از چشم من ار سرشک بتوان رفتن
بس در گرانمایه که بتوان سفتن
ور بی تو بود هیچ به نتوان خفتن
کاری باشد چنانکه نتوان گفتن
از چشم من ار سرشک بتوان رفتن
بس در گرانمایه که بتوان سفتن
ور بی تو بود هیچ به نتوان خفتن
کاری باشد چنانکه نتوان گفتن
تا نسبت کرد اخوت شعر به من
می فخر کند ابوت شعر به من
بفزود چو کوه قوت شعر به من
شد ختم دگر نبوت شعر به من
آنکو دارد چو سیم و شر لب و تن
آمیخت همی چو شیر و شکر با من
ناگه برمید و درچد از من دامن
بگریخت ز من چنانکه آب از روغن
این دیبه دو روی به کلک دو زبان
پرداخته شد به قوت خاطر و جان
بستانش به نام ایزد ای باد وزان
لوهور به نزد خواجه بونصر رسان
با کس غم تو بیش نخواهم گفتم
وین در دو دیده هم نخواهم سفتن
مهر تو ز دل پاک بخواهم رفتن
بر بستر صبر خوش بخواهم خفتن
چون دانش بود مهربان دایه من
از فخر و شرف زد همه پیرایه من
از مایه من بلند شد پایه من
من دریا ام کم نشود مایه من
چشم و دهن آن صنم لاله رخان
از پسته و بادام کشیده ست نشان
از بس تنگی که دارد این چشم و دهان
نه گریه در این گنجد نه خنده در آن
سر کردمت ای نگار چون تو سر من
گه گه به سخن چرب کنی بی روغن
وین نیست عجب ای صنم پسته دهن
گر پسته دهن بود همه چرب سخن
چنگم به چهار شاخ زد پیراهن
چنگست مگر چهار شاخ از آهن
در اشک چهار شاخ آن شاخ سمن
شد باز چهار شاخ کفته رخ من
چون گل ز غمت دریده ام پیراهن
چون لاله بیالوده ام از خون رخ و تن
چون شاخ بنفشه سرنگون باشم من
ترسم که بسی عمر نیابم چو سمن