به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

تا کی دل خسته در گمان بندم

جرمی که کنم به این و آن بندم

بدها که ز من همی رسد بر من

بر گردش چرخ و بر زمان بندم

ممکن نشود که بوستان گردد

گر آب در اصل خاکدان بندم

افتاده خسم چرا هوس چندین

بر قامت سرو بوستان بندم

وین لاشه خر ضعیف بد ره را

اندر دم رفته کاروان بندم

این سستی بخت پیر هر ساعت

در قوت خاطر جوان بندم

چند از پی وصل در فراق افتم

وهم از پی سود در زیان بندم

وین دیده پر ستاره را هر شب

تا روز همی بر آسمان بندم

وز عجز دو گوش تا سپیده دم

در نعره و بانگ پاسبان بندم

هرگز نبرد هوای مقصودم

هر تیر یقین که در گمان بندم

کز هر نظری طویله لؤلؤ

بر چهره زرد پرنیان بندم

چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم

باران بهار در خزان بندم

خونی که ز سرخ لاله بگشایم

اندر تن زار ناتوان بندم

بر چهره چین گرفته از دیده

چون سیل سرشک ناردان بندم

گویی که همی گزیده گوهرها

بر چرم درفش کاویان بندم

از کالبد تن استخوان ماندم

امید درین تن از چسان بندم

زین پس کمری اگر به چنگ آرم

چون کلک کمر بر استخوان بندم

از ضعف چنان شدم که گر خواهم

زاندم گره چو خیزران بندم

در طعن چو نیزه ام که پیوسته

چون نیزه میان به رایگان بندم

کار از سخن است ناروان تا کی

دل در سخنان ناروان بندم

در خور بودم اگر دهان بندی

مانند قرابه در دهان بندم

یک تیر نماند چون کمان گشتم

تا کی زه چنگ بر کمان بندم

نه دل سبکم شود در اندیشه

هرگاه که در غم گران بندم

شاید که دل از همه بپردازم

در مدح یگانه جهان بندم

منصور که حرز مدح او دایم

بر گردن عقل و طبع و جان بندم

ای آن که ستایش تو را خامه

بر باد جهنده بزان بندم

بر درج من آشکار بگشاید

بندی که ز فکرت نهان بندم

در وصف تو شکل بهرمان سازم

وز نعمت تو نقش بهرمان بندم

در سبق دوندگان فکرت را

بر نظم عنان چون در عنان بندم

از ساز مرصع مدیحت را

بر مرکب تیزتگ روان بندم

هرگاه که بکر معنئی یابم

زود از مدحت برو نشان بندم

پیوسته شراع صیت جاهت را

بر کشتی بحر بیکران بندم

تا در گرانبهای دریا را

در گوهر قیمتی کان بندم

گردون همه مبهمات بگشاید

چون همت خویش در بیان بندم

بس خاطر و دل که ممتحن گردد

چون خاطر و دل در امتحان بندم

صد آتش با دخان بر انگیزم

چون آتش کلک در دخان بندم

در گرد وحوش من به پیش آن

سدی ز سلامت و امان بندم

گر من ز مناقب تو تعویذی

بر بازوی شرزه ژیان بندم

من گوهرم و چو جزع پیوسته

در خدمت تو همی میان بندم

دارم گله ها و راست پنداری

کز دست هوای تو زبان بندم

ناچار امید کج رود چون من

در گنبد کجرو کیان بندم

آن به که به راستی همه نهمت

در صنع خدای غیب دان بندم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

من بدین آخته زبان قلم

گفت خواهم ز داستان قلم

یار بایدش کرد انگشتان

تا شود مرکب روان قلم

داستان در جهان فراوانست

نیست یک داستان چو آن قلم

اصل عقلست و مایه قوت

تن پیرو سر جوان قلم

جایگاه خرد چراست اگر

نیست مغز اندر استخوان قلم

گر جهان روشن از قلم گشتست

پس چرا تیره شد جهان قلم

همه زیر دخان بود آتش

زیر آتش بود دخان قلم

گر شرف نیستیش بر گیتی

آسمان نیستی مکان قلم

عز باقی هم از قلم یابد

هر که شد بسته هوان قلم

سرمه دیدگان عقل شناس

آن چو سرمه سیه لبان قلم

خدمت دست راد صاحب را

بسته زاد از زمین میان قلم

خواجه منصور بن سعید که گشت

عاجز از مدح او بیان قلم

آنکه در دست وی ز حشمت وی

بسته گوید سخن زبان قلم

مشک خون بوده در دوات کند

تا همه خون خورد سنان قلم

گر چه با وهم کارزار کند

زور گیرد تن نوان قلم

ای دل تو خزینه اسرار

خازن گوهرانش جان قلم

به یقین در جهان یقین دلت

کس نداند مگر کمان قلم

چو نگهبان سر تو قلم است

باد یزدان نگاهبان قلم

قهرمان هنر قلم باشد

تا کف تست قهرمان قلم

قلم تو شهاب دیوانست

درج در کفت آسمان قلم

به حقیقت قران سعدین است

همه با دست تو قران قلم

آسمان برین سزد میدان

گر سخن را دهی عنان قلم

خاطر عالی تو غارت کرد

گنج آسوده نهان قلم

زین شکایت بگیرد و نالد

تن رنجور ناتوان قلم

زانکه در بحر کف تو ابرست

همه درست کاروان قلم

راست گویی که به جز به کف تو بر

آفریده نشد بنان قلم

همچو در دو دیده هست فراخ

مر مرا در رایگان قلم

هست جنس من اندرین زندان

تن زرد چو خیزران قلم

منم امروز خسته و گریان

زار ناله کنان بسان قلم

درج در ضمیر من بگشاد

نوک پویان درفشان قلم

گر ز بیم قلم فرو شده ام

هم برآرد مرا امان قلم

هم قلم سود خواهم دادن

گر چه هستم همی زیان قلم

توشناسی مرا که نگشاید

کس چو من گنج شایگان قلم

جز ثنای تو نیست واسطه ای

به میان من و میان قلم

همت من ز بهر مدحت تست

تا گه مرگ در ضمان قلم

تا قلم هست ترجمان ضمیر

تا زبان هست ترجمان قلم

تا بخندد همی دهان دوات

تا بگرید همی زبان قلم

باد پیوسته پای دشمن تو

پیش تو چون سر دوان قلم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

تیر و تیغست بر دل و جگرم

غم و تیمار دختر و پسرم

هم بدینسان گدازدم شب و روز

غم و تیمار مادر و پدرم

جگرم پاره است و دل خسته

از غم و درد آن دل و جگرم

نه خبر می رسد مرا ز ایشان

نه بدیشان همی رسد خبرم

بازگشتم اسیر قلعه نای

سود کم کرد باقضا حذرم

کمر کوه تا نشست منست

بر میان دو دست شد کمرم

از بلندی حصن و تندی کوه

منقطع گشت از زمین نظرم

من چو خواهم که آسمان بینم

سر فرود آرم و زمین نگرم

پست می بینم از همه کیهان

چون هما سایه افکند به سرم

از ضعیفی دست و تنگی جای

نیست ممکن که پیرهن بدرم

از غم و درد چون گل و نرگس

روز و شب با سرشک و با سهرم

یا ز دیده ستاره می بارم

یا به دیده ستاره می شمرم

ور دل من شدست بحر غمان

من چگونه ز دیده در شمرم

گشت لاله ز خون دیده رخم

شد بنفشه ز زخم دست برم

همه احوال من دگرگون شد

راست گویی سکندر دگرم

که درین تیره روزی و تاری جای

گوهر دیدگان همی سپرم

بیم کردست در دل امنم

زهر کردست رنج تن شکرم

پیش تیری که این زند هدفم

زیر تیغی که آن کشد سپرم

آب صافی شدست خون دلم

خون تیره شدست آب سرم

بودم آهن کنون ازو زنگم

بودم آتش کنون ازو شررم

نه سر آزادم و نه اجری خور

پس نه از لشکرم نه از حشرم

در نیابم خطا چو بی خردم

ره نبینم همی چو بی بصرم

نشنوم نیکو و نبینم راست

چون سپهر و زمانه کور و کرم

محنت آگین شدم چنانکه کنون

نکند هیچ شادیئی اثرم

ای جهان سختی تو چند کشم

وی فلک عشوه تو چند خرم

کاش من جمله عیب داشتمی

چون بلایست جمله از هنرم

بر دلم آز هرگز ار نگذشت

پس چرا من زمان زمان بترم

بستد از من زمانه هر چه بداد

راضیم با زمانه سر به سرم

تا به گردن ازین جهان چو روم

از همه خلق منتی نبرم

مال شد دین نشد نه بر سودم

رفت هش ماند جان نه بر ظفرم

این همه هست و نیستم نومید

که ثناگوی شاه دادگرم

پادشا بوالمظفر ابراهیم

که ز مدحش سرشته شد گهرم

گر فلک جور کرد بر تن من

پادشا عادلست غم نخورم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

چو روی چرخ شد از صبح چون صحیفه سیم

ز قصر شاه مرا مژده داد باد نسیم

که عز ملت محمود سیف دولت را

ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم

فزود حشمت و رتبت به دولت عالی

چو کرد مملکت هند را بدو تسلیم

به نام فرخ او خطبه کرد در همه هند

نهاد بر سر اقبالش از شرف دیهیم

یکی ستام مرصع به گوهر الوان

علی جواد کالنجم صبح لیس بهیم

به سم و دیده سیاه و به دست و پای سپید

میان و ساقش لاغر بروسرینش جسیم

بر آب همچون کشتی و بر هوا چون باد

به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم

به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون

به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم

به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون

به گاه جستن بیرون جهد ز چشمه میم

خجسته بادا بر شاه خلعت سلطان

به کامگاری بر تخت و ملک باد مقیم

منجمان همه گفتند کاین دلیل کند

به حکم زیج بتانی که هست در تقویم

نه دیر زود خطیبان کنند بر منبر

به نام سیف دول خطبه های هفت اقلیم

به سال پنجه ازین پیش گفت بوریحان

در آن کتاب که کردست نام او تفهیم

که پادشاهی صاحبقران شود به جهان

چو سال هجرت بگذشت تی و سین و سه جیم

هزار شکر به هر ساعتی خدا را

که داد ما را شاهی بزرگوار و کریم

مبارزی که به هیجا ز تیغ و نیزه او

بترس باشد ترس و به بیم باشد بیم

اگر دو آید پیشش کند به نیزه یکی

وگر یک آید نزدش کند به تیغ دونیم

ز تیغ همچو شهابش همان رسد به عدو

کجا رسد ز شهاب فلک به دیو رجیم

خدایگانا آن رانده ز تیغ به هند

که آن نراند کلاب و عدی به تیم و تمیم

شده ز بس خون بیجاده سم گوزن به کوه

شده به بحر عقیقین پشیزه ماهی سیم

کنون به دولت تو ملک را فزاید فر

کنون به فر تو هندوستان شود چو نعیم

به باغهاش نروید مگر که اغچه زر

به روز ابر نبارد مگر که در یتیم

همیشه تا سر زلفین نیکوان بتان

چوخی و جیم شود هر دو بر صحیفه سیم

ز نجم سعدت بادا زمان زمان الهام

ز بخت نیکت بادا زمان زمان تعلیم

زمین ز عدل تو مانند باغ تو چو بهشت

جهان ز عدل تو مانند قصر تو چو حریم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

از دو دیده سرشک خون بارم

چون ز گفتارهات یاد آرم

باز ترسم که آگهی یابند

به ستم خویش را فرو دارم

من خیال تو را کجا بینم

چون همه شب ز رنج بیدارم

بر دو دیده همی به اندیشه

هر شبی صورت تو بنگارم

با مبارک خیال تو هر شب

غم دل زار زار بگسارم

تا بریدم ز تو رفیق غمم

تا جدایی ز عز تو خوارم

به سر تو که زندگانی را

زندگانی همی نپندارم

تا خریداریم همی نکنی

کاسد کاسدست بازارم

منکر نعمتت ندانم شد

که شنیدست هر کس اقرارم

فخر جویم همی به خدمت تو

ور چه هست از همه جهان عارم

صد رها گر زمین تهیست چه شد

چو جهان پر شدست ز آثارم

ور ببندم نمی توانم رفت

می رود در زمانه اشعارم

از غم و رنج بر دلم کوهیست

تا برین خشک تند کهسارم

خار اندام گشت پیرهنم

موی مالیده گشت دستارم

روزیئی دارم اندک و همه سال

در میان بلای بسیارم

گر نگیرم قرار معذورم

که درین تنگ سله چون مارم

نالم و ناله ام ندارد سود

ای عجب تندرست بیمارم

از ضعیفی چنان شدم که ز تن

در دل من ببینی اسرارم

آن به من می رسد ز سختی و رنج

که به جان مرگ را خریدارم

چیره شد بر جوانیم پیری

قار شد شیر و شیر شد قارم

نیست هنگام آنکه گویم من

به خطرها دلیر و عیارم

بر بلاها چو باد برگذرم

پای بر غم چو کوه بفشارم

تا سرشته شدم چو گل به عنا

ز آب دیده میان گلزارم

جان من نقطه ایست گویی راست

زانکه سرگشته تر ز پرگارم

فلک از من دریغ دارد خاک

زو زر و سیم امید کی دارم

که به هر قلعه ای و زندانی

در دو گز بیش نیست رفتارم

هیچ کس را هنر گناهی نیست

رنجه زین گنبد نگونسارم

زان همی عاجزم درین کوشش

که نه با چون خودی به پیکارم

دشمن خویشتن منم بی شک

از زمانه همی نیازارم

دی نرفتم به رسم تا امروز

به همه محنتی سزاوارم

همت من همی ز دل خیزد

من به همت ز دل گرفتارم

چه کنم بنده این فضولی را

واجبست ار ز غم دل افگارم

شاید ار ز اندهان دو تا پشتم

وز دو دیده به رخ فرو بارم

محض دیوانه ام ندارم عقل

کس نگوید همی که هشیارم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

خوشم کردی ای قاصد خوش پیام

درین چند روزی که کردی مقام

به نزد من از بس لطافت همی

فزون گشتت هر ساعتت احترام

همی داند ایزد که باید مرا

که باشی ازینسان بر من مدام

ولیکن همی کرد نتوان گذر

ز احکام این چرخ آئینه فام

پریشان ازو کم گراید به جمع

شکسته ازو کم پذیرد لحام

درین کوهپایه مرا روز و شب

همی یازد اندر دم انتقام

ز هر گوشه انگیزدم فتنه ای

که با جان بر آن کرد باید قیام

بپراندم همچو تیر از کمان

بر آهنجدم همچو تیغ از نیام

گهم حلق با تاب داده کمند

گهم دست با آب داده حسام

گرازان به زیر من این نرم و گرم

که در حمله تندست و در زخم رام

همه مستی او ز جل و فسار

همه شادی او ز زین و لگام

ز گرمی چو نیلم شده روی و دست

ز خشکی چو زهرم شده حلق و کام

تن اندر عرق راست ماند بدان

که بر حال من می بگرید مسام

ندانم در آن گرد تاریک رنگ

که یاران کدامند و خصمان کدام

شب و روز در راندن و تاختن

خور و خواب گشتست بر من حرام

نه این تازیان را مرا و چرا

نه این بختیان را نشاط کنام

به گرد من این شیر دل ریدکان

که از رویشان مه کند نور وام

بدنها همه در دوتویی زره

زنخها همه در دوتایی لثام

بدینسان گذارم همی روزگار

و مأمول عنی منیع المرام

ولا زلت اسطو کلیث العرین

علی کل خصم ابدالخصام

تو قاصد همی جست خواهی سفر

زمین کرد خواهی همی زیر گام

سوی شهر آزادگان باز گرد

فزونت مرا دست و بیشست کام

چه گویی ز دل هیچ یادم کنی

چو این آرزو گشت بر تو تمام

چو آنجا رسیدی رسانی ز من

سلیمان اینانج بک را سلام

بزرگی که از نامه او مرا

برو عاشق و زار کردی به نام

تو گفتی که او آرزومند تست

سخن را ز نظم تو سازد نظام

نه بی نام تو لفظ او را مجال

نه بی ذکر تو عیش او را قوام

صفت های او گفته ای پیش من

که فخرالزمانست و خیر الانام

کریمیست کاندر جهان هیچ کس

ندیدست چون او کریم از کرام

سپهریست گردنده بر حل و عقد

سحابیست بارنده بر خاص و عام

شکارش همه شکر آزادگان

که رادیش دانه ست و حریش دام

بر جود او کم ز خاک و گل است

اگر زر پخته ست ور سیم خام

کفایت شود چیره و کامگار

چو در دست او خوش بخندید جام

همی تا به تندر زند ابر لاف

جهانش رهی باد و گردون غلام

به دست نکوخواه او خار گل

به چشم بداندیش او صبح شام

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

روز تا شب ز غم دل افگارم

همه شب تا به روز بیدارم

به دل شخص جان همی کاهم

به دل اشک خون همی بارم

روز و شب یک زمان قرارم نیست

راست گویی بر آتش و خارم

از دو دیده دو جوی بگشادم

بر دو رخ زعفران همی کارم

همه همسایگان همی شنوند

گریه سخت و ناله زارم

بسته این سپهر رزاقم

خسته این جهان غدارم

کاین سیه می کند به غم روزم

وین تبه می کند به بدکارم

نه بدان غمگنم که محبوسم

نه بدان رنجه ام که بیمارم

سخت بیمار بوده ام غمگین

حبس بودست نیز بسیارم

نیست از حمله اجل باکم

نیست از بند پادشه عارم

از تقاضای قرض خواهانست

همه اندوه و رنج و تیمارم

هر زمانی سبک شود دل من

کز غم وام ها گرانبارم

عاجزم سخت و حقتعالی را

به تو مهتر شفیع می آرم

نه در کدیه همی کوبم

نه دم عشوه ای همی دارم

روزی نیم خورده می طلبم

که بدو وام کرده بگذارم

گر تو سعیی کنی برون آیم

از غمی کاندرو گرفتارم

ور نیابی به کار من توفیق

به خدای ار من از تو آزارم

که من از چرخ سرنگون همه سال

بسته اختر نگونسارم

در چنین رنج ها به حق خدای

که به جان مرگ را خریدارم

وین سخن گر نه راست می گویم

کافرم وز خدای بیزارم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

ای نام تو بخشیده بخشنده اقسام

اقسام مکارم را بخشی است از آن نام

از امر تو و نهی تو گردون و زمانه

یکسو نکشد گردن و بیرون ننهد گام

بی قوت رای تو خرد نیست مگر سست

بی آتش طبع تو هنر نیست مگر خام

جز هیبت تو تند فلک را نکشد نرم

جز حشمت تو پیر جهان را نکند رام

با باده بود لهو تو را پنجه ناهید

با حربه بود عون تو را قبضه بهرام

بی نام تو در هیجا بران نبود تیغ

بی یاد تو در مجلس گردان نبود جام

احکام تو را دست دهد مایه انجم

تا طالع تو سود کند مایه احکام

از حلم تو بگذارد ماهی زمین زور

وز بأس تو ننماید شیر فلک اقدام

اعمال طرازی تو به سلطانی حشمت

اسلام فروزی تو به یزدانی الهام

هر دست که او دست تو را نیست محرر

هر طبع که او شکر تو را نبود نظام

چون برگ فرو ریزدش انگشت ز انگشت

چون مار جدا گرددش اندام ز اندام

چون گریان بر خود و زره خندد ناچخ

چون خندان بر مغز و جگر گردد صمصام

از خون بسد اطراف شود خاک صدف رنگ

وز گرد شبه جرم شود چرخ سرب فام

چون خاک و هوا را بشود رتبت و صفوت

چون چرخ و زمین را بجهد راحت و آرام

از قلع سر رمح کند دل را وعده

وز مرگ لبت تیغ دهد جان را پیغام

بر سمت فضا سست نهد پای امل پی

در دشت بلا سخت کند دست اجل دام

ابطال جهانگیر درآیند به ابطال

اعلام صف آرای درآرند به اعلام

بر شخص ظفر جوی فتد لرزه مفلوج

بر لفظ سخنگوی زند لکنت تمتام

چون چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال

چون صبح بود چهره شمشیر تو بسام

یازد به دم بردن دم رخش تو را دست

خارد ز پی خوردن خون تیغ تو را کام

آنگاه که از میدان آیی سوی دیوان

از حل تو و عقد تو خیره شود افهام

کاندر کف کافی تو زان لعبت جادو

پیراسته و آراسته شد دولت اسلام

روز و شب انصاف و ستم روشن تیره ست

زآن قالب چون صبحش وزان تارک چون شام

در فکرت اعمال هنر همدل اسرار

بر ساحت میدان خرد هم تگ اوهام

از رفته اثرها کند او در دل آگه

وز مانده خبرها دهد او جان را پیغام

اکنون به سر حال خود آیم که من از تو

با طالع میمونم و با دولت پدرام

چون دهر مرا کشت به افلاس و به اغلال

کردی تو مرا زنده به احسان و به انعام

بی جهد رهانیدیم از رنج به هر وقت

بی رنج رسانیدیم از بخت به هر کام

بر که شمرم جود تو ای عده رادی

پیش که کنم شکر تو ای مایه اکرام

از نعمت انواع تو هر نوع مرا لاف

وز کسوت اجناس تو هر جنس مرا لام

در خدمت تو نیز شکستم ندهد عزل

در دولت تو بیش گرانم نکند وام

اقبال تو بگرفت مرا بازوی دولت

گر حادثه بر من زد ناگه نه به هنگام

از دست همی بفکندم قوت همت

بر پای همی داردم امید سرانجام

تا نزد هنرمند نه چون عقل بود جهل

تا پیش خرد سنج نه چون خاص بود عام

در پیشگه دولت بالش نه و بنشین

در بزمگه رامش دامن کش و بخرام

با عیش مصفا زی و با بخت مساعد

با روی چو سوسن زی و با چشم چو بادام

خوشتر به همه عمر ز امروز تو فردا

بهتر به همه وقت ز آغاز تو فرجام

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

به پادشاه زمانه زمانه شد پدرام

گرفت شاهی تسکین و خسروی آرام

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

که بر نگینه شاهی نبشته بادش نام

قوام دولت عالی و عمدة الدین است

پناه بیضه ملکست و عمدة الاسلام

همی نگردد جز بر مراد او افلاک

همی نباشد جز در رضای او ایام

میان ببندد پیشش غلام وار سپهر

چو بست پیشش ترکش سپهروار غلام

مخالفش را اندر کشد اجل به دهن

چو تیغ تیز که در حمله برکشد ز نیام

فلک ز هولش بیهش به روز جنگ و نبرد

جهان ز بیمش خامش به روز بار و سلام

به گاه بخشش بخشنده دست او ناهید

به گاه کوشش رخشنده تیغ او بهرام

اجل بلرزد چون شاه راست کرد سنان

قضا بترسد چون باز برگرفت حسام

یکی نیابد جز در سر مبارز جای

یکی نگیرد جز در دل دلیر مقام

مخالفان ورا روی کهربا فامست

ز هول و هیبت آن خنجر زمرد فام

چو مملکت را آرام داد خواهی تو

ببرد بایدت از تیغ خسروی آرام

به هزبر چو شد خوردن عدوش حلال

به نزد مردم شد خوردن هزبر حرام

به نام او کرد ایزد جهان پر از نعمت

هنوز کون وی اندر ازل نگشته تمام

ز بهر ملکت او آفرید هفت اقلیم

ز بهر خدمت او آفرید هفت اندام

بزرگواران او را همی برند سجود

جهان ستانان پیشش همی کنند قیام

خدایگانا هرگز کدام خسرو بود

ز اردشیر و ز اسکندر و ز کسری و سام

که مملکت از وی چونانکه از تو دید شرف

که دولت از وی چونانکه از تو یافت نظام

خدای چشم بد از دولتت بگرداناد

که کرد دولت تو بر سر زمانه لگام

همیشه شادزی ای شهریار ملک افروز

تو را زمانه شده پیشکار و دولت رام

ز بخت و دولت بر پیشگاه ملک نشین

ز قدر و رتبت در بوستان ملک خرام

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

 

ای آن که چون ز جاه تو بر تو ثنا کنم

گیتی ز نور خاطر خود پر ضیا کنم

هر گه که گفت خواهم مدح تو نظم خویش

چون باد از نفاذ و چو آب از صفا کنم

بحرم که هر چه یابد طبعم گهر کند

چون کوه که هر چه شنیدم صدا کنم

یک بار من به سال درون چون گیا و خار

از باغ خود تو را گل و لاله عطا کنم

نزدیک تو ز خار و گیا کمترم از آنک

در سال خدمت تو چو خار و گیا کنم

نی نی نه راست گفت کی دل دهد مرا

کز خدمتت زمانی خود را جدا کنم

هر خدمتی که در وی تقصیر کرده ام

ماننده نماز فریضه قضا کنم

بحرم شگفت نیست که گاهی تهی بوم

تیغم عجب مدار که گاهی خطا کنم

بیزارم از خدا و فرستاده خدا

گر جز هوای تو به دل اندر هوا کنم

بیگانه ام ز مردمی گر من به هیچ وقت

جز با رضای تو دل خود آشنا کنم

از مدح و خدمتت نشوم هیچ منزوی

ور چه همی ز مدح ملوک انزوا کنم

خورشید روی گردم هر گه که پیش تو

چون چرخ پشت خویش به خدمت دو تا کنم

از خواندن مدیح توام چشم روشنست

گویی که در دوات همی توتیا کنم

چون روز و شب مدیح تو گویم به سر و جهر

خورشید و ماه را به فلک بر گوا کنم

گر دیگران به خدمتت از سیم زر کنند

از خاک من به دولت تو کیمیا کنم

آید به من سعادت کآیم به نزد تو

بر من ثنا کنند چو بر تو ثنا کنم

وقت دعاست آخر شعر و تو را خدای

داد آنچه بایدت به چه معنی دعا کنم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:03 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4520207
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث