به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چو شیرین را ز قصر آورد شاپور

ملک را یافت از میعاد گه دور

فرود آوردش از گلگون رهوار

به گلزار مهین بانو دگر بار

چمن را سرو داد و روضه را حور

فلک را آفتاب و دیده را نور

پرستاران و نزدیکان و خویشان

که بودند از پی شیرین پریشان

چو دیدندش زمین را بوسه دادند

زمین گشتند و در پایش فتادند

بسی شکر و بسی شکرانه کردند

جهانی وقف آتش خانه کردند

مهین بانو نشاید گفت چون بود

که از شادی ز شادروان برون بود

چو پیری کو جوانی باز یابد

بمیرد زندگانی باز یابد

سرش در بر گرفت از مهربانی

جهان از سر گرفتش زندگانی

نه چندان دلخوشی و مهر دادش

که در صد بیت بتوان کرد یادش

ز گنج خسروی و ملک شاهی

فدا کردش که میکن هر چه خواهی

شکنج شرم در مویش نیاورد

حدیث رفته بر رویش نیاورد

چو می‌دانست کان نیرنگ سازی

دلیلی روشن است از عشق بازی

دگر کز شه نشانها بود دیده

وزان سیمین بران لختی شنیده

سر خم بر می جوشیده می‌داشت

به گل خورشید را پوشیده می‌داشت

دلش می‌داد تا فرمان پذیرد

قوی دل گردد و درمان پذیرد

نوازشهای بی‌اندازه کردش

همان عهد نخستین تازه کردش

همان هفتاد لعبت را بدو داد

که تا بازی کند با لعبتان شاد

دگر ره چرخ لعبت باز دستی

به بازی برد با لعبت پرستی

چو شیرین باز دید آن دختران را

ز مه پیرایه داد آن اختران را

همان لهو و نشاط اندیشه کردند

همان بازار پیشین پیشه کردند

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:48 PM

 

کلید رای فتح آمد پدید است

که رای آهنین زرین کلید است

ز صد شمشیر زن رای قوی به

ز صد قالب کلاه خسروی به

برایی لشگری را بشکنی پشت

به شمشیری یکی تا ده توان کشت

چو آگه گشت بهرام قوی رای

که خسرو شد جهان را کارفرمای

سرش سودای تاج خسروی داشت

بدست آورد چون رای قوی داشت

دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد

که خسرو چشم هرمز را تبه کرد

نبود آگه که چون یوسف شود دور

فراق از چشم یعقوبی برد نور

بهر کس نامه‌ای پوشیده بنوشت

برایشان کرد نقش خوب را زشت

کزین کودک جهانداری نیاید

پدرکش پادشاهی را نشاید

بر او یک جرعه می همرنگ آذر

گرامی تر ز خون صد برادر

ببخشد کشوری بر بانگ رودی

ز ملکی دوستر دارد سرودی

ز گرمی ره بکار خود نداند

ز خامی هیچ نیک و بد نداند

هنوز از عشقبازی گرم داغست

هنوزش شور شیرین در دماغست

ازین شوخ سرافکن سر بتابید

که چون سر شد سر دیگر نیابید

همان بهتر که او را بند سازیم

چنین با آب و آتش چند سازیم

مگر کز بند ما پندی پذیرد

وگرنه چون پدر مرد او بمیرد

شما گیرید راهش را به شمشیر

که اینک من رسیدم تند چون شیر

به تدبیری چنین آن شیر کین خواه

رعیت را برون آورد بر شاه

شهنشه بخت را سرگشته می‌دید

رعیت راز خود برگشته می‌دید

بزر اقبال را پرزور می‌داشت

به کوری دشمنان را کور می‌داشت

چنین تا خصم لشگر در سر آورد

رعیت دست استیلا بر آورد

ز بی‌پشتی چو عاجز گشت پرویز

ز روی تخت شد بر پشت شبدیز

در آن غوغا که تاج او را گره بود

سری برد از میان کز تاج به بود

کیانی تاج را بی‌تاجور ماند

جهان را بر جهانجوی دگر ماند

چو شاهنشه ز بازیهای ایام

به قایم ریخت با شمشیر بهرام

به شطرنج خلاف این نطع خونریز

بهر خانه که شد دادش شه انگیز

به صد نیرنگ و دستان راه و بی‌راه

به آذربایگان آورد بنگاه

وز آنجا سوی موقان کرد منزل

مغانه عشق آن بتخانه در دل

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:48 PM

 

چو شد معلوم کز حکم الهی

به هرمز برتبه شد پادشاهی

به فرخ‌تر زمان شاه جوانبخت

بدارالملک خود شد بر سر تخت

دلش گر چه به شیرین مبتلا بود

به ترک مملکت گفتن خطا بود

ز یک سو ملک را بر کار می‌داشت

ز دیگر سو نظر بر یار می‌داشت

جهان را از عمارت داد یاری

ولایت را ز فتنه رستگاری

ز بس کافتادگان را داد می‌داد

جهان را عدل نوشروان شد از یاد

چو از شغل ولایت باز پرداخت

دگرباره بنوش و ناز پرداخت

شکار و عیش کردی شام و شبگیر

نبودی یک زمان بی‌جام و نخجیر

چو غالب شد هوای دلستانش

بپرسید از رقیبان داستانش

خبر دادند کاکنون مدتی هست

کز این قصر آن نگارین رخت بر بست

نمی‌دانیم شاپورش کجا برد

چو شاهنشه نفرمودش چرا برد

شه از نیرنگ این گردنده دولاب

عجب در ماند و عاجز شد درین باب

ز شیرین بر طریق یادگاری

تک شبدیز کردش غمگساری

بیاد ماه با شبرنگ می‌ساخت

به امید گهر با سنگ می‌ساخت

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:48 PM

 

نشسته شاه روزی نیم هشیار

به امیدی که گردد بخت بیدار

در آمد قاصدی از ره به تعجیل

ز هندوستان حکایت کرد با پیل

مژه چون کاس چینی نم گرفته

میان چون موی زنگی خم گرفته

به خط چین و زنگ آورد منشور

که شاه چین و زنگ از تخت شد دور

گشاد این ترک خو چرخ کیانی

ز هندوی دو چشمش پاسبانی

دو مرواریدش از مینا بریدند

به جای رشته در سوزن کشیدند

دو لعبت باز رابی پرده کردند

ره سرمه به میل آزرده کردند

چو یوسف گم شد از دیوان دادش

زمانه داغ یعقوبی نهادش

جهان چشم جهان بینش ترا داد

بجای نیزه در دستش عصا داد

چو سالار جهان چشم از جهان بست

به سالاری ترا باید میان بست

ز نزدیکان تخت خسروانی

نبشته هر یکی حرفی نهانی

که زنهار آمدن را کار فرمای

جهان از دست شد تعجیل بنمای

گرت سر در گلست آنجا مشویش

و گر لب بر سخن با کس مگویش

چو خسرو دید که ایام آن عمل کرد

کمند افزود و شادروان بدل کرد

درستش شد که این دوران بد عهد

بقم با نیل دارد سر که با شهد

هوای خانه خاکی چنین است

گهی زنبور و گاهی انگبین است

عمل با عزل دارد مهربا کین

ترش تلخیست با هر چرب و شیرین

ز ریگش نیست ایمن هیچ جوئی

مسلم نیست از سنگش سبوئی

چو دربند وجودی راه غم گیر

فراغت بایدت راه عدم گیر

بنه چون جان به باد پاک بربند

در زندان سرای خاک بربند

جهان هندوست تا رختت نگیرد

مگیرش سست تا سختت نگیرد

در این دکان نیابی رشته تائی

که نبود سوز نیش اندر قفائی

که آشامد کدوئی آب ازو سرد

کز استسقا نگردد چون کدو زرد

درخت آنگه برون آرد بهاری

که بشکافد سر هر شاخساری

فلک تا نشکند پشت دوتائی

بکس ندهد یکی جو مومیائی

چو بی‌مردن کفن در کس نپوشند

به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند

چو باید شد بدان گلگونه محتاج

که گردد بر در گرمابه تاراج

لباسی پوش چون خورشید و چون ماه

که باشد تا تو باشی با تو همراه

برافشان دامن از هر خوان که داری

قناعت کن بدین یک نان که داری

جهانا چند ازین بیداد کردن

مرا غمگین و خود را شاد کردن

غمین داری مرا شادت نخواهم

خرابم خواهی آبادت نخواهم

تو آن گندم نمای جو فروشی

که در گندم جو پرسیده پوشی

چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو

جوی ناخورده گندم خردم از تو

تو را بس باد ازین گندم نمائی

مرا زین دعوی سنگ آسیائی

همان بهتر که شب تا شب درین چاه

به قرصی جو گشایم روزه چون ماه

نظامی چون مسیحا شو طرفدار

جهان بگذار بر مشتی علف خوار

علف خواری کنی و خر سواری

پس آنگه غزل عیسی چشم داری

چو خر تازنده باشی بار می‌کش

که باشد گوشت خر در زندگی خوش

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:48 PM

 

یکی شب از شب نوروز خوشتر

چه شب کز روز عید اندوه کش‌تر

سماع خرگهی در خرگه شاه

ندیمی چند موزون طبع و دلخواه

مقالت‌های حکمت باز کرده

سخن‌های مضاحک ساز کرده

به گرداگرد خرگاه کیانی

فرو هشته نمدهای الانی

دمه بردر کشیده تیغ فولاد

سر نامحرمان را داده بر باد

درون خرگه از بوی خجسته

بخور عود و عنبر کله بسته

نبید خوشگوار و عشرت خوش

نهاده منقل زرین پر آتش

زگال ارمنی بر آتش تیز

سیاهانی چو زنگی عشرت‌انگیز

چو مشک نافه در نشو گیاهی

پس از سرخی همی گیرد سیاهی

چرا آن مشک بید عود کردار

شود بعد از سیاهی سرخ رخسار

سیه را سرخ چون کرد آذرنگی

چو بالای سیاهی نیست رنگی

مگر کز روزگار آموخت نیرنگ

که از موی سیاه ما برد رنگ

به باغ مشعله دهقان انگشت

بنفشه می‌درود و لاله می‌کشت

سیه پوشیده چون زاغان کهسار

گرفته خون خود در نای و منقار

عقابی تیز خود کرده پر خویش

سیه ماری فکنده مهره در پیش

مجوسی ملتی هندوستانی

چو زردشت آمده در زند خوانی

دبیری از حبش رفته به بلغار

به شنگرفی مدادی کرده بر کار

زمستان گشته چون ریحان ازو خوش

که ریحان زمستان آمد آتش

صراحی چون خروسی ساز کرده

خروسی کو به وقت آواز کرده

ز رشک آن خروس آتشین تاج

گهی تیهو بر آتش گاه دراج

روان گشته به نقلان کبابی

گهی کبک دری گه مرغ آبی

ترنج و سیب لب بر لب نهاده

چو در زرین صراحی لعل باده

ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه

گلستانی نهاده در نظر گاه

ز بس نارنج و نار مجلس افروز

شده در حقه بازی باد نوروز

جهان را تازه‌تر دادند روحی

بسر بردند صبحی در صبوحی

ز چنگ ابریشم دستان نوازان

دریده پردهای عشق بازان

سرود پهلوی در ناله چنگ

فکنده سوز آتش در دل سنگ

کمانچه آه موسی وار می‌زد

مغنی راه موسیقار می‌زد

غزل برداشته رامشگر رود

که بدرود ای نشاط و عیش بدرود

چه خوش باغیست باغ زندگانی

گر ایمن بودی از باد خزانی

چه خرم کاخ شد کاخ زمانه

گرش بودی اساس جاودانه

از آن سرد آمد این کاخ دلاویز

که چون جا گرم کردی گویدت خیز

چو هست این دیر خاکی سست بنیاد

بباده‌اش داد باید زود بر باد

ز فردا و زدی کس را نشان نیست

که رفت آن از میان ویندر میان نیست

یک امروز است ما را نقد ایام

بر او هم اعتمادی نیست تا شام

بیا تا یک دهن پر خنده داریم

به می جان و جهان را زنده داریم

به ترک خواب می‌باید شبی گفت

که زیر خاک می‌باید بسی خفت

ملک سرمست و ساقی باده در دست

نوای چنگ می‌شد شست در شست

در آمد گلرخی چون سرو آزاد

ز دلداران خسرو با دل شاد

که بر دربار خواهد بنده شاپور

چه فرمائی در آید یا شود دور

ز شادی درخواست جستن خسرو از جای

دگر ره عقل را شد کار فرمای

بفرمودش در آوردن به درگاه

ز دلگرمی به جوش آمد دل شاه

که بد دل در برش ز امید و از بیم

به شمشیر خطر گشته به دو نیم

همیشه چشم بر ره دل دو نیم است

بلای چشم بر راهی عظیم است

اگر چه هیچ غم بی‌دردسر نیست

غمی از چشم بر راهی بتر نیست

مبادا هیچکس را چشم بر راه

کز او رخ زرد گردد عمر کوتاه

در آمد نقش بند مانوی دست

زمین را نقشهای بوسه می‌بست

زمین بوسید و خود بر جای می‌بود

به رسم بندگان بر پای می‌بود

گرامی کردش از تمکین خود شاه

نشاند او را و خالی کرد خرگاه

بپرسید از نشان کوه و دشتش

شگفتی‌ها که بود از سر گذشتش

دعا برداشت اول مرد هشیار

که شه را زندگانی باد بسیار

مظفر باد بر دشمن سپاهش

میفتاد از سر دولت کلاهش

مرادش با سعادت رهسپر باد

ز نو هر روزش اقبالی دگر باد

حدیث بنده را در چاره سازی

بساطی هست با لختی درازی

چو شه فرمود گفتن چون نگویم

رضای شاه جویم چون نجویم

وز اول تا به آخر آنچه دانست

فرو خواند آنچه خواندن می‌توانست

از آن پنهان شدن چون مرغ از انبوه

وز آن پیدا شدن چون چشمه در کوه

به هر چشمه شدن هر صبح گاهی

بر آوردن مقنع وار ماهی

وز آن صورت به صورت باز خوردن

به افسون فتنه‌ای را فتنه کردن

وز آن چون هندوان بردن ز راهش

فرستادن به ترکستان شاهش

سخن چون زان بهار نو برآمد

خروشی بیخود از خسرو برآمد

به خواهش گفت کان خورشید رخسار

بگو تا چون به دست آمد دگر بار

مهندس گفت کردم هوشیاری

دگر اقبال خسرو کرد یاری

چو چشم تیر گر جاسوس گشتم

به دکان کمانگر برگذشتم

به دست آوردم آن سرو روان را

بت سنگین دل سیمین میان را

چه دیدم؟ تیزرائی تازه روئی

مسیحی بسته در هر تار موئی

همه رخ گل چو بادامه ز نغزی

همه تن دل چو بادام دو مغزی

میانی یافتم کز ساق تا روی

دو عالم را گره بسته به یک موی

دهانی کرده بر تنگیش زوری

چو خوزستانی اندر چشم موری

نبوسیده لبش بر هیچ هستی

مگر آیینه را آن هم به مستی

نکرده دست او با کس درازی

مگر با زلف خود وانهم به بازی

بسی لاغرتر از مویش میانش

بسی شیرین‌تر از نامش دهانش

اگر چه فتنه عالم شد آن ماه

چو عالم فتنه شد بر صورت شاه

چو مه را دل به رفتن تیز کردم

پس آنگه چاره شبدیز کردم

رونده ماه را بر پشت شبرنگ

فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ

من اینجا مدتی رنجور ماندم

بدین عذر از رکابش دور ماندم

کنون دانم که آن سختی کشیده

به مشگوی ملک باشد رسیده

شه از دلدادگی در بر گرفتش

قدم تا فرق در گوهر گرفتش

سپاسش را طراز آستین کرد

بر او بسیار بسیار آفرین کرد

حدیث چشمه و سر شستن ماه

درستی داد قولش را بر شاه

ملک نیز آنچه در ره دید یسکر

یکایک باز گفت از خیر و از شر

حقیقت گشتشان کان مرغ دمساز

به اقصای مداین کرده پرواز

قرار آن شد که دیگر باره شاپور

چو پروانه شود دنبال آن نور

زمرد را سوی کان آورد باز

ریاحین را به بستان آورد باز

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:44 PM

 

خوشا ملکا که ملک زندگانی است

بها روزا که آن روز جوانی است

نه هست از زندگی خوشتر شماری

نه از روز جوانی روزگاری

جهان خسرو که سالار جهان بود

جوان بود و عجب خوشدل جوان بود

نخوردی بی‌غنا یک جرعه باده

نه بی‌مطرب شدی طبعش گشاده

مغنی را که پارنجی ندادی

به هر دستان کم از گنجی ندادی

به عشرت بود روزی باده در دست

مهین بانو در آمد شاد و بنشست

ملک تشریف خاص خویش دادش

ز دیگر وقتها دل بیش دادش

چو آمد وقت خوان دارای عالم

ز موبد خواست رسم باج برسم

به هر خوردی که خسرو دستگه داشت

حدیث باج برسم را نگه داشت

حساب باج برسم آنچنان است

که او بر چاشنی‌گیری نشان است

اجازت باشد از فرمان موبد

خورشها را که این نیک است و آن بد

به می خوردن نشاند آن گه مهان را

همان فرخنده بانوی جهان را

به جام خاص می می‌خورد با او

سخن از هر دری می‌کرد با او

چو از جام نبید تلخ شد مست

حکایت را به شیرین باز پیوست

ز شیرین قصه آوارگی کرد

به دل شادی به لب غمخوارگی کرد

که بانو را برادر زاده‌ای بود

چو گل خندان چو سرو آزاده‌ای بود

شنیدم کادهم توسن کشیدش

چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش

مرا از خانه پیکی آمد امروز

خبر آورد از آن ماه دل‌افروز

گر اینجا یک دو هفته باز مانم

بر آن عزمم که جایش باز دانم

فرستم قاصدی تا بازش آرد

بسان مرغ در پروازش آرد

مهین بانو چو کرد این قصه را گوش

فرو ماند از سخن بی‌صبر و بیهوش

به خدمت بر زمین غلطید چون خاک

خروشی بر کشید از دل شغبناک

که آن در کو که گر بینم به خوابش

نه در دامن که در دریای آبش

به نوک چشمش از دریا برآرم

به جان بسپارمش پس جان سپارم

پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه

که مسند بوس بادت زهره و ماه

ز ماهی تا به ماه افسر پرستت

ز مشرق تا به مغرب زیر دستت

من آنگه گفتم او آید فرادست

که اقبال ملک در بنده پیوست

چو اقبال تو با ما سر در آرد

چنین بسیار صید از در درآرد

اگر قاصد فرستد سوی او شاه

مرا باید ز قاصد کردن آگاه

به حکم آنکه گلگون سبک خیز

بدو بخشم ز همزادان شبدیز

که با شبدیز کس هم تک نباشد

جز این گلگون اگر بدرک نباشد

اگر شبدیز با ماه تمامست

به همراهیش گلگون تیز گامست

و گر شبدیز نبود مانده بر جای

به جز گلگون که دارد زیر او پای

ملک فرمود تا آن رخش منظور

برند از آخور او سوی شاپور

وز آنجا یک تنه شاپور برخاست

دو اسبه راه رفتن را بیاراست

سوی ملک مداین رفت پویان

گرامی ماه را یک ماه جویان

به مشگو در نبود آن ماه رخسار

مع‌القصه به قصر آمد دگر بار

در قصر نگارین زد زمانی

کس آمد دادش از خسرو نشانی

درون بردندش از در شادمانه

به خلوتگاه آن شمع زمانه

چو سر در قصر شیرین کرد شاپور

عقوبت باره‌ای دید از جهان دور

نشسته گوهری در بیضه سنگ

بهشتی پیکری در دوزخ تنگ

رخش چون لعل شد زان گوهر پاک

نمازش بر دو رخ مالید بر خاک

ثناها کرد بر روی چو ماهش

بپرسید از غم و تیمار راهش

که چون بودی و چون رستی ز بیداد

که از بندت نبود این بنده آزاد

امیدم هست کاین سختی پسین است

دلم زین پس به شادی بر یقین است

یقین میدان که گر سختی کشیدی

از آن سختی به آسانی رسیدی

چه جایست اینکه بس دلگیر جایست

که زد رایت که بس شوریده رایست

در این ظلمت ولایت چون دهد نور

بدین دوزخ قناعت چون کند حور

مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ

که تو لعلی و باشد لعل در سنگ

چو نقش چین در آن نقاش چین دید

کلید کام خود در آستین دید

نهاد از شرمناکی دست بر رخ

سپاسش برد و بازش داد پاسخ

که گر غمهای دیده بر تو خوانم

ستم‌های کشیده بر تو رانم

نه در گفت آید و نه در شنیدن

قلم باید به حرفش در کشیدن

بدان مشگو که فرمودی رسیدم

در او مشتی ملالت دیده دیدم

بهم کرده کنیزی چند جماش

غلام وقت خود کای خواجه خوشباش

چو زهره بر گشاده دست و بازو

بهای خویش دیده در ترازو

چو من بودم عروسی پارسائی

از آن مشتی جلب جستم جدائی

دل خود بر جدائی راست کردم

وز ایشان کوشکی درخواست کردم

دلم از رشک پر خوناب کردند

بدین عبرت گهم پرتاب کردند

صبور آباد من گشت این سیه سنگ

که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ

چو کردند اختیار این جای دلگیر

ضرورت ساخت می‌باید چه تدبیر

پس آنگه گفت شاپورش که برخیز

که فرمان این چنین داد است پرویز

وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش

به گلزار مراد شاه راندش

چو زین بر پشت گلگون بست شیرین

به پویه دستبرد از ماه و پروین

بدان پرندگی زیرش همائی

پری می‌بست در هر زیر پائی

وز آن سو خسرو اندر کار مانده

دلش در انتظار یار مانده

اگر چه آفت عمر انتظار است

چو سر با وصل دارد سهل کار است

چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری

به امیدی رسد امید واری

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:44 PM

 

چو خسرو دور شد زان چشمه آب

ز چشم آب ریزش دور شد خواب

به هر منزل کز آنجا دورتر گشت

ز نومیدی دلش رنجورتر گشت

دگر ره شادمان می‌شد به امید

که برنامد هنوز از کوه خورشید

چو من زین ره به مشرق می‌شتابم

مگر خورشید روشن را بیابم

چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد

نسیمش مرزبانان را خبر کرد

عمل‌داران برابر می‌دویدند

زر و دیبا به خدمت می‌کشیدند

بتانی دید بزم افروز و دلبند

به روشن روی خسرو آرزومند

خوش آمد با بتان پیوندش آنجا

مقام افتاد روزی چندش آنجا

از آنجا سوی موقان سر بدر کرد

ز موقان سوی باخرزان گذر کرد

مهین بانو چو زین حالت خبر یافت

به خدمت کردن شاهانه بشتافت

به استقبال شاه آورد پرواز

سپاهی ساخته با برک و با ساز

گرامی نزلهای خسروانه

فرستاد از ادب سوی خزانه

ز دیبا و غلام و گوهر و گنج

دبیران را قلم در خط شد از رنج

فرود آمد به درگاه جهاندار

جهاندارش نوازش کرد بسیار

بزیر تخت شه کرسی نهادند

نشست اوی و دیگر قوم ایستادند

شهنشه باز پرسیدش که چونی

که بادت نو بنو عیشی فزونی

به مهمانیت آوردم گرانی

مبادت درد سر زین میهمانی

مهین بانو چو دید آن دلنوازی

ز خدمت داد خود را سرفرازی

نفس بگشاد چون باد سحرگاه

فرو خواند آفرینها در خور شاه

بدان طالع که پشتش را قوی کرد

پناهش بارگاه خسروی کرد

یکی هفته به نوبت گاه خسرو

روان می‌کرد هر دم تحفه نو

پس از یک هفته روزی کانچنان روز

ندید است آفتاب عالم افروز

به سرسبزی نشسته شاه بر تخت

چو سلطانی که باشد چاکرش بخت

ز مرزنگوش خط نو دمیده

بسی دل را چو طره سر بریده

بساط شه ز یغمائی غلامان

چو باغی پر سهی سرو خرامان

به جوش آمد سخن در کام هر کس

به مولائی بر آمد نام هر کس

به رامش ساختن بی‌دفع شد کار

به حاجت خواستن بی‌رفع شد یار

مهین بانو زمین بوسید و بر جست

به خسرو گفت ما را حاجتی هست

که دارالملک بردع را نوازی

زمستانی در آنجا عیش سازی

هوای گرمسیر است آنطرف را

فراخیها بود آب علف را

اجابت کرد خسرو گفت برخیز

تو میرو کامدم من بر اثر نیز

سپیده دم ز لشگر گاه خسرو

سوی باغ سپید آمد روارو

وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند

ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند

ز هر سو خیمه‌ها کردند بر پای

گرفتند از حوالی هر کسی جای

مهین بانو به درگاه جهانگیر

نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر

شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد

می تلخ و غم شیرین همی خورد

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:44 PM

 

چو شیرین در مداین مهد بگشاد

ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد

پس از ماهی کز آسایش اثر یافت

ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت

که از بیم پدر شد سوی نخجیر

وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر

بدرد آمد دلش زان بی‌دوائی

که کارش داشت الحق بینوائی

چنین تا مدتی در خانه می‌بود

ز بی‌صبری دلش دیوانه می‌بود

حقیقت شد ورا کان یک سواره

که می‌کرد اندرو چندان نظاره

جهان آرای خسرو بود کز راه

نظر می‌کرد چون خورشید در ماه

بسی از خویشتن بر خویشتن زد

فرو خورد آن تغابن را و تن زد

صبوری کرد روزی چند در کار

نمود آنگه که خواهم گشت بیمار

مرا قصری به خرم مرغزاری

بباید ساختن بر کوهساری

که کوهستانیم گلزار پرورد

شد از گرمی گل سرخم گل زرد

بدو گفتند بت رویان دمساز

که‌ای شمع بتان چون شمع مگداز

تو را سالار ما فرمود جائی

مهیا ساختن در خوش هوائی

اگر فرماندهی تا کارفرمای

به کوهستان ترا پیدا کند جای

بگفت آری بباید ساختن زود

چنان قصری که شاهنشاه فرمود

کنیزانی کزو در رشک ماندند

به خلوت مرد بنا را بخواندند

که جادوئی است اینجا کار دیده

ز کوهستان بابل نو رسیده

زمین را اگر بگوید کای زمین خیز

هوا بینی گرفته ریز بر ریز

فلک را نیز اگر گوید بیارام

بماند تا قیامت بر یکی گام

ز ما قصری طلب کرد است جائی

کزان سوزنده‌تر نبود هوائی

بدان تا مردم آنجا کم شتابند

ز جادو جادوئیها در نیابند

بدین جادو شبیخونی عجب کن

هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن

بساز آنجا چنان قصری که باید

ز ما درخواست کن مزدی که شاید

پس آنگه از خزو دیبا و دینار

وجوه خرج دادندش به خروار

چو بنا شاد گشت از گنج بردن

جهان پیمای شد در رنج بردن

طلب می‌کرد جائی دور از انبوده

حوالی بر حوالی کوه بر کوه

بدست آورد جائی گرم و دلگیر

کز او طفلی شدی در هفته پیر

بده فرسنگ از کرمانشهان دور

نه از کرمانشهان بل از جهان دور

بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت

به دوزخ در چنان قصری به پرداخت

که داند هر که آنجا اسب تازد

که حوری را چنان دوزخ نسازد

چو از شب گشت مشگین روی آن عصر

ز مشگو رفت شیرین سوی آن قصر

کنیزی چند با او نارسیده

خیانت کاری شهوت ندیده

در آن زندانسرای تنگ می‌بود

چو گوهر شهربند سنگ می‌بود

غم خسرو رقیب خویش کرده

در دل بر دو عالم پیش کرده

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:44 PM

 

فلک چون کار سازیها نماید

نخست از پرده بازیها نماید

به دهقانی چو گنجی داد خواهد

نخست از رنج بردش یاد خواهد

اگر خار و خسک در ره نماند

گل و شمشاد را قیمت که داند

بباید داغ دوری روزکی چند

پس از دوری خوش آید مهر و پیوند

چو شیرین از بر خسرو جدا شد

ز نزدیکی به دوری مبتلا شد

به پرسش پرسش از درگاه پرویز

به مشگوی مداین راند شبدیز

به آیین عروسی شوی جسته

وز آیین عروسی روی شسته

فرود آمد رقیبان را نشان داد

درون شد باغ را سرو روان داد

چو دیدند آن شکرفان روی شیرین

گزیدند از حسد لبهای زیرین

برسم خسروی بنواختندش

ز خسرو هیچ وا نشناختندش

همی گفتند خسرو بانکوئی

به آتش خواستن رفته است گوئی

بیاورد آتشی چون صبح دلکش

وز آن آتش به دلها در زد آتش

پس آنگه حال او دیدن گرفتند

نشانش باز پرسیدن گرفتند

که چونی وز کجائی و چه نامی

چه اصلی و چه مرغی وز چه دامی

پریرخ زان بتان پرهیز می‌کرد

دروغی چند را سر تیز می‌کرد

که شرح حال من لختی دراز است

به حاضر گشتن خسرو نیاز است

چو خسرو در شبستان آید از راه

شما را خود کند زین قصه آگاه

ولیک این اسب را دارید بی‌رنج

که هست این اسب را قیمت بسی گنج

چو بر گفت این سخن مهمان طناز

نشاندند آن کنیزانش به صد ناز

فشاندند آب گل بر چهره ماه

ببستند اسب را بر آخور شاه

دگرگون زیوری کردند سازش

ز در بستند بر دیبا طرازش

گل وصلش به باغ وعده بشگفت

فرو آسود و ایمن گشت و خوش خفت

رقیبانی که مشکو داشتندی

شکر لب را کنیز انگاشتندی

شکر لب با کنیزان نیز می‌ساخت

کنیزانه بدیشان نرد می‌باخت

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:44 PM

 

چو برزد بامدادان خازن چین

به درج گوهرین بر قفل زرین

برون آمد ز درج آن نقش چینی

شدن را کرده با خود نقش بینی

بتان چین به خدمت سر نهادند

بسان سرو بر پای ایستادند

چو شیرین دید روی مهربانان

به چربی گفت با شیرین زبانان

که بسم‌الله به صحرا می‌خرامم

مگر بسمل شود مرغی به دامم

بتان از سر سراغج باز کردند

دگرگون خدمتش را ساز کردند

به کردار کله‌داران چون نوش

قبا بستند بکران قصب پوش

که رسمی بود کان صحرا خرامان

به صید آیند بر رسم غلامان

همه در گرد شیرین حلقه بستند

چو حالی بر نشست او بر نشستند

به صحرائی شدند از صحن ایوان

به سرسبزی چو خضر از آب حیوان

در آن صحرا روان کردند رهوار

وزان صحرا به صحراهای بسیار

شدند آن روضه حوران دلکش

به صحرائی چو مینو خرم و خوش

زمین از سبزه نزهت گاه آهو

هوا از مشک پر خالی ز آهو

سرانجام اسب را پرواز دادند

عنان خود به مرکب باز دادند

بت لشگر شکن بر پشت شبدیز

سواری تند بود و مرکبی تیز

چو مرکب گرم کرد از پیش یاران

برون افتاد از آن هم تک سواران

گمان بردند که اسبش سر کشید است

ندانستند کو سر در کشید است

بسی چون سایه دنبالش دویدند

ز سایه در گذر گردش ندیدند

به جستن تا به شب دمساز گشتند

به نومیدی هم آخر باز گشتند

ز شاه خویش هر یک دور مانده

به تن رنجه به دل رنجور مانده

به درگاه مهین بانو شبانگاه

شدند آن اختران بی‌طلعت ماه

به دیده پیش تختش راه رفتند

به تلخی حال شیرین باز گفتند

که سیاره چه شب بازی نمودش

تک طیاره چون اندر ربودش

مهین بانو چو بشنید این سخن را

صلا در داد غمهای کهن را

فرود آمد ز تخت خویش غمناک

بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک

از آن غم دستها بر سر نهاده

ز دیده سیل طوفان بر گشاده

ز شیرین یاد بی‌اندازه می‌کرد

به دو سوک برادر تازه می‌کرد

به آب چشم گفت ای نازنین ماه

ز من چشم بدت بربود ناگاه

گلی بودی که باد از بارت افکند

ندانم بر کدامین خارت افکند

چو افتادت که مهر از ما بریدی

کدامین مهربان بر ما گزیدی

چو آهو زین غزالان سیر گشتی

گرفتار کدامین شیر گشتی

چو ماه از اختران خود جدائی

نه خورشیدی چنین تنها چرائی

کجا سرو تو کز جانم چمن داشت

به هر شاخی رگی با جان من داشت

رخت ماهست تا خود بر که تابد

منش گم کرده‌ام تا خود که یابد

همه شب تا به روز این نوحه می‌کرد

غمش بر غم افزود و درد بر درد

چو مهر آمد برون از چاه بیژن

شد از نورش جهان را دیده روشن

همه لشگر به خدمت سر نهادند

به نوبت گاه فرمان ایستادند

که گر بانو بفرماید به شبگیر

پی شیرین برانیم اسب چون تیر

مهین بانو به رفتن میل ننمود

نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود

چو در خواب این بلا را بود دیده

که بودی بازی از دستش پریده

چو حسرت خورد از پرواز آن باز

همان باز آمدی بر دست او باز

بدیشان گفت اگر ما باز گردیم

و گر با آسمان همراز گردیم

نشد ممکن که در هیچ آبخوردی

بیابیم از پی شبدیز گردی

نشاید شد پی مرغ پریده

نه دنبال شکاردام دیده

کبوتر چون پرید از پس چه نالی

که وا برج آید ار باشد حلالی

بلی چندان شکیبم در فراقش

که برقی یابم از نعل براقش

چو زان گم گشته گنج آگاه گردم

دیگر ره با طرب همراه گردم

به گنجینه سپارم گنج را باز

به دین شکرانه گردم گنج پرداز

سپه چون پاسخ بانو شنیدند

به از فرمانبری کاری ندیدند

وزان سوی دگر شیرین به شبدیز

جهان را می‌نوشت از بهر پرویز

چو سیاره شتاب آهنگ می‌بود

ز ره رفتن بروز و شب نیاسود

قبا در بسته بر شکل غلامان

همی شد ده به ده سامان به سامان

نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه

به کوه و دشت می‌شد راه و بی‌راه

رونده کوه را چون باد می‌راند

به تک در باد را چون کوه می‌ماند

نپوشد بر تو آن افسانه را راز

که در راهی زنی شد جادوئی ساز

یکی آیینه و شانه درافکند

به افسونی به راهش کرد دربند

فلک این آینه وان شانه را جست

کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست

زنی کوشانه و آیینه بفکند

ز سختی شد به کوه و بیشه مانند

شده شیرین در آن راه از بس اندوه

غبار آلود چندین بیشه و کوه

رخش سیمای کم رختی گرفته

مزاج نازکش سختی گرفته

نشان می‌جست و می‌رفت آن دل‌افروز

چو ماه چارده شب چارده روز

جنیبت را به یک منزل نمی‌ماند

خبر پرسان خبر پرسان همی راند

تکاور دست برد از باد می‌برد

زمین را دور چرخ از یاد می‌برد

سپیده دم چو دم بر زد سپیدی

سیاهی خواند حرف ناامیدی

هزاران نرگس از چرخ جهانگرد

فرو شد تا بر آمد یک گل زرد

شتابان کرد شیرین بارگی را

به تلخی داد جان یکبارگی را

پدید آمد چو مینو مرغزاری

در او چون آب حیوان چشمه ساری

ز شرم آب از رخشنده خانی

شده در ظلمت آب زندگانی

ز رنج راه بود اندام خسته

غبار از پای تا سر برنشسته

به گرد چشمه جولان زد زمانی

ده اندر ده ندید از کس نشانی

فرود آمد به یک سو بارگی بست

ره اندیشه بر نظارگی بست

چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور

فلک را آب در چشم آمد از دور

سهیل از شعر شکرگون برآورد

نفیر از شعری گردون برآورد

پرندی آسمان گون بر میان زد

شد اندر آب و آتش در جهان زد

فلک را کرد کحلی پوش پروین

موصل کرد نیلوفر به نسرین

حصارش نیل شد یعنی شبانگاه

ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه

تن سیمینش می‌غلطید در آب

چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب

عجب باشد که گل را چشمه شوید

غلط گفتم که گل بر چشمه روید

در آب انداخته از گیسوان شست

نه ماهی بلکه ماه آورده در دست

ز مشک آرایش کافور کرده

ز کافورش جهان کافور خورده

مگر دانسته بود از پیش دیدن

که مهمانی نوش خواهد رسیدن

در آب چشمه سار آن شکر ناب

ز بهر میهمان می‌ساخت جلاب

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:44 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4475118
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث