معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع
بر رویم زرد گل بسی کاشت چو شمع
او خفت و مراز دور بگذاشت چو شمع
تا روز به یک سوختنم داشت چو شمع
معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع
بر رویم زرد گل بسی کاشت چو شمع
او خفت و مراز دور بگذاشت چو شمع
تا روز به یک سوختنم داشت چو شمع
مسعود که بود سعد سلمان پدرش
جاییست که از چرخ گذشته است سرش
آن باد چه گویی که سعادت پسرش
دارد خبرش که گوید او را خبرش
تا از من می جهی چو دود از آتش
چون دود بر آتشم من ای دلبر کش
با آن رخ دلفروز و زلف سرکش
خوش نیستی ای چو جهان ناخوش و خوش
مسعود که بود سعد سلمان پدرش
اندر سمجی است چون سنگ درش
در حبس بیفزود بر آتش خطرش
عودی است که پیدا شد از آتش هنرش
ای یار چو صبر هیچ یاری مشناس
با فایده تر ز رفق کاری مشناس
دلجوی تر از شکر شکاری مشناس
بهتر ز سخن تو یادگاری مشناس
از بخشش دست من ز سیم و زر پرس
وز خوی خوشم ز مشک و از عنبر پرس
وز قوت بازوی من از خنجر پرس
وز هیبت من ز راه چالندر پرس
ای سود و زیان عمر فرسوده بترس
در کار بدرمان تو بیهوده بترس
تا بوده شدی ز جان آلوده بترس
از بوده بیندیش وز نابوده بترس
خورشید رخا وصل تو جویم همه روز
چون سایه از آن در تک و پویم همه روز
از بس که دعای وصل گویم همه روز
بر خاک بود چو سایه رویم همه روز
چرخ از دم کون برنمی گردد باز
گاهیم به ناز دارد و گه به نیاز
کس نیست که از منش فرو گوید راز
کز ما بدگر کنده بروتی پرداز
عشقت کشتم که غم درودم شب و روز
جان کاستم و رنج فزودم شب و روز
دل را به هوا بیازمودم شب و روز
بی دل بودم که بی تو بودم شب و روز