رنج دل و رنج دیده جز دیده نجست
دانی که شد این گناه بر دیده درست
در جمله جهان صورتی از دیده نرست
کش چندین موج خونش از دیده نشست
رنج دل و رنج دیده جز دیده نجست
دانی که شد این گناه بر دیده درست
در جمله جهان صورتی از دیده نرست
کش چندین موج خونش از دیده نشست
در ماه چه روشنی که در روی تو نیست
ور خلد چه خرمی که در کوی تو نیست
مشک ختنی چو زلف خوشبوی تو نیست
یکسر هنری عیب تو جز خوی تو نیست
اندر خور نعمت توام خدمت نیست
و آن کیست کش از نعمت تو قسمت نیست
آن چیست که نزدیک من از نعمت نیست
جز دیدن روی تو مرا نهمت نیست
آن شیر که او به صید جز شیر نکشت
گشت از پس آن خوابگهش چون خرخشت
مسعود ملک نخست یک زخم درشت
زد بر مغزش چنانکه بگذشت از پشت
شد صالح و از همه قیامت برخاست
بارید ز چرخ بر سرم هر چه بلاست
گر شوییدش به خون این دیده رواست
در دیده من کنید گورش که سزاست
چشم تو چو فتنه جهان سوزانست
مژگانت چو نوک تیر دلدوزانست
زلفینت به رنگ روز بر روزانست
عذر تو چو توبه بدآموزانست
با ما ثقت الملک هم آوازی نیست
کس را با بخت هیچ دمسازی نیست
ای دشمن ملک آنچه تو آغازی نیست
با دولت طاهر علی بازی نیست
گر نور فلک چو طبع ما گردد راست
در مدح تو از طبع سخن نتوان خواست
هر بیت که در مدح تو خواهم آراست
در خورد تو نیست بلکه در طاقت ماست
طاهر که خطاب تو بر از نام تو نیست
در مملکت ایام چو ایام تو نیست
رامش چو ازین دولت پدرام تو نیست
هر کام که شاه راست جز کام تو نیست
ای شاه ز بزم تو جهان را خبرست
در بزم تو امشب آفتاب دگرست
وین آتش کاسمان ازو در خطرست
چون بنگرم از هیبت تو یک شررست