از کوفتن پای تو و گشتن تو
لعبی است هر اندام تو را بر تن تو
ماهی تو از جیب تو تا دامن تو
چون چرخ همی گردد پیرامن تو
از کوفتن پای تو و گشتن تو
لعبی است هر اندام تو را بر تن تو
ماهی تو از جیب تو تا دامن تو
چون چرخ همی گردد پیرامن تو
با من به میان رسول باید با تو
خورشید نخواهم که برآید با تو
آیی بر من سایه نیاید با تو
شاید همه خلق و من نشاید با تو
خوردم همه زهر عشق تو شکر کو
دیدم بتر هوای تو بهتر کو
گر شاخ هوای تو نرفتم بر کو
در تاریکی سکندرم گوهر کو
روی و بر من تا بشدم از بر تو
زردست و کبودست به جان و سر تو
زیرا که در آرزوی روی و بر تو
این پیرهن تو گشت و آن معجر تو
مادر که مرا بزاد زاد از پی تو
هم ایزد که جان داد داد از پی تو
گر نیستم ای نگار شاد از پی تو
خون شمع دلم تافته باد از پی تو
هرگز نرسد به لطف در مهر چو تو
بت را نبود حلاوت چهر چو تو
در حسن نزائید مه و مهر چو تو
ای مهر ندیده اند بد مهر چو تو
ای نای ندیده ام دلی شاد از تو
نایی تو ولیکن نرهد باد از تو
جز ناله مرا چو نای نگشاد از تو
ای نای مرا چو نای فریاد از تو
صالح پس ازین طرب نباید بی تو
شاید که ز دل طرب نزاید بی تو
جان در تن من بیش نپاید بی تو
خود جان پس ازین کار نیاد بی تو
ای شمع شدم به عشق پروانه تو
خوانند مرا به شهر دیوانه تو
امروز منم ز خویش و بیگانه تو
تن تافته چون رشته یکدانه تو
ای شاه بترس از آنکه پرسند از تو
جایی که تو دانی که نترسند از تو
خرسند نه ای به پادشاهی ز خدای
پس چون باشم به بند خرسند از تو