به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چونکه بهرام شد نشاط پرست

دیده در نقش هفت پیکر بست

روز شنبه ز دیر شماسی

خیمه زد در سواد عباسی

سوی گنبد سرای غالیه فام

پیش بانوی هند شد به سلام

تا شب آنجا نشاط و بازی کرد

عود سازی و عطرسازی کرد

چون برافشاند شب به سنت شاه

بر حریر سپید مشک سیاه

شاه ازان نوبهار کشمیری

خواست بوئی چو باد شبگیری

تا ز درج گهر گشاید قند

گویدش مادگانه لفظی چند

زان فسانه که لب پر آب کند

مست را آرزوی خواب کند

آهوی ترک چشم هندو زاد

نافه مشک را گره بگشاد

گفت از اول که پنج نوبت شاه

باد بالای چار بالش ماه

تا جهان ممکنست جانش باد

همه سرها بر آستانش باد

هرچه خواهد که آورد در چنگ

دولتش را در آن مباد درنگ

چون دعا ختم کرد برد سجود

برگشاد از شکر گوارش عود

گفت و از شرم در زمین می‌دید

آنچه زان کس نگفت و کس نشنید

که شنیدم به خردی از خویشان

خرده‌کاران و چابک‌اندیشان

که ز کدبانوان قصر بهشت

بود زاهد زنی لطیف سرشت

آمدی در سرای ما هر ماه

سر به سر کسوتش حریر سیاه

بازجستند کز چه ترس و چه بیم

در سوادی تو ای سبیکه سیم

به که ما را به قصه یار شوی

وین سیه را سپید کار شوی

بازگوئی ز نیک خواهی خویش

معنی آیت سیاهی خویش

زن چو از راستی ندید گزیر

گفت کاحوال این سیاه حریر

چونکه ناگفته باز نگذارید

گویم ارزان که باورم دارید

من کنیز فلان ملک بودم

که ازو گرچه مرد خوشنودم

ملکی بود کامگار و بزرگ

ایمنی داده میش را با گرگ

رنجها دیده باز کوشیده

وز تظلم سیاه پوشیده

فلک از طالع خروشانش

خوانده شاه سیاه پوشانش

داشت اول ز جنس پیرایه

سرخ و زردی عجب گرانمایه

چون گل باغ بود مهمان دوست

خنده می‌زد چو سرخ گل در پوست

میهمانخانه‌ای مهیا داشت

کزثری روی در ثریا داشت

خوان نهاده بساط گسترده

خادمانی به لطف پرورده

هرکه آمد لگام گیر شدند

به خودش میهمان پذیر شدند

چون به ترتیب خوان نهادندش

در خور پایه نزل دادندش

شاه پرسید ازو حکایت خویش

هم ز غربت هم از ولایت خویش

آن مسافر هران شگفت که دید

شاه را قصه کرد و شاه شنید

همه عمرش بران قرار گذشت

تا نشد عمرش از قرار نگشت

مدتی گشت ناپدید از ما

سر چو سیمرغ درکشید از ما

چون بر این قصه برگذشت بسی

زو چو عنقانشان نداد کسی

ناگهان روزی از عنایت بخت

آمد آن تاجدار بر سر تخت

از قبا و کلاه و پیرهنش

پای تا سر سیاه بود تنش

تا جهان داشت تیزهوشی کرد

بی‌مصیبت سیاه پوشی کرد

در سیاهی چو آب حیوان زیست

کس نگفتش که این سیاهی چیست

شبی از مشفقی و دلداری

کردم آن قبله را پرستاری

بر کنارم نهاد پای به مهر

گله می‌کرد از اختران سپهر

کاسمان بین چه ترکتازی کرد

با چو من خسروی چه بازی کرد

از سواد ارم برید مرا

در سواد قلم کشید مرا

کس نپرسید کان سواد کجاست

بر سر سیمت این سواد چراست

پاسخ شاه را سگالیدم

روی در پای شاه مالیدم

گفتم ای دستگیر غم‌خواران

بهترین همه جهانداران

بر زمین یاریی کرا باشد

کاسمان را به تیشه بتراشد

باز پرسیدن حدیث نهفت

هم تو دانی و هم توانی گفت

صاحب من مرا چو محرم یافت

لعل را سفت و نافه را بشکافت

گفت چون من در این جهانداری

خو گرفتم به میهمانداری

از بد و نیک هرکرا دیدم

سرگذشتی که داشت پرسیدم

روزی آمد غریبی از سر راه

کفش و دستار و جامه هرسه سیاه

نزل او چون به شرط فرمودم

خواندم و حشمتش بیفزودم

گفتم ای من نخوانده نامه تو

سیه از بهر چیست جامه تو

گفت بگذار از این سخن بگذر

که ز سیمرغ کس نداد خبر

گفتمش بازگو بهانه مگیر

خبرم ده ز قیروان و ز قیر

گفت باید که داریم معذور

کارزوئیست این ز گفتن دور

زین سیاهی خبر ندارد کس

مگر آن کاین سیاه دارد و بس

کردمش لابهای پنهانی

من عراقی و او خراسانی

با وی از هیچ لابه در نگرفت

پرده از روی کار بر نگرفت

چون زحد رفت خواستاری من

شرمش آمد ز بیقراری من

گفت شهریست در ولایت چین

شهری آراسته چو خلد برین

نام آن شهر شهر مدهوشان

تعزیت خانه سیه پوشان

مردمانی همه به صورت ماه

همه چون ماه در پرند سیاه

هرکرا زان شهر باده‌نوش کند

آن سوادش سیاه‌پوش کند

آنچه در سر نبشت آن سلبست

گرچه ناخوانده قصه‌ای عجبست

گر به خون گردنم بخواهی سفت

بیشتر زین سخن نخواهم گفت

این سخن گفت و رخت بر خر بست

آرزوی مرا در اندر بست

چون بران داستان غنود سرم

داستان گوی دور شد ز برم

قصه گو رفت و قصه ناپیدا

بیم آن بد که من شوم شیدا

چند ازین قصه جستجو کردم

بیدق از هر سوئی فرو کردم

بیش از آن کرده بود فرزین بند

که بر آن قلعه بر شوم به کمند

دادم اندیشه را به صبر فریب

تا شکیبد دلم نداد شکیب

چند پرسیدم آشکار و نهفت

این خبر کس چنانکه بود نگفت

عاقبت مملکت رها کردم

خویشی از خانه پادشا کردم

بردم از جامه و جواهر و گنج

آنچه ز اندیشه باز دارد رنج

نام آن شهر باز پرسیدم

رفتم وآنچه خواستم دیدم

شهری آراسته چو باغ ارم

هریک از مشک برکشیده علم

پیکر هریکی سپید چو شیر

همه در جامه سیاه چو قیر

در سرائی فرو نهادم رخت

بر نهادم ز جامه تخت به تخت

جستم احوال شهر تا یک سال

کس خبر وا نداد ازآن احوال

چون نظر ساختم ز هر بابی

دیدم آزاده مرد قصابی

خوب روی و لطیف و آهسته

از بد هر کسی زبان بسته

از نکوئی و نیک رائی او

راه جستم به آشنائی او

چون بهم صحبتش پیوستم

به کله داریش کمر بستم

دادمش نقدهای رو تازه

چیزهائی برون ز اندازه

روز تا روز قدرش افزودم

آهنی را به زر بر اندودم

کردمش صید خویش موی به موی

گه به دنیا و گه به دیبا روی

مرد قصاب از آن زرافشانی

صید من شد چو گاو قربانی

آنچنان کردمش به دادن گنج

کامد از بار آن خزانه به رنج

برد روزی مرا به خانه خویش

کرد برگی ز رسم و عادت بیش

اولم خوان نهاد و خورد آورد

خدمتی خوب در نورد آورد

هرچه بایست بود بر خوانش

به جز از آرزوی مهمانش

چون ز هرگونه خوردها خوردیم

سخن از هر دری فرو کردیم

میزبان چون ز کار خوان پرداخت

بیش از اندازه پیشکشها ساخت

وانچه من دادمش به هم پیوست

پیشم آورد و عذر خواه نشست

گفت چندین نورد گوهر و گنج

بر نسنجیده هیچ گوهر سنج

من که قانع شدم به اندک سود

این همه دادنم ز بهر چه بود

چیست پاداش این خداوندی

حکم کن تا کنم کمربندی

جان یکی دارم ار هزار بود

هم در این کفه کم عیار بود

گفتم ای خواجه این غلامی چیست

پخته‌تر پیشم آی خامی چیست

در ترازوی مرد با فرهنگ

این محقر چه وزن دارد و سنگ

به غلامان دست پروردم

به کرشمه اشارتی کردم

تا دویدند و از خزانه خاص

آوریدند نقدهای خلاص

زان گرانمایه نقدهای درست

بیش از آن دادمش که بود نخست

مرد کاگه نبد ز نازش من

در خجالت شد از نوازش من

گفت من خود ز وامداری تو

نرسیدم به حق گزاری تو

دادیم نعمتی دگرباره

جای شرمست چون کنم چاره

داده‌ای تو نه زان نهادم پیش

تا رجوع افتدت به داده خوش

زان نهادم که این چنین گنجی

نبود بی جزا و پارنجی

چون تو بر گنج گنج افزودی

من خجل گشتم ار تو خشنودی

حاجتی گر به بنده هست بیار

ور نه اینها که داده‌ای بر دار

چون قوی دل شدم به یاری او

گشتم آگه ز دوستداری او

باز گفتم بدو حکایت خویش

قصه شاهی و ولایت خویش

کز چه معنی بدین طرف راندم

دست بر پادشاهی افشاندم

تا بدانم که هر که زین شهرند

چه سبب کز نشاط بی‌بهرند

بی‌مصیبت به غم چرا کوشند

جامهای سیه چرا پوشند

مرد قصاب کاین سخن بشنید

گوسپندی شد و ز گرگ رمید

ساعتی ماند چون رمیده دلان

دیده بر هم نهاده چون خجلان

گفت پرسیدی آنچه نیست صواب

دهمت آنچنانکه هست جواب

شب چو عنبر فشاند بر کافور

گشت مردم ز راه مردم دور

گفت وقتست کانچه می‌خواهی

بینی و یابی از وی آگاهی

خیز ا بر تو راز بگشایم

صورت نانموده بنمایم

این سخن گفت و شد ز خانه برون

شد مرا سوی راه راهنمون

او همی شد من غریب از پس

وز خلایق نبود با ما کس

چون پری زاد می برید مرا

سوی ویرانه‌ای کشید مرا

چون در آن منزل خراب شدیم

چون پری هردو در نقاب شدیم

سبدی بود در رسن بسته

رفت و آورد پیشم آهسته

بسته کرده رسن در آن پرگار

اژدهائی به گرد سله مار

گفت یک دم درین سبد بنشین

جلوه‌ای کن بر آسمان و زمین

تا بدانی که هرکه خاموشست

از چه معنی چنین سیه پوشست

آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت

ننماید مگر که این سبدت

چون دمی دیدم از خلل خالی

در نشستم در آن سبد حالی

چون تنم در سبد نوا بگرفت

سبدم مرغ شد هوا بگرفت

به طلسمی که بود چنبر ساز

برکشیدم به چرخ چنبر باز

آن رسن کش به لیمیا سازی

من بیچاره در رسن بازی

شمع وارم رسن به گردن چست

رسنم سخت بود و گردن سست

چون اسیری ز بخت خود مهجور

رسن از گردنم نمی‌شد دور

من شدم بر خره به گردن خرد

خر بختم شد و رسن را برد

گرچه بود از رسن به تاب تنم

رشته جان نشد جز آن رسنم

بود میلی برآوریده به ماه

که ز بر دیدنش فتاد کلاه

چون رسید آن سبد به میل بلند

رسنم را گره رسید به بند

کار سازم شد و مرا بگذاشت

کرم افغان بسی و سود نداشت

زیر و بالا چو در جهان دیدم

خویشتن را بر آسمان دیدم

آسمان بر سرم فسون خوانده

من معلق چو آسمان مانده

زان سیاست که جان رسید به ناف

دیده در کار ماند زهره شکاف

سوی بالا دلم ندید دلیر

زهره آن کرا که بیند زیر

دیده بر هم نهادم از سر بیم

کرده خود را به عاجزی تسلیم

در پشیمانی از فسانه خویش

آرزومند خویش و خانه خویش

هیچ سودم نه زان پشیمانی

جز خدا ترسی و خدا خوانی

چون بر آمد بر این زمانی چند

بر سر آن کشیده میل بلند

مرغی آمد نشست چون کوهی

کامدم زو به دل در اندوهی

از بزرگی که بود سرتاپای

میل گفتی در اوفتاده ز جای

پر و بالی چو شاخهای درخت

پایها بر مثال پایه تخت

چون ستونی کشیده منقاری

بیستونی و در میان غاری

هردم آهنگ خارشی می‌کرد

خویشتن را گزارشی می‌کرد

هر پری را که گرد می‌انگیخت

نافه مشک بر زمین می‌ریخت

هر بن بال را که می‌خارید

صدفی ریخت پر ز مروارید

او شده بر سرین من در خواب

من در او مانده چون غریق در آن

گفتم ار پای مرغ را گیرم

زیر پای آورد چو نخجیرم

ور کنم صبر جای پر خطر است

کافتم زیر و محنتم زبر است

بی‌وفائی ز ناجوان مردی

کرد با من دمی بدین سردی

چه غرض بودش از شکنجه من

کاین چنین خرد کرد پنجه من

مگر اسباب من ز راهش برد

به هلاکم بدین سبب بسپرد

به که در پای مرغ پیچم دست

زین خطر گه بدین توانم رست

چونکه هنگام بانگ مرغ رسید

مرغ و هر وحشیی که بود رمید

دل آن مرغ نیز تاب گرفت

بال برهم زد و شتاب گرفت

دست بردم به اعتماد خدای

و آن قوی پای را گرفتم پای

مرغ پا گرد کرد و بال گشاد

خاکیی را بر اوج برد چو باد

ز اول صبح تا به نیمه روز

من سفر ساز و او مسافر سوز

چون به گرمی رسید تابش مهر

بر سر ما روانه گشت سپهر

مرغ با سایه هم نشستی کرد

اندک اندک نشاط پستی کرد

تا بدانجای کز چنان جائی

تا زمین بود نیزه بالائی

بر زمین سبزه‌ای به رنگ حریر

لخلخه کرده از گلاب و عبیر

من بر آن مرغ صد دعا کردم

پایش از دست خود رهاکردم

اوفتادم چو برق با دل گرم

بر گلی نازک و گیاهی نرم

ساعتی نیک ماندم افتاده

دل به اندیشه‌های بد داده

چون از آن ماندگی برآسودم

شکر کردم که بهترک بودم

باز کردم نظر به عادت خویش

دیدم آن جایگاه را پس و پیش

روضه‌ای دیدم آسمان زمیش

نارسیده غبار آدمیش

صدهزاران گل شکفته درو

سبزه بیدار و آب خفته درو

هر گلی گونه گونه از رنگی

بوی هر گلی رسیده فرسنگی

زلف سنبل به حلقه‌های کمند

کرده جعد قرنفلش را بند

لب گل را به گاز برده سمن

ارغوان را زبان بریده چمن

گرد کافور و خاک عنبر بود

ریگ زر سنگلاخ گوهر بود

چشمه‌هائی روان بسان گلاب

در میانش عقیق و در خوشاب

چشمه‌ای کاین حصار پیروزه

کرده زو آب و رنگ دریوزه

ماهیان در میان چشمه آب

چون درمهای سیم در سیماب

کوهی از گرد او زمرد رنگ

بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ

همه یاقوت سرخ بد سنگش

سرخ گشته خدنگش از رنگش

صندل و عود هر سوئی بر پای

باد ازو عود سوز و صندل سای

حور سر در سرشتش آورده

سر گزیت از بهشتش آورده

ارم آرام دل نهادش نام

خوانده مینوش چرخ مینو فام

من که دریافتم چنین جائی

شاد گشتم چو گنج پیمائی

از نکوئی در او عجب ماندم

بر وی الحمدللهی خواندم

گردبر گشتم از نشیب و فراز

دیدم آن روضه‌های دیده نواز

میوه‌های لذیذ می‌خوردم

شکر نعمت پدید می‌کردم

عاقبت رخت بستم از شادی

زیر سروی چو سرو آزادی

تا شب آنجایگه قرارم بود

نشدم گر هزار کارم بود

اندکی خوردم اندکی خفتم

در همه حال شکر می‌گفتم

چون شب آرایشی دگرگون ساخت

کحلی اندوخت قرمزی انداخت

بر سر کوه مهر تافته تافت

زهره صبح چون شکوفه شکافت

بادی آمد ز ره فشاند غبار

بادی آسوده‌تر ز باد بهار

ابری آمد چو ابر نیسانی

کرد بر سبزها در افشانی

راه چون رفته گشت و نم زده شد

همه راه از بتان چو بتکده شد

دیدم از دور صدهزاران حور

کز من آرام و صابری شد دور

یک جهان پر نگار نورانی

روح‌پرور چو راح ریحانی

هر نگاری بسان تازه بهار

همه در دستها گرفته نگار

لب لعلی چو لاله در بستان

لعلشان خونبهای خوزستان

دست و ساعد پر از علاقه زر

گردن و گوش پر ز لؤلؤ تر

شمعهائی به دست شاهانه

خالی از دود و گاز و پروانه

آمدند از کشی و رعنائی

با هزاران هزار زیبائی

بر سر آن بتان حور سرشت

فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت

فرش انداختند و تخت زدند

راه صبرم زدند و سخت زدند

چون زمانی بر این گذشت نه دیر

گفتی آمد مه از سپهر به زیر

آفتابی پدید گشت از دور

کاسمان ناپدید گشت از نور

گرد بر گرد او چو حور و پری

صدهزاران ستاره سحری

سرو بود او کنیزکان چمنش

او گل سرخ و آن بتان سمنش

هر شکر پاره شمعی اندر دست

شکر و شمع خوش بود پیوست

پر سهی سرو گشت باغ همه

شب چراغان با چراغ همه

آمد آن بانوی همایون بخت

چون عروسان نشست بر سر تخت

عالم آسوده یکسر از چپ و راست

چون نشست او قیامتی برخاست

پس به یک لحظه چون نشست به جای

برقع از رخ گشود و موزه ز پای

شاهی آمد برون ز طارم خویش

لشگر روم و زنگش از پس و پیش

رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ

رزمه روم داد و بزمه زنگ

تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور

همه سروی ز خاک و او از نور

بود لختی چو گل سرافکنده

به جهان آتش در افکنده

چون زمانی گذشت سر برداشت

گفت با محرمی که دربر داشت

که ز نامحرمان خاک‌پرست

می‌نماید که شخصی اینجاهست

خیز و بر گرد گرد این پرگار

هرکه پیش آیدت به پیش من آر

آن پریزاده در زمان برخاست

چون پری می‌پرید از چپ و راست

چون مرا دید ماند از آن بشگفت

دستگیرانه دست من بگرفت

گفت برخیز تا رویم چو دود

بانوی بانوان چنین فرمود

من بدان گفته هیچ نفزودم

کارزومند آن سخن بودم

پر گرفتم چو زاغ با طاوس

آمدم تا به جلوه‌گاه عروس

پیش رفتم ز روی چالاکی

خاک بوسیدمش من خاکی

خواستم تا به پای بنشینم

در صف زیر جای بگزینم

گفت برخیز جای جای تو نیست

پایه بندگی سزای تو نیست

پیش چون من حریف مهمان دوست

جای مهمان ز مغز به که ز پوست

خاصه خوبی و آشنا نظری

دست پرورد رایض هنری

بر سریر آی و پیش من بنشین

سازگارست ماه با پروین

گفتم ای بانوی فریشته خوی

با چو من بنده این حدیث مگوی

تخت بلقیس جای دیوان نیست

مرد آن تخت جز سلیمان نیست

من که دیوی شدم بیابانی

چون کنم دعوی سلیمانی

گفت نارد بها بهانه مگیر

با فسون خوانده‌ای فسانه مگیر

همه جای آن تست و حکم تراست

لیک با من نشست باید و خاست

تا شوی آگه ز نهانی من

بهرهٔابی ز مهربانی من

گفتمش همسر تو سایه تست

تاج من خاک تخت پایه تست

گفت سوگندها به جان و سرم

که برآیی یکی زمان ببرم

میهمان منی تو ای سره مرد

میهمان را عزیز باید کرد

چون به جز بندگی ندیدم رای

ایستادم چو بندگان بر پای

خادمی دست من گرفت به ناز

بر سریرم نشاند و آمد باز

چون نشستم بر آن سریر بلند

ماه دیدم گرفتمش به کمند

با من آن مه به خوش زبانیها

کرد بسیار مهربانیها

پس بفرمود کاورند به پیش

خوان و خوردی ز شرح دادن بیش

خوان نهادند خازنان بهشت

خوردهائی همه عبیر سرشت

خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت

دیده را زو نصیب و جان را قوت

هرچه اندیشه در گمان آورد

مطبخی رفت و در میان آورد

چون فراغت رسیدمان از خورد

از غذاهای گرم و شربت سرد

مطرب آمد روانه شد ساقی

شد طرب را بهانه در باقی

هر نسفته دری دری می‌سفت

هر ترانه ترانه‌ای می‌گفت

رقص میدان گشاد و دایره بست

پر در آمد به پای و پویه به دست

شمع را ساختند بر سر جای

و ایستادند همچو شمع به پای

چون ز پا کوفتن برآسودند

دستبردی به باده بنمودند

شد به دادن شتاب ساقی گرم

برگرفت از میان وقایه شرم

من به نیروی عشق و عذر شراب

کردم آنها که رطلیان خراب

وان شکر لب ز روی دمسازی

باز گفتی نکرد از آن بازی

چونکه دیدم به مهر خود رایش

اوفتادم چو زلف در پایش

بوسه بر پای یار خویش زدم

تا مکن بیش گفت بیش زدم

مرغ امید بر نشست به شاخ

گشت میدان گفتگوی فراخ

عشق می‌باختم ببوس و به می

به دلی و هزار جان با وی

گفتمش دلپسند کام تو چیست

نامداریت هست نام تو چیست

گفت من ترک نازنین اندام

نازنین ترکتاز دارم نام

گفتم از همدمی و هم کیشی

نامها را به هم بود خویشی

ترکتاز است نامت این عجبست

ترکتازی مرا همین لقبست

خیز تا ترک‌وار در تازیم

هندوان را در آتش اندازیم

قوت جان از می مغانه کنیم

نقل و می نوش عاشقانه کنیم

چون می تلخ و نقل شیرین هست

نقل برخوان نهیم و می بر دست

یافتم در کرشمه دستوری

کز میان دور گردد آن دوری

غمزه می‌گفت وقت بازی تست

هان که دولت به کار سازی تست

خنده می‌داد دل که وقت خوشست

بوسه بستان که یار ناز کشست

چونکه بر گنج بوسه بارم داد

من یکی خواستم هزارم داد

گرم گشتم چنانکه گردد مست

یار در دست و رفته کار از دست

خونم اندر جگر به جوش آمد

ماه را بانگ خون به گوش آمد

گفت امشب به بوسه قانع باش

بیش از این رنگ آسمان متراش

هرچه زین بگذرد روا نبود

دوست آن به که بی‌وفا نبود

تا بود در تو ساکنی بر جای

زلف کش گاز گیر و بوسه ربای

چون بدانجا رسی که نتوانی

کز طبیعت عنان بگردانی

زین کنیزان که هر یکی ماهیست

شب عشاق را سحرگاهیست

آنکه در چشم خوبتر یابی

وارزو را درو نظر یابی

حکم کن کز خودش کنم خالی

زیر حکم تو آورم حالی

تا به مولائیت کمر بندد

به شبستان خاص پیوندند

کندت دلبری و دلداری

هم عروسی و هم پرستاری

آتشت را ز جوش بنشاند

آبی از بهر جوی ما ماند

گر دگر شب عروس نوخواهی

دهمت بر مراد خود شاهی

هر شبت زین یکی گهر بخشم

گر دگر بایدت دگر بخشم

این سخن گفت و چون ازین پرداخت

مشفقی کرد و مهربانی ساخت

در کنیزان خود نهانی دید

آنکه در خورد مهربانی دید

پیش خواند و به من سپرد به ناز

گفت برخیز و هرچه خواهی ساز

ماه بخشیده دست من بگرفت

من در آن ماه روی مانده شگفت

کز شگرفی و دلبری و کشی

بود یاری سزای نازکشی

او همی‌رفت و من به دنبالش

بنده زلف و هندوی خالش

تا رسیدم به بارگاهی چست

در نشد تا مرا نبرد نخست

چون در آن قصر تنگ بار شدیم

چون بم و زیر سازگار شدیم

دیدم افکنده بر بساط بلند

خوابگاهی ز پرنیان و پرند

شمعهای بساط بزم افروز

همه یاقوت ساز و عنبر سوز

سر به بالین بستر آوردیم

هردو برها ببر در آوردیم

یافتم خرمنی چو گل دربید

نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید

صدفی مهر بسته بر سر او

مهر بر داشتم ز گوهر او

بود تا گاه روز در بر من

پر ز کافور و مشک بستر من

گاه روز او چو بخت من برخاست

ساز گرمابه کرد یک یک راست

غسل گاهم به آبادانی کرد

کز گهر سرخ بود و از زر زرد

خویشتن را به آب گل شستم

در کلاه و کمر چو گل رستم

آمدم زان نشاطگاه برون

بود یک‌یک ستاره بر گردون

در خزیدم به گوشه‌ای خالی

فرض ایزد گزاردم حالی

آن عروسان و لعبتان سرای

همه رفتند و کس نماند به جای

من بر آن سبزه مانده چون گل زرد

بر لب مرغزار و چشمه سرد

سر نهادم خمار می در سر

بر گل خشک با گلاله تر

خفتم از وقت صبح تا گه شام

بخت بیدار و خواجه خفته به کام

آهوی شب چو گشت نافه گشای

صدفی شد سپهر غالیه‌سای

سر برآوردم از عماری خواب

بنشستم چو سبزه بر لب آب

آمد آن ابرو باد چون شب دوش

این درافشان و آن عبیرفروش

باد می‌رفت و ابر می‌افشاند

این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند

چون شد آن مرغزار عنبر بوی

آب گل سر نهاد جوی به جوی

لعبتان آمدند عشرت ساز

آسمان بازگشت لعبت باز

تختی از تخته زر آوردند

تخت پوشی ز گوهر آوردند

چون شد انگیخته سریر بلند

بسته شد بر سرش بساط پرند

بزمی آراستند سلطانی

زیور بزم جمله نورانی

شور و آشوبی از جهان برخاست

آمدند آن جماعت از چپ و راست

در میان آن عروس یغمائی

برده از عاشقان شکیبائی

بر سر تخت شد قرار گرفت

تخت ازو رنگ نوبهار گرفت

باز فرمود تا مرا جستند

نامم از لوح غایبان شستند

رفتم و بر سریر خواندندم

هم به آیین خود نشاندندم

هم به ترتیب و ساز روز دگر

خوان نهادند و خوردها بر سر

هر ابائی که در خورد به بساط

وآورد در خورنده رنگ نشاط

ساختند آنچنان که باید ساخت

چونکه هرکس از آن خورش پرداخت

می نهادند و چنگ ساخته شد

از زدن رودها نواخته شد

نوش ساقی و جام نوشگوار

گرم‌تر کرد عشق را بازار

در سر آمد نشاط سرمستی

عشق با باده کرد همدستی

ترک من رحمت آشکارا کرد

هندوی خویش را مدارا کرد

رغبت افزود در نواختنم

مهربان شد به کار ساختنم

کرد شکلی به غمزه با یاران

تا شدند از برش پرستاران

خلوتی آنچنان و یاری نغز

تابم از دل در اوفتاد به مغز

دست بردم چو زلف در کمرش

درکشیدم چو عاشقان به برش

گفت هان وقت بی‌قراری نیست

شب شب زینهار خواری نیست

گر قناعت کنی به شکر و قند

گاز می‌گیر و بوسه در می‌بند

به قناعت کسی که شاد بود

تا بود محتشم نهاد بود

وانکه با آرزو کند خویشی

اوفتد عاقبت به درویشی

گفتمش چاره کن ز بهر خدای

کابم از سر گذشت و خار از پای

هست زنجیر زلف چون قیرت

من ز دیوانگان زنجیرت

در به زنجیر کن ترا گفتم

تا چو زنجیریان نیاشفتم

شب به آخر رسید و صبح دمید

سخن ما به آخری نرسید

گر کشی جانم از تو نیست دریغ

اینک اینک سر آنک آنک تیغ

این همه سر کشیدن از پی چیست

گل نخندید تا هوا نگریست

جوی آبی و آب جویت من

خاکی و آب دست شویت من

تشنه‌ای را که او گلوده تست

آب در ده که آب در ده تست

ندهی آب من بقای تو باد

آب من نیز خاک پای تو باد

خاکیی را بگیر کابی برد

آب جوئی در آب جوئی مرد

قطره‌ای به تشنگی مگداز

تشنه‌ای را به قطره‌ای بنواز

رطبی در فتاده گیر به شیر

سوزنی رفته در میان حریر

گر جز اینست کار تا خیزم

خاک در چشم آرزو ریزم

مرغی انگاشتم نشست و پرید

نه خر افتاده شد نه خیک درید

پاسخم داد کامشبی خوش باش

نعل شبدیز گو در آتش باش

گر شبی زین خیال گردی دور

یابی از شمع جاودانی نور

چشمه‌ای را به قطره‌ای مفروش

کاین همه نیش دارد آن همه نوش

در یک آرزو به خود در بند

همه ساله به خرمی می‌خند

بوسه میگیر و زلف و می‌انداز

نرد رو با کنیزکان می‌باز

باغ داری به ترک باغ مگوی

مرغ با تست شیر مرغ مجوی

کام دل هست و کامرانی هست

در خیانت گری چه آری دست

امشبی با شکیب ساز و مکوش

دل بنه بر وظیفه شب دوش

من ازین پایه چون به زیر آیم

هم به دست آیم ارچه دیر آیم

ماهی از حوضه ار بشست آری

ماه را دیرتر به دست آری

چون گران دیدمش در آن بازی

کردم آهستگی و دمسازی

دل نهادم به بوسه چو شکر

روزه بستم به روزهای دگر

از سر عشوه باده می‌خوردم

بر سر تابه صبر می‌کردم

باز تب کرده را در آمد تاب

رغبتم تازه شد به بوس و شراب

چون دگرباره ترک دلکش من

در جگر دید جوش آتش من

کرد از آن لعبتان یکی را ساز

کاید و آتشم نشاند باز

یاری الحق چنانکه دل خواهد

دل همه چیز معتدل خواهد

خوشدل آن شد که باشدش یاری

گر بود کاچکی چنان باری

رفتم آن شب چنانکه عادت بود

وان شب کام دل زیادت بود

تا گه روز قند می‌خوردم

با پری دست بند می‌کردم

روز چون جامه کرد گازر شوی

رنگرزوار شب شکست سبوی

آن همه رنگهای دیده فریب

دور گشت از بساط زینت و زیب

در تمنا که چون شب آید باز

می‌خورم با بتان چین و طراز

زلف ترکی برآورم به کمر

دلنوازی درافکنم به جگر

گه خورم با شکر لبی جامی

گه بر آرم ز گلرخی کامی

چون شب آمد غرض مهیا بود

مسندم بر تراز ثریا بود

چندگاه این چنین برود و به می

هر شبم عیش بود پی در پی

اول شب نظاره‌گاهم نور

وآخر شب هم آشیانم حور

روز بودم به باغ و شب به بهشت

خاک مشگین و خانه زرین خشت

بودم اقلیم خوشدلی را شاه

روز با آفتاب و شب با ماه

هیچ کامی نه کان نبود مرا

بخت بود کان نمود مرا

چون در آن نعمتم نبود سپاس

حق نعمت زیاده شد ز قیاس

ورق از حرف خرمی شستم

کز زیادت زیادتی جستم

چون بسی شب رسید وعده ماه

شب جهان بر ستاره کرد سیاه

عنبرین طره سرای سپهر

طره ماه درکشید به مهر

ابرو بادی که آمدی زان پیش

تازه کردند تازه‌روئی خویش

شورشی باز در جهان افتاد

بانگ زیور بر آسمان افتاد

وآن کنیزان به رسم پیشینه

سیب در دست و نار در سینه

آمدند آن سریر بنهادند

حلقه بستند و حلق بگشادند

آمد آن ماه آفتاب نشان

در بر افکنده زلف مشک‌فشان

شمعها پیش و پس به عادت خویش

پس رها کن که شمع باشد پیش

با هزاران هزار زینت و ناز

بر سر بزمگاه خود شد باز

مطربان پرده را نوا بستند

پرده‌داران به کار بنشستند

ساقیان صرف ارغوانی رنگ

راست کردند بر ترنم چنگ

شاه شکر لبان چنان فرمود

کاورید آن حریف ما را زود

باز خوبان به ناز بردندم

به خداوند خود سپردندم

چون مرا دید مهربان برخاست

کرد بر دست راست جایم راست

خدمتش کردم و نشستم شاد

آرزوی گذشته آمد یاد

خوان نهادند باز بر ترتیب

بیش از اندازه خوردهای غریب

چون ز خوانریزه خورده شد روزی

می در آمد به مجلس افروزی

از کف ساقیان دریا کف

درفشان گشت کامهای صدف

من دگرباره گشته واله و مست

زلف او چون رسن گرفته به دست

باز دیوانم از رسن رستند

من دیوانه را رسن بستند

عنکبوتی شدم ز طنازی

وان شب آموختم رسن‌بازی

شیفتم چون خری که جو بیند

یا چو صرعی که ماه نو بیند

لرز لرزان چو دزد گنج‌پرست

در کمرگاه او کشیدم دست

دست بر سیم ساده میسودم

سخت می‌گشت و سست می‌بودم

چون چنان دید ماه زیبا چهر

دست بر دست من نهاد به مهر

بوسه زد دستم آن ستیزه‌حور

تا ز گنجینه دست کردم دور

گفت بر گنج بسته دست میاز

کز غرض کوتهست دست دراز

مهر برداشتن ز کان نتوان

کان به مهر است چون توان نتوان

صبر کن کان تست خرما بن

تا به خرما رسی شتاب مکن

باده می‌خور که خود کباب رسد

ماه می بین که آفتاب رسد

گفتم ای آفتاب گلشن من

چشمه نور و چشم روشن من

صبح رویت دمیده چون گل باغ

چون نمیرم برابرت چو چراغ

می‌نمائی به تشنه آب شکر

گوئی آنگه که لب بدوز و مخور

چون درآمد رخت به جلوه‌گری

عقل دیوانه شد که دید پری

نعلک گوش را چو کردی ساز

نعل در آتشم فکندی باز

با شبیخون ماه چون کوشم

آفتابی به ذره چون پوشم

دست چون دارمت که در دستی

اندهی نیستم چو تو هستی

از زمینی تو من هم از زمیم

گر تو هستی پری من آدمیم

لب به دندان گزیدنم تا چند

وآب دندان مزیدنم تا چند

چاره‌ای کن که غم رسیده کسم

تا یک امشب به کام دل برسم

بس که جانم به لب رسیده ز درد

بوسه گرم ده مده دم سرد

بختم از یاری تو کار کند

یاری بخت بختیار کند

گوئی انده مخور که یار توام

کار خود کن که من به کار توام

کار ازین صعب‌تر که بار افتاد

وارهان وارهان که کار افتاد

گرچه آهو سرینی ای دلبند

خواب خرگوش دادنم تا چند

ترسم این پیر گرگ روبه‌باز

گرگی و روبهی کند آغاز

شیر گیرانه سوی من تازد

چون پلنگی به زیرم اندازد

آرزوهاست با تو بگذارم

کارزوی خود از تو بردارم

گر در آرزوم در بندی

میرم امشب در آرزومندی

ناز میکش که ناز مهمانان

تاجداران کشند و سلطانان

چون شکیبم نماند دیگربار

گفت چونین کنم تو دست بدار

ناز تو گر به جان بود بکشم

گر تو از خلخی من از حبشم

چه محل پیش چون تو مهمانی

پیشکش کردن را این چنین خوانی

لیکن این آرزو که می‌گوئی

دیریابی و زود می‌جوئی

گر براید بهشتی از خاری

آید از چون منی چنین کاری

وگر از بید بوی عود آید

از من اینکار در وجود آید

بستان هرچه از منت کامست

جز یکی آرزو که آن خامست

رخ ترا لب ترا و سینه ترا

جز دری آن دگر خزینه ترا

گر چنین کرده‌ای شبت بیش است

این چنین شب هزار در پیش است

چون شدی گرم دل ز باده خام

ساقیی بخشمت چو ماه تمام

تا ازو کام خویش برداری

دامن من ز دست بگذاری

چون فریب زبان او دیدم

گوش کردم ولیک نشیندم

چند کوشیدم از سکونت و شرم

آهنم تیز بود و آتش گرم

بختم از دور گفت کای نادان

(لیس قریه وراء عبادان)

من خام از زیادت اندیشی

به کمی اوفتادم از بیشی

گفتم ای سخت کرده کار مرا

برده یکبارگی قرار مرا

صدهزار آدمی در این غم مرد

که سوی گنج راه داند برد

من که پایم فروشداست به گنج

دست چون دارم ارچه بینم رنج

نیست ممکن که تا دمی دارم

سر زلف ز دست بگذارم

یا بر این تخت شمع من بفروز

یا چو تختم به چارمیخ بدوز

یا بر این نطع رقص کن برخیز

یا دگر نطع خواه و خونم ریز

دل و جانی و هوش و بینائی

از تو چون باشدم شکیبائی

غرضی کز تو دلستان یابم

رایگانست اگربه جان یابم

کیست کو گنج رایگان نخرد

وارزوئی چنین به جان نخرد

شمع‌وار امشبی برافروزم

کز غمت چون چراغ می‌سوزم

سوز تو زنده دادم چو چراغ

زنده با سوز و مرده هست به داغ

آفتاب ار بگردد از سر سوز

تنگ روزی شود ز تنگی روز

این نه کامست کز تو می‌جویم

خوابی از بهر خویش می‌گویم

مغز من خفته شد درین چه شکیست

خفته و مرده بلکه هردو یکیست

گرنه چشمم رخ ترا دیدی

این چنین خوابها کجا دیدی

گر بر آنی که خون من ریزی

تیز شو هان که خون کند تیزی

وانگه از جوش خون و آتش مغز

حمله بردم بران شکوفه نغز

در گنجینه را گرفتم زود

تا کنم لعل را عقیق آمود

زارزوئی چنانکه بود نداشت

لابها کرد و هیچ سود نداشت

در صبوری بدان نواله نوش

مهل می‌خواست من نکردم گوش

خورد سوگند کین خزینه تراست

امشب امید و کام دل فرداست

امشبی بر امید گنج بساز

شب فردا خزینه می‌پرداز

صبر کردن شبی محالی نیست

آخر امشب شبیست سالی نیست

او همی‌گفت و من چو دشنه تیز

در کمر کرده دست کور آویز

خواهشی کو ز بهر خود می‌کرد

خارشم را یکی به صد می‌کرد

تا بدانجا رسید کز چستی

دادم آن بند بسته را سستی

چونکه دید او ستیزه کاری من

ناشکیبی و بی‌قراری من

گفت یک لحظه دیده را در بند

تا گشایم در خزینه قند

چون گشادم بر آنچه داری رای

در برم گیر و دیده را بگشای

من به شیرینی بهانه او

دیده بر بستم از خزانه او

چون یکی لحظه مهلتش دادم

گفت بگشای دیده بگشادم

کردم آهنگ بر امید شکار

تا درآرم عروس را به کنار

چونکه سوی عروس خود دیدم

خویشتن را در آن سبد دیدم

هیچکس گرد من نه از زن و مرد

مونسم آه گرم و بادی سرد

مانده چون سایه‌ای ز تابش نور

ترکتازی ز ترکتازی دور

من درین وسوسه که زیر ستون

جنبشی زان سبد گشاد سکون

آمد آن یار و زان رواق بلند

سبدم را رسن گشاد ز بند

لخت چون از بهانه سیر آمد

سبدم زان ستون به زیر آمد

آنکه از من کناره کرد و گریخت

در کنارم گرفت و عذر انگیخت

گفت اگر گفتمی ترا صد سال

باورت نامدی حقیقت حال

رفتی و دیدی آنچه بود نهفت

این چنین قصه با که شاید گفت

من درین جوش گرم جوشیدم

وز تظلم سیاه پوشیدم

گفتمش کای چو من ستمدیده

رای تو پیش من پسندیده

من ستمدیده را به خاموشی

ناگزیر است ازین سیه‌پوشی

رو پرند سیاه نزد من آر

رفت و آورد پیش من شب تار

در سر افکندم آن پرند سیاه

هم در آن شب بسیچ کردم راه

سوی شهر خود آمدم دلتنگ

بر خود افکنده از سیاهی رنگ

من که شاه سیاه پوشانم

چون سیه ابر ازان خروشانم

کز چنان پخته آرزوی به کام

دور گشتم به آرزوئی خام

چون خداوند من ز راز نهفت

این حکایت به پیش من برگفت

من که بودم درم خریده او

برگزیدم همان گزیده او

با سکندر ز بهر آب حیات

رفتم اندر سیاهی ظلمات

در سیاهی شکوه دارد ماه

چتر سلطان از آن کنند سیاه

هیچ رنگی به از سیاهی نیست

داس ماهی چو پشت ماهی نیست

از جوانی بود سیه موئی

وز سیاهی بود جوان روئی

به سیاهی بصر جهان بیند

چرگنی بر سیاه ننشیند

گر نه سیفور شب سیاه شدی

کی سزاوار مهد ماه شدی

هفت رنگست زیر هفتو رنگ

نیست بالاتر از سیاهی رنگ

چون که بانوی هند با بهرام

باز پرداخت این فسانه تمام

شه بر آن گفته آفرینها گفت

در کنارش گرفت و شاد بخفت

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

شه به ناز و نشاط شد مشغول

کز ده و گیر گشته بود ملول

کار هریک چنانکه بود به ساخت

پس به تدبیر کار خود پرداخت

به فراغت به کام دل بنشست

دشمنان زیر پای و می در دست

یادش آمد حدیث آن استاد

کان صفت کرده بود پیشین یاد

وان سراچه که هفت پیکر بود

بلکه ار تنگ هفت کشور بود

مهر آن دختران حور سرشت

در دلش تخم مهربانی کشت

کورش آنگه ز هفت جوش نشست

کامد آن هفت کیمیاش به دست

اولین دختر از نژاد کیان

بود لیکن پدر شده ز میان

خواستش با هزار خواسته بیش

گوهری یافت هم ز گوهر خویش

پس به خاقان روانه کرد برید

برخی از مهر و برخی از تهدید

دخترش خواست با خزانه و تاج

بر سر هردو هفت ساله خراج

داد خاقان خراج و دختر و چیز

حمل دینار و گنج گوهر نیز

وانگهی ترکتاز کرد به روم

در فکند آتشی دران بر و بوم

قیصر از بیم بر نزد نفسی

دخترش داد و عذر خواست بسی

کس فرستاد سوی مغرب شاه

با زر مغربی و افسر و گاه

دخت او نیز در کنار آورد

زیرکی بین که چو به کار آورد

چون سهی سرو برد ازان بستان

رفت از آنجا به ملک هندستان

دختر رای را به عقل و به رای

خواست و آورد کام خویش به جای

قاصدش رفت و خواست از خوارزم

دختر خوب روی در خور بزم

همچنان نامه کرد بر سقلاب

خواست زیبا رخی چو قطره آب

چون ز کشور خدای هفت اقلیم

هفت لعبت ستد چو در یتیم

از جهان دل به شادمانی داد

داد عیش خوش و جوانی داد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

روزی از صبح فتح نورانی

آسمان بر گشاده پیشانی

فرخ و روشن و جهان افروز

خنک آن روز یاد باد آن روز

شه به خوبی چو روی دلبندان

مجلسی ساخت با خردمندان

روز خانه نه روز بستان بود

کاولین روزی از زمستان بود

شمع و قندیل باغها مرده

رخت و بنگاه باغبان برده

بانگ دزدیده بلبلان را زاغ

بانگ دزدی در آوریده به باغ

زاغ جز هندوی نسب نبود

دزدی از هندوان عجب نبود

زاغ مانده به باغ بی‌بلبل

خار مانده به یادگار از گل

داده نقاش باد شبگیری

آب را حلقهای زنجیری

تاب سرما که برد از آتش تاب

آب را تیغ و تیغ را کرد آب

دمه پیکان آبدار به دست

چشم را سفت و چشمه را می‌بست

شیر در جوش چون پنیر شده

خون در اندام زمهریر شده

کوه قاقم زمین حواصل پوش

چرخ سنجاب درکشیده به دوش

بر بهائم ددان کمین کرده

پوست کنده به پوستین کرده

رستنی در کشیده سر به زمین

نامیه گشته اعتکاف نشین

کیمیا کاری جهان دو رنگ

لعل آتش نهفته در دل سنگ

گل ز حکمت به کوزه‌ای پوده

گل حکمت به سر بر اندوه

زیبقیهای آبگینه آب

تخته بر تخته گشته نقره ناب

در چنین فصل تاب‌خانه شاه

داشته طبع چار فصل نگاه

ار بسی بویهای عطرآمیز

معتدل گشته باد برف انگیز

میوه‌ها و شرابهای چو نوش

مغز را خواب داده دل را هوش

آتش انگیخته ز صندل و عود

دود گردش چو هندوان به سجود

آتشی زو نشاط را پشتی

کان گوگرد سرخ زردشتی

خونی از جوش منعقد گشته

پرنیانی به خون در آغشته

فندقی رنگ داده عنابش

گشته شنگرف سوده سیمایش

سرخ سیبی دل از میان کنده

به دلش ناردانه آکنده

کهربائی ز قیر کرده خضاب

آفتابی ز مشک بسته نقاب

ظلمتی کشته از نواله نور

لاله‌ای رسته از کلاله حور

ترکی از اصل رومیان نسبش

قره‌العین هندوان لقبش

مشعل یونس و چراغ کلیم

بزم عیسی و باغ ابراهیم

شوشهای ز کال مشگین رنگ

گرد آتش چو گرد آینه زنگ

آن سیه رنگ و این عقیق صفات

کان یاقوت بود در ظلمات

گوهرش داده دیدها را قوت

زرد و سرخ و کبود چون یاقوت

نو عروسی شراره زیور او

عنبرینه ز کال در بر او

حجله و بزمه‌ای به زر کاری

حجله عودی و بزمه گلناری

گرد آن بزمه پرند زده

کبک و دراج دست بند زده

بر سر آتش از سر خاصی

فاخته پر فشان به رقاصی

زردی شعله در بخار گیاه

گنج زر بود زیر مار سیاه

دوزخی و بهشتیش مشهور

دوزخ از گرمی و بهشت از نور

دوزخ اهل کاروان کنشت

روضه راه رهروان بهشت

زند زردشت نغمه ساز بر او

مغ چو پروانه خرقه‌باز بر او

آب افسرده را گشاده مسام

ای دریغا چرا شد آتش نام

خانه سرسبزتر ز سایه سرو

باده گلرنگ‌تر از خون تذرو

ریخته آسمان فاخته گون

از هوا فاخته ز فاخته خون

باده در جام آبگینه گهر

راست چون آب خشک و آتش تر

گور چشمان شراب می‌خوردند

ران گوران کباب می‌کردند

شاه بهرام گور با یاران

باده می‌خورد چون جهان داران

می و نقل و سماع و یاری چند

میگساری و غمگساری چند

راح گلگون چو گلشکر خنده

پخته گشته در آتش زنده

مغزها در سماع گرم شده

دل ز گرمی چو موم نرم شده

زیرکان راه عیش می‌رفتند

نکته‌های لطیف می‌گفتند

هر گرانمایه‌ای ز مایه خویش

گفت حرفی به قدر پایه خویش

چون سخن در سخن مسلسل گشت

بر زبان سخنوری بگذشت

کین درج کاسمان شه دارد

وین دقیقه که او نگه دارد

هیچکس را ز خسروان جهان

کس ندیداست آشکار و نهان

هست ما را ز فر تارک او

همه چیز از پی مبارک او

ایمنی هست و تندرستی هست

تنگی دشمن و فراخی دست

تندرستی و ایمنی و کفاف

این سه مایه‌ست و آن دیگر همه لاف

تن چو پوشیده گشت و حوصله پر

در جهان گونه لعل باش و نه در

ما که مثل تو پادشا داریم

همه داریم چون ترا داریم

کاشکی چاره‌ای در آن بودی

که ز ما چشم بدنهان بودی

گردش اختر و پیام سپهر

هم بدین فرخی نمودی چهر

طالع خوشدلی زره نشدی

عیش بر خوشدلان تبه نشدی

تا همه ساله شاه بودی شاد

خرمن عیش را نبردی باد

شادمان جان شاه می‌باید

جان ما گر فدا شود شاید

چون سخن گو سخن به پایان برد

هر کسی دل بدان سخن بسپرد

دور کرد آن دم از در آن دمه را

دلپسند آمد آن سخن همه را

در میان بود مردی آزاده

مهتر آئین و محتشم زاده

شیده نامی به روشنی چون شید

نقش پیرای هر سیاه و سپید

اوستادی به شغل رسامی

در مساحت مهندسی نامی

از طبیعی و هندسی و نجوم

همه در دست او چو مهره موم

خرده کاری به کار بنائی

نقشبندی به صورت آرائی

کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد

جان زمانی ستد دل از فرهاد

کرده شاگردی خرد به درست

بوده سمنارش اوستاد نخست

در خورنق ز نغز کاریها

داده با اوستاد یاریها

چون در آن بزم شاه را خوش دید

در زبان آب و در دل آتش دید

زد زمین بوس و گشت شاه‌پرست

چون زمین بوسه داد باز نشست

گفت اگر باشدم ز شه دستور

چشم بد دارم از دیارش دور

کاسمان سنجم و ستاره‌شناس

آگه از کار اختران به قیاس

در نگارندگی و گلکاری

وحی صنعت مراست پنداری

نسبتی گیرم از سپهر بلند

که نیارد به روی شاه گزند

تا بود در نشاط خانه خاک

ز اختران فلک ندارد باک

جای در حرزگاه جان دارد

بر زمین حکم آسمان دارد

وان چنانست کز گزارش کار

هفت پیکر کنم چو هفت حصار

رنگ هر گنبدی جداگانه

خوشتر از رنگ صد صنم خانه

شاه را هفت نازنین صنمست

هریکی را ز کشوری علمست

هست هر کشوری به رکن و اساس

در شمار ستاره‌ای به قیاس

هفته را بی‌صداع گفت و شنید

روزهای ستاره هست پدید

در چنان روزهای بزم افروز

عیش سازد به گنبدی هر روز

جامه همرنگ خانه در پوشد

با دلارام خانه می‌نوشد

گر برین گفته شاه کار کند

خویشتن را بزرگوار کند

تا بود عمر بر نشانه کار

باشد از عمر خویش برخوردار

شاه گفتا گرفتم این کردم

خانه زرین در آهنین کردم

عاقبت چون همی بباید مرد

اینهمه رنجها چه باید برد

وانچه گفتی که گنبد آرایم

خانه را همچنان به پیرایم

اینهمه خانه‌های گام و هواست

خانه خانه آفرین به کجاست؟

در همه گرچه آفرین گویم

آفریننده را کجا جویم

باز گفت این سخن خطا گفتم

جای جای آفرین چرا گفتم

آنکه در جا نشایدش دیدن

همه جایش توان پرستیدن

این سخن گفت شاه و گشت خموش

زان هوس در دماغش آمد جوش

زانکه در کارنامه سمنار

دید در شرح هفت پیکر کار

کان پری پیکران هفت اقلیم

داشت در درج خود چو در یتیم

در گرفت این سخن به شاه جهان

کاگهی داشت از حساب نهان

در جواب سخن نکرد شتاب

روزکی چند را نداد جواب

چون برین گفته رفت روزی چند

شبده را خواند شاه شیدا بند

آنچه پذرفته بود ازو درخواست

کرد کارش چنانکه باید راست

گنجی آماده کرد و برگ سپرد

تا برد رنج اگر تواند برد

روزی از بهر شغل رسامی

بهره‌مند از بقای بهرامی

مرد اخترشناس طالع بین

کرد بر طالعی خجسته گزین

شیده بر طالعی خجسته نهاد

کرد گنبد سرای را بنیاد

تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت

که کسش از بهشت وا نشناخت

چون چنان هفت گنبد گهری

کرد گنبدگری چنان هنری

هریکی را به طبع و طالع خویش

شرط اول نگاهداشت به پیش

چون شه آمد بدید هفت سپهر

به یکی جای دست داده به مهر

دید کافسانه شد به جمله دیار

آنچنان نعمان نمود با سمنار

ناپسند آمد اهل بینش را

کشتن آن صنع آفرینش را

تا شود شاد شیده از بهرام

شهر بابک به شیده داد تمام

گفت نعمان اگر خطائی کرد

کان عقوبت بر آشنائی کرد

عدل من عذر خواه آن ستمست

آن نه از بخل و این نه از کرمست

کار عالم چنین تواند بود

زو یکی را زیان یکی را سود

یاری از تشنگی کباب شود

یار دیگر غریق آب شود

همه در کار خویش حیرانند

چاره جز خامشی نمی‌دانند

چونکه بهرام کیقباد کلاه

تاج کیخسروی رساند به ماه

بیستونی ز ناف ملک انگیخت

کانچه فرهاد کرد ازو بگریخت

در چنان بیستون هفت ستون

هتف گنبد کشید بر گردون

شد در آن باره فلک پیوند

باره‌ای دید بر سپهر بلند

هفت گنبد درون آن باره

کرده بر طبع هفت سیاره

رنگ هر گنبدی ستاره‌شناس

بر مزاج ستاره کرده قیاس

گنبدی کو ز قسم کیوان بود

در سیاهی چو مشک پنهان بود

وانکه بودش ز مشتری مایه

صندلی داشت رنگ و پیرایه

وانکه مریخ بست پرگارش

گوهر سرخ بود در کارش

وانکه از آفتاب داشتش خبر

زرد بود از چه؟ از حمایل زر

وانکه از زیب زهره یافت امید

بود رویش چو روی زهره سپید

وانکه بود از عطاردش روزی

بود پیروزه‌گون ز پیروزی

وانکه مه کرده سوی برجش راه

داشت سرسبزیی ز طلعت شاه

برکشیده بر این صفت پیکر

هفت گنبد به طبع هفت اختر

هفت کشور تمام در عهدش

دختر هفت شاه در مهدش

کرده هر دختری به رنگ و به رای

گنبدی را ز هفت گنبد جای

وز نمودار خانه تا بفریش

کرده همرنگ روی گنبد خویش

روز تا روز شاه فرخ بخت

در سرای دگر نهادی رخت

شنبه آنجا که قسم شنبه بود

وآن دگرها چنان کز آن به بود

چون به نیروی رأی فرزانه

مجلس آراستی به هر خانه

هرکجا جام باده نوشیدی

جامه همرنگ خانه پوشیدی

بانوی خانه پیش بنشستی

جلوه برداشتی ز هر دستی

تا دل شاه را چگونه برد

شاه حلوای او چگونه خورد

گفتی افسانهای مهرانگیز

که کند گرم شهوتان را تیز

گرچه زینگونه برکشید حصار

جان نبرد از اجل به آخر کار

ای نظامی ز گلشنی بگریز

که گلش خار گشت و خارش تیز

با چنین ملک ازین دو روزه مقام

عاقبت بین چگونه شد بهرام

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

روزی از طالع مبارک بخت

رفت بهرم‌گور بر سر تخت

هرکجا شاه و شهریاری بود

تاج بخشی و تاجداری بود

همه در زیر تخت پایه شاه

صف کشیدند چون ستاره و ماه

شه زبان برگشاد چون شمشیر

گفت کای میر و مهتران دلیر

لشگر از بهر صلح باید و جنگ

کاین نباشد چه آدمی و چه سنگ

از شما کیست کو به هیچ نبرد

مردیی کان ز مردم آید کرد

من که از دهر بر گزیدمتان

در کدامین مصاف دیدمتان

کامد از هیچکس چنان کاری

کاید از پر دلی و عیاری

از سر تیغتان به وقت گزند

بر کدامین مخالف آمد بند

یا که دیدم که پای پیش نهاد

دشمنی بست و کشوری بگشاد

این زند لاف کایرجی گهرم

وان به دعوی که آرشی هنرم

این ز گیو آن ز رستم آرد نام

این نه کنیت هژبر و آن ضرغام

کس ندیدم که کارزاری کرد

چون گه کار بود کاری کرد

خوشتر آن شد که هرکسی به نهفت

گوید افسوس شاه ما که بخفت

می‌خورد وز کسی نیارد یاد

از چنین شه کسی نباشد شاد

گرچه من می‌خورم چنان نخورم

که ز مستی غم جهان نخورم

گر خورم حوضه می از کف حور

تیغم از جوی خون نباشد دور

برق‌وارم به وقت بارش میغ

به یکی دست می به دیگر تیغ

می‌خورم کار مجلس آرایم

تیغ را نیز کار فرمایم

خواب خرگوش من نهفته بود

خصم را بیند ارچه خفته بود

خنده و مستیم به تأویلست

خنده شیر و مستی پیلست

شیر در وقت خنده خون ریزد

کیست کز پیل مست نگریزد

ابلهان مست و بی‌خبر باشند

هوشیاران می دگر باشند

آنکه در عقل پستیش نبود

می‌خورد لیک مستیش نبود

بر سر باده چونکه رای آرم

تاج قیصر به زیر پای آرم

چون منش را به باده تیز کنم

بر سر خصم جرعه‌ریز کنم

دوستان را چو در می‌آویزم

گنج قارون ز آستین ریزم

دشمنان را گهی که بیخ زنم

به کبابی جگر به سیخ زنم

نیک‌خواهان من چه پندارند

کاختران سپهر بیکارند

من اگر چند خفته باشم و مست

بخت بیدار من به کاری هست

به چنین خوابها که من مستم

خواب خاقان نگر که چون بستم

به یکی پی غلط که افشردم

رخت هندو نگر که چون بردم

سگ بود کو ز ناتوانی خویش

خوش نخسبد به پاسبانی خویش

اژدها گرچه خسبد اندر غار

شیر نر بر درش نیابد بار

شه چو این داستان خوش بر گفت

روی آزادگان چو گل بشکفت

همه سر بر زمین نهادندش

پاسخی عاجزانه دادندش

کانچه شه گفت با کمربندان

هست پیرایه خردمندان

همه راحرز جان و تن کردیم

حلقه گوش خویشتن کردیم

تاج بر فرق شه خدای نهاد

کوشش خلق باد باشد باد

سرورانی که سروری کردند

با تو بسیار همسری کردند

هیچکس با تو تاجور نشدند

همه در سر شدند و سر نشدند

آنچه ما بنده دیده‌ایم ز شاه

کس ندیدست از سپید و سیاه

دیو را بست و اژدها را سوخت

پیل را کشت و کرگدن را دوخت

شیر بگذار و گور نخچیرست

دام و دد خود نشانه تیرست

به جز او کیست کو به وقت شکار

گردن گور درکشد به کنار

گاه سازد هدف ز خال پلنگ

گاه دندان کند ز کام نهنگ

گه در ابروی هند چین فکند

گه به هندی سپاه چین شکند

گه ز فغفور باج بستاند

گه ز قیصر خراج بستاند

گرچه شیر افکنان بسی بودند

کز دهن مغز شیر پالودند

شیر مرد اوست کو به سیصد مرد

قهر سیصد هزار دشمن کرد

قصه خسروان پیشینه

هست پیدا ز مهر و از کینه

گر برآورد هر کسی نامی

بود با لشگری به ایامی

در مصافی چنین به چندان مرد

آنچه او کرد کس نیارد کرد

چون ز شاهان شمار برگیرند

زو یکی با هزار برگیرند

هریکی را یکی نشان باشد

او به تنها همه جهان باشد

لخت بر هر سری که سخت کند

چون در طارمش دو لخت کند

تیرش ار سوی سنگ خاره شود

سنگ چون ریگ پاره‌پاره شود

نوش بخشد به مهره مار سنان

مار گیرد به اژدهای عنان

هر تنی کو خلاف او سازد

شمع‌وارش زمانه بگدازد

سر که بر تیغ او برون آید

زان سر البته بوی خون آید

مستی او نشان هشیاریست

خواب او خواب نیست بیداریست

وان زمانی که می‌پرست شود

او خورد می عدوش مست شود

اوست از جمله خلق داناتر

بر همه نیک و بد تواناتر

کاردان اوست در زمانه و بس

نیست محتاج کاردانی کس

تا زمین زیر چرخ دارد پای

بر فلک باد حکم او را جای

هم زمین در پناه سایه او

هم فلک زیر تخت پایه او

کاردانان چو این سخن گفتند

پیش یاقوت کهربا سفتند

شاه نعمان از آن میان برخاست

بزم شه را به آفرین آراست

گفت هرجا که تخت شاه رسد

گرچه ماهی بود به ماه رسد

آدمی کیست تا به تارک شاه

راست یا کج کند حساب کلاه

افسر ایزد نهاد بر سر تو

سبز باد از سر تو افسر تو

ما که مولای بارگاه توایم

سرور از سایه کلاه توایم

از تو داریم هرچه ما را هست

بر تر و خشک ما تو داری دست

از عرب تا عجم به مولائی

سر فشانیم اگر بفرمائی

مدتی هست کز هنرمندی

بر در شه کنم کمربندی

چون شدم سر بزرگ درگاهش

یافتم راه توشه از راهش

کر مثالم دهد به معذوری

تا به خانه شوم به دستوری

لختی از رنج ره برآسایم

چون رسد حکم شاه باز آیم

گر نه تا زنده‌ام به خدمت شاه

سر نگردانم از پرستش گاه

شاه فرمود تا ز گوهر و گنج

دست خازن شود جواهرسنج

آورد تحفهای سلطانی

مصری و مغربی و عمانی

حمل‌داران در آمدند به کار

حمل بر حمل ساختند نثار

زر به خروار و مشک نافه به گیل

وز غلام و کنیز چندین خیل

مرتفع جامه‌های قیمت مند

بیشتر زانکه گفت شاید چند

تازی اسبان پارسی پرورد

همه دریا گذار و کوه نورد

تیغ هندی و ذرع داودی

کشتی جود راند بر جودی

لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس

داندش در فروش و لعل شناس

گوهر آموده تاجی از سر خویش

با قبائی ز دخل ششتر بیش

داد تا زان دهش رخش رخشید

وز یمن تا عدن به او بخشید

با چنین نعمتی ز درگه شاه

رفت نعمان چو زهره از بر ماه

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

شاه بهرام روزی از سر تخت

برد سوی شکار صحرا رخت

پیشتر زانکه رفت و صید انداخت

صید بین تا چگونه صیدش ساخت

چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ

داشت آن منظر بلند آهنگ

دید نزهتگهی گران پایه

سبزه در سبزه سایه در سایه

باز پرسید کاین دیار کراست

ده خداوند این دیار کجاست

بود سرهنگ خاص پیش رکاب

چون ز خسرو چنین شنید خطاب

بر زمین بوسه داد و برد نماز

گفت کای شهریار بنده نواز

بنده دارد دهی که داده تست

لطفش از جرعه‌ریز باده تست

شاه اگر جای آن پسند کند

بنده پست را بلند کند

بی‌تکلف چنانکه عادت اوست

سنت رأی با سعادت اوست

سر درآرد بدین دریچه تنگ

سربلند جهان شود سرهنگ

دارم از داده عنایت شاه

کوشکی برکشید سر تا ماه

باغ در باغ گرد بر گردش

خلد مولی و روضه شاگردش

گر خورد شاه باده بر سر او

خاک بوسد ستاره بر در او

گرد شه خانه را عبیر دهد

مگسم شهد و گاو شیر دهد

شاه چون دید کو ز یک رنگی

پیش برد آن سخن به سرهنگی

گفت فرمان تراست کار بساز

تا ز نخچیر گه من آیم باز

داد سرهنگ بوسه بر سر خاک

رفت و زنگار کرد از آینه پاک

منظر از فرش چون بهشت آراست

کرد هر زینتی که باید راست

چون شهنشه ز صیدگاه رسید

باز چترش به اوج ماه رسید

میزبان از نوردهای گزین

کسوت رومی و طرایف چین

فرش بر فرش چند جامه نغز

کز فروغش گشاده شد دل و مغز

زیر ختلی خرام شاه افکند

بر سر آن نثار گوهر چند

شاه بر شد به شصت پایه رواق

دید طاقی به سر بلندی طاق

طرح کرده رخش خورنق را

فرش افکنده چرخ ازرق را

میزبان آمد آنچه باید کرد

از گلاب و بخور و شربت و خورد

چون شه از خوردهای خوش پرداخت

می روان کرد و بزم شادی ساخت

شاه چون خورد ساغری دو سه می

از گل جبهتش برآمد خوی

گفت کای میزبان زرین کاخ

جایگاهت خوش است و برگ فراخ

لیکن این شصت پایه کاخ بلند

کاسمان بر سرش رود به کمند

از پس شصت سال کز تو گذشت

چون توانی به زیر پای نوشت

میزبان گفت شاه باقی باد

کوثرش باده حور ساقی باد

این ز من نیست طرفه من مردم

از چنین پایه مانده کی گردم

طرفه آن شد که دختریست چو ماه

نرم و نازک چو خز و قاقم شاه

نره گاوی چو کوه بر گردن

آرد آینجا گه علف خوردن

شصت پایه چنان برد یکدست

که نسازد به هیچ پایه نشست

گاوی آنگه چه گاو چون پیلی

نکشد پیه خویش را میلی

به خدا گر در این سپاه کسی

از زمین برگرایدش نفسی

زنی آنگه به شصت پایه حصار

بر برد چون عجب نباشد کار

چونکه سرهنگ این حکایت گفت

شه سرانگشت خود به دندان سفت

گفت از اینگونه کار چون باشد

نبود ور بود فسون باشد

باورم ناید این سخن به درست

تا نبینم به چشم خویش نخست

وآنگه از مرد میزبان درخواست

تا کند دعوی سخن را راست

میزبان کاین شنید رفت به زیر

کرد با گاو کش حکایت شیر

سیمتن وقت را شناخته بود

پیش از آن کار خویش ساخته بود

زیور و زیب چینیان بربست

داد گل را خمار نرگس مست

ماه را مشک راند بر تقویم

غمزه را داد جادوئی تعلیم

چشم را سرمه فریب کشید

ناز را بر سر عتیب کشید

سرو را رنگ ارغوانی داد

لاله را قد خیزرانی داد

در بر آمود سرو سیمین را

بست بر ماه عقد پروین را

درج یاقوت را به در یتیم

کرد چون سیب عاشقان به دو نیم

تاج عنبر نهاد بر سر دوش

طوق غبغب کشید تا بن گوش

زنگی زلف و خال هندو رنگ

هردو بر یک طرف ستاده به جنگ

شه که تختش بود ز تخته عاج

ناگزیرش بود ز تخت وز تاج

شبه خال بر عقیق لبش

مهر زنگی نهاده بر رطبش

فرقش از دانهای در خوشاب

بسته گرد مه از ستاره نقاب

گوهر گوش گوهر آویزش

کرده بازار عاشقان تیزش

ماه را در نقاب کافوری

بسته چون در سمن گل سوری

چونکه ماه دو هفته از سر ناز

کرد هر هفت از آنچه باید ساز

پیش آن گاو رفت چون مه بدر

ماه در برج گاو یابد قدر

سر فرو برد و گاو را برداشت

گاو بین تا چگونه گوهر داشت

پایه بر پایه بر دوید به بام

رفت تا تخت پایه بهرام

گاو بر گردن ایستاد به پای

شیر چون گاو دید جست ز جای

در عجب ماند کاین چه شاید بود

سود او بود و در نیافت چه سود

مه ز گردن نهاد گاو به زیر

به کرشمه چنان نمود به شیر

کانچه من پیش تو به تنهائی

پیشکش کردم از توانائی

در جهان کیست کو به زور و به رای

از رواقش برد به زیر سرای

شاه گفت این نه زورمندی تست

بلکه تعلیم کرده‌ای ز نخست

اندک اندک به سالهای دراز

کرده بر طریق ادمان ساز

تا کنونش ز راه بی‌رنجی

در ترازوی خویشتن سنجی

سجده بردش نگار سیم اندام

با دعائی به شرط خویش تمام

گفت بر شه غرامتی‌ست عظیم

گاو تعلیم و گور بی‌تعلیم؟

من که گاوی برآورم بر بام

جز به تعلیم بر نیارم نام

چه سبب چون زنی تو گوری خرد

نام تعلیم کس نیارد برد

شاه تشنیع ترک خود بشناخت

هندوی کرد و پیش او در تاخت

برقع از ماه باز کرد و چو دید

ز اشک بر مه فشاند مروارید

در کنارش گرفت و عذر انگیخت

وآن گل از نرگس آب گل می‌ریخت

از بدو نیک خانه خالی کرد

با پریرخ سخن سگالی کرد

گفت اگر خانه گشت زندانت

عذر خواهم هزار چندانت

آتش گر زدم ز خود رائی

من از آن سوختم تو بر جائی

چون ز فتنه گران تهی شد جای

پیش خود فتنه را نشاند از پای

فتنه بنشست و برگشاد زبان

گفت کای شهریار فتنه نشان

ای مرا کشته در جدائی خویش

زنده کرده به آشنائی خویش

غمت از من نماند هیچ به جای

کوه را غم در آورد از پای

خواست رفتن از مهربانی من

در سر مهر زندگانی من

شه چو بر گوش گور در نخجیر

آن سم سخت را بدوخت به تیر

نه زمین کز گشادن شستش

آسمان بوسه داد بر دستش

من که بودم در آن پسند صبور

چشم بد را ز شاه کردم دور

هرچه را چشم در پسند آرد

چشم زخمی در او گزند ارد

غبنم آمد که اژدهای سپهر

تهمت کینه بر نهاد به مهر

شاه را آن سخن چنان بگرفت

کز دلش در میان جان بگرفت

گفت حقا که راست گوئی راست

بر وفای تو چند چیز گواست

مهرهائی چنان به اول بار

عذرهائی چنین به آخر کار

ای هزار آفرین بر آن گهری

کارد ز طبع این چنین هنری

این گهر پاره گشته بود به سنگ

گر نبودی حفاظ آن سرهنگ

خواند سرهنگ را و خوشدل کرد

دست در گردنش حمایل کرد

تحفهای بزرگوارش داد

بر یکی در عوض هزارش داد

از پس چند چیزهای لطیف

ری بدو داد با دگر تشریف

شد سوی شهر شادی انگیزان

کرد در بزم خود شکرریزان

موبدان را به شرط پیش آورد

ماه را در نکاح خویش آورد

بود با او به لهو و عشرت و ناز

تا برین رفت روزگار دراز

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

چون برآمد ز ماه تا ماهی

نام بهرام در شهنشاهی

دل قوی شد بزرگواران را

زنده شد نام نامداران را

زرد گوشان به گوشه‌ها مردند

سر به آب سیه فرو بردند

بود پیری بزرگ نرسی نام

هم لقب با برادر بهرام

هم قوی رأی و هم تمام اندیش

کارها را شناخته پس و پیش

نسلش از نسل شاه دارا بود

وین نه پنهان که آشکارا بود

شاه ازو یک زمان نبودی دور

شاه را هم رفیق و هم مستور

سه پسر داشت اوی و هر پسری

بسر خویش عالم هنری

آنکه مه بود ازان سه فرزندش

نام کرده پدر زراوندش

شه عیارش یکی به صد کرده

موبد موبدان خود کرده

غایت اندیش بود و راه‌شناس

پارسائیش را نبود قیاس

وان دگر مشرف ممالک بود

باج خواه همه مسالک بود

کرده شاه از درستی قلمش

نافذالامر جمله عجمش

وآن سه دیگر به شغل شهر و سپاه

نایب خاصتر به حضرت شاه

شه برایشان عمل رها کرده

عاملان با عمل وفاکرده

او همه شب به باده بزم افروز

عاملانش به کار خود همه روز

آسیاوار گرد خود می‌تاخت

هرچه اندوخت باز می‌انداخت

گرد عالم شد این حکایت فاش

تیز شد تیشه‌ها ز بهر تراش

گفت هرکس که مست شد بهرام

دین به دینار داد و تیغ به جام

با حریفان به می در افتاده است

حاصلش باد و خوردنش باده است

هرکسی را بران طمع برخاست

که شود کار ملک بر وی راست

خان خانان روانه گشت ز چین

تا شود خانه گیر شاه زمین

در رکابش چو اژدهای دمان

بود سیصدهزار سخت کمان

ستد از نایبان شاه به قهر

جمله ملک ماوراء النهر

زاب جیحون گذشت و آمد تیز

در خراسان فکند رستاخیز

شه چو زان ترکتاز یافت خبر

اعتمادی ندید بر لشگر

همه را دید دست پرور ناز

دست از آیین جنگ داشته باز

وانک بودند سروران سپاه

یکدلیشان نبود در حق شاه

هریکی در نهفتهای نورد

پیشرو کرده سوی خاقان مرد

طبع با شاه خویش بد کرده

چاره ملک و مال خود کرده

گفته ما بنده نیکخواه توایم

قصد ره کن که خاک راه توایم

شاه عالم توئی به ما به خرام

پاشاهی نیاید از بهرام

تیغ اگر بایدت در او آریم

ورنه بندش کنیم و بسپاریم

منهیی زانکه نامه داند خواند

این سخن را به سمع شاه رساند

شاه از ایرانیان طمع برداشت

مملکت را به نایبان بگذاشت

خویشتن رفت و روی پنهان کرد

با چنان حربه حرب نتوان کرد

در جهان گرم شد که شاه جهان

روی کرد از سپاه و ملک نهان

مرد خاقان نبود و لشگر او

به هزیمت گریخت از بر او

چون به خاقان رسید پیک درود

که شه آمد ز تخت خویش فرود

از کلاه و کمر تو داری بخت

پای درنه نه تاج‌مان و نه تخت

خان خانان چو گوش کرد پیام

کز جهان ناپدید شد بهرام

داشت از تیغ و تیغ بازی دست

فارغانه به رود و باده نشست

غم دشمن نخورد و می می‌خورد

کارهای نکردنی می‌کرد

آنچه از خصم خویش نپسندید

کرد تا خصم او بر او خندید

شاه بهرام روز و شب به شکار

قاصدانش روانه بر سر کار

از سپهدار چین خبر می‌جست

تا خبر داد قاصدش به درست

کو ز شاه ایمن است و فارغ بال

شاه را سخت فرخ آمد فال

زانهمه لشگرش به گاه بسیچ

بود سیصد سوار و دیگر هیچ

هریکی دیده و آزموده به جنگ

بر زمین اژدها در آب نهنگ

همه یکدل چو نار صد دانه

گرچه صد دانه از یکی خانه

شاه با خصم حقه سازی کرد

مهره پنهان و مهره بازی کرد

آتشی خواست خصم دودش داد

خواب خرگوش داد و زودش داد

تیر خوش کرد بر نشانه او

کاگهی داشت از فسانه او

بر سرش ناگهان شبیخون برد

گرد بالای هفت گردون برد

در شبی تیره کز سیه‌کاری

کرد با چشمها سیه‌ماری

شبی از پیش برگرفته چراغ

کوه و صحرا سیه‌تر از پر زاغ

گفتیی صدهزار زنگی مست

سو به سو می‌دوید تیغ به دست

مردم از بیم زنگیی که دوید

چشم بگشاد اگرچه هیچ ندید

چرخ روشن دل سیاه حریر

چون خم زر سرش گرفته به قیر

در شبی عنبرین بدین خامی

کرد بهرام جنگ بهرامی

در دلیران چین گشاد عنان

جمله بر گه به تیغ و گه بسنان

تیر بر هر کجا زدی حالی

تیر گشتی ز تیر خور خالی

از خدنگش که خاره را می‌سفت

چشم پرهیز دشمنان می‌خفت

زخم دیدند و تیر پیدا نی

تیر پیدا و زخمی آنجا نی

همه گفتند کاین چه تدبیر است

تیر بی‌زخم و زخم بی‌تیر است

تا چنان شد که کس به یک فرسنگ

گرد میدان او نیامد تنگ

او چو ابری به هر طرف می‌گشت

دشت ازو کوه و کوه ازو شده دشت

کشت چندان از آن سپاه به تیر

که زمین نرم شد ز خون چو خمیر

بر تن هرکه رفت پیکانش

رخت برداشت از تنش جانش

صبح چون تیغ آفتاب کشید

طشت خون آمد از سپهر پدید

تیغ بی‌خون و طشت چون باشد؟

هرکجا تیغ و طشت خون باشد

از بسی خون که خون خدایش مرد

جوی خون رفت و گوی سر می‌برد

وز بسی تن که تیغ پی می‌کرد

زهره صفرا و زهره قی می‌کرد

تیر مار جهنده در پیکار

بد بود چون جهنده باشد مار

شاه بهرام در میان مصاف

نوک تیرش چو موی موی شکاف

تیغ اگر بر زدی به فرق سوار

تا کمر گه شکافتی چو خیار

ور به تحریف تیغ دادی بیم

مرد را کردی از کمر به دو نیم

تیغ از اینسان و تیر از انسان بود

شاید از خصم ازو هراسان بود

ترک از این ترکتاز ناگه او

وآنچنان زخم سخت بر ره او

همه را در بهانه گاه گریز

تیغها کند گشت و تکها تیز

آهن شه چو سخت جوشی کرد

لشگر ترک سست کوشی کرد

شه نمودار فتح را به شناخت

تیغ می‌راند و تیر می‌انداخت

درهم افکندشان به صدمه تیغ

گفتی او باد بود و ایشان میغ

لشگر خویش را به پیروزی

گفت هان روزگار و هان روزی

باز کوشید تا سری بزنیم

قلبگه را ز جایگه بکنیم

حمله بردند جمله پشتاپشت

شیر در زیر و اژدها در مشت

لشگری بیشتر ز ریگ و ز خاک

گشت از صدمهای خویش هلاک

میمنه رفت و میسره بگریخت

قلب در ساقه مقدمه ریخت

شاه را در ظفر قوی شد دست

قلب و دارای قلب را بشکست

سختی پنجه سیه شیران

کوفته مغز نرم شمشیران

تیر چون مار بیوراسب شده

زو سوار افتاده اسب شده

لشگر ترک را ز دشنه تیز

تا به جیحون رسید گرد گریز

شاه چندان گرفت گوهر و گنج

که دبیر آمد از شمار برنج

گشت با فتح ازان ولایت باز

با رعیت شده رعایت ساز

بر سر تخت شد به پیروزی

بر جهان تازه کرد نوروزی

هرکسی پیش او زمین می‌رفت

در خور فتح آفرین می‌گفت

پهلوی خوان پارسی فرهنگ

پهلوی خواند بر نوازش چنگ

شاعران عرب چو در خوشاب

شعر خواندند بر نشید رباب

شاه فرهنگ دان شعر شناس

بیش از آن دادشان که بود قیاس

کرد از آن گنج و آن غنیمت پر

وقف آتشکده هزار شتر

در به دامن فشاند و زر به کلاه

بر سر موبدان آتشگاه

داد چندان زر از خزانه خویش

که به گیتی نماند کس درویش

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

طالع تخت و پادشاهی او

فرخ آمد ز نیک خواهی او

پیش از آن راصد ستاره‌شناس

از پی بخت بود داشته پاس

اسدی بود کرده طالع تخت

طالعی پایدار و ثابت و سخت

آفتابی در اوج خویش بلند

در قران با عطاردش پیوند

زهره در ثور و مشتری در قوس

خانه از هردو گشته چون فردوس

در دهم ماه و در ششم بهرام

مجلس آراسته به تیغ و به جام

دست کیوان شده ترازوسنج

سخته از خاک تا به کیوان گنج

چون بدین طالع مبارک فال

رفت بر تخت شاه خوب خصال

از بسی لعل ریخت با در

کشتی بخت شد چو دریا پر

گنجداران فزون زحد شمار

گنج بر گنج ساختند نثار

آنکه اول سریر شاهی داشت

بیعت شهری و سپاهی داشت

چونکه دید آن شکوه بهرامی

کافسر و تخت شد بدو نامی

اول او گفتش از کهان و مهان

شاه آفاق و شهریار جهان

موبدانش شه جهان خواندند

خسروانش خدایگان خواندند

همچنین هر که آشکار و نهفت

آفرینی به قدر خود می‌گفت

شاه چون سر بلند عالم گشت

سربلندیش از آسمان بگذشت

خطبه عدل خویشتن برخواند

لؤلؤتر ز لعل تازه فشاند

گفت کافسر خدای داد به من

این خدا داد شاد باد به من

بر خدا خوانم آفرین و سپاس

کافرین باد بر خدای شناس

پشت بر نعمت خدا نکنم

شکر نعمت کنم چرا نکنم

تاج برداشتن ز کام دو شیر

از خدا دانم آن نه از شمشیر

چون رسیدم به تخت و تاج بلند

کارهائی کنم خدای پسند

آن کنم گر خدای بگذارد

که زمن هیچکس نیازارد

مگر آن کو گناه‌کار بود

دزد و خونی و راهدار بود

با من ای خاصگان درگه من

راست خانه شوید چون ره من

از کجی به که روی برتابید

رستگاری به راستی یابید

گر نگیرید گوش راست به دست

ای بسا گوش چپ که خواهد خست

روزکی چند چون برآسایم

در انصاف و عدل بگشایم

آنچه ما را فریضه افتادست

ظلم را ظلم و داد را دادست

نیست از هیچ مردمیم هراس

به جز از مردم خدای شناس

اعتمادی نمی‌کنم بر کس

بر خدای اعتماد کردم و بس

طاعت هیچکس ندارم دوست

به جز از طاعتی که طاعت اوست

تا بماند به جای چرخ کبود

باد بر خفتگان دهر درود

بیش از اندازه سیاه و سپید

زندگان را ز ما امان و امید

کار من جز درود و داد مباد

هرک ازین شاد نیست شاد مباد

چون شه انصاف خویش کرد پدید

سجده شکر کرد هر که شنید

یک دو ساعت نشست بر سر تخت

پس به خلوت کشید از آنجا رخت

عدل می‌کرد و داد می‌فرمود

خلق ازو راضی و خدا خشنود

انجمن با بزرگواران کرد

استواری به استواران کرد

چون ز بهرام‌گور تاج و سریر

سازور گشت و شد شکوه پذیر

کمر هفت چشمه را در بست

بر سر تخت هفت پایه نشست

چینی‌ئی بر برش چو سینه باز

رومیی بر تنش به رسم طراز

واو به خوبی ز روم باج‌ستان

به نکوئی ز چین خراج ستان

چار بالش نهاده چون جمشید

پنج نوبت رسانده بر خورشید

رسم انصاف در جهان آورد

عدل را سر بر آسمان آورد

کرد با دادپروران یاری

با ستمکارگان ستمکاری

قفل غم را درش کلید آمد

کامد او فرخی پدید آمد

کار عالم ز نو گرفت نوا

بر نفسها گشاده گشت هوا

گاو نازاده گشت زاینده

آب در جویها فزاینده

میوه‌ها بر درخت بار گرفت

سکه‌ها بر درم قرار گرفت

حل و عقل جهان بدو شد راست

دو هوائی ز مملکت برخاست

پادشه زادگان به هر طرفی

یافتند از شکوه او شرفی

کارداران ز حمل کشور او

حمل‌ها ریختند بر در او

قلعه داران خزینها بردند

قلعه را با کلید بسپردند

هرکسی روزنامه نو می‌کرد

جان به توقیع او گرو می‌کرد

او چو در کار مملکت پرداخت

هرکسی را به قدر پایه نواخت

کار بی‌رونقان بساز آورد

رفتگان را به ملک باز آورد

ستم گرگ برگرفت از میش

باز را کرد با کبوتر خویش

از سر فتنه برد مستیها

کرد کوته دراز دستیها

پایه گاه دشمنان به شکست

بر جهان داد دوستان را دست

مردمی کرد در جهان داری

مردمی به ز مردم آزاری

خصم را نیز چون ادب کردی

ده بکشتی یکی نیازردی

کادمی را به وقت پروردن

کشتن اولی‌تر است از آزردن

مردمی کرد و مردم اندوزی

هیچکس را نماند بی‌روزی

دید کین خیل خانه خاکی

نارد الا غبار غمناکی

خویشتن را به عشوه کش می‌داشت

عیش خود را به عشوه خوش می‌داشت

ملک بی‌تکیه را شناخته بود

تکیه بر ملک عشق ساخته بود

روزی از هفته کار سازی کرد

شش دیگر به عشقبازی کرد

نفس از عاشقی برون نزدی

عشق را در زدی و چون نزدی

کیست کز عاشقی نشانش نیست

هرکه را عشق نیست جانش نیست

سکه عشق شد خلاصه او

عاشقان مونسان خاصه او

کار و باری بر آسمان او را

زیر فرمان همه جهان او را

او جهان را به خرمی می‌خورد

داد می‌داد و خرمی می‌کرد

گنج در حضرتش روانه شده

غارت تیغ و تازیانه شده

آوریدی جهان به تیغ فراز

به سر تازیانه دادی باز

ملک ازو گرچه سبز شاخی داشت

او چو خورشید پی فراخی داشت

مردمان از غرور نعمت و مال

تکیه کردند بر فراخی سال

شکر یزدان ز دل رها کردند

شفقت از سینه‌ها جدا کردند

هرگهی کافریدگان خدای

شکر نعمت نیاورند به جای

آن فراخی شود بر ایشان تنگ

روزی آرند لیک از آهن و سنگ

سالی از دانه بر نرستن شاخ

تنگ شد دانه بر جهان فراخ

برخورش تنگی آنچنان زد راه

کادمی چون ستور خورد گیاه

تنگدل شد جهان از آن تنگی

یافت نان عزت‌گران سنگی

باز گفتند قصه با بهرام

که در آفاق تنگیی است تمام

مردمان همچو گرگ مردم‌خوار

گاه مردم خورند و گه مردار

شاه چون دید قدر دانه بلند

در انبار برگشاد زبند

سوی هر شهر نامه‌ای فرمود

که دراواز ذخیره چیزی بود

تا امینان شهر جمع آیند

در انبار بسته بگشایند

با توانگر به نرخ در سازند

بی‌درم را دهند و بنوازند

وانچه ز انبار خانه ماند باز

پیش مرغان نهند وقت نیاز

تا در ایام او ز بی‌خوردی

کس نمیرد زهی جوانمردی

آنچه از دانه بود در بارش

هر کسی می‌کشید از انبارش

اشترانش ز مرز بیگانه

می‌کشیدند نو به نو دانه

جهد می‌کرد و گنج می‌پرداخت

چاره کار هرکسی می‌ساخت

لاجرم چارسال بی‌بر و کشت

روزی خلق بر خزینه نوشت

کارش آن بود کان کیائی یافت

از چنان پیشه پادشائی یافت

جمله خلق جان ز تنگی برد

جز یکی تن که او به تنگی مرد

شاه از آن مرد بینوا مرده

تنگدل شد چو آب افسرده

روی از آن رنج در خدای آورد

عذر تقصیر خود به جای آورد

گفت کای رزق بخش جانوران

رزق بخشیدنت نه چون دگران

به یکی قدرت خدائی خویش

بیش را کم کنی و کم را بیش

ناید از من و گرچه کوشم دیر

کاهوئی را کنم به صحرا سیر

توئی آن کز برات پیروزی

یک به یک خلق را دهی روزی

گر ز تنگی تنی ز جانوران

مرد، جرمی مرا نبود در آن

کز حسابش خبر نبود مرا

چونکه مرد او خبر چه سود مرا

شاه چون شد چنین تضرع ساز

هاتفی دادش از درون آواز

کایزد از بهر نیک رائی تو

برد فترت ز پادشائی تو

چون تو در چار سال خرسندی

مرده‌ای را ز فاقه نپسندی

چار سالت نوشته شد منشور

کز دیار تو مرگ باشد دور

از بزرگان ملک او تا خرد

کس شنیدم که چارسال نمرد

فرخ آن شه که او به نعمت و ناز

مرگ را داشت از رعیت باز

هرکه میزاد در جهان میزیست

دخل بی‌خرج شد ازین به چیست

از خلایق که گشته بود انبوه

بی‌عمارت نه دشت ماند و نه کوه

از صفاهان شنیده‌ام تا ری

خانه بر خانه شد تنیده چونی

بام بر بام اگر شدی خواهان

کوری از ری شدی به اسپاهان

گر ترا این حدیث روشن نیست

عهده بر روایست بر من نیست

بود نعمت خورندگان بسیار

لیک نعمت فزون ز نعمت خوار

مردم ایمن شده به دشت و به کوه

ناز و عشرت کنان گروه گروه

بر کشیده صفی دو فرسنگی

بربطی و ربابی و چنگی

حوضه می به گرد هر جوئی

مجلسی در میان هر کوئی

هرکسی می خرید و تیغ فروخت

درع آهن درید و زرکش دوخت

خلق یکبارگی سلاح نهاد

همه را تیغ و تیر رفت از یاد

هر کرا بود برگ عشرت ساز

عیش می‌کرد با تنعم و ناز

وانکه برگش نبود شه فرمود

او ز بخت و جهان از او خشنود

هرکسی را گماشت بر کاری

دادش از عیش روز بازاری

روز فرمود تا دو قسمت کرد

نیمه‌ای کسب و نیمه‌ای می‌خورد

هفت سال از جهان خراج افکند

بیخ هفتاد ساله غم برکند

شش هزار اوستاد دستان ساز

مطرب و پای کوب و لعبت باز

گرد کرد از سواد هر شهری

داد هر بقعه را ازان بهری

تا به هرجا که رخت کش باشند

خلق را خوش کنند و خوش باشند

داشت دور زمانه طالع ثور

صاحبش زهره زهره صاحب دور

در چنان دور غم کجا باشد

که درو زهره کدخدا باشد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

شاه روزی شکار کرد پسند

در بیابان پست و کوه بلند

اشقر گور سم به صحرا تاخت

شور می‌کرد و گور می‌انداخت

مشتری را ز قوس باشد جای

قوس او گشت مشتری پیمای

از سواران پره بسته به دشت

رمه گور سوی شاه گذشت

شاه در مطرح ایستاده چو شیر

اشقرش رقص برگرفته به زیر

دستش از زه نثار در می‌کرد

شست خالی و تیر پر می‌کرد

بر زمین ز آهن بلارک تیر

گاهی آتش فکند و گه نخجیر

چون بود ران گور و باده ناب

آتشی باید از برای کباب

یاسج شه که خون گوران ریخت

مگر آتش ز بهر آن انگیخت

گرمی ناچخش به زخم درشت

پخته می‌کرد هرکرا می‌کشت

وانچه زو درگذشت هم نگذاشت

یا پیش کرد یا پیش برداشت

داشت به خود کنیزکی چون ماه

چست و چابک به همرکابی شاه

فتنه نامی هزار فتنه در او

فتنه شاه و شاه فتنه بر او

تازه‌روئی چو نو بهار بهشت

کش خرامی چو باد بر سر کشت

انگبینی به روغن آلوده

چرب و شیرین چو صحن پالوده

با همه نیکوئی سرود سرای

رود سازی به رقص چابک پای

ناله چون بر نوای رود آورد

مرغ را از هوا فرود آورد

بیشتر در شکار و باده و رود

شاه از او خواستی سماع و سرود

ساز او چنگ و ساز خسرو تیر

این زدی چنگ و آن زدی نخچیر

گور برخاست از بیابان چند

شاه بر گور گرم کرد سمند

چون درآمد به گور تیز آهنگ

تند شیری کمان گرفته به چنگ

تیر در نیم گرد شست نهاد

پس کمان درکشید و شست گشاد

بر کفل گاه گور شد تیرش

بوسه بر خاک داد نخچیرش

در یکی لحظه زان شکار شگفت

چند را کشت و چند را بگرفت

وان کنیزک ز ناز و عیاری

در ثنا کرد خویشتن‌داری

شاه یک ساعت ایستاد صبور

تا یکی گور شد روانه ز دور

گفت کای تنگ چشم تاتاری

صید ما را به چشم می ناری ؟

صید ما کز صفت برون آید

در چنان چشم تنگ چون آید

گوری آمد بگو که چون تازم

وز سرش تاسمش چه اندازم

نوش لب زان منش که خوی بود

زن بد و زن گزافه گوی بود

گفت باید که رخ برافروزی

سر این گور در سمش دوزی

شاه چون دید پیچ پیچی او

چاره‌گر شد ز بد بسیچی او

خواست اول کمان گروهه چو باد

مهره‌ای در کمان گروهه نهاد

صید را مهره درفکند به گوش

آمد از تاب مهره مغز به جوش

سم سوی گوش برد صید زبون

تا ز گوش آرد آن علاقه برون

تیر شه برق شد جهان افروخت

گوش و سم را به یکدیگر بردوخت

گفت شه باکنیزک چینی

دستبردم چگونه می بینی

گفت پر کرده شهریار این کار

کار پر کرده کی بود دشوار

هرچه تعلیم کرده باشد مرد

گرچه دشوار شد بشاید کرد

رفتن تیر شاه برسم گور

هست از ادمان نه از زیادت زور

شاه را این شنیده سخت آمد

تبر تیز بر درخت آمد

دل بدان ماه بی‌مدارا کرد

کینه خویش آشکارا کرد

پادشاهان که کینه کش باشند

خون کنند آن زمان که خوش باشند

با چه آهو که اسب زین نکنند

چه سگی را که پوستین نکنند

گفت اگر مانمش ستیزه‌گرست

ور کشم این حساب ازان بترست

زن کشی کار شیر مردان نیست

که زن از جنس هم نبردان نیست

بود سرهنگی از نژاد بزرگ

تند چون شیر و سهمناک چو گرگ

خواند شاهش به نزد خویش فراز

گفت رو کار این کنیز بساز

فتنه بارگاه دولت ماست

فتنه کشتن ز روی عقل رواست

برد سرهنگ داد پیشه ز پیش

آن پری چهره را به خانه خویش

خواست تا کار او بپردازد

شمع‌وار از تنش سر اندازد

آب در دیده گفتش آن دلبند

کاینچنین ناپسند را مپسند

مکن ار نیستی تو دشمن خویش

خون من بیگنه به گردن خویش

مونس خاص شهریار منم

مز کنیزانش اختیار منم

تا بدان حد که در شراب و شکار

جز منش کس نبود مونس و یار

گر ز گستاخیی که بود مرا

دیو بازیچه‌ای نمود مرا

شه ز گرمی سیاستم فرمود

در هلاکم مکوش زودا زود

روزکی چند صبر کن به شکیب

شاه را گو به کشتمش به فریب

گر بدان گفته شاه باشد شاد

بکشم خون من حلالت باد

ور شود تنگدل ز کشتن من

ایمنی باشدت به جان و به تن

تو ز پرسش رهی و من ز هلاک

زاد سروی نیوفتد بر خاک

روزی آید اگرچه هیچکسم

کانچه کردی به خدمتت برسم

این سخن گفت و عقد باز گشاد

پیش او هفت پاره لعل نهاد

هر یکی زان خراج اقلیمی

دخل عمان ز نرخ او نیمی

مرد سرهنگ از آن نمونش راست

از سر خون آن صنم برخاست

گفت زنهار سر ز کار مبر

با کسی نام شهریار مبر

گو من این خانه را پرستارم

کار میکن که من بدین کارم

من خود آن چارها که باید ساخت

سازم ار خواهدت زمانه نواخت

بر چنین عهد رفتشان سوگند

این ز بیداد رست و آن ز گزند

بعد یک هفته چون رسید به شاه

شاه از او باز جست قصه ماه

گفت مه را به اژدها دادم

کشتم از اشک خونبها دادم

آب در چشم شهریار آمد

دل سرهنگ با قرار آمد

بود سرهنگ را دهی معمور

جایگاهی ز چشم مردم دور

کوشکی راست برکشیده به اوج

از محیط سپهر یافته موج

شصت پایه رواق منظر او

کرده جای نشست بر سر او

بود بر وی همیشه جای کنیز

به عزیزان دهند جای عزیز

ماده گاوی دران دو روز بزاد

زاد گوساله‌ای لطیف نهاد

آن پری چهره جهان افروز

برگرفتی به گردنش همه روز

پای در زیر او بیفشردی

پایه پایه به کوشک بر بردی

مهر گوساله کش بود به بهار

ماه گوساله کش که دید؟ بیار

همه روز آن غزال سیم اندام

برد گوساله را ز خانه به بام

روز تا روز از این قرار نگشت

کارگر بود چون ز کار نگشت

تا به جائی رسید گوساله

که یکی گاو گشت شش ساله

همچنانه آن بت گلندامش

بردی از زیر خانه بر بامش

هیچ رنجش نیامدی زان بار

زآنکه خو کرده بود با آن کار

هرچه در گاو گوشت می‌افزود

قوت او زیاده‌تر می‌بود

روزی آن تنگ چشم با دل تنگ

بود تنها نشسته با سرهنگ

چار گوهر ز گوش گوهر کش

برگشاد آن نگار حورافش

گفت کاین نقدها ببر بفروش

چون بها بستدی به یار خموش

گوسفندان خر و بخور و گلاب

وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب

مجلسی راست کن چو روضه حور

از شراب و کباب و نقل و بخور

شه چو آید بدین طرف به شکار

از رکابش چو فتح دست مدار

دل درانداز و جان پذیری کن

یک زمانش لگام‌گیری کن

شاه بهرام خوی خوش دارد

طبع آزاد ناز کش دارد

چون ببیند نیازمندی تو

سر در آرد به سربلندی تو

بر چنین منظری ستاره سریر

گاه شهدش دهیم و گاهی شیر

گر چنین کار سودمند شود

کار ما هردو زو بلند شود

مرد سرهنگ لعل ماند به جای

کانچنانش هزار داد خدای

رفت و از گنجهای پنهانی

یک به یک ساخت برگ مهمانی

خوردهای ملوک‌وار سره

مرغ و ماهی و گوسپند و بره

راح و ریحان که مجلس آراید

نوش و نقلی که بزم را شاید

همه اسباب کار ساخت تمام

تا کی آید به صیدگه بهرام

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

بامدادان که صبح زرین تاج

کرسی از زر نهاد و تخت از عاج

کار داران و کار فرمایان

هم قوی‌دست و هم قوی‌رایان

از عرب تا عجم سوار شدند

سوی شیران کارزار شدند

شیرداران دو شیر مردم خوار

یله کردند بر نشانه کار

شیر با شیر درهم افکندند

گور بهرام گور می‌کندند

شیر داری ازان میانه دلیر

تاج بنهاد در میان دو شیر

تاج زر در میان شیر سیاه

چون به کام دو اژدها یک ماه

مه به آواز طشت رسته ز میغ

نه به طشت تهی به طشت و به تیغ

می‌زدند آن دو شیر کینه سگال

بر زمین چون دو اژدها دنبال

یعنی این تاج زر ز ما که برد

غارت از شیر و اژدها که برد

آگهی‌شان نه ز آهنین جگری

شیرگیری و اژدها شکری

گرد بر گرد آن دو شیر عظیم

کس یک آماجگه نگشت از بیم

فتوی آن شد که شیر دل بهرام

سوی شیران کند نخست خرام

گر ستاند ز شیر تاج اوراست

جام زرین و تخت عاج اوراست

ورنه از تخت رای بردارد

روی بر سوی جای خویش آرد

شاه بهرام ازین قرار نگشت

سوی شیر آمد از تنیزه دشت

در در و دشت هیچ پشته نبود

که بران پشته شیر کشته نبود

سر صد شیر کنده بود زیال

بود عمرش هنوز بیست و دو سال

آنکه صد شیر ازو زبون باشد

او زبون دو شیر چون باشد

در کمر چست کرد عطف قبا

در دم شیر شد چو باد صبا

بانگ بر زد به تند شیران زود

وز میان دو شیر تاج ربود

چونکه شیران دلیریش دیدند

شیرگیری و شیریش دیدند

حمله بردند چون تنومندان

دشنه در دست و تیغ در دندان

تا سر تاجور به چنگ آرند

بر جهانگیر کار تنگ آرند

شه به تادیبشان چو رای افکند

سر هردو به زیر پای افکند

پنجه‌شان پاره کرد و دندان خرد

سرو تاج از میان شیران برد

تاج بر سر نهاد و شد بر تخت

بختیاری چنین نماید بخت

بردن تاجش از میان دو شیر

روبهان را ز تخت کرد به زیر

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

اول نامه بود نام خدای

گمرهان را به فضل راهنمای

کردگار بلندی و پستی

نیستی یافته به در هستی

ز آدمی تا به جمله جانوران

وز سپهر بلند و کوه گران

همه را در نگارخانه جود

قدرت اوست نقشبند وجود

در تمنای هیچ پیوندی

نیست بیرون ازو خداوندی

آفرینش گره گشاده اوست

و آفرین مهر بر نهاده اوست

اوست دارنده زمین و زمان

پیرو حکم او همین و همان

چون فرو گفت آفرین پیوند

آفرین ز آفریدگار بلند

گفت بر شاه و شاهزاده درود

کای برآورده سر به چرخ کبود

هم ملک فرو هم ملک‌زاده

داد مردی و مردمی داده

من که هستم در اصل کسری نام

کسر چون گیرم از خصومت خام

هم هنرمند و هم جهاندیده

هم به چشم جهان پسندیده

از هنرمندیم نوازد بخت

بی‌هنر کی رسد به تاج و به تخت

سر بلندیم هست و تاج و سریر

نبود هیچ سر بلند حقیر

گرچه صاحب ولایت زمیم

پیشوای پری و آدمیم

هم بدین خسروی نیم خشنود

کانگبینی است سخت زهرآلود

آنقدر داشتم ز توش و توان

کاخترم بود ازو همیشه جوان

به اگر بودمی بدان خرسند

کز خطر دور نیست جای بلند

لیکن ایرانیان به زور و به شرم

نرم کردندم از نوازش گرم

داشتندم بر آنکه شاه شوم

گردن افراز تاج و گاه شوم

ملک را پاسدارم از تبهی

پاسبانیست این نه پادشهی

این مثل در فسانه سخت نکوست

کارزو دشمنست عالم دوست

از چنین عالمی تو بی‌خبری

مالک‌الملک عالم دگری

خوشتر آید ترا کیابی گور

از هزاران چنین کیائی شور

جرعه‌ای باده بر نوازش رود

بهتر از هرچه زیر چرخ کبود

کار جز باده و شکارت نیست

با صداع زمانه کارت نیست

راست خواهی جهان تو داری و بس

که نداری غم ولایت کس

شب و شبگیر در شکار و شراب

گاه با خورد خوش گهی با خواب

نه چو من روز و شب ز شادی دور

از پی کار خلق در رنجور

گاهم اندوه دوستان پیشه

گاهی از دشمنان در اندیشه

کمترین محنت آنکه با چو تو شاه

تیغ باید زدن ز بهر کلاه

ای خنک جان عیش پرور تو

کز چنین فتنه دور شد در تو

کاش کان پیشه کار من بودی

تا مگر کار من بیاسودی

کردمی عیش و لهو ساختمی

به می و رود جان نواختمی

این نگویم که دوری از شاهی

داری از دین و دولت آگاهی

وارث مملکت توئی بدرست

ملک میراث پادشاهی تست

لیکن از خامکاری پدرت

سایه چتر دور شد ز سرت

کان نکردست با رعیت خویش

کان شکایت کسی بیارد پیش

از بزه کردنش عجب ماندند

بزه‌گر زین جنایتش خواندند

از بسی جور کو به خون ریزی

گاه تندی نمود و گه تیزی

کس بر این تخمه آفرین نکند

تخم کاری در این زمین نکند

چون نخواهد ترا به شاهی کس

به کز این پایه بازگردی پس

آتش گرم یابی ارجوشی

آهن سرد کوبی ار کوشی

من خود از گنجهای پنهانی

وقت حاجت کنم زرافشانی

آنچه برگ ترا پسند بود

خرج آن بر تو سودمند بود

نگذارم به هیچ تدبیری

در کفاف تو هیچ تقصیری

نایبی باشم ازتو در شاهی

بنده فرمان به هرچه درخواهی

چون ز من خلق نیز گردد سیر

خود ولایت تراست بی‌شمشیر

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4472362
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث