ز اول به میان ما به هنگام کنار
گر تار قصب بودی بودی دشوار
اکنون به میان ما دو ای یک دله یار
فرسنگ دویست گشت فرسنگ هزار
ز اول به میان ما به هنگام کنار
گر تار قصب بودی بودی دشوار
اکنون به میان ما دو ای یک دله یار
فرسنگ دویست گشت فرسنگ هزار
یک بوسه زدم بر لب و بر چشم دگر
گفت این چه فراق آوری حیلت گر
گفتم به همه حال بیاید خوشتر
چون شد به هم آمیخته بادام و شکر
دیدار تو از نعمت دو جهان خوشتر
وز عمر وصال تو فراوان خوشتر
من عشق تو ای عشق تو از جان خوشتر
پنهان دارم که عشق پنهان خوشتر
در محنت شو خوش و مکن نعمت یاد
شوتن در ده که داد کس چرخ نداد
بر بار بلایی که قضا بر تو نهاد
تن دار چو کوه باش و بی باک چو باد
صالح تن من ز عشق دامن بفشاند
تا مرگ قضای خویشتن بر تو براند
دل تخته درد و ناامیدی برخواند
شادی و غمم تو بودی و هر دو نماند
در باغ هنر تخم وفا کاشت خرد
تن را به هوای خویش بگذاشت خرد
رنج از دل رنج دیده برداشت خرد
ناآمده را آمده پنداشت خرد
ای شاه فلک متابع کام تو باد
اقبال جهان دولت پدرام تو باد
آرایش مملکت به ایام تو باد
مسعودی و ایام تو چون نام تو باد
با من فلک از خشم همی دندان زد
هر زخم که زد چو پتک بر سندان زد
تیری ز قضا راست مرا بر جان زد
دشوار آمد مرا که سخت آسان زد
آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد
شد مست و به سوی رفتن آهنگ آورد
گفتم مستی مرو سیه جنگ آورد
چون گل بدرید جامه و رنگ آورد
خون در تن من که اصل نیروست نماند
وان اصل که طبع و دیده را خوست نماند
بر من به جز از نام تو ای دوست نماند
چون چنگ توام به جز رنگ و پوست نماند