداختم

مگر گردد آن زر بدین ریخته

خود این زر بدان زر شد آمیخته

بخندید صراف آزاد مرد

وز آمیزش زر بدو قصه کرد

که بسیار ناید براندکی

یکی بر صد آید نه صد بر یکی

بران کس که شد دزد بنگاه من

بسست این مثل شحنهٔ راه من

بسا آسیا کوغریوان بود

چو بینند مزدور دیوان بود

ز دزدان مرا بس شد این دست مزد

که بر من نیارند زد بانگ دزد

سیاهان که تاراج ره می‌کنند

به دزدی جهان را سیه می‌کنند

به روز آتشی برنیارند گرم

که دارد همی دیده از دیده شرم

دبیران نگر تا بروز سپید

قلم چون تراشند از مشک بید

نهان مرا آشکارا برند

ز گنجه است اگر تا بخارا برند

نخرند کالا که پنهان بود

که کالای دزدیده ارزان بود

ولیکن چو غیب آشکارا شود

دل دوستان بی مدارا شود

اگر دزد برده ندارد نفیر

بود دزد خود شحنهٔ دزدگیر

به ارمن گذارم که خود روزگار

به هر نیک و بد باشد آموزگار

ترازوی گردون گردش بسیچ

نماند و نماند نسنجیده هیچ

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:42 PM

 

فرستاده خاص پروردگار

رساننده حجت استوار

گرانمایه‌تر تاج آزادگان

گرامی‌تر از آدمیزادگان

محمد کازل تا ابد هر چه هست

به آرایش نام او نقش بست

چراغی که پروانه بینش به دوست

فروغ همه آفرینش بدوست

ضمان دار عالم سیه تا سپید

شفاعت گر روز بیم و امید

درختی سهی سایه در باغ شرع

زمینی به اصل آسمانی به فرع

زیارتگه اصل داران پاک

ولی نعمت فرع خواران خاک

چراغی که تا او نیفروخت نور

ز چشم جهان روشنی بود دور

سیاهی ده خال عباسیان

سپیدی بر چشم شماسیان

لب از باد عیسی پر از نوش تر

تن از آب حیوان سیه پوش‌تر

فلک بر زمین چار طاق افکنش

زمین بر فلک پنج نوبت زنش

ستون خرد مسند پشت او

مه انگشت کش گشته ز انگشت او

خراج آورش حاکم روم و ری

خراجش فرستاده کری و کی

محیطی چه گویم چو بارنده میغ

به یک دست گوهر به یک دست تیغ

به گوهر جهان را بیاراسته

به تیغ از جهان داد دین خواسته

اگر شحنه‌ای تیغ بر سر برد

سر تیغ او تاج و افسر برد

به سر بردن خصم چون پی فشرد

به سر برد تیغی که بر سر نبرد

قبای دو عالم به‌هم دوختند

وزان هر دو یک زیور افروختند

چو گشت آن ملمع قبا جای او

به دستی کم آمد ز بالای او

به بالای او کایزد آراستست

هم آرایش ایزدی راستست

کلید کرم بوده در بند کار

گشاده بدو قفل چندین حصار

فراخی بدو دعوت تنگ را

گواهی بر اعجاز او سنگ او

تهی دست سلطان درویش پوش

غلامی خر و پادشاهی فروش

ز معراج او در شب ترکتاز

معرج گران فلک را طراز

شب از چتر معراج او سایه‌ای

وز آن نردبان آسمان پایه‌ای

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:42 PM

 

شبی کاسمان مجلس افروز کرد

شب از روشنی دعوی روز کرد

سراپرده هفت سلطان سریر

برآموده گوهر به چینی حریر

سرسبزپوشان باغ بهشت

به سرسبزی آراسته کار و کشت

محمد که سلطان این مهد بود

ز چندین خلیفه ولیعهد بود

سرنافه در بیت اقصی گشاد

ز ناف زمین سر به اقصی نهاد

ز بند جهان داد خود را خلاص

به معشوقی عرشیان گشت خاص

بنه بست از این کوی هفتاد راه

به هفتم فلک بر زده بارگاه

دل از کار نه حجره پرداخته

به نه حجرهٔ آسمان تاخته

برون جسته زین کنده چاربند

فرس رانده بر هفت چرخ بلند

براقی شتابنده زیرش چو برق

ستامش چو خورشید در نور غرق

سهیلی بر اوج عرب تافته

ادیم یمن رنگ ازو یافته

بریشم دمی بلکه لؤلؤ سمی

رونده چو لؤلؤ بر ابریشمی

نه آهو ولی نافش از مشگ پر

چو دندان آهو برآموده در

از آن خوش عنان‌تر که آید گمان

وز آن تیز روتر که تیر از کمان

شتابنده‌تر و هم علوی خرام

ازو باز پس مانده هفتاد گام

به عالم گشائی فرشته وشی

نه عالم گشائی که عالم کشی

به شبرنگی از شب چرا گشته مست

چو ماه آمده شب چرائی به دست

چنان شد که از تیزی گام او

سبق برد بر جنبش آرام او

قدم بر قیاس نظر می‌گشاد

مگر خود قدم بر نظر می‌نهاد

پیمبر بد آن ختلی ره نورد

برآورد از این آب گردنده گرد

هم او راه دان هم فرس راهوار

زهی شاه مرکب زهی شهسوار

چو زین خانقه عزم دروازه کرد

به دستش فلک خرقه را تازه کرد

سواد فلک گشته گلشن بدو

شده روشنان چشم روشن بدو

در آن پرده کز گردها بود پاک

نشایست شد دامن آلوده خاک

به دریای هفت اختر آمد نخست

قدم را نهفت آب خاکی بشست

رها کرد بر انجم اسباب را

به مه داد گهوارهٔ خواب را

پس آنگه قلم بر عطارد شکست

که امی قلم را نگیرد به دست

طلاق طبیعت به ناهید داد

به شکرانه قرصی به خورشید داد

به مریخ داد آتش خشم خویش

که خشم اندران ره نمی‌رفت پیش

رعونت رها کرد بر مشتری

نگینی دگر زد بر انگشتری

سواد سفینه به کیوان سپرد

به جز گوهری پاک با خود نبرد

بپرداخت نزلی به هر منزلی

چنان کو فرو ماند و تنها دلی

شده جان پیغمبران خاک او

زده دست هر یک به فتراک او

کمر بر کمر کوه بر کوه راند

گریوه گریوه جنیبت جهاند

به هارونیش خضر و موسی دوان

مسیحا چه گویم ز موکب روان

به اندازهٔ آنکه یک دم زنند

به یک چشم زخمی که بر هم زنند

ز خر پشته آسمان در گذشت

زمین و زمان را ورق درنوشت

ندیده ز تعجبیل ناورد او

کس از گرد بر گرد او گرد او

ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز

فلک تیر پرتابها مانده باز

تنیده تنش در رصدهای دور

به روحانیان بر جسدهای نور

در آن راه بیراه از آوارگی

همش بار مانده همش بارگی

پر جبرئیل از رهش ریخته

سرافیل از آن صدمه بگریخته

ز رفرف گذشته به فرسنگها

در آن پرده بنموده آهنگها

ز دروازه سدره تا ساق عرش

قدم بر قدم عصمت افکنده فرش

ز دیوانگه عرشیان برگذشت

به درج آمد و درج را درنوشت

جهت را ولایت به پایان رسید

قطیعت به پرگار دوران رسید

زمین زادهٔ آسمان تاخته

زمین و آسمان را پس انداخته

مجرد روی را به جایی رساند

که از بود او هیچ با او نماند

چو شد در ره نیستی چرخ زن

برون آمد از هستی خویشتن

در آن دایره گردش راه او

نمود از سر او قدمگاه او

رهی رفت پی زیر و بالا دلیر

که در دایره نیست بالا و زیر

حجاب سیاست برانداختند

ز بیگانگان حجره پرداختند

در آن جای کاندیشه نادیده جای

درود از محمد قبول از خدای

کلامی که بی آلت آمد شنید

لقائی که آن دیدنی بود دید

چنان دید کز حضرت ذوالجلال

نه زان سو جهت بد نه ز این سو خیال

همه دیده گشته چو نرگس تنش

نگشته یکی خار پیرامنش

در آن نرگسین حرف کان باغ داشت

مگو زاغ کو مهر ما زاغ داشت

گذر بر سر خوان اخلاص کرد

هم او خورد و هم بخش ما خاص کرد

دلش نور فضل الهی گرفت

یتیمی نگر تا چه شاهی گرفت

سوی عالم آمد رخ افروخته

همه علم عالم در آموخته

چنان رفته و آمده باز پس

که ناید در اندیشهٔ هیچ‌کس

ز گرمی که چون برق پیمود راه

نشد گرمی خوابش از خوابگاه

ندانم که شب را چه احوال بود

شبی بود یا خود یکی سال بود

چو شاید که جانهای ما در دمی

برآید به پیرامن عالمی

تن او که صافی‌تر از جان ماست

اگر شد به یک لحظه وامد رواست

به ار گوهر جان نثارش کنم

ثنا خوانی چار یارش کنم

گهر خر چهارند و گوهر چهار

فروشنده را با فضولی چکار

به مهر علی گرچه محکم پیم

ز عشق عمر نیز خالی نیم

همیدون در این چشم روشن دماغ

ابوبکر شمعست و عثمان چراغ

بدان چار سلطان درویش نام

شده چار تکبیر دولت تمام

زهی پیشوای فرستادگان

پذیرنده عذر افتادگان

به آغاز ملک اولین رایتی

به پایان دور آخرین آیتی

گزین کردهٔ هر دو عالم توئی

چو تو گر کسی باشد آن هم توئی

توئی قفل گنجینه‌ها را کلید

در نیک و بد کرده بر ما پدید

به شب روز ما را به بی ذمتی

سجل بر زده کامتی امتی

من از امتان کمترین خاک تو

بدین لاغری صید فتراک تو

نظامی که در گنجه شد شهربند

مباد از سلام تو نابهرمند

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:42 PM

 

خدایا جهان پادشاهی تو راست

ز ما خدمت آید خدائی تو راست

پناه بلندی و پستی توئی

همه نیستند آنچه هستی توئی

همه آفریدست بالا و پست

توئی آفرینندهٔ هر چه هست

توئی برترین دانش‌آموز پاک

ز دانش قلم رانده بر لوح خاک

چو شد حجتت بر خدائی درست

خرد داد بر تو گدائی نخست

خرد را تو روشن بصر کرده‌ای

چراغ هدایت تو بر کرده‌ای

توئی کاسمان را برافراختی

زمین را گذرگاه او ساختی

توئی کافریدی ز یک قطره آب

گهرهای روشن‌تر از آفتاب

تو آوردی از لطف جوهر پدید

به جوهر فروشان تو دادی کلید

جواهر تو بخشی دل سنگ را

تو در روی جوهر کشی رنگ را

نبارد هوا تا نگوئی ببار

زمین ناورد تا نگوئی ببار

جهانی بدین خوبی آراستی

برون زان که یاریگری خواستی

ز گرمی و سردی و از خشک و تر

سرشتی به اندازه یکدیگر

چنان برکشیدی و بستی نگار

که به زان نیارد خرد در شمار

مهندس بسی جوید از رازشان

نداند که چون کردی آغازشان

نیاید ز ما جز نظر کردنی

دگر خفتنی باز یا خوردنی

زبان برگشودن به اقرار تو

نینگیختن علت کار تو

حسابی کزین بگذرد گمرهیست

ز راز تو اندیشه بی‌آگهیست

به هرچ آفریدی و بستی طراز

نیازت نه‌ای از همه بی‌نیاز

چنان آفریدی زمین و زمان

همان گردش انجم و آسمان

که چندان که اندیشه گردد بلند

سر خود برون ناورد زین کمند

نبود آفرینش تو بودی خدای

نباشد همی هم تو باشی به جای

کواکب تو بربستی افلاک را

به مردم تو آراستی خاک را

توئی گوهر آمای چار آخشیج

مسلسل کن گوهران در مزیج

حصار فلک برکشیدی بلند

در او کردی اندیشه را شهربند

چنان بستی آن طاق نیلوفری

که اندیشه را نیست زو برتری

خرد تا ابد در نیابد تو را

که تاب خرد بر نتابد تو را

وجود تو از حضرت تنگبار

کند پیک ادراک را سنگ‌سار

نه پرکنده‌ای تا فراهم شوی

نه افزوده‌ای نیز تا کم شوی

خیال نظر خالی از راه تو

ز گردندگی دور درگاه تو

سری کز تو گردد بلندی گرای

به افکندن کس نیفتد ز پای

کسی را که قهر تو در سرفکند

به پامردی کس نگردد بلند

همه زیر دستیم و فرمان پذیر

توئی یاوری ده توئی دستگیر

اگر پای پیلست اگر پر مور

به هر یک تو دادی ضعیفی و زور

چو نیرو فرستی به تقدیر پاک

به موری ز ماری برآری هلاک

چوبرداری از رهگذر دود را

خورد پشه‌ای مغز نمرود را

چو در لشگر دشمن آری رحیل

به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل

گه از نطفه‌ای نیک بختی دهی

گه از استخوانی درختی دهی

گه آری خلیلی ز بت‌خانه‌ای

گهی آشنائی ز بیگانه‌ای

گهی با چنان گوهر خانه خیز

چو بوطالبی را کنی سنگ ریز

که را زهره آنکه از بیم تو

گشاید زبان جز به تسلیم تو

زبان آوران را به تو بار نیست

که با مشعله گنج را کار نیست

ستانی زبان از رقیبان راز

که تا راز سلطان نگویند باز

مرا در غبار چنین تیره خاک

تو دادی دل روشن و جان پاک

گر آلوده گردم من اندیشه نیست

جز آلودگی خاک را پیشه نیست

گر این خاک روی از گنه تافتی

به آمرزش تو که ره یافتی

گناه من ار نامدی در شمار

تو را نام کی بودی آمرزگار

شب و روز در شام و در بامداد

تو بریادی از هر چه دارم به یاد

چو اول شب آهنگ خواب آورم

به تسبیح نامت شتاب آورم

چو در نیم‌شب سر برارم ز خواب

تو را خوانم و ریزم از دیده آب

و گر بامدادست راهم به توست

همه روز تا شب پناهم به توست

چو خواهم ز تو روز و شب یاوری

مکن شرمسارم در این داوری

چنان دارم ای داور کارساز

کزین با نیازان شوم بی‌نیاز

پرستنده‌ای کز ره بندگی

کند چون توئی را پرستندگی

درین عالم آباد گردد به گنج

در آن عالم آزاد گردد ز رنج

مرا نیست از خود حجابی به دست

حساب من از توست چندان که هست

بد و نیک را از تو آید کلید

ز تو نیک و از من بد آید پدید

تو نیکی کنی من نه بد کرده‌ام

که بد را حوالت به خود کرده‌ام

ز توست اولین نقش را سرگذشت

به توست آخرین حرف را بازگشت

ز تو آیتی در من آموختن

ز من دیو را دیده بر دوختن

چو نام توام جان نوازی کند

به من دیو کی دست یازی کند

ندارم روا با تو از خویشتن

که گویم تو باز گویم که من

گر آسوده گر ناتوان میزیم

چنان که آفریدی چنان میزیم

امیدم چنانست از آن بارگاه

که چون من شوم دور ازین کارگاه

فرو ریزم از نظم و ترتیب خویش

دگرگونه گردم ز ترکیب خویش

کند باد پرکنده خاک مرا

نبیند کسی جان پاک مرا

پژوهنده حال سربست من

نهد تهمت نیست بر هست من

ز غیب آن نمودارش آری بدست

کزین غایب آگاه باشد که هست

چو بر هستی تو من سست رای

بسی حجت انگیختم دل‌گشای

تو نیزار شود مهد من در نهفت

خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت

چنان گرم کن عزم رایم به تو

که خرم دل آیم چو آیم به تو

همه همرهان تا به در با منند

چون من رفتم این دوستان دشمنند

اگر چشم و گوشست اگر دست و پای

ز من باز مانند یک یک به جای

توئی آنکه تا من منم با منی

درین در مبادم تهی دامنی

درین ره که سر بر دری میزنم

به امید تاجی سری میزنم

سری کان ندارم ازین در دریغ

به ار تاج بخشی بدان سر نه تیغ

به حکمی که آن در ازل رانده‌ای

نگردد قلم ز آنچه گردانده‌ای

ولیکن به خواهش من حکم کش

کنم زین سخنها دل خویش خوش

تو گفتی که هر کس در رنج و تاب

دعائی کند من کنم مستجاب

چو عاجز رهاننده دانم تو را

درین عاجزی چون نخوانم تو را

بلی کار تو بنده پروردنست

مرا کار با بندگی کردنست

شکسته چنان گشته‌ام بلکه خرد

که آبادیم را همه باد برد

توئی کز شکستم رهائی دهی

وگر بشکنی مومیائی دهی

در این نیم‌شب کز تو جویم پناه

به مهتاب فضلم برافروز راه

نگهدارم از رخنهٔ رهزنان

مکن شاد بر من دل دشمنان

به شکرم رسان اول آنگه به گنج

نخستم صبوری ده آنگاه رنج

بلائی که باشم در آن ناصبور

ز من دور دار ای بیداد دور

گرم در بلائی کنی مبتلا

نخستم صبوری ده آنگه بلا

گرم بشکنی ور نهی در نورد

کفی خاک خواهی ز من خواه گرد

برون افتم از خود به پرکندگی

نیفتم برون با تو از بندگی

به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت

به هر جا که باشم خدا دانمت

قرار همه هست بر نیستی

توئی آنکه بر یک قرار ایستی

پژوهنده را یاوه زان شد کلید

کز اندازه خویشتن در تو دید

کسی کز تو در تو نظاره کند

ورقهای بیهوده پاره کند

نشاید تو را جز به تو یافتن

عنان باید از هر دری تافتن

نظر تا بدین جاست منزل شناس

کزین بگذری در دل آید هراس

سپردم به تو مایهٔ خویش را

تو دانی حساب کم و بیش را

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:42 PM

 

بزرگا بزرگی دها بی کسم

توئی یاوری بخش و یاری رسم

نیاوردم از خانه چیزی نخست

تو دادی همه چیز من چیز توست

چو کردی چراغ مرا نور دار

ز من باد مشعل کشان دور دار

به کشتن چو دادی تنومندیم

تو ده ز آنچه کشتم برومندیم

گریوه بلند است و سیلاب سخت

مپیچان عنان من از راه بخت

ازین سیل گاهم چنان ده گذار

که پل نشکند بر من این رودبار

عقوبت مکن عذر خواه آمدم

به درگاه تو روسیاه آمدم

سیاه مرا همه تو گردان سپید

مگردانم از درگهت ناامید

سرشت مرا که آفریدی ز خاک

سرشته تو کردی به ناپاک و پاک

اگر نیکم و گر بدم در سرشت

قضای تو این نقش در من نبشت

خداوند مائی و ما بنده‌ایم

به نیروی تو یک به یک زنده‌ایم

هر آنچ آفریده است بیننده را

نشان میدهند آفریننده را

مرا هست بینش نظرگاه تو

چگونه نبینم بدو راه تو

تو را بینم از هر چه پرداخته است

که هستی تو سازنده و او ساخته است

همه صورتی پیش فرهنگ و رای

به نقاش صورت بود رهنمای

بسی منزل آمد ز من تا به تو

نشاید تو را یافت الا به تو

اساسی که در آسمان و زمیست

به اندازهٔ فکرت آدمیست

شود فکرت اندازه را رهنمون

سر از حد و اندازه نارد برون

به هر پایه‌ای دست چندان رسد

که آن پایه را حد به پایان رسد

چو پایان پذیرد حد کاینات

نماند در اندیشه دیگر جهات

نیندیشد اندیشه افزون ازین

تو هستی نه این بلکه بیرون ازین

بر آن دارم ای مصلحت خواه من

که باشد سوی مصلحت راه من

رهی پیشم آور که فرجام کار

تو خشنود باشی و من رستگار

جز این نیستم چاره‌ای در سرشت

که سر برنگردانم از سرنوشت

نویسم خطی زین نیایشگری

مسجل به امضای پیغمبری

گواهی درو از که؟ از چار یار

که صد آفرین باد بر هر چهار

نگهدارم آن خط خونی رهان

چو تعویذ بر بازوی خود نهان

در آن داوریگاه چون تیغ تیز

که هم رستخیز است و هم رسته خیز

چو پران شود نامه‌ها سوی مرد

من آن نامه را بر گشایم نورد

نمایم که چون حکم رانی درست

بر این حکم ران وان دیگر حکم تست

امیدم به تو هست از اندازه بیش

مکن ناامیدم ز درگاه خویش

ز خود گر چه مرکب برون رانده‌ام

به راه تو در نیم‌ره مانده‌ام

فرود آر مهدم به درگاه خویش

مگردان سر رشته از راه خویش

ز من کاهش و جان فزون ز تو

نشان جستن از من نمودن ز تو

چو بازار من بی من آراستی

بدان رسم و آیین که می‌خواستی

ز رونق مبر نقش آرایشم

نصیبی ده از گنج بخشایشم

چه خواهی ز من با چنین بود سست

همان گیر نابوده بودن نخست

مرا چون نظر بر من انداختی

مزن مقرعه چون که بنواختی

تو دادی مرا پایگاه بلند

توام دست گیر اندرین پای بند

چو دادیم ناموس نام آوران

بده دادم ای داور داوران

سری را که بر سر نهادی کلاه

مبند از درپای هر خاک راه

دلی را که شد بر درت راز دار

ز دریوزهٔ هر دری باز دار

نکو کن چو کردار خودکار من

مکن کار با من به کردار من

نظامی بدین بارگاه رفیع

نیارد به جز مصطفی را شفیع

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:42 PM

 

چون فروزنده شد به عکس و عیار

نقد این گنجه خیز رومی کار

نام شاهنشهی برو بستم

کاب گیرد ز نقش او دستم

شاه رومی قبای چینی تاج

جزیتش داده چین و روم خراج

یافته از ره اصول و فروع

بخت ایشوع و رای بختیشوع

بر زمین بوسش آسمان بر پای

و آفرینش ز جاه او بر جای

در نظامی که آسمان دارد

اجری مملکت دو نان دارد

زان مروت که بوی مشک دهد

لؤلؤتر چو خاک خشک دهد

از زمین تا اثیر درد و کفست

صافی او شد که مایه شرفست

در ذهب دادنش به سائل خویش

زر مصری ز ریگ مکی بیش

تیغش آن کرده در صلابت سنگ

کاتش تیز با تراش خدنگ

بید برگش به نوک موی شکاف

نافه کوه را فکنده ز ناف

درعش از دست صبح نیزه گشای

نیزش از درع ماه حلقه ربای

شش جهت بر قبای او زرهی

هفت چرخ از کمند او گرهی

ای نظامی امیدوار به تو

نظم دوران روزگار به تو

زمی از قدرت آسمان داند

و آسمانت هم آسمان خواند

دور و نزدیگ چون در آب سپهر

تیز و آهسته چون در آینه مهر

قائم عهد عالمی به درست

قائم نامده فکندهٔ تست

با همه چون ملک بر آمده‌ای

وز همه چون فلک سر آمده‌ای

این چنین نامه بر تو شاید بست

کز تو جای بلند نامی هست

چونکه شد لعل بسته بر تاجش

بر تو بستم ز بیم تاراجش

گر به سمع تو دلپسند شود

چون سریر تو سربلند شود

خار کان انگبین بر او رانند

زیرکانش ترانگبین خوانند

میوه‌ای دادمت ز باغ ضمیر

چرب و شیرین چو انگبین در شیر

ذوق انجیر داده دانهٔ او

مغز بادام در میانهٔ او

پیش بیرونیان برونش نغز

وز درونش درونیان را مغز

حقه‌ای بسته پر ز در دارد

وز عبارت کلید پر دارد

در دران رشته سر گرای بود

که کلیدش گره گشای بود

هر چه در نظم او ز نیک و بدست

همه رمز و اشارت خردست

هر یک افسانه‌ای جداگانه

خانهٔ گنج شد نه افسانه

آنچه کوتاه جامه شد جسدش

کردم از نظم خود دراز قدش

وآنچه بودش درازی از حد بیش

کوتهی دادمش به صنعت خویش

کردم این تحفه را گزارش نغز

اینت چرب استخوان شیرین مغز

تا دراری به حسن او نظری

جلوه‌ای دادمش به هر هنری

لطف بسیار دخل اندک خرج

کرده در هر دقیقه درجی درج

دست ناکرده دلستانی چند

بکر چون روی غنچه زیر پرند

مصرعی زر و مصرعی از در

تهی از دعوی و ز معنی پر

تا بدانند کز ضمیر شگرف

هر چه خواهم دراورم به دو حرف

وانچه بر هفت کنج خانهٔ راز

بستم آرایشی فراخ و دراز

غرض آن شد که چشم از آرایش

در فراخی پذیرد آسایش

آنچه بینی که بر بساط فراخ

کرده‌ام چشم و گوش را گستاخ

تنگ چشمان معنیم هستند

که رخ از چشم تنگ بربستند

هر عروسی چو گنج سر بسته

زیر زلفش کلید زر بسته

هر که این کان گشاد زر باید

بلکه در یابد آن که دریابد

من که نقاش نیشکر قلمم

رطب افشان نخل این حرمم

نی کلکم ز کشتزار هنر

به عطارد رساند سنبل تر

سنبله کرد سنبلم را خاص

گرچه القاص لایحب القاص

چون من از قلعه قناعت خویش

شاه را گنج زر کشیدم پیش

در ادا کردن زر جایز

وامدار منست روئین دز

وامداری نه کز تهی شکمی

دز روئین بود ز بی در می

کاهن تیز آن گریوهٔ سنگ

لعل و الماس ریخت صد فرسنگ

لعل بر دست دوستان به قیاس

وز پی پای دشمنان الماس

آن نه دز کعبه مسلمانیست

مقدس رهروان روحانیست

میخ زرین و مرکز زمی است

نام رویین دزش ز محکمی است

یافت دریافت نارسیده او

زهره را هم زره دریده او

جبل الرحمه زان حریم دریست

بو قبیس از کلاه او کمریست

ابدی باد خط این پرگار

زان بلند آفتاب نقطه قرار

در دزی چون حصار پیوندند

نامه‌ای بر کبوتری بندند

تا برد نامه را کبوتر شاد

بر آنکس که او رسد فریاد

من که در شهر بند کشور خویش

بسته دارم گریز گه پس و پیش

نامه در مرغ نامه بربستم

کو رساند به شاه من رستم

ای فلک بر در تو حلقه به گوش

هم خطا پوش و هم خطائی پوش

چون مرا دولت تو یاری کرد

طبع بین تا چه سحرکاری کرد

از پس پانصد و نود سه بران

گفتم این نامه را چو ناموران

روز بر چارده ز ماه صیام

چار ساعت ز روز رفته تمام

باد بر تو مبارک این پیوند

تا نشینی بر این سریر بلند

نوشی آب حیات ازین ابیات

زنده مانی چو خضر از آب حیات

ای که در ملک جاودان بادی

ملک با عمر و عمر با شادی

گر نرنجی ز راه معذوری

گویمت نکته‌ای به دستوری

بزمهای تو گرچه رنگینست

آنچه بزم مخلد است اینست

هر چه هست از حساب گوهر و گنج

راحت اینست و آن دگر همه رنج

آن اگر صد کشد به پانصد سال

دیر زی تو که هم رسد به زوال

وین خزینه که خاص درگاهست

ابدالدهر با تو همراهست

این سخن را که شد خرد پرورد

بر دعای تو ختم خواهی کرد

دولتی باش هر کجا باشی

در رکابت فلک به فراشی

دولتت را که بر زیارت باد

خاتم کار بر سعادت باد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:39 PM

 

لعل پیوند این علاقه در

کز گهر کرد گوش گیتی پر

گفت چون هفت گنبد از می و جام

آن صدا باز داد با بهرام

عقل در گنبد دماغ سرش

داد از ین گنبد روان خبرش

کز صنم خانه‌های گنبد خاک

دور شو کز تو دور باد هلاک

گنبد مغز شاه جوش گرفت

کز فسون و فسانه گوش گرفت

دید کین گنبد بساط نورد

از همه گنبدی برآرد گرد

هفت گنبد بر آسمان بگذاشت

اوره گنبد دیگر برداشت

گنبدی کز فنا نگردد پست

تا قیامت برو بخفتد مست

هفت موبد بخواند موبد زاد

هفت گنبد به هفت موبد داد

در زد آتش به هر یکی ناگاه

معنی آن شد که کردش آتشگاه

سرو بن چون به شصت رسید

یاسمن بر سر بنفشه دمید

از سر صدق شد خدای پرست

داشت از خویشتن پرستی دست

روزی از تخت و تاج کرد کنار

رفت با ویژگان خود به شکار

در چنان صید و صید ساختنش

بود بر صید خویش تاختنش

لشگر از هر سوئی پراکندند

هر یکی گور و آهو افکندند

میل هر یک به گور صحرائی

او طلبکار گور تنهائی

گور جست از برای مسکن خویش

آهو افکند لیک از تن خویش

گور و آهو مجوی ازین گل شور

کاهوش آهوست و گورش گور

عاقبت گوری از کناره دشت

آمد و سوی گورخان بگذشت

شاه دانست کان فرشته پناه

سوی مینوش می‌نماید راه

کرد بر گور مرکب انگیزی

داد یکران تند را تیزی

از پی صید می‌نمود شتاب

در بیابان و جایهای خراب

پر گرفته نوند چار پرش

وز وشاقان یکی دو بر اثرش

بود غاری در آن خرابستان

خوشتر از چاه یخ به تابستان

رخنهٔ ژرف داشت چون ماهی

هیچکس را نه بر درش راهی

گور در غار شد روان و دلیر

شاه دنبال او گرفته چو شیر

اسب در غار ژرف راند سوار

گنج کیخسروی رساند به غار

شاه را غار پرده‌دار شده

و او هم آغوش یار غار شده

وان وشاقان به پاسداری شاه

بر در غار کرده منزلگاه

نه ره آن‌که در خزند به غار

نه سرباز پس شدن به شکار

دیده بر راه مانده با دم سرد

تاز لشگر کجا برآید گرد

چون زمانی بران کشید دراز

لشگر از هر سوئی رسید فراز

شاه جستند و غار می‌دیدند

مهره در مغز مار می‌دیدند

آن وشاقان ز حال شاه جهان

باز گفتند آنچه بود نهان

که چو شه بر شکار کرد آهنگ

راند مرکب بدین کریچهٔ تنگ

کس بدین داوری نشد یاور

وین سخن را نداشت کس باور

همه گفتند کاین خیال بدست

قول نابالغان بی‌خرد است

خسرو پیلتن به نام خدای

کی در این تنگنای گیرد جای

و آگهی نه که پیل آن بستان

دید خوابی و شد به هندوستان

بند بر پیلتن زمانه نهاد

پیل بند زمانه را که گشاد

بر نشان دادن خلیفهٔ تخت

می‌زدند آن وشاقگان را سخت

ز آه آن طفلگان دردآلود

گردی از غار بردمید چو دود

بانگی آمد که شاه در غارست

باز گردید شاه را کارست

خاصگانی که اهل کار شدند

شاه جویان درون غار شدند

غار بن بسته بود و کس نه پدید

عنکبوتیان بسی مگس نه پدید

صدره از آب دیده شستندش

بلکه صد باره باز جستندش

چون ندیدند شاه را در غار

بر در غار صف زدند چو مار

دیدها را به آب تر کردند

مادر شاه را خبر کردند

مادر آمد چو سوخته جگری

وز میان گم شده چنان پسری

جست شه را نه چون کسان دگر

کو به جان جست و دیگران به نظر

گل طلب کرد و خار در بریافت

تا پسر بیش جست کمتر یافت

زر فرو ریخت پشته پشته چو کوه

تا کنند آن زمین گروه گروه

چاه کند و به کنج راه نیافت

یوسف خویش را به چاه نیافت

زان زمینها که رخنه کرد عجوز

مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز

آن شناسندگان که دانندش

غار بهرام گور خوانندش

تا چهل روز خاک می‌کندند

در جهان گورکن چنین چندند

شد زمین کنده تا دهانه آب

کسی آن گنج را ندید به خواب

آنکه او را بر آسمان رختست

در زمین باز جستنش سخت

در زمین جرم و استخوان باشد

و آسمانی بر آسمان باشد

هر جسد را که زیر گردونست

مادری خاک و مادری خونست

مادر خون بپرورد در ناز

مادر خاک ازو ستاند باز

گرچه بهرام را دو مادر بود

مادر خاک مهربان‌تر بود

کانچنانش ستد که باز نداد

ساز چاره به چاره ساز نداد

مادر خون ز جور مادر خاک

کرد خود را به درد و رنج هلاک

چون تبش برزد از دماغش جوش

آمد آواز هاتفیش به گوش

کی به غفلت چو دام و دد پویان

شیر مرغان غیب را جویان

به تو یزدان ودیعتی بسپرد

چونکه وقت آمد آن ودیعت برد

بر وداع ودیعت دگران

خویشتن را مکش چو بی‌خبران

باز پس گرد و کارخویش بساز

دست کوتاه کن ز رنج دراز

چون ز هاتف چنین شنید پیام

مهر برداشت مادر از بهرام

رفت و آن دل که داشت دربندش

کرد مشغول کار فرزندش

تاج و تختش به وارثان بسپرد

هر که زو وارثی بماند نمرد

ای ز بهرام گور داده خبر

گور بهرام جوی ازین بگذر

نه که بهرام گور باما نیست

گور بهرام نیز پیدا نیست

آن چه بینی که وقتی از سر زور

نام داغی نهاد بر تن گور

داغ گورش مبین به اول بار

گور داغش نگر به آخر کار

گر چه پای هزار گور شکست

آخر از پایمال گور نرست

خانه خاکدان دو در دارد

تا یکی را برد یکی آرد

ای سه گز خاک و پهنی تو گزی

چار خم در دکان رنگرزی

هر نواله که معده تو پزد

خلطی آن را به رنگ خود برزد

از سرو پای تا به گردن و گوش

هست ازین چار خلط عاریه پوش

بر چنین رنگهی عاریه ساز

چه نهی دل که داد باید باز

غایبانی که روی بسته شدند

از چنین رنگ و بوی رسته شدند

تا قیامت قیام ننماید

کس رخ بسته باز نگشاید

ره ره خوف و شب شب خطرست

شحنه خفتست و دزد بر گذرست

خاکساران به خاک سیر شوند

زیر دستان به دست زیر شود

چون تو باری ز دست بالایی

زیر هر دست خون چه پالائی

آسمان زیر دست خواهی خیز

پای بالا نه از زمین بگریز

میرو و هیچگونه باز مبین

تا نیفتی از آسمان به زمین

انجم آسمان حمایل تست

چیستند آنهمه وسایل تست

تنگی جمله را مجال توئی

تنگلوشای این خیال توئی

هر یک از تو گرفته تمثالی

تو چه‌گیری ز هر یکی فالی

آنچه آنهاکند توئی آن نور

وانچه اینها خرد توئی زان دور

جز یکی خط که نقطه پرور تست

آن دگر حرفها ز دفتر تست

آفرین را توئی فرشته پاس

و آفریننده را دلیل شناس

نیک مردی ببین که بد نشوی

با ددانی نگر که دد نشوی

آنچه داری حساب نیک و بدست

و آنچه خواهی ولایت خردست

یا دری زن که قحط نان نبود

یا چنان شو که کس چنان نبود

دیده کو در حجاب نور افتد

ز آسمان و فرشته دور افتد

چاشنی گیر آسمان زمیست

میزبان فرشته آدمیست

روی ازین چار سوی غم برتاب

چند ازین خاک و باد و آتش و آب

حجره‌ای با چهار دود آهنگ

بر دل و دیده چون نباشد تنگ

دو دری شد چون کوی طراران

چار بندی چو بند عیاران

پیش ازان کت برون کنند ز ده

رخت بر گاو و بار بر خر نه

ره به جان رو که کالبد کندست

بار کم کن که بارکی تندست

مرده‌ای را که حال بد باشد

میل جان سوی کالبد باشد

وانکه داند که اصل جانش چیست

جان او بی جسد تواند زیست

تانپنداری ای بهانه بسیچ

کاین جهان و آن جهان و دیگرهیچ

طول و عرض وجود بسیارست

وانچه در غور ماست این غارست

هست چند آفریده زینها دور

کاگهی نیستشان ز ظلمت و نور

آفرینش بسی است نیست شکی

و آفریننده هست لیک یکی

نقش این هفت لوح چار سرشت

ز ابتدا جز یکی قلم ننبشت

گر نه هفت ار چهار صد باشد

زیر یک داد و یک ستد باشد

اولین نقطه و آخرین پرگار

از یکی و یکی نگردد کار

در دویها مبین و در وصلش

در یکی بین و در یکی اصلش

هر دوی اول از یکی شد راست

هم یکی ماند چون دوی برخاست

هر که آید درین سپنج سرای

بایدش باز رفتن از سرپای

در وی آهسته رو که تیز هشست

دیر گیر است لیک زود کشست

گر چه در داوری زبونکش نیست

از حسابش کسی فرامش نیست

گر کنی صد هزار باز چست

نخوری بیش از آنکه روزی توست

حوضه‌ای دارد آسمان یخ بند

چند ازین یخ فقع گشائی چند

در هوائی کزان فسرده شوی

پیش از آن زنده شو که مرده شوی

آنکه چون چرخگرد عالم گشت

عاقبت جمله را گذاشت و گذشت

عالم هیچکس به هیچش کشت

چرخ پیچان به چرخ پیچش گشت

از غرضهای این جهانی خویش

باز برخور به زندگانی خویش

تا چو شمشیر و تیر جان آهنج

هرچ ازانت برد نداری رنج

از جهان پیش ازانکه در گذری

جان ببر تا ز مرگ جان ببری

خانه را خوار کن خورش را خرد

از جهان جان چنین توانی برد

در دو چیز است رستگاری مرد

آنکه بسیار داد و اندک خورد

هر که در مهتری گذارد گام

زین دو نام آوری برارد نام

هیچ بسیار خوار پایه ندید

هیج کم ده به پایگه نرسید

دره محتسب که داغ نهست

از پی دوغ کم دهان دهست

در چنین ده کسی دها دارد

که بهی را به از بها دارد

در جهان خاص و عام هر دو بسیست

نه که خاص این جهان ز بهر کسیست

چه توان دل در آن عمل بستن

کو به عزل تو باشد آبستن

هر عمارت که زیر افلاکست

خاک بر سر کنش که خود خاکست

بگذر از دام اوی و دیر مباش

منبرت دار شد دلیر مباش

زنده رفتن به دار بر هوسست

زنده بر دار یک مسیح بست

گر زمینی رسد به چرخ برین

هم زمینش فرو کشد به زمین

گر کسی بر فلک رساند تاج

هفت کشور کشد به زیر خراج

بینیش ناگهان شبی مرده

سر فرو برده درد سر برده

خاک بی خسف لاابالی نیست

گنج دانش ز مار خالی نیست

رطبی کو که نیستش خاری

یا کجا نوش مهره بی ماری

حکم هر نیک و بد که در دهرست

زهر در نوش و نوش در زهرست

که خورد؟ نوش پاره‌ای در پیش

کز پی آن نخورد باید نیش

نیش و نوش جهان که پیش و پسست

دردم و در دم یکی مگسست

نبود در حجاب ظلمت و نور

مهره خر ز مهر عیسی دور

کیست کو بر زمین فرازد تخت

کاخرش هم زمین نگیرد سخت

یارب آن ده که آرد آسانی

ناورد عاقبت پشیمانی

بر نظامی در کرم بگشای

در پناه تو سازش جای

اولش داده‌ای نکو نامی

آخرش ده نکو سرانجامی

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:39 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4471733
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث