به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

آمد صفر امروز چو دی رفت محرم

این شادیت آورد گر آن بود همه غم

تا بر عقب ماه محرم صفر آید

شادیت فزون باد و همه ساله غمت کم

ای بار خدایی که تو را یار نباشد

در حرمت و در مکرمت از تخمه آدم

تا هست تو را دولت و اقبال پیاپی

تو جام می لعل همی خواه دمادم

من بنده یکی فال نکو خواهم گفتن

اندر خور ایام تو ای مفخر عالم

خواهم ز خدا تا بود این گردش ایام

بهتر بودت حال مؤخر ز مقدم

ای بوالفرجی کز تو فرح یافته احرار

وی بونصری کز تو شده نصرت محکم

تا لاجرم افلاک همی گوید و ایام

احسنت زهی پور گرانمایه رستم

همواره تو را دولت و اقبال قرین باد

تا جز به خداوندی و رادی نزنی دم

تا روی بتان باشد چون چشم سمن سرخ

تا پشت سمن باشد چون زلف بتان خم

پایندگیت داد به عز اندر ایزد

کاندر دل احرار عزیزی و مکرم

تا شاد همی باش بدین فرو بدین شان

با حشمت اسکندر و با مرتبت جم

همواره بر اعدای تو ایام دژم باد

روز تو به انواع همیشه خوش و خرم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:17 PM

 

سپاس ازو که مر او را بدو همی دانیم

وزانچه هست نگردیم و دل نگرانیم

چنانکه دانیم او را به عقل کی باشد

چنانکه باشد او را به وهم کی دانیم

چگونه انکار آریم هستی او را

که ما به هستی او را دلیل و برهانیم

چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم

ازین سبب همه ساله اسیر حرمانیم

اگر به خواسته یکسان نه ایم شاید از آنک

نه آدمیم و به اصل و نژاد یکسانیم

ز رنج بر ما خانه بسان زندان شد

به دست انده ازین روی را گروگانیم

زبان و دیده فضل و فضاحتیم همه

چو دیده و چو زبان در میان زندانیم

شدست بر ما گردان سپهر پنداری

از آن چو مرکز بر جا همی فرومانیم

هزاردستان گشتیم در روایت شعر

از آن ز خلق جهان چون هزار دستانیم

نیاز نیست به ما خلق را همی به جهان

چنانکه گویی ما همچنان از ارکانیم

اگر ز خاک نگشته ست خوب صورت ما

شگفت نیست از آن در میان دیوانیم

اگر نه دیوند این مردمان دیو نشان

چرا چو مردم مصروع گشته حیرانیم

به کان حکمت مانند نور خورشیدیم

به بحر دانش مانند ابر نیسانیم

چنانکه تابش خورشید و ابر و باران ما

گهی به شوره ستانیم و گه به بستانیم

خیال آن بت خورشید روی نادیده

چو مه به آخر اندر محاق و نقصانیم

ندیده خوبی گشته اسیر عاشقی ایم

ندیده وصلی مانده اسیر هجرانیم

نه عاشق صنمانیم عاشق کیشیم

نه از نگارین دوریم دور از اقرانیم

بخاصه ناصر مسعود شمس نادر دهر

که ما به یکجا در مهر چون تن و جانیم

اگر نه روز و شب اندر ستایش اوییم

یقین بدانکه نه از پشت سعد سلمانیم

ز بهر حضرت غزنین و اهل فضلش را

غلام و بنده گردیز و زابلستانیم

بسان آدم دوراوفتاده ایم از خلد

از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم

چنانکه آدم از کرد خود پشیمان شد

ز کردهای خود امروز ما پشیمانیم

چو شاخ بیدیم از راستی همیشه از آنک

ز باده هر کس چون برگ بید لرزانیم

نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم

که بندگان خداوند شاه کیهانیم

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

که او چو احمد مکی و ما چو حسانیم

ز بس که بر ما زو رحمت است پنداری

که کف رادش ابرست و ما گلستانیم

ز روزگار نداریم هیچگونه گله

که سخت خرم و بانعمت و تن آسانیم

جواب ناصر مسعود شمس گفتم ازین

که بهر آن سخنان را چنین همی رانیم

که از قصیده ما حاصل آمد این معنی

زبان ندارد اگر قافیه برگردانیم

عطای یعقوب ای روشن از تو عالم علم

تو آفتابی و ما ذره را همی مانیم

کنون که دوریم از تو زروی و رای تو ما

چو ذره بی مهر از چشم عدل پنهانیم

عجب نداریم از روزگار خویش که ما

نه چون دگر کس در نعمت فراوانیم

بر زمانه ز ما این گنه بسنده بود

که نیک شعر و قوی خاطر و سخندانیم

ثنا نگوییم الا خدایگانی را

که ما ز دولت او زیر بر و احسانیم

نه از درودگر و از کفشگر خبر داریم

نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم

سخن بر تو فرستم از آنکه تو دانی

که ما به دانش نه چون فلان و بهمانیم

به شعر داد بدادیم داد ما تو بده

که ما چو داد بدادیم داد بستانیم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:17 PM

 

از قد تو سرو بوستان سازم

وز خد تو ماه آسمان سازم

از نرگس چشم باغت آرایم

وز زلف تو تار ضیمران سازم

نه نه رویت به بوستان ماند

وز روی تو رخ چو ارغوان سازم

در باغ نکو رخ تو روز و شب

دیدار تو راحت روان سازم

چون عشق تو هست کاهش جانم

دیدار تو را غذای جان سازم

از بهر گلت گلاب می ریزم

وز دیده همی گلابدان سازم

تا قامت همچو تیر تو دیدم

من این تن زار چون کمان سازم

از هندو رخ ظریف تر داری

در هند مکان خود از آن سازم

میل تو همه به زعفران بینم

از رخ ز برات زعفران سازم

تو ساخته ای دو نار بر سوسن

من باز دو دیده ناردان سازم

گر انده عشق کاروان گردد

من در دل جای کاروان سازم

فرتوت به عشقت ای صنم گشتم

خود را چه سبب همی جوان سازم

کی باشد دل ز تو بپردازم

با مدح عمید شه قران سازم

خورشید زمانه نصربن رستم

کز وی در هند خان و مان سازم

طبعم گهر مدیح او سازد

نشگفت اگر ز طبع کان سازم

مدحش سپه است و من همی در وی

از خاطر خویش پهلوان سازم

گردونش چو صاحب جهان کردست

زان از وی صاحب جهان سازم

از ابر سخاش باغ دل دایم

ماننده روضه جنان سازم

باد سبکست طبع او دایم

من از حلمش کهی گران سازم

از هفتم چرخ اگر گذر یابم

از همت او برو مکان سازم

من جوزا را به بندگیش آرم

از زر کمریش بر میان سازم

وانگاه به سوی زهره بشتابم

از مدحش در دهان زبان سازم

ای آنکه ز نعمت و ز فر تو

من در تن مغز استخوان سازم

بس روز بود ز دولت و فرت

بر چرخ ز جاه سایبان سازم

در دل هوات روشنی دارم

بر سر ز سخات طیلسان سازم

ایرا که ز تست بر تنم جامه

در جامه هم از تو سو زیان سازم

هستند کسان که من مر ایشان را

از دولت تو به خان و مان سازم

روبه بودم بلا و هور اکنون

خود را شیر نر ژیان سازم

جود تو ز نعمتم کند قارون

زانکه نغمات بی گمان سازم

جاوید بقای جاه تو خواهم

تا شغل ثنات جاودان سازم

کردست مرا مدیح تو پیدا

چون یاد مدیح تو نهان سازم

هر جا که سم ستور تو آید

من قبله خویش خاک آن سازم

هر در که در ورود نکو خواهت

من تکیه خود همی بر آن سازم

در خانه به بندگیت بنشینم

وز دانش باغ غیب دان سازم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:17 PM

 

هر آن جواهر کز روزگار بستانم

چرا دهم به خس و خار ار نه بستانم

به دست چپ بدهم آن گهر که در یک سال

بهای صد گهر از دست راست بستانم

چو تیر هر جا ناخوانده گر همی نروم

چرا که دایم سر کوفته چو پیکانم

بدان جهت همه کس را چو خویشتن خواهم

که من به دست و دل و تیغ گوهر افشانم

سخن نتیجه جانست جان چرا کاهم

گمان مبر که چو پروانه دشمن جانم

اگر جهان خرد خوانیم رواست که من

هم آخشیجم و هم مرکزم هم ارکانم

بلی به فرمان گویم اگر هجا گویم

از آنکه قول خداوند را به فرمانم

بخوان ز قرآن بر از یحب و ما یظلم

بدان طریق روم زانکه اهل قرآنم

کسی که خانه و خوانش ندیده ام هرگز

به مدح او سخن چرب و خوش چرا رانم

به گاه خدمت بر دستها چو بوسه دهم

چنان بگریم گویی که ابر نیسانم

چهار گوهر و هفت اخر و دوازده برج

هر آنچه بینی من صد هزار چندانم

من از دوازده و هفت و چار بگذشتم

چه گر به صورت با خلق عصر یکسانم

علوم عالم دانم ولیکن اندر عصر

اگر دو مردم دانم بدان که نادانم

خرد پشیمان نبود ز مدح گفتن من

ز مدح گفتن این مهتران پشیمانم

سزد که فخر کند روزگار بر سخنم

از آنکه در سخن از نادران گیهانم

خدای داند کز شعر نام جویم و بس

وگرنه جز به شهادت زبان نگردانم

بگفتم این وز من سر به سر سماع کنند

درست و راست که مسعود سعد سلمانم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:17 PM

 

چون مشرفست همت بر رازم

نفسم غمی نگردد از آزم

چون در به زیر پاره الماسم

چون زر پخته در دهن گازم

بسته دو پای و دوخته دو دیده

تا کی بوم صبور که نه بازم

با هر چه آدمیست همی گویی

در هر غمی کش افتد انبازم

من گوهرم ز آتش دل ترسم

ناگاهی آشکاره شود رازم

نه نه که گر فلک بودم بوته

وآتش بود اثر بنگدازم

روی سفر نبینم و از دانش

گه در حجاز و گاه در اهوازم

ابرم که در و لؤلؤ بفشانم

چون رعد در جهان بود آوازم

از راستی چو تیره بود بیتم

دشمن کشم از آن چو بیندازم

زان شعر کایچ خامه نپردازد

کانرا به یک نشست نپردازم

بادم به نظم و نثر و نه نمامم

مشکم به خلق و جود و نه غمازم

مقصود می نیابم و می جویم

مقصد همی نبینم و می تازم

بر عمر و بر جوانی می گریم

کانچم ستد فلک ندهد بازم

با چرخ در قمارم و می مانم

وین دست چون نگر که همی بازم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:17 PM

 

کار آنچنان که آید بگذارم

عمر آنچنان که باید بگسارم

دل را ز کار گیتی برگیرم

تن را به حکم ایزد بسپارم

چون نیستم مقیم درین گیتی

خود را عذاب خیره چرا دارم

لیکن ز قوت چاره نمی بینم

گر خواسته نباشد بسیارم

آن را که جانور بود از قوتی

چاره نباشد ایدون پندارم

بر جای خویش ار چه همی گردم

گویی که ای برادر پرگارم

در ظلمت زمانه همی گردم

گویی مگر ستاره سیارم

در کار هر چه بیش همی کوشم

افزون همی نگردد مقدارم

در کشتنم به گرد من اندر شد

پیوسته همچو دایره تیمارم

از عمر خویش سیر شدم هر چند

زان آرزو که دارم ناهارم

بینم همی شماتت بدخواهان

ور نه ز نیستی نبدی عارم

سرم همی بداند بد گویم

من سر خود چگونه نگهدارم

کاین تن چنان ضعیف شد از بس غم

کاندر دلم ببیند اسرارم

پیوسته از نیاز چرا نالم

چندین کزین دو دیده گهربارم

گر دیده ام نبدی بانی

ور من چنین زمانه نشد یارم

ای سیدی نکوست نکوکاری

منت خدای را که نکوکارم

آزار کس نجویم از هر چیز

وز دوستان خویش نیازارم

روزی که راحتی نرسد از من

مر خلق را ز عمر نپندارم

گر هیچ آدمی را بدخواهم

از مردی و مروت بیزارم

در طبع من بدی نبود ایراک

مداح شهریار جهان دارم

محمود سیف دولت و دین شاهی

کاوصاف او بیابی ز اشعارم

سیفی که سیف عدل همی گوید

بزدود سیف دولت زنگارم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:17 PM

 

تو را بشارت باد ای خدایگان عجم

به جاه کسری و ملک قباد و دولت جم

پیام داد مرا دولت خجسته به تو

که ای دو دیده و جان شهنشه اعظم

تو را بشارت دادم به ملک هفت اقلیم

که تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم

به چین کنند به مدح تو خطبه بر منبر

به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم

به شهر مکه به امرت روند سوی غزا

به روم و زنگ به نامت کنند جامه عمل

روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک

به چرخ بردی از قدر گوهر آدم

به چون تو شاه به آیین شدست کار جهان

به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم

سرای ملکت محکم به تو شده عالی

بنای دولت عالی به تو شده محکم

برنده تیغ تو آسان کننده دشوار

رونده کلک تو پیدا کننده مبهم

برد سنان تو از روی پادشاهی چین

دهد حسام تو مر پشت کافری را خم

زده است بازوی تو در عنان دولت چنگ

نهاده پای تو اندر رکاب ملک قدم

چو شهریار تو باشی و پادشاه جهان

ندید خواهد چشم زمانه روی ستم

میان هند ببندی روان ز خون جیحون

کنون که گردد تیغت میان هند حکم

چو شد فروزان خورشید روشن از مشرق

کجا برآید از جایگاه تیره ظلم

تهی شود همه بیشه ز آهو و خرگوش

چو از نشیب که از خود برون شود ضیغم

زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر

چو کار زار تو گردد بر اشهب و ادهم

چو تیز ناوک تو با کمان بپیوندد

تن و روان مخالف جدا شوند از هم

چو آفتاب حسامت در آید از در هند

ز خون نماند اندر تن عدوی تونم

کنون که تیغ تو مانند ابر خون بارد

جهان سراسر گردد چون بوستان ارم

به هر کجا که نهد روی رایت عالیت

به دولت تو نیاید فتوح و دولت کم

شوند از آمد و رفتن مبارزان مانده

ز فتحنامه نوشتن شود ستوه قلم

به خنجر ای ملک اکنون تو خسته ای دل کفر

که کرده ای تو چه بسیار خسته را مرهم

به جود باطل کردی سخاوت حاتم

به تیغ باطل کردی شجاعت رستم

هر آنکه جز رقم بندگی کشد بر خود

برو کشد ز فنا دست روزگار رقم

جهان فلک را بر تارکش فرود آرد

اگر برآرد جز بر مراد رای تو دم

همیشه تا به جهان اندرون غم و شادیست

تو شاد بادی و وانکو به تو نه شاد به غم

تو پادشاه جهان و جهان به تو یاور

ملوک عصر تو را بنده تو ولی نعم

همیشه قدر تو عالی و بخت تو پیروز

همیشه عمر تو افزون و جاه تو خرم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:17 PM

 

خواجه بوطاهر ای سپهر کرم

کرمت در جهان چو علم علم

می بنازد روان آدم از آنک

چون تویی خاست از بنی آدم

ای ز فضل تو نامدار عرب

وی ز جود تو سرفراز عجم

در جهان کش به سروری دامن

بر فلک نه به افتخار قدم

شد زمستان و نوبهار آمد

تازه شد باز چهره عالم

در هوا نیز باز نزدیکست

که کمان ره به زه کند رستم

گشته از سبزه دشت پر دیبا

شده از لاله کوه پر میرم

بر چمن بارور کند هر شب

شاخ را عون باد و قوت نم

بی گمان روز بنده نو شده است

دل چه داری ز روزگارم دژم

چه نشانی به باغ عزت خار

چه نمانی به جای شادی غم

عیش ناخوش همی کنی به سخط

سود بی خود چرا کشی به ستم

روزگاری چنین تر و تازه

نوبهاری چنین خوش و خرم

می خور و می ده و ببال و بناز

کامجو عیش ران بناز و بچم

اندرین روزگار پر گوهر

اگر امروز مانده ای بر کم

چون گهر سخت روی بفروزی

با جهانی هنر کما اعلم

چون تو کس را که بخت یاری کرد

نعمت و کام در نیابد کم

من به عقل اندرو همی نگرم

که جهان زود گرددت ز خدم

تا ز چرخ و فلک سجود آرند

پیش تو چون شمن به پیش صنم

دشمنان را به عنف کامی کف

دوستان را به لطف و شادی دم

جانستانی چو موسی عمران

جان دهی همچو عیسی مریم

پس ازین نیز هیچ خم ندهد

پشت جاه تو را سپهر به خم

در سر کلک تو کند خسرو

روزی لکر و سپاه و حشم

نزند چرخ جز به حکم تو پی

نزند ابر جز به امر تو دم

شغل هایی به رسم و قاعده ها

بنهی بس به رسم و بس محکم

برگشایی به طبع هر مشکل

بر فروزی برای هر مبهم

همه ارکان سروری را باز

نقش دیبا کنی و مهر درم

بر همه خلق باز بگشاید

در انعام تو کلید نعم

فضل ورزی چو صاحب عباد

مال بخشی چو صاحب مکرم

بخل را در زنی به چشم انگشت

آز را پر کنی به جود شکم

خدمت مادحان دهی به سلف

صله سایلان دهی به سلم

بر نگارد به جای مهر شرف

نام تو بر نگینه خاتم

که ز مدحت کند زمانه حدیث

گه به جانت خورد سپهر قسم

قصه بخت خود نخوانم نیز

غصه حال خود نگویم هم

هر جراحت که روزگارم کرد

سعی اقبال تو کند مرهم

کانچه گویم همی خبر دهدت

از نهاد و جود کون و عدم

زین سخن ها به گوش حرص شنو

از چو من مادح و چو من محرم

وانچه دیگر کسان تو را گویند

ماهتابست و قصه میرم

تا به باغ ارم زنند مثال

باد بختت به فر باغ ارم

بسته بر همت تو مهر نشان

زده بر دولت تو بخت رقم

با بقای تو کامرانی جفت

با مراد تو شادمانی ضم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:17 PM

 

شخصی به هزار غم گرفتارم

در هر نفسی به جان رسد کارم

بی زلت و بی گناه محبوسم

بی علت و بی سبب گرفتارم

در دام جفا شکسته مرغی ام

بر دانه نیوفتاده منقارم

خورده قسم اختران به پاداشم

بسته کمر آسمان به پیکارم

هر سال بلای چرخ مرسومم

هر روز عنای دهر ادرارم

بی تربیت طبیب رنجورم

بی تقویت علاج بیمارم

محبوسم و طالعست منحوسم

غمخوارم و اخترست خونخوارم

برده نظر ستاره تاراجم

کرده ستم زمانه آزارم

امروز به غم فزونتری از دی

وامسال به نقد کمتر از پارم

طومار ندامتست طبع من

حرفیست هر آتشی ز طومارم

یاران گزیده داشتم روزی

امروز چه شد که نیست کس یارم

هر نیمه شب آسمان ستوه آید

از گریه سخت و ناله زارم

زندان خدایگان که و من که

ناگه چه قضا نمود دیدارم

بندیست گران به دست و پایم در

شاید که بس ابله و سبکبارم

محبوس چرا شدم نمی دانم

دانم که نه دزدم و نه عیارم

نز هیچ عمل نواله ای خوردم

نز هیچ قباله باقیی دارم

آخر چه کنم من و چه بد کردم

تا بند ملک بود سزاوارم

مردی باشم ثناگر و شاعر

بندی باشد محل و مقدارم

جز مدحت شاه و شکر دستورش

یک بیت ندید کس در اشعارم

آنست خطای من که در خاطر

بنمود خطاب و خشم شه خوارم

ترسیدم و پشت بر وطن کردم

گفتم من و طالع نگونسارم

بسیار امید بود در طبعم

ای وای امیدهای بسیارم

قصه چه کنم دراز بس باشد

چون نیست گشایشی ز گفتارم

کاخر نکشد فلک مرا چون من

در ظل قبول صدر احرارم

صدر وزرای عصر ابونصر آن

کافزوده ز بندگیش مقدارم

آن خواجه که واسطه ست مدح او

در مرسله های لفظ دربارم

گر نیستم از جهان دعا گویش

در هستی ایزدست انکارم

گر نه به ثنای او گشایم لب

بسته ست مان به بند زنارم

ای کرده گذر به حشمت از گردون

از رحمت خویش دور مگذارم

جانم به معونت خود ایمن کن

کامروز شد آسمان به آزارم

برخاست به قصد جان من گردون

زنهار قبول کن به زنهارم

آنی تو که با هزار جان خود را

بی یک نظر تو زنده نشمارم

ای قوت جان من ز لطف تو

بی شفقت خویش مرده انگارم

شه بر سر رحمت آمدست اکنون

مگذار چنین به رنج و تیمارم

ارجو که به سعی و اهتمام تو

زین غم بدهد خلاص دادارم

این عید خجسته را به صد معنی

بر خصم تو ناخجسته پندارم

برخور ز دوام عمر کز عالم

در عهد تو کم نگردد آثارم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:17 PM

 

اوصاف جهان سخت نیک دانم

از بیم بلا گفت کی توانم

نه آنچه دانم همی بگویم

نه آنچه بگویم همی بدانم

کز تن به قضا بسته سپهرم

وز دل به بلا خسته جهانم

از خواری ویحک چرا زمینم

ار من به بلندی بر آسمانم

بر جایم و هر جایگه رسیده

گویی ز دل بخردان گمانم

از واقعه جور هفت گردون

پنداری در حرب هفت خوانم

دایم ز دم سرد و آتش دل

چون کوه تفته بود دهانم

بفسرد همه خون دل ز اندوه

بگداخت همه مغز استخوانم

نشگفت که چون فاخته بنالم

زیرا که درین تنگ آشیانم

از بس که ز چشم آب و خون ببارم

پیوسته من این بیت را بخوانم

پیراهنم از خون آب دیده

چون توز کمانست و من کمانم

چون بافته پرنیانم ایراک

بیچاره تر از نقش پرنیانم

در و گهر طبع و خاطر من

کمتر نشود زانکه بحر و کانم

هر گونه چرا داستان طرازم

کامروز بهر گونه داستانم

بختم چو نخواهد خریدن از غم

این چرخ بها می کند گرانم

زین پیش تنم قوتی گرفتی

چون در دل و جان گفتمی جوانم

امروز هوازی به راه پیری

همچون ره از پیش کاروانم

بر عمر همی جاه و سود جستم

امروز من از عمر بر زیانم

بس باک ندارم همی ز محنت

مغبون من ازین عمر رایگانم

ای جان برادر ورا نمودی

با عهد نبودی چو دوستانم

در دوستی من عجب بمانی

در چرخ همی من عجب بمانم

دانی که به باطل چگونه بندم

دانی که به حق من چه مهربانم

گفتی که همانی که دیده بودم

یک بهره نبوده همی همانم

آنم به ثبات و وفا که دیدی

در چهره و قامت اگر جز آنم

پیچان و توان نحیف و زردم

گویی به مثل شاخ خیزرانم

از عجز چو بی جان فکنده شخصم

در ضعف چو بی شخص گشته جانم

خفتن همه بر خاک و از ضعیفی

بر خاک نگیرد همی نشانم

هست این همه محنت که شرح دادم

با این همه پیوسته ناتوانم

هر چند که پژمرده ام ز محنت

در عهد یکی تازه بوستانم

بالله که نه رنجورم و نه غمگین

بس خرم و نیکو و شادمانم

با مفخر آزادگان بخوانم

با رتبت آزادگان بیانم

در معرکه روزگار دونم

با هر چه همی آورد توانم

مانده خرد پر دل از رکابم

رنجه هنر سرکش از عنانم

برقم که کشیده یکی حسامم

دودم که زدوده یکی سنانم

وانگه که مرا زخم کرد باید

شمشیر کشیده زد و زبانم

پیداست هنرهای من به گیتی

گر چند من از دیده ها نهانم

گیرم که من از روزگار ماندم

امروز درین حبس امتحانم

والله که ز جور فلک نترسم

کز عدل شهنشاه در امانم

در حبس آرایش نخیزد از من

برنامه بماندست تر زبانم

ور هیچ بخواهد خدای روزی

از بخت چه انصافها ستانم

اندر دم دولت زمین بدرم

گر مرگ نگیرد دم روانم

بر سیم به خامه گهر ببارم

در سنگ به پولاد خون برانم

فردا به حقیقت بهار گردم

امروز به گونه اگر خزانم

وین بار به لوهور چون درآیم

گر بگذرم از راه قلتبانم

اندوه تو هم پیش چشم دارم

گر من چه در اندوه بیکرانم

ارجو که چو دیدار تو ببینم

بر روی تو زین گوهران فشانم

ترسم که تلافی بود و زان پس

گر رنج و عنا کم شود توانم

تو مشک به کافور بر فشانی

من عاج به شمشاد در نشانم

دانم سخن من عزیز داری

داری سخن من عزیز دانم

دانی تو که چه مایه رنج بینم

تا نظمی و نثری به تو رسانم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4519464
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث