آویخته در هوای جان آویزت
بی رنگ شدم ز عشق رنگ آمیزت
خون شد جگرم ز غمزه خونریزت
تا خود چکند فراق شورانگیزت
آویخته در هوای جان آویزت
بی رنگ شدم ز عشق رنگ آمیزت
خون شد جگرم ز غمزه خونریزت
تا خود چکند فراق شورانگیزت
ای آنکه مرا قبله وثاق تو بسست
محراب من ابروی به طاق تو بسست
سرمایه عمرم اتفاق تو بسست
در حبس مرا رنج فراق تو بسست
وصلش شادیست وز پسش زود غم است
آزرده ز من شادی و خشنود غم است
ای آفت دل ز آتش دل دود غم است
مایه است هوای تو بر او سود غم است
دوشم همه شب چنگ چو شمشیر بخست
آرام مرا چو ناخن شیر بخست
تن را پس و پیش و زبر و زیر بخست
تا این تن خایه و سر . . . بخست
بر جان منت جان رهی فرمانست
فرمان تو مرا جان مرا درمانست
جز تو هر کس که باشدم یکسانست
جانست و تویی بتا تویی و جانست
چشم ابرست و اشک ازو ژاله شدست
یک روزه غم انده صد ساله شدست
در نای مرا دوزخ به خون لاله شدست
چون نای همه نفس مرا ناله شدست
در نعمت و مال اگر زبر دستی نیست
شکر ایزد را که رای را پستی نیست
دلبسته آز نیست گر هستی نیست
زر مست کند چه باشد از مستی نیست
از وصلت آنکه همچو سوسنش تنست
روزم ز طرب چو سوسن بر چمنست
امروز بدان شکر که در عهد منست
چون سوسن ده زبانم اندر دهنست
آن را که تو در دلی خرد در سر اوست
وآن را که تو رهبری فلک چاکر اوست
آن را که به بالین تو یک شب سر اوست
سرو و گل و مهر و ماه در بستر اوست
بر روی دو زلفین بتابم زد دوست
ز آن زلف به عنبر و گلابم زد دوست
بر آتش افروخته آبم زد دوست
بشتافت و بوسه با شتابم زد دوست