ای شاه بترس از آنکه پرسند از تو
جایی که تو دانی که نترسند از تو
خرسند نه ای به پادشاهی ز خدای
پس چون باشم به بند خرسند از تو
ای شاه بترس از آنکه پرسند از تو
جایی که تو دانی که نترسند از تو
خرسند نه ای به پادشاهی ز خدای
پس چون باشم به بند خرسند از تو
سلطان ملک اقبال عنان داد به تو
درهای نشاط شاه بگشاد به تو
گشته ست زمانه نیک دلشاد به تو
تا حشر زمانه همچنین باد به تو
ای نای تو را نقل و می روشن کو
با تو طرب طبع و نشاط تن کو
گر تو نایی لحن خوشت با من کو
چون نای تو را دریچه و روزن کو
هر جان که بود برتر از آن باشی تو
بخریده امت به جان گران باشی تو
هر جای مرا به جای جان باشی تو
ای دوست به جان نه رایگان باشی تو
نورست ای ماه حسن سرمایه تو
پیرایه تو پست کند پایه تو
ابرست غبار بر تو پیرایه تو
پیرایه چه بندد به تو بر دایه تو
آنی که بری دست نیازد با تو
در خوبی همعنان که بتازد با تو
خون گردد خون چو دل بسازد با تو
جز جانبازی عشق نبازد با تو
روزم تیره ست از آن رخ مهوش تو
عیشم تلخست از آن لبان خوش تو
هستم صنما تا بشدم از کش تو
دلخسته تر از گوهر گوهر کش تو
دل بست شود چو سرفرازد با تو
تن بگدازد که در گدازد با تو
بی ساز شود هر که بسازد با تو
نا باخته باید آنکه بازد با تو
زاری و دعا کن به سحرگاه ای تن
توفیق و سداد و راستی خواه ای تن
گر کژ بروی به خدمت شاه ای تن
برخورداری مبادت از چاه ای تن
دیدی که غلام داشتم چندان من
پرورده ز خون دل چو فرزندان من
در جمله از آن همه هنرمندان من
تنها ماندم چو غول در زندان من