به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

از کرده خویشتن پشیمانم

جز توبه ره دگر نمی دانم

کارم همه بخت بد بپیچاند

در کام زبان همی چه پیچانم

این چرخ به کام من نمی گردد

بر خیره سخن همی چه گردانم

در دانش تیز هوش برجیسم

در جنبش کند سیر کیوانم

گه خسته آفت لهاوورم

گه بسته تهمت خراسانم

تا زاده ام ای شگفت محبوسم

تا مرگ مگر که وقف زندانم

یک چند کشید و داشت بخت بد

در محنت و در بلای الوانم

چون پیرهن عمل بپوشیدم

بگرفت قضای بد گریبانم

بر مغز من ای سپهر هر ساعت

چندین چه زنی که من نه سندانم

در خون چه کشی تنم نه زوبینم

در تف چه بری دلم نه پیکانم

حمله چه کنی که کند شمشیرم

پویه چه دهی که تنگ می دانم

رو رو که بایستاد شبدیزم

بس بس که فرو گسست خفتانم

سبحان الله مرا نگوید کس

تا من چه سزای بند سلطانم

در جمله من گدا کیم آخر

نه رستم زالم و نه دستانم

نه چرخ کشم نه نیزه پردازم

نه قتلغ بر تنم نه پیشانم

نه در صدد عیون اعمالم

نه از عدد وجوه اعیانم

من اهل مزاح و ضحکه و رنجم

مرد سفر و عصا و انبانم

از کوزه این و آن بود آبم

در سفره آن و این بود نانم

پیوسته اسیر نعمت اینم

همواره رهین منت آنم

آنست همه که شاعری فحلم

دشوار سخن شدست آسانم

در سینه کشیده عقل گفتارم

بر دیده نهاده فضل دیوانم

شاهین هنرم نه فاخته مهرم

طوطی سخنم نه بلبل الحانم

مر لؤلؤ عقل و در دانش را

جاری نظام و نیک ورانم

نقصان نکنم که در هنر بحرم

خالی نشوم که در ادب کانم

از گوهر دامنی فرو ریزد

گر آستیی ز طبع بفشانم

در غیبت و در حضور یکرویم

در انده و در سرور یکسانم

در ظلمت و عدل روشن اطرافم

در زحمت و شغل ثابت ارکانم

با عالم پیر قمار می بازم

داو سه سه و سه شش همی خوانم

وانگه بکشم همه دغای او

بنگر چه حریف آب دندانم

بسیار بگویم و برآسایم

زان پس که زبان بسی برنجانم

کس در من هیچ سر نجنباند

پس ریش چو ابلهان چه جنبانم

ایزد داند که هست همچون هم

در نیک و بد آشکار و پنهانم

والله که چو گرگ یوسفم والله

بر خیره همی نهند بهتانم

گر هرگز ذره ای کژی باشد

در من نه ز پشت سعد سلمانم

بر بیهده باز مبتلا گشتم

آورد قضا به سمج ویرانم

بکشفت سپهر باز بنیادم

بشکست زمانه باز پیمانم

در بند ز شخص روح می کاهم

از دیده ز اشک مغز می رانم

بیهش نیم و چو بیهشان باشم

صرعی نیم و به صرعیان مانم

غم طبع شد و قبول غم ها را

چون تافته ریگ زیر بارانم

چون سایه شدم ضعیف در محنت

وز سایه خویشتن هراسانم

با خنجر زخم یافته گویم

با کوژی خم گرفته چوگانم

اندر زندان چو خویشتن بینم

تنها گویی که در بیابانم

در زاویه فرخج و تاریکم

با پیرهن سطبر و خلقانم

گوریست سیاه رنگ دهلیزم

خوکیست کریه روی دزبانم

گه انده جان به یأس بگسارم

گه آتش دل به اشک بنشانم

تن سخت ضعیف و دل قوی بینم

امید به لطف و صنع یزدانم

باطل نکند زمانه ام زیرا

من بنده روزگار پیمانم

والله که چو عاجزان فرو مانم

هر گه که به نظم وصف او رانم

حری که من از عنایت رایش

با حاصل و دستگاه امکانم

رادی که من از تواتر برش

در نور عطا و ظل احسانم

ای آنکه همیشه هر کجا هستم

بر خوان سخاوت تو مهمانم

بی جرم نگر که چون در افتادم

دانی که کنون چگونه حیرانم

بر دل غم و انده پراکنده

جمع است ز خاطر پریشانم

زی درگه تو همی رود بختم

در سایه تو همی خزد جانم

مظلومم و خیزد از تو انصافم

بیمارم و باشد از تو درمانم

آخر وقتی به قوت جاهت

من داد ز چرخ سفله بستانم

از محنت باز خر مرا یک ره

گرچند به دست غم گروگانم

چون بخریدی مرا گران مشمر

دانی که بهر بهایی ارزانم

از قصه خویش اندکی گفتم

گرچه سخنست بس فراوانم

پیوسته چو ابر و شمع می گریم

وین بیت چو حر زو ورد می خوانم

فریاد رسیدم ای مسلمانان

از بهر خدای اگر مسلمانم

گر بیش به شغل خویش برگردم

هم پیشه هدهد سلیمانم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

نهاد زلف تو بر مه ز کبر و ناز قدم

کراست دست بر آن مشک گون غالیه شم

چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ

مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم

بهاری روی تو از زلف تو فزون گشته ست

بهای دیبا آری فزون شود ز علم

ز خون دلها خطی نوشت خامه حسن

که آن به حلقه و خالست معرب و معجم

ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مکسور

به جزم کردند او را چرا بود مدغم

تو را صفت به مه و گل نکرد یارم از آنک

مهت ز جمع عبیدست و گل زخیل خدم

شکیب و صبرم در دل نگر که روز و شبست

یکی فزون نشود تا یکی نگردد کم

چو پر شود به دماغم ز تف عشق بخار

ز ابر چشم فرود آیدم چو باران نم

ستام شب را خیری کند به طرف سرشک

چو زیر زین کشد او پشت باره ادهم

همی به حیرت و حسرت زنم دمی که زنم

از آنکه باز پسین دم گمان برم که زنم

وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست

نه سرد باشد در گرم کوره ها هر دم

اگر دژم شدم از روزگار غم نخورم

که زود دولت خواجه مرا کند خرم

عماد دولت بوسعد مایه همه سعد

که هدیه است ز گردون و تحفه عالم

مضای عزمش بر روی باد بست جناح

ثبات حزمش در مغز کوه کوفت قدم

زهی فروخته و افراخته چو مهر و سپهر

بنای ملک به حد حسام و نوک قلم

تویی که رادی و انصاف تو بکند و ببست

به مال چشم نیاز و به عدل دست ستم

دیم به جود چو ثنا گفت کف راد تو بود

دو بهره بیش نباشد همیشه همه ز دیم

بر آشکار و نهان واقفست خاطر تو

که رهنمای وجودست و پیشوای عدم

بود زبانی و هستت صدف زمانه بلی

تو بوده ای غرض از گوهر بنی آدم

به پیش نور ضمیر تو ملک را مظلم

به نزد حل بیان تو چرخ را مبهم

چو هست ضد خداوند طالع تو به طبع

زحل نتیجه نوحه ست و مادر ماتم

چگونه باشد زنده مخالف تو از آنک

فسرده گشتش در تن ز هول کین تو دم

نساختندی در تن چهار دشمن ضد

اگر نگشتی مهر تو در میانه حکم

به اره گر ز سرش تا قدم فرود آرند

دو نیمه گردد زو ناچکیده خون چو بقم

چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش

درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم

شگفت نیست ازین طبع سست کژ که مراست

همه مناقب تو راست آید و محکم

همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل

همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم

همیشه تا ز عدو در عقود هست نشان

همیشه تا ز طمع بر طبایعست رقم

نشاط را به دل و دولت تو باد امید

امید را به سر همت تو باد قسم

سماحت تو مثل گشته چون سخای عرب

کفایت تو سمر گشته چون دهای عجم

به شکر و مدحت تو تیز گشته طبع و زبان

به مال و نعمت تو سیر کرده آز شکم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

زبان دولت عالی به بنده داد پیام

که ای تو را دو زبان پارسی و تازی رام

بدان دو چیره زان چون ثنا کنی بر شاه

تو را ثنا بود اندر جهان ز خاص و ز عام

بگو که دولت گوید همی که بنده تست

که تا ابد نکنم جز به درگه تو مقام

ز بهر ملک تو را من که دولتم شب و روز

کنم به مصلحت تو به جد و جهد قیام

ز هیچ لشکر باکی مبر که لشکر تو

ستارگان سپهرند و گردش ایام

همیشه کینه تو من کشم ز دشمن تو

رواست گر نکشی تیغ کینه کش ز نیام

پر آب داده حسامم به دست نصرت تو

تو را چه حاجت باشد به آبداده حسام

وگر نشاط شکار آیدت روا باشد

که با منست به هر بیشه کنون ضرغام

بدید ملک تو رویی چو صد هزار نگار

چو ژرف کرد نگه در سپهر آینه فام

تو آن مظفر شاهی که از جلالت تو

گرفت شاهی سامان و یافت عدل آرام

ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود

که هفت کشور شادست ازین مبارک نام

تو هفت کشور بگرفته و مخالف تو

ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام

ز روز عمر تو اکنون همی برآید صبح

بلی و روز بداندیش تو رسید به شام

نصیب تست ز گردون سعادت برجیس

چنانکه حظ مخالف نحوست بهرام

نداند آنکه بدان و بدین نگاه کند

که آفتاب کدامست و همت تو کدام

فلک تمام کند خسروا به هر وقتی

چنانکه رای تو باشد کند زمانه تمام

ظفر به پیش سپاه تو نامزد گردد

اگر سپاه کشی سوی مصر و بصره و شام

سپهر گردان دامی نهاد خصم تو را

که سخت زود شود همچو مرغ بسته به دام

میان ببندد پیشت غلام وار سپهر

چو بست پیش تو ترکش سپهروار غلام

زمانه جز به مراد تو برنیارد دم

سپهر جز به رضای تو برندارد گام

ز وام شاهی تو صد یکی نتوخت از آنک

برین مدور فیروزه فام داری وام

خدایگانا هنگام عشرتست و طرب

نشاط باید کردن درین چنین هنگام

نبید خواه ز بادام چشم دلجویی

از آنکه آمد وقت شکوفه بادام

هلال باشد با آفتاب جفت شده

چو روز بزم گرفتی به دست زرین جام

به جام زرین می خواه از آنکه زرین شد

ز بخشش تو همه سایلانت را در و بام

جهان ستانا تا هست قوت و نیرو

ز تست نیروی ایمان و قوت اسلام

به ذات خویش ندارم درین قصیده سخن

بگفتم آنچه شنیدم ز دولت پدرام

اشارتیست ز دولت به عمر و ملک ابد

بشارتیست جهان را ازین خجسته پیام

به کامگاری بر پیشگاه ملک نشین

به بختیاری اندر سرای عدل خرام

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

خدایگانا بخرام و با نشاط بخرام

ز بهر نصرت دین و معونت اسلام

کشیده تیغی چون تیغ آفتاب به چنگ

شده ز ضربت آن صبح عمر دشمن شام

بر اهل عصیان شمشیر تو گذارده زخم

بر اوج کیوان شبدیز تو گذارده گام

ز بهر تقویت و عون و فتح و نصرت تو

قضا ز دوده سنان و قدر کشیده حسام

فرو شده به همه محنت و بلا دشمن

برآمده ز همه همت و مرادت کام

نصیب تو ز زمانه سعادتست و علو

که از علو لقب تست وز سعادت نام

همی ستانی ملک و همی گزاری کام

به آسمانی اقبال و ایزدی الهام

کشیده سایه انصاف تو به بحر و به بر

رسیده منفعت جود تو به خاص و به عام

فروخت نور دل و نار طبع تو ورنه

هنر بماندی تاریک و عقل بودی خام

به سال و مه زند از بخشش تو گردون لاف

به روز و شب کند از خلعت تو گیتی لام

همی نماید شاها چو صد هزار نگار

به چشم شکر ز دست تو صورت انعام

ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان

ز عفو و خشم تو زاید همی ضیا و ظلام

ز هول رزم تو چون ابر می بگرید تیغ

ز مهر بزم تو چون گل همی بخندد جام

ز تف آتش سوزان و بأس سطوت تو

همی نیابد گردون گردگرد آرام

سپهر فخر ز اقبال تو فزود شرف

جهان ملک ز انصاف تو گرفت نظام

ز رتبت تو کم آید به پایها افلاک

ز مدت تو کم آید به دورها ایام

عدو ز دور چو ملواح حلم طبع تو دید

گمان ببرد که دارد اجل به زیرش دام

چو شیر گون فلک از گرد قیرگون شبه شد

عقیق رنگ شود خنجر زمرد فام

ز هول و هیبت پشت زمین و روی هوا

به چشم ها همه تنین نماید و ضرغام

به زیر گرد سیه روی درکشد خورشید

ز حرص خوردن خون کام خوش کند بهرام

ز گرد و خون سبک این هر دو را اجل بیند

سیاه و سرخ شده رنگ و روی و گونه کام

به هر طرف که تو از حمله گرز بگذاری

بخیزد احسنت از تربت نبیره سام

مبارزان دلاور ز ترس نشناسند

که دم اسب کدامست و یال اسب کدام

زمین ز تنگی همچون دلی شده غمگین

هوا ز گرمی همچون سری شده سرسام

شده بر آتش پیکار گوشت پخته به تف

ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام

زمین پهن پر اجسام گشته و ارواح

ز بیم تیغ تو بیزار گشته از اجسام

بماند خواهی شاها تو تا جهان ماند

میان به خدمت تو بسته دولت پدرام

که حکم عدل چنان آمد از شریعت حق

که ملک بر تو حلالست و بر ملوک حرام

خدایگانا هر ساعتم ز هفت افلاک

عقوبتی و عذابی رسد به هفت اندام

نه شخص زار مرا قوت شتاب و درنگ

نه حلق تلخ مرا لذت از شراب و طعام

نشستگاهم سمجی که بر سر کوهیست

ز سنگ خارا دیوار دارد و در و بام

بدین نهادست امروز حال و قصه من

خدای داند تا چون شود مرا فرجام

ز تیغ تیزترم خاطریست در مدحت

گرم چه هست یکی حبس تنگ تر ز نیام

صبور و صابر گشتم به حبس و بند ار چند

زمانه داردم اندر بلای جان انجام

نگویم از پس این حسب حال و محنت خویش

که شد به درد و غم و رنج طبع توسن رام

امید و بیم من از روزگار زایل شد

که یافتم ز بد و نیک روزگار اعلام

تمام مردی گشتم چو بر گرفتم من

ز روز دولت و محنت نصیب خویش تمام

همیشه گردون تا هست پایه انجم

همیشه انجم تا هست مایه احکام

به بختیاری از روی خرمی بر خور

به کامگاری در صحن مملکت بخرام

بگرد ملک تو عز تو در مجال و مدار

به پیش تخت تو بخت تو در سجود و قیام

خدای ناصر و دولت رفیق و نصرت جفت

زمانه بنده و گردون رهی و بخت غلام

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

گر یک وفا کنی صنما صد وفا کنم

ور تو جفا کنی همه من کی جفا کنم

تو نرد عشق بازی و با من دغا کنی

من جان ببازم و نه همانا دغا کنم

گر آب دیده تیره کند دیده مرا

این دیده را ز خاک درت توتیا کنم

گل عارضی و لاله رخی ای نگار من

در مرغزار آن گل و لاله چرا کنم

خار و گیا چو دایه لاله ست و اصل گل

از بهر هر دو خدمت آب و گیا کنم

جان و دل منی و دل و جان دریغ نیست

گر من تو را که هم دل و جانی عطا کنم

گر بر کنم دل از تو بردارم از تو مهر

آن مهر بر که افکنم آن دل کجا کنم

زان بیم کاشنایی و بیگانگی کنی

دل را همیشه با همه رنج آشنا کنم

ای چون هوا لطیف ز رنج هوای تو

شبها دو دست خویش همی بر هوا کنم

این هر چه بر تنست همه دل کند همی

کی راست باشد اینکه گله از هوا کنم

جور و جفا مکن که ز جور و جفای تو

باشد که بر تو از دل خسته دعا کنم

با تو به بد دعا نکنم گر تو بد کنی

در رنج و درد گر کنم ای بت خطا کنم

گر هیچ چاره کرد ندانم غم تو را

این دل که آفتست پس تو رها کنم

هرگز جدایی از تو نجویم که تو مرا

جانی ز جان خویش جدایی چرا کنم

جانم ز تن جدا باد ار من به هیچ وقت

یک لحظه جان ز مهر تو ای جان جدا کنم

هر شب که مه برآید من ز آرزوی تو

تا وقت صبح روی به ماه سما کنم

بر ناله و گریستن زار زار خویش

ای ماه و زهره زهره و مه را گوا کنم

وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان

بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم

مسعود پادشاهی کز چرخ قدر من

برتر شود که مدح چنین پادشا کنم

گوید همی حسامش نصرت روان شود

اندر وغا که روی به سوی وغا کنم

روی مرا ندید و نبیند عدوی تو

زیرا به رزم روی عدو را قفا کنم

بأسش همی چگوید من وقت کار زار

نیزه به دست شاه جهان اژدها کنم

وانگاه نیزه گوید من سحرهای کفر

همچون عصای موسی عمران هبا کنم

اقبال شاه گوید من کیمیاگرم

کز خاک و گل به دولت او کیمیا کنم

گوید همی طبیعت در دهر خلق را

از عدل شاه مایه نشو و نم کنم

هر روز بامدادان از عفو و خشم او

مر خلق را دو صورت خوف و رجا کنم

گوید همی زمانه که از کین و مهر شاه

در عالم اصل شدت و عین رخا کنم

گوید جهان که روز نبیند عدوی شاه

زیرا که هر صباح که بیند مسا کنم

چونان که شب نبیند هرگز ولی او

زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم

گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه

هر حاجتم که باشد در وی روا کنم

بوسم همیشه گوید تخت مبارکش

زان تخت گاه مروه کنم گه صفا کنم

بیتی که گفته بودم تضمین کنم همی

چون هست گفته من بگذار تا کنم

من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر

چون کوه نه که هر چه شنیدم صدا کنم

اقبال شاه چون ز علا و سنا شدست

من جمله آفرین علا و سنا کنم

آراسته ست دولت و ملت به این و آن

پس آفرین هر دو به حق و سزا کنم

چون من برشته کردم یاقوت مدح شاه

یاقوت را به ارز کم از کهربا کنم

دانش به من مفوض کردست کار نظم

زان نوع هر چه خواهد از من وفا کنم

چون کرد کدخدایی آن را به رسم من

یا کرده ام چنانکه ببایست یا کنم

گر هیچ گونه درگذرد مدحتی ز وقت

ناچار چون نماز فریضه قضا کنم

من شرح مدح شاه دهم در سخن همی

نه کار کرد خویش همی بر هبا کنم

دولت حقوق من به تمامی ادا کند

هرگه که پیش شاه مدیحی ادا کنم

انعام شاه را که مرا داد خانمان

بسیار شد به شکر چگونه جزا کنم

گر روز من ثنا کنمش بر ملا به نظم

در شب همی به نثر دعا در خلا کنم

در باغ وصف شاه چو بلبل زنم نوا

دلهای خلق بسته آن خوش نوا کنم

وانگه چو گوییم که توانی سزای شاه

پرداخت یک مدیح جواب تولا کنم

گوید ملک مرا که عنایت به باب تو

چندان کنم که جان عدو با عنا کنم

چون تو رضای شاه بجویی به مدح نیک

من سوی تو نگاه به چشم رضا کنم

شاها زمانه گوید من مقتدی شدم

در بیش و کم به دولت تو اقتدا کنم

گوید همی قضا که من اندر جهان ملک

حکم بقای شاه خلود و بقا کنم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

شاهان پیش را که نکردند جز ستم

شاه زمانه کرد به تیغ و به خشت کم

هست او بلی خلیفه یزدان دادگر

پس کی رضا دهد که رود بر جهان ستم

گویند خسروان زمانه به هر زمان

کامد علاء دولت و دین یادگار جم

ملک عجم به دین عرب کرد منتظم

مسعود پادشاه عرب خسرو عجم

زو کرد عدل ثابت یزدان و قد عدل

زو کرد ظلم زایل صنعش و ما ظلم

از آفتاب طلعت گیتی فروز او

دولت سپید روی شده چون سپیده دم

ای روستم گشاد کشیدی کمان چرخ

گرچه کمان خود نکشیدست روستم

تو راد گنج بخشی و رادان تو را عبید

تو شاه شاه بندی و شاهان تو را حشم

برنامه جلالت و بر جامه شرف

نام تو گشت عنوان جاه تو شد علم

دست تو وقت رادی و طبع تو گاه علم

بحریست از سخاوت و گنجیست از حکم

حشمت برد به درگه فرخنده تو راه

دولت خورد به جان گرامی تو قسم

همچون حضیض باشد بارتبت تو اوج

چون خشک رود گردد با بخشش تو یم

از روی چرخ بوسد ناهید و مشتری

هر جا که همت تو گذارد بر او قدم

جورست بر خزانه و گنج تو از عطا

تا دست جود بر تو شد جود را حکم

از عفو و خشم تو دو نمونه ست روز و شب

وز مهر و کین تو دو نمودست شهد و سم

خم گشت اصل دور سپهر ار نه بی خلاف

عدلت بخواست برد ز پشت سپهر خم

گرد جهان ملک تو چون طوف خواست کرد

چنبر شد از جبلت و آورد سر بهم

در مجلس نعم ز تو گردد توانگر انس

وحش از تو رونق یابد در موقف نعم

ای شاه وحش و انس ز امن تو باشد انس

اندر حریم ملک تو چون وحش در حرم

گر کل این جهان را یک موهبت کنی

طبع تو را نباشد زان موهبت ندم

زر و درم عزیز بود نزد خاص و عام

تا هست و باد نام تو بر زر و بر درم

این زر و این درم که عزیزست زین نهاد

خوار از چه روی شد بر آن طبع پر کرم

یابند ز ایران تو روز عطای تو

با اسب ساز بی مر و با بدره جامه ضم

چون چشم را سیاه کند خنجر سپید

چون بشنود ندای بلا نیزه اصم

یابد ز گرد روی هوا رنگ آبنوس

گیرد ز تیغ پشت زمین گونه بقم

گر همچو بحر موج زند رزمگه به خون

مرباره تو را نرسد تا به پاردم

گر هیچ شیر ماندست اندر همه جهان

از تیر تو گریخته در گوشه اجم

از شکل خویش عبرت گیرد چو در مصاف

هم شکل خویش بیند بر نیزه علم

رخشت همی به نعل برآرد ز بحر دود

تیغت همی به زخم برآرد ز فرق دم

در پیش سطوت تو اجل دل کند تهی

بر خوان نعمت تو امل پر کند شکم

جاه تو را هزار شرف در یکی شرف

رای تو را هزار نعم در یکی نعم

هر لحظه مملکت را نظمی و رونقی

رای تو در وجود همی آرد از عدم

گشت از نهال عدل تو گیتی چنانکه پیش

بر بوستان خزان نکند روی را دژم

شادی دولت تو چنان کرد خلق را

کاندر زمانه بیش نگیرند نام غم

چون ملک و شادی از پی تو آفریده شد

شاه و ملک تو باشی تا حشر لاجرم

خورد آب زندگانی جان تو در ازل

زد دست جاودانی بر عمر تو رقم

بزمیست این که هست سراسر سعود چرخ

پره زده به گرد بساط تو چون حشم

از گونه گونه نعمت وز جنس جنس عطر

در مجلس تو مست شده حس ذوق و شم

چندان لطیف ساخت تو را باز روزگار

تا بوستان عیش تو را کرد چون ارم

همچون شمن همی بپرستد به باغ باد

هر شاخ را که ابر طرازید چون صنم

کرد آفتاب و نم همه طبع جهان دگر

بنگر چه کار دارند این آفتاب و نم

هرگز به حرمت حرم ای شاه مر مرا

نامد به دل که گردم ازینگونه محترم

نه نه چو مدحت افسر حشمت بود سزد

گر مدح گوی تو شود از خلق محتشم

ار جو که ضعف تن نکند خاطر مرا

در مدح تو به عجز و به تقصیر متهم

گر رنج تن برین دل من دست یافت باش

ور درد دل برین تن من خیره شد چه غم

کافتاده بود ازین پیش این چرخ شیر زخم

با جان و مال و جاهم چون گرگ در غنم

در بندگیت ازین پس چون کلک چون دوات

بندم میان به جان و گشایم به مدح فم

بستاندم عنایت جاه تو از عنا

برهاندم رعایت رای تو از الم

وز تو جواب بنده بلا و نعم شود

زان پس که داد چرخ جوابش بلا و لم

تا از ظلم به حمله غنیمت برد ضیا

تا از ضیا به طعنه هزیمت شود ظلم

اندر بهار عشرت با خرمی بناز

واندر سرای دولت با خرمی بچم

لهو و نشاط ساخته در بزم تو به طبع

با یکدگر چو زیر و بم از لحن زیر و بم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

تنم از رنج گرانبار مکن گو نکنم

جگرم چون دلم افگار مکن گو نکنم

دل نزارست ز عشق تو ببخشای برو

تن نزارست به غم زار مکن گو نکنم

بر من ار بخت گشاده کند از عدل دری

آن دراز هجر به مسمار مکن گو نکنم

خار هجر تو بتا تازه گلی زاد ز وصل

آن گل اکنون به جفا خار مکن گو نکنم

عهد کردی که ازین پس نکنم با تو جفا

کردی این بار و دگر بار مکن گو نکنم

صعب دردیست جدایی تو به هر هفته مرا

به چنین درد گرفتاری مکن گو نکنم

به دگر دوستیی کردی اقرار و مرا

چون خبر دادند انکار مکن گو نکنم

گنهی چون بکنی عذری از آن کرده بخواه

پس از آن بر گنه اصرار مکن گو نکنم

من هوادار دل آزارم هرزه دل خویش

از هوای من بیزار مکن گو نکنم

تیز بازاری هر جای به آزار تو تیز

از هوای من بیزار مکن گو نکنم

ای مرا روی تو چون جان و دل و دیده عزیز

به همه چیز مرا خوار مکن گو نکنم

بر من ای زلف تو و روی تو همچون شب و روز

روز روشن چو شب تار مکن گو نکنم

جای مهر تو دلست ای دلت از مهر تهی

پس دلم را ز تن آوار مکن گو نکنم

چون نیم نزد تو ماننده دینار عزیز

رخم از رنگ چو دینار مکن گو نکنم

ای تن آسان دل آسوده ز بیماری هجر

کار من بر من دشوار مکن گو نکنم

این دلم را که همه مهر و وفای تو گرفت

به غم و انده بیمار مکن گو نکنم

این دل خسته به اندازه تو رنج کشید

غم برین خسته دل انبار مکن گو نکنم

کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا

ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم

ای بدان وی دل افروز چو گلنار ببار

دلم آگنده تر از نار مکن گو نکنم

آخر آن لاله رخسار تو پژمرده شود

تکیه بر لاله رخسار مکن گو نکنم

ای دل ار هجر کشد لشکر اندوه مترس

علم صبر نگونسار مکن گو نکنم

عاشقا جور و جفا دیدی هرگز پس ازین

یاد بد عهد جفاکار مکن گو نکنم

گر نخواهی که گل تازه تو خار شود

یاد آن لعبت فرخار مکن گو نکنم

غم آن نرگس مخمور مخور گو نخورم

هوس آن گل بر بار مکن گو نکنم

هیچ کس نیست که راز تو نگه خواهد داشت

با کس این راز پدیدار مکن گو نکنم

ور تظلم کنی از عشق تو ای سوخته دل

پیش سلطان جهاندار مکن گو نکنم

او نداد که تو را عشق چنین سخره گرفت

خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم

بنده عشق همی خواهی خود را به نهان

با کس این بندگی اظهار مکن گو نکنم

بندگی شاه جهان را کن و از عشق بتاب

جز بدین بندگی اقرار مکن گو نکنم

شاه مسعود که چون همت او یاد کنی

یاد این گنبد دوار مکن گو نکنم

علم و حلمش را گر نسبت خواهی که کنی

جز به دریا و به کهسار مکن گو نکنم

ای ز عدل ملک عادل در سایه عدل

گله چرخ ستمکار مکن گو نکنم

ای به بخشش نظری یافته از مجلس شاه

جمع جز زر به خروار مکن گو نکنم

ای سخندان تو اگر مدحت شه گویی امید

جز به داننده اسرار مکن گو نکنم

گر عیار هنر شاه جهانی خواهی جست

جز کفایت را معیار مکن گو نکنم

قیمت هر چه برآرد به زبان شاه جهان

کمتر از لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم

ور تو تشبیه کنی بزم ملک را در شعر

جز به آراسته گلزار مکن گو نکنم

ور همی نکته ای از خلق خوشش یاد کنی

صفت از کلبه عطار مکن گو نکنم

گر نخواهی که تو را بفسرد اندر رگ خون

وصف آن خنجر خونخوار مکن گو نکنم

مار زخمست به گرد صفتش هیچ مگرد

دست را در دهن مار مکن گو نکنم

گر همی مدحت شه گفت بخواهی به سزا

لفظ جز لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم

ور تو خواهی که کنی شه را در مدح صفت

به جز از وارث اعمار مکن گو نکنم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

نیست گشت از هوای خود عالم

جز به مدح تو بر نیارد دلم

حشمتت در جهان فکند آواز

همتت بر فلک نهاد قدم

محمدت را ستوده رای تو جفت

مکرمت را گزیده خلق تو صنم

دهر پیش تو دست کرده بکش

پشت پیش تو چرخ کرده به خم

بی بنانت سخا بود مهمل

بی بیانت سخن بود مبهم

نه به جود تو در عطا حاتم

نه به بأس تو در وغا رستم

از نهیبت همی کند پنهان

ناخنان را به پنجه در ضیغم

به تو خورشید مهتری تابان

از تو بنیاد سروری محکم

برد اندیشه کفایت تو

راه جور از وجود سوی عدم

آسمانی به تو کشیده امید

آفتابی ز تو رمیده ظلم

لفظت از در بود شگفت مدار

چون بود طبع بی کران تویم

قلم از مدح تو همی نازد

ورچه نازد خرد همی به قلم

ای ز جودت امل شد فریی

وی ز عدلت نزار گشته ستم

ساخت اندر پناه طبع تو جای

مردی و رادی وفا و کرم

مفخرت را و نامداری را

به جز از همت تو نیست حکم

آمد این نوبهار حور لباس

راست گفتی که حور شد عالم

لاله جویبار پنداری

نیست جز روی آن خجسته صنم

خنده باغ بین و گریه ابر

که چه زیبا و نیکویند به هم

ای عجم را به جاه تو نازش

باد فرخنده بر تو جشن عجم

صدر دولت به تو مزین باد

جاهت افزون و عمر دشمن کم

همه احوال جاه تو به نظام

همه ایام عیش تو خرم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

من که مسعود سعد سلمانم

زانچه گفتم همه پشیمانم

زانکه خواجه مرا خداوندست

خویشتن را غلام او دانم

به همه وقت شکر او گویم

به همه جای مدح او خوانم

هر ثنائی که گفتم او را من

سجلست او به صدر دیوانم

هست معلوم او که در خدمت

من ز کس هیچ مزد نستانم

خواستم شغلکی که شغلی هست

هست از آنسان که من همی دانم

گفتی آن شغل را به قوت این

ز سر امروز تازه گردانم

چون بگفتندش اهتزاز نمود

نیکویی گفت بس فراوانم

با همه کس بگفتم این قصه

که من از نایبان دیوانم

کردم از همت و مروت او

شکرهایی چنانکه من دانم

خواستم تا قباله بنویسم

نایبی را به شغل بنشانم

چون به منشور نامه آمد کار

رفت چیزی که گفت نتوانم

گفتم آخر که بیش صبر نماند

در دل این غصه را بپیچانم

تیز در ریش و کفل درگه شد

خنده ها رفت بر بروتانم

سرد شد گرم گشته امیدم

کند شد تیز گشته دندانم

چه کنم قصه زرد شد رویم

چه دهم شرح رنجه شد جانم

خجل و تیره ام ز دشمن و دوست

نیک رنجور و سخت حیرانم

چون ز مهتر آمد اجنبیی

خیره اکنون زنخ چه جنبانم

خواجه طاهر تو طبع من دانی

که نه جنس فلان و بهمانم

گر کریمی مرا به جان بخرد

تو چنان دان که من بس ارزانم

گر چه هستم چو لاله سوخته دل

چون گل نوشکفته خندانم

کار کن تر بسی ز خایسکم

رنج بردارتر ز سندانم

خسته زخم های گردونم

بسته حملهای کیوانم

بر من آن گفت بس اثر نکند

که به تن آشنای حرمانم

در غم چیز دل نیاویزم

به دم حرص تن نرنجانم

تن سپرده به حکم دادارم

دل نهاده به فضل یزدانم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4519692
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث