خون در تن من که اصل نیروست نماند
وان اصل که طبع و دیده را خوست نماند
بر من به جز از نام تو ای دوست نماند
چون چنگ توام به جز رنگ و پوست نماند
خون در تن من که اصل نیروست نماند
وان اصل که طبع و دیده را خوست نماند
بر من به جز از نام تو ای دوست نماند
چون چنگ توام به جز رنگ و پوست نماند
تا خط چو دود تو دل از من بربود
گر روی چو آتشت به من روی نمود
از ریختن آب دو چشمم ناسود
آری نه عجب که آب چشم آرد دود
آنان که سر نشاط عالم دارند
پیوسته بنای طبع خرم دارند
ای نای ز تو همه جهان غم دارند
تو آن نایی کز پی ماتم دارند
در عشق تو جانم انده ناب خورد
وز دیده من فراق تو خواب خورد
چون ز آتش هجر تو دلم تاب خورد
غمهات چنان خورد که یک آب خورد
آن را که ز بخت دستیاری باشد
باید که ز طبع در بهاری باشد
باشد زینسان که گفتم آری باشد
آنجا باشد که اختیاری باشد
چون بنشینند و مطربان بنشانند
انصاف طرب ز آدمی بستانند
سوزند سپند و نام ایزد خوانند
بر مرکب شیرزاد در افشانند
در هند کمال جود موجود آمد
صد کوکبه شجاعت و جود آمد
بر چرخ ستاره ای که مسعود آمد
در طالع شیرزاد مسعود آمد
چرخ فلک از قضا یکی پیکان زد
زانو به زمین زد و مرا بر جان زد
گفتم چه زنی بیوفتادم کان زد
والله که چنین زخم دگر نتوان زد
ترسم ما را ستارگان چشم کنند
تا زود رسد ز دور در وصل گزند
خواهی تو که روز ناید ای سرو بلند
زلف سیه دراز در شب پیوند
اندر ریشم همه خسک پاک برید
گوریش خسک گفت مرا هر که بدید
این محنت بین که بر من از حبس رسید
کز ریش همه شبم خسک باید چید