من دوش که از هجر تو در تاب شدم
جان تو که گر چو شمع در خواب شدم
از دیده و دل در آتش و آب شدم
بر جام چو بر آینه سیماب شدم
من دوش که از هجر تو در تاب شدم
جان تو که گر چو شمع در خواب شدم
از دیده و دل در آتش و آب شدم
بر جام چو بر آینه سیماب شدم
جان هر ساعت ز کار زاری دهدم
هر روز زمانه بیش کاری دهدم
از بخت گلی خواهم و خاری دهدم
باشد روزی که روزگاری دهدم
ای زرین نام لعبت سیم اندام
زر تو و سیم تو نه پخته ست و نه خام
در کس منگر به بی نیازی بخرام
زیرا که توانگری به اندام و به نام
تن کوبم و سرپیچم و بر روی زنم
آماده درد و رنج و اندوه منم
نه ریزم و نه گدازم و نه شکنم
فولاد رخ و سنگ سر و روی تنم
جان و دل و دین به وصلت ای مهر صنم
عهدی بسته ست و اینت عهدی محکم
هجرت چو به صافی کشد اندر عالم
دانی چه زنند این دو سه هم مشت به هم
گر من برم از مردم بد سازم برم
فرجام ببینم و به آغاز برم
هر کس که به من دژم دژم پیوندد
بنگر که چه پاره پاره زو باز برم
ای طبع چو آتش از تو بس خوشنودم
کاندر فکرت همی نمایی دودم
چون نیست زمانه تمامت سودم
ارجو که به کام دل رسانی زودم
ای غمزه تو کشفته بنیاد دلم
کم زادی و مهر تست همزاد دلم
از تو به فلک رسیده فریاد دلم
بیچاره دلم گر نکنی یاد دلم
ای طبع بده ور ندهی بستانم
آن مایه که گرد کرده ای من دانم
ای آتش اندیشه چو من درمانم
اندر تو زنم گر نبری فرمانم
هر چند که این بند ز پای افکندم
دانم که بود بند چنین یک چندم
دربند هر آنچه می دهد خرسندم
کاین نعمت ها نبود پیش از بندم