جویان وصال تو جدا از جانست
مست غم تو هر چه کند روی آنست
تا هر چه تو را به دوستی پیمانست
بستی و گشادنش فلک نتوانست
جویان وصال تو جدا از جانست
مست غم تو هر چه کند روی آنست
تا هر چه تو را به دوستی پیمانست
بستی و گشادنش فلک نتوانست
آن بت که هوای او بداندیش منست
مجروحم و غمزگان او نیش منست
آن مه که همیشه عشق او کیش منست
اینک چو مهی نشسته در پیش منست
ای بازوی دولت آستینت ظفرست
در دست ز فتح روز کینت سپرست
چرخست زمین که بر زمینت گذرست
دلشاد نشین که همنشینت ظفرست
آنی که زمان زمان مرا عشق تو بوست
بی روی نکوی تو نکویی نه نکوست
در عشرت و در نشاط امروز ای دوست
بیرون آیی همی چو بادام از پوست
تا من سر آن روی چو مه خواهم داشت
بر لشگر عشق تو سپه خواهم داشت
هر جا که روی پس تو ره خواهم داشت
بازارچه تو را تبه خواهم داشت
خوی تو چو رخسار نکوی تو نکوست
بی روی نکوی تو نکویی نه نکوست
چون نار همی پاره کنم بر تن پوست
از انده هجران تو ای دلبر دوست
از حصن بلند دوزخ سرد مراست
با خون دو دیده چهره زرد مراست
صد یار عزیز ناجوانمرد مراست
کس را چه غمست کاین همه درد مراست
از چرخ چو بر تو مهر فرزندی نیست
دلتنگی کردن از خردمندی نیست
چون کار تو چونانکه تو بپسندی نیست
در روی زمین هیچ چو خرسندی نیست
در فرقت آن کس که تن و جان تو اوست
این ناله سر بسته بی دل نه نکوست
در انده هجرانش اگر داری دوست
چون نای ز دل نال نه چون چنگ ز پوست
رنج دل و رنج دیده جز دیده نجست
دانی که شد این گناه بر دیده درست
در جمله جهان صورتی از دیده نرست
کش چندین موج خونش از دیده نشست