به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

همی گذشت به میدان شاه کشور

عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر

بسان گردون رفتار و رنگ و فعلش

چو ماه بر روی آئینه منور

چو چرخ و عقدش تابان بسان انجم

چو ابر و برقش غران به جای تندر

نه باد لیکن در جنگ باد صولت

نه کوه لیکن در حمله کوه پیکر

بسان مرکز بر مرکز معلق

به زیر گنبد چون گنبد مدور

به پای گرد برآرد ز کوه بابل

به یشک خاک برآرد ز حصن خیبر

به گاه رفتن ماننده سماری

چهار پایش مانند چار لنگر

گه دویدن مانند اسب تازی

رونده اسبی از نیکویی مصور

زمین نوردی زین خنگ زیور اسبی

که هست زیور اسبان خنگ زیور

سرین و گردن و پشت و برش مسمن

میان گرده و پای و رخش مضمر

به گاه جستن مانند برق لامع

گه دویدن مانند باد صرصر

به شکل چنبر ناوردگاه سازد

وگر بخواهی بیرون جهد ز چنبر

چو چرخ محور گردد به گاه جولان

چنانکه گردد زو خیره چرخ محور

نه از مؤخر پیدا ورا مقدم

نه از مقدم پیدا ورا مؤخر

زوهم پیش شود او گه دویدن

اگر کنندش با وهم هیچ همبر

چنان دود چو دوانی برابر او را

که پای بیرون بنهد ز خط مسطر

ز هیچ چیز نترسد بسان نیزه

ز هیچ باک ندارد بسان خنجر

چگونه خنجری آن خنجری که وصفش

همی نگنجد کس را به خاطر اندر

سپهر صورت تیغی که از صحیفه ش

به جای زهره و تیر و نجوم دو پیکر

هزار کوکب مریخ گشته پیدا

که حکمشان همه نحسست بر عدو بر

چو وهم لابد اندر شود به هر دل

چو عقل ناچار اندر شود به هر سر

ز گونه گونه عرضهاست پر جواهر

ولی جواهر او را عرض چو جوهر

چنین شنیدم از مردمان دانا

که می بسنبد الماس گوهرآور

دروست گوهر و الماس طبع تیغش

چرا نسنبد الماس وار گوهر

چو چرخ و نورش مانند نور کوکب

چو آب و فعلش مانند فعل آذر

ز نور او شده روز حسود مظلم

ز صفوتش شده عیش عدو مکدر

چو وصل شاه جهان یافت او ز شادی

عروس وار بیاراست تن به زیور

چو نوعروسان زین روی دایم اکنون

گهی لباسش احمر بود گه اخضر

هر آن تنی که بدین تیغ گشت بی جان

نباشد او را هول نکیر و منکر

غذای او همه مغز عدوی بی دین

لباس او همه از خون مرد کافر

چو آتشست و بسوزد دل مخالف

وز آب گردد افزون فروغ اخگر

هر آنکه روزی در دهر گشت کشته

ازو طلب کند او جان به روز محشر

اگر نداری باور همی حدیثم

ازو بری به گه کارزار کیفر

همیشه باشد ازو مملکت به رونق

چو کلک باشد با او همیشه یاور

چگونه کلکی کلکی کزو بزاید

هزار معنی چون زاید ز مادر

چو یار دلبر معشوق و سرو قامت

چو مرد بیدل گریان و زرد و لاغر

چو کار گیتی بسته گره ز گیتی

چو رنگ خورشید رنگش ز تابش خور

بسان ماه و چو پیدا شد از سپهرش

به نور معنی گردد سپهرش انور

چو از سپهر فرو شد چو ماه روشن

شود سپهرش تاری و تیره یک سر

به رنگ زر شده بیماروار و او را

ز مشک بالین و ز سیم ناب بستر

اگر ز بالین تیره شود سر او را

ولیک تنش به بستر همه منور

ز بیم آنکه سر او چو تنش گردد

همی خضاب کند سر به مشک اذفر

بسان مستان از ره رود به یک سو

ز باده گویی خورده ست یک دو ساغر

از آنکه در خم مانند رنگ و بویش

به رنگ لعل بدخشی و بوی عنبر

به جامی از وی گردد غمی نشاطی

به جرعه از وی گردد جبان دلاور

به جام زرین همچون گل موجه

درونش احمر باشد برونش اصفر

گهی چو مرد معمر ولیکن از او

شود به طبع جوان مردم معمر

معین من به گه مدح شاه عالم

که هست بر همه شاهان دهر سرور

امیر غازی محمود سیف دولت

خدایگان جهان شاه دادگستر

شهی که دارد ظاهر چو پاک باطن

شهی که دارد مخبر چو خوب منظر

مراد او را گشته قضا متابع

هوای او را گشته قدر مسخر

زمین ز پایه تختش فزود رتبت

فلک ز عالی قدرش گرفت مفخر

شده ز سهمش تاری هزار خانه

شده ز نامش روشن هزار منبر

سپید گشته به مدحش هزار خاطر

سیاه گشته ز شکرش هزار دفتر

به گاه بخشش مانند حاتم طی

به گاه کوشش مانند رستم زر

نه با سنانش جوشن بود چو جوشن

نه با حسامش مغفر بود چو مغفر

به خواب دید غضنفر حسام او زآن

ز تب نباشد خالی تن غضنفر

ز بس که شاهان بوسند فرش او را

شدست فرشش ز آثار لب مجدر

به پیش خاطر او آفتاب تاری

به نزد همت او آسمان محقر

شها ز عدل تو چونان شدست گیتی

که باز جفت شد از بیم با کبوتر

شده نگون ز نهیب تو تاج کسری

شده خراب ز بیم تو قصر قیصر

منور است به رأی تو هفت گردون

مزین است به روی تو هفت کشور

فراخته ست برای تو چتر و رایت

فروخته ست به فر تو تخت و افسر

ز نور روی تو عالم شدست روشن

ز بوی خلق تو گیتی شده معطر

همی سعود بود حکم نجم زهره

چو گشت رای تو شاها برو مجاور

بلند گردون با همتت زمین است

بزرگ دریا با فک تست فرغر

ز ذوالفقار تو آن دیده اند شاهان

که خلق دیدند از ذوالفقار حیدر

به نزد خلق ظفر زآن ستوده باشد

که مر حسام و سنان تراست رهبر

اگر چه شعر رهی نیست شهریارا

به لفظ و معنی با شعرها برابر

ز دق مسلم باشد ز عیب خالی

نباشد از سخن هیچ کس مزور

چو بنده پیش تو مدحت کند روایت

دهان بنده به مدحت شود معنبر

هر آن مدیح که خالی بود ز نامت

بودش معنی منحول و لفظ ابتر

سخن به مدح تو نازد خدایگانا

چنانکه اخبار از هاشمی پیمبر

نکرد شاها بنده هیچ وصف نادر

که در صفات معانی نشد مکرر

تمام کرد یکی مدحتی چو بستان

ز وزن و معنی لاله ز لفظ عبهر

چنانکه راشدی استاد این صناعت

کند فضایل آن پیش شه مفسر

بدیهه گفته ست اندر کتابخانه

به فر دولت شاهنشه مظفر

بدان طریق بنا کردم این که گوید

حکیم راشدی آن فاضل سخنور

رونده شخصی قلعه گشای و صفدر

پناه عسکر و آرایش معسکر

مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع

ز وزن مجتث باشد به وزن کمتر

خدایگانا امروز راشدی را

به فر دولت سلطان ابوالمظفر

رسید شعر به شعری و شد به گیتی

چو جود کف تو اشعار او مشهر

ز شعر اوست همه شعرهای عالم

چنانکه هست همه فعل ها ز مصدر

چو نثر او نبود نثر پر معانی

چو نظم او نبود نظم روح پرور

اگر نباشد پیشت رهی مصدق

وگر نداری مر بنده را تو باور

حدیث کردن بی حشو او نگه کن

بدین قصیده که امروز خوانده بنگر

دهند بی شک افاضل بدان گواهی

اگر به فضلش سازد رهیت محضر

هر آنکه یارش اقبال شاه باشد

طریق شعر بود نزد او میسر

خدایگانا می خور به شاد کامی

به لحن چنگ و به آرامی نای و مزمر

به روی حوری رویش چو نقش مانی

ز دست ترکی قدش چو سرو کشمر

به روی ماه تمام و به چشم نرگس

به زلف عنبر ناب و به قد صنوبر

به آب رویش نور جمال پیدا

به خم چشمش سحر حلال مضمر

زیاد بادت از بخت هر زمان عز

فزونت بادا در ملک هر زمان فر

همیشه تا ز زمین بردمد بنفشه

همیشه تا ز فلک می بتابد اختر

به فر و شادی و لهو و نشاط بنشین

ز عمر و دولت و شادی ملک بر خور

همیشه دولت تو یاور و مساعد

همیشه ناصر تو ایزد کروگر

زمانه رای تو را گشته همچو بنده

سپهر قدر بلند تو را چو چاکر

همیشه چتر تو را یمن و فتح همره

همیشه تیغ تو را نصر و سعد همبر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:50 PM

 

آن لعبت کشمیر و سرو کشمر

چو ماه دو هفته درآمد از در

با زیور گردان کارزاری

با مرکب تازی و خنگ زیور

در زلف دوتایش جمال پیدا

در چشم سیاهش دلال مضمر

سینه ش چو ز سیم سپید تخته

جعدش چو ز مشک سیاه چنبر

بنشست چو یک توده گل به پیشم

بربود دل من بدان دو عبهر

گفتا که همایونت باد و فرخ

این عید و صد عید و جشن دیگر

بخت تو چو نام تو با سعادت

روز تو چو رخسار من منور

گفتم که بوم با سعادت و عز

با دولت و اقبال و نصرت و فر

آن بنده که هر روز بامدادان

بوسد ز می قصر شاه صفدر

محمود شهنشاه سیف دولت

تاج سر شاهان هفت کشور

آن شاه مظفر امیر غازی

فرزند شهنشاه ابوالمظفر

در دولت عالی چو روح در تن

در ملکت باقی چو عقل در سر

ای دست بزرگی تو نهاده

بر تارک دولت ز عدلت افسر

ای کشتی خشم تو را همیشه

حلم تو به دریای عفو لنگر

بر کف تو فرضست مال دادن

زیرا که شدست از سخا توانگر

با عز کف تو بیافت باده

چون روی ولی تو گشت احمر

تا زر بر تو خوار دید خود را

چون روی عدوی تو گشت اصفر

مؤمن ز حسام تو گشته ایمن

کافر ز سنان تو برده کیفر

گردون به بر همت تو مرکز

دریا به بر کف تو چو فرغر

هر خامه که نامت نبشت خواهد

بدود به سر و دیده روی دفتر

هر خطبه که نام تو برد روزی

گردون شود از افتخار منبر

گویی که قضا را خدایگانا

با خنجر تو کرده اند همبر

هر جا که قضا رفت خنجر تو

آنجا برسد با قضا برابر

از بس که بر او مهر نصرت تست

ماننده کان گشت پر ز گوهر

وز بس که بر او فتح داده بوسه

رویش همه شد سر به سر مجدر

شاها تو سلیمان روزگاری

مرغان تو تیرهای با پر

چون باد تو را مرکبان تازی

با باد همه همعنان و همبر

آمد ملکا عید و رفت روزه

بنشین به مراد و بخواه ساغر

در دولت و اقبال باش دایم

بگذار جهان و ز جهان بمگذر

میمون و همایونت عید تازی

عید رمضان و سنت پیمبر

مقبول کناد از خیر و طاعت

روزی ده خلق ایزد اکبر

بادات مصون بقای دولت

تا هست همیشه فلک مدور

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:50 PM

 

چه مرکبست که او را نه خفتن ست و نه خور

چو چرخ پر ز ستاره چو کان پر ز گهر

بسان صورت مانی ز خامه مانی

بسان لعبت آزر ز رنده آزر

رخش بسان رخ من ز عشق آن گلرخ

دلش بسان دل من ز هجر آن دلبر

برو ز دست حکیمان روزگار نشان

درو ز عارض و زلفین آن نگار اثر

غذا دهند مر او را و چون نیافت غذا

ز یافتنش بیابند جای دور خبر

از آن دهند مر او را که چار طبع جهان

بپرورندش تا شد به چنگ دریا در

و یا از آنکه بود دیده چند گاه حصار

حصار گرد آن گرد و نواحی بربر

بسان عشق که پنهانش کرد نتوانند

بسان فضل که هر جایگه شود مضمر

عزیز دارند او را همی همه عالم

که می نسب کند از خلق خسرو صفدر

خدایگان جهان خسرو زمان محمود

که نزد شاهان چون نزد خلق پیغمبر

خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان

هنر چو چشمی و ذاتش درو بسان بصر

هزار نکته به هر لفظش اندرون پیدا

هزار فضل به هر نکته اش درون مضمر

به عمر خوش نخفتی شبی سکندر هیچ

اگر بدیدی در خواب تیغش اسکندر

به هیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات

اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر

چگونه گیرد آرام خان ترکستان

چگونه باشد ایمن به روم در قیصر

که چنگ ویشک بپوشد به پنجه و بتیفوز

ز سهم تیغش در بیشه شیر شرزه نر

ز بیم تیغش بر خویشتن کند نوحه

هر آهنی که کند بدسگال او مغفر

به عالم اندر کس فتح را به نستودی

اگر نبودی با فتح رایتش همبر

چراست از پی شمشیر او ظفر دایم

اگر نه بنده شمشیر او شدست ظفر

اگر نه باد وزانست اصل مرکب او

چرا چو باد وزان باشد او به بحر و به بر

وگرنه بست گرو با فلک چرا چو فلک

به گاه جولان کند به میدان در

وگرنه بنده او شد هلال و بدر چرا

یکیش زیر کف است و یکی به جبهت بر

چهار طبع جهان باشد او به چهار مکان

چهار وقت مخالف برین شگفت نگر

به گاه بودن خاک و به گاه جستن باد

سوی نشیب چو آب و سوی فراز آذر

ایا مظفر پیروز بخت روزافزون

بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر

که گشت رای رزین تو را قضا بنده

که گشت امر روان تو را قدر چاکر

همیشه تا که بتابد زمین ز سیر فلک

همیشه تا که بتابد ز آسمان اختر

ز بخت خویش بناز و به ملک در بگراز

به کام خویش بزی و ز عمر خود برخور

به جای باد مقیم آسمان دولت تو

ز آفتاب سعدت بادی همیشه باد انور

به کامگاری بادی گشاده دایم دست

به پادشاهی بادی همیشه بسته کمر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:50 PM

 

بر صفه پادشاه بگذر

و آرایش تخت و ملک بنگر

تا بینی در سرای سلطان

طوبی و نعیم و حوض کوثر

بر تخت نشسته خسرو شرق

منصور مؤید و مظفر

سلطان ملک ارسلان مسعود

تاج ملکان عصر یکسر

بی رنج به کام دل رسیده

از یاری بخت و عون کرکر

بسپرده به پای هفت گردون

آورده به دست هفت کشور

ای نازش کلک و قوت تیغ

ای رتبت بخت و عز افسر

روزی که شد از بلا چو دوزخ

هامون ز سپاه و روز محشر

پر تف سر هر مه سرافراز

پر خون دل هر یل دلاور

پوشیده تن مبارک تو

از نصرت و فتح درع و مغفر

افکنده همای بر تو سایه

زآن رایت سعد ماه پیکر

اندر صف رزم تاختی رخش

ای شاه جهان گشای صفدر

در زیر تو تابدار باره

در دست تو آبدار خنجر

خیزان خیزان چو شیر شرزه

گردان گردان چو باد صرصر

نصرت سپه تو را پیاپی

با رایت تو ظفر برابر

وآن لحظه ز بهر خدمت تو

خورشید پدید شد ز خاور

بر چتر و علامت تو افشاند

هر نور که داشت چشمه خور

آورد عنان تو گرفته

با مرکز ملک سعد اکبر

شد ملک به ساعتی مهیا

شد فتح به لحظه ای میسر

چون قدرت یافت دست دولت

بر چرخ نهاد پای منبر

بخشایش دیده اهل گیتی

از جود تو شاه جودپرور

وآسایش یافت خلق عالم

از داد تو شاه دادگستر

از دولت تو جهان دولت

بفزود جمال و زینت و فر

بر گوهر شب چراغ شد تاج

از گوهرت ای چراغ گوهر

رحمت کردی و فضل چندانک

چون دید زمان نداشت باور

ای آنکه چو تو نبود و نبود

یک شاه دگر به عالم اندر

نه چرخ به پیش تو تواناست

نه کوه به نزد تو توانگر

تو شاه بسنده ای جهان را

حاجت نبود به شاه دیگر

امروز بهار عالم آمد

تا تازه بهار ملک در خور

شد باغ چو بارگاه خر خیز

شد راغ چو کارگاه ششتر

از ابر همه زمین ملون

از باد همه هوا معطر

آراسته تن تذرو رنگین

بر قمری جفت بر صنوبر

هر سر و بنی به رنگ طوطی

در سایه ابر چون کبوتر

شست ابر به اشک روی گیتی

ساقی برجه به سوی ساغر

شد ملک ز سر جوان و تازه

پر کن قدح نبید تا سر

ای شاه به تخت ملک بنشین

می خواه و به یاد ملک می خور

آفاق به دست قهر بستان

افلاک به پای قدر بسپر

ایمای تو را جهان متابع

فرمان تو را فلک مسخر

جاه تو ز عرض عالم افزون

رای تو ز طول چرخ برتر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:50 PM

 

ای ماه دو هفته منور

این هفته منه ز دست ساغر

برخیز و طرب فزای و می ده

بنشین و نشاط جوی و می خور

کاقبال خدایگان عالم

از چرخ مرا کشید برتر

خورشید ملوک جای من کرد

با زهره و مشتری برابر

ای روی تو سوسن شکفته

وی چشم تو نودمیده عبهر

در عبهر تو ز سحر سرمه

بر سوسن تو ز مشک چنبر

این بزم چو روی خویش بنگار

بنشین و به روی عقل بنگر

تا جان و روان خویش بندم

در خدمت شهریار صفدر

سلطان ملک ارسلان مسعود

تاج ملکان هفت کشور

آن شاه که وقف کرد یزدان

بر نامش ملک تا به محشر

ای رتبت جاه و خطبه تو

بر اوج سپهر برده منبر

از جزم تو رسته کوه بابل

در عزم تو زاده باد صرصر

از تیغ تو یافت عدل قوت

وز عدل تو یافت ملک زیور

بر روی زمین نماند درویش

از جود تو شاه جود پرور

وز خلق جهان نماند مظلوم

از داد تو شاه دادگستر

ناهید به پیش همت تست

بر چرخ به کف گرفته مزمر

از بهر عطای بندگان هست

در قصر تو ای به جاه قیصر

در بسته میان هزار دربان

بر کار شده هزار زرگر

در ساحت بزم تو زمین را

جود تو تهی نشاند از زر

بر عرصه ملک تو جهان را

تیغ تو کند به جان توانگر

جان خورده ز کوشش تو هیبت

کان برده ز بخشش تو کیفر

زان تا هم دولت تو پاید

بر گردون جفت شده دو پیکر

خورشید به ابر درکشد روی

چون بر سر تو ببیند افسر

از شادی روی تو بیفروخت

در تاج تو رنگ روی گوهر

وز هیبت بأس تو بیفسرد

در صفحه خنجر آب خنجر

تا امر هوای تو نباشد

گردون نشود به دور محور

تا حکم رضای تو نخواهد

قائم نبود عرض به جوهر

ای بزم تو خلد پر ز نعمت

گویی تو به صحن خلدی اندر

از امن تو رست شاخ طوبی

وز جود تو زاد حوض کوثر

وز عدل تو هیچ خسته دل را

ای شاه نگشت یارد آذر

در دست تو تیغ چون بخندد

خون گرید زار درغ و مغفر

ای بر عالم به حق خداوند

وی در گیتی به عدل داور

آن یافتم از شرف که هستند

در حسرت آن ملوک یکسر

تا ماند بنده ثناگوی

در وصف تو ای شخ ثناخر

پر مدح کند هزار دیوان

پر شکر کند هزار دفتر

ای بخت به فر تو مزین

وی تاج به روی تو منور

سرهنگ محمد علی را

شغلی دادی بزرگ و در خور

آن مرد که هست شیر شرزه

وان شیر که هست مرد منظر

از حشمت این ستوده بنده

وین قلعه به آسمان کشد سر

زین پس همه در مصالح ملک

دارد شب و روز را برابر

بر کار بود به روز چون چرخ

بیدار بود به شب چو اختر

وان چیست ز رای تو که اقبال

آن را نبود به طبع رهبر

امروز ربیع تو چو بفزود

این رتبت و این سعادت و فر

در هند کشد سپاه بی حد

در غزو کند فتوح بی مر

امسال محمد سپهبد

کوهست ربیع را برادر

از مرکز خویش تا سرندیب

یکسر بکشد سپاه و لشکر

در هند ورا به دولت تو

صد فتح قوی شود میسر

در غزو به خدمتت شتابد

منصور مؤید و مظفر

آرد ملکا به رسم خدمت

پیلان جهان گشای منکر

صد پیل دگر بیارد امثال

از پیل ملک پسند بهتر

هر جا که روند هر دو بادند

در نصرت ایزد گرو گر

زیرا که چنین دو بنده نیک

هرگز نبود به گیتی اندر

تا گوی زمین بود معلق

تا چرخ فلک بود مدور

جز برگه غز و ناز منشین

جز فرش نشاط و لهو مسپر

ایمای تو را قضا متابع

فرمان تو را قدر مسخر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:50 PM

 

مظفر آمد و منصور شاه گیتی دار

که هست یاور ملک و ز عمر برخوردار

سر سلاطین سلطان تاجور مسعود

که چرخ دارد بر حکم او به طوع مدار

کشید لشکر اسلام سوی خطه ملک

خدای ناصر و دولت معین و نصرت یار

بهار روی فروزانش آفتاب فروغ

به زیر سایه آن چتر آسمان کردار

زنند آینه پیل و زنگ و زد گویی

ز گرد لشکر منصور چرخ آینه وار

ز گرد ابر صفت گرد کوه رعد آوا

قرین فتح و ظفر پادشاه گیتی دار

ز زنده پیلان هر سو چو کوه کوه برفت

چو غارغار شد اطراف راه از آن رفتار

ز چند روز گذر کرد با نشاط و ظفر

به چند روز غزا کرد بر سبیل شکار

به خشت و تیر به هر بیشه عمر و جان بر بود

ز گرگ عمر شکار و ز شیر جان اوبار

فرو گرفت به لشکر چهار گوشه هند

چنانکه تاخت به هر گوشه ده هزار سوار

بکند پایه کفر و بسوخت مایه شرک

به تیغ طوفان فعل و به تیر صاعقه بار

چو گشت نیمی آراسته ز لشکر حق

به اسب و مال و غلام و غنیمت بسیار

بخواست نیز که نفس عزیز رنجه کند

به تیره میغ و به تیره شب و به تیره غبار

زمین هند به چشمش چو نقطه خرد نمود

به گردش اندر لشکر براند چون پرگار

فرو فرستاد از بهر عون و نصرت دین

خیاره کرد سپاهی ز لشکر جرار

بر آن سپاه و بر آن لشکر گران و بزرگ

چو شیر زادی لشکر کش و سپهسالار

به دست و بازوی دولت سپرد خنجر فتح

مثال داد که لشکر به گرد هند برآر

در آن همی نگرم کان هژبر گردنکش

همی سپاه چگونه کشد سوی پیکار

گهی چو رنگ دمان بر فراز کوه بلند

گهی چو شیر ژیان بر کنار دریا بار

به روز روشن راند چو ابرها لشکر

شب سیاه بود همچو اختران بیدار

به زیر رایت او بانگ برکشیده به فتح

چو رعد موکب منصور او به بیشه و غار

همی براند خون و هم برآرد دود

ز هر بزرگ سپاه و ز هر بلند حصار

فتاده روز و شب اندر میان هندستان

نفیر گیراگیر و خروش دارادار

یقین شناسم کاکنون بود برآورده

ز جان شاهان شمشیر او به رزم دمار

ز بت پرستان کشته بود گروه گروه

ز زنده پیلان رانده بود قطار قطار

ز دیوبندان بسته به بند چند نفر

ز ماه رویان کرده اسیر چند هزار

ز گنگبار درین وقت بازگشته بود

گرفته گوهر حق را به تیغ تیز عیار

به گردش اندر پیلان مست قلعه گشای

به پیشش اندر مردان گرد تیغ گذار

مراد و نهمتش آن باشد از جهان اکنون

که خاک بوسه کند پیش تخت شه گه بار

به شاه شرق نماید خجسته دیداری

ز تاجداران سازد به پیش شاه نثار

خدایگانا زین شاهزادگان برخور

سران شهر گشای ویلان لشکردار

بزرگ شاها چون شد عزیمت تو درست

که گرد ملک برآیی یکی سکندروار

سپاه راندی عزم تو هم عنان خزان

رجوع کردی رخش همرکاب بهار

به شادکامی می خواه با هزار نشاط

که نوبهاری بشکفت چون هزار نگار

ز نقش نیسان در چشم صورت دیباست

ز صوت قمری در گوش لحن موسیقار

همیشه تا بود از مهر و ابر نفع جهان

گهی چو مهر بتاب و گهی چو ابر ببار

ز ملک کامل در دیده های عدل تو نور

ز عدل شامل بر شاخه های برگ تو بار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:50 PM

 

بنیاد دین و دولت می دارد استوار

سلطان تاجدار و جهاندار بختیار

خسرو علاء دولت شاهی که دولتش

اندر زمانه فصل خزان را کند بهار

مسعود شاه مشرق و مغرب که هر زمان

بر تاج او سپهر سعادت کند نثار

عالی ز یمن طالع او فرق مشتری

روشن ز نور طلعت او چشم روزگار

دستش هزار بحر گشاید به گاه جود

رویش هزار مهر نماید به روز بار

اقبال او بر آب روان بر کشد بنان

انصاف او بر آتش سوزان کند نگار

تا دست او چو ابر ببارید بر جهان

در باغ ملک شاخ جلالت گرفت بار

ای کرده اختیار ز شاهان تو را خدای

هرگز ندید چشم جهان چون تو اختیار

با عدل تو ز سنگ بروید همی سمن

با سهم تو ز بحر برآید همی غبار

در رزم فتح یابی و در بزم گنج بخش

در خشم عفو خویی و در کینه بردبار

شاهی زمین گشایی و بر اوج آسمان

دارد زمین ز پایه تخت تو افتخار

تو آفتاب ملکی و از روی ورای تو

چون روزهای روشن گشته شبان تار

تا بوته آسمان نشد و آتش آفتاب

نگرفت عقل گوهر ملک تو را عیار

ای شاه شاه ملک شکاری تو در جهان

میدان ملک بیش نبیند چو تو سوار

بی شک عنان ملک بدینسان کند به دست

آن را که ملک باشد پرورده بر کنار

ای خسروی که باشد بر صحن صید تو

پیل دمانت باره و شیر ژیان شکار

گردون ز وقت آدم تا وقت ملک تو

بود از برای ملک تو را اندر انتظار

صاحبقران تویی و بلی طایع قران

این حکم بود و کرد ملک را بدین مدار

ای در جهان دولت شایسته پادشاه

وی از ملوک گیتی بایسته یادگار

تا شیرزاد شیر دل شیر زور تو

لشکر به غز و هند فرو راند شیروار

بازوی دولت تو چو بگشاد دست فتح

فرمود تیغ را به گه کارزار کار

رایت کشید بر مه ودر گرد رایتش

گردان کارزار چو شیران مرغزار

هر سو مصاف کرده زره پوش صد رفیق

یکسر عنان گشاده عنان دار سی هزار

از لشکرش هنوز نجنبیده یک نفر

کز هول او نهیب برآمد ز گنگبار

چون رستم از غلاف برآورد گاوسار

چون حیدر از نیام برآهیخت ذوالفقار

در بوم هند زلزله افکند هر سویی

کز هیبت و نهیبش بشکافت کوهسار

گه زینهار خورد و گهی زینهار داد

آن تیغ زینهار ده زینهار خوار

در کارزار هیچ نیاسود یک زمان

تا کرد کارزارش بر کفر کارزار

ننهاد روز و شب ز کف آن بی قرار تیغ

تا کار دین نداد به هندوستان قرار

رایان هند را ز اجل داد شربتی

کز مغزشان نخواهد بیرون شدن خمار

برزد به بت پرستان مردان دیو دست

بستد ز نامداران پیلان نامدار

بر کافران ز لشکر گیتی حصار کرد

تا چون حصار بستد پیلی ز هر حصار

پیلان که او گرفت چه پیلان که کوه کوه

پویان چو باد باد و زمین کرده غارغار

گویی ز روی هاشان تابد همی ظفر

گویی ز یشکهاشان بارد همی دمار

هست این همه که گفتم تا رفت و بازگشت

بود از فراق خدمت تو بادلی فگار

ناسود مغز عاقل او تا به مغز او

ناورد بوی حضرت تو باد مشکبار

تا خاک بارگاه نبوسید پیش تو

بر کام دل نگشت بهر نوع کامگار

دلشاد و شاد خوار شد از تو که تا ابد

با دید هر دو خسرو دلشاد و شاد خوار

وین پر هنر عزیزان شاهان نامور

در سایه سعادت و در حفظ کردگار

تا تیغ را ز ملک توان یافت کارگر

تا ملک را ز تیغ توان یافت استوار

چون باد باد تیغ تو بر ملک زورمند

چون کوه باد ملک تو از تیغ نامدار

رایان تو را مسخر و شاهان تو را مطیع

گردون تو را مساعد و اقبال دستیار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

بادی مسعود شاه دولت یار

تا ابد کامگار و برخوردار

شهریاری که چرخ بر نامش

گاه دولت کند سعود نثار

کرد عزم غزا و عزمش را

ظفر و فتح بر یمین و یسار

گشته بر مرکب فلک جولان

همچو خورشید نوربخش سوار

از بر آفتاب طلعت او

باز شد چتر آسمان کردار

شده خاک زمین به بوی عبیر

گشته فصل خزان به طبع بهار

تازیان باد گشته زیر عنان

بختیان ابر گشته زیر مهار

دست دولت همی کشد لشکر

چشم نصرت همی برد هنجار

در همه بوم هند هیبت شاه

لرزه افکنده بر جبال و قفار

نیست بر جای مانده یک مردم

نیست بر پای مانده یک دیوار

منهزم گشته هر چه بود سپاه

منهدم گشته بوته پیکار

وان تف تابدار در کوشش

نصرت و فتح را گرفته عیار

در پس این به چند روز کنند

تیغ او کوه و دشت را گلزار

پشت شاهان شود خمیده چو شاخ

دل رایان شود کفیده چو نار

باز در حمله گرز مسعودی

بر کشد سر به زخم همچون مار

بر شود گرد تیره از هر کوه

در شود خون تازه از هر غار

بدرد کفر پیرهن در بر

بگسلد شرک از میان زناز

باز پنهان کند به گرد و به خون

کافری در همه بلاد و دیار

سطوت آن عقاب عمر شکر

ضربت آن نهنگ جان اوبار

شود از تیغ ابر پیکر او

تربت گنگبار دریا بار

مرکبش را چه آب گیر و چه بحر

خنجرش را چه یک تن و چه هزار

ای به روی آفتاب ملک افروز

وی برای آسمان ملک نگار

کرد از همت تو گردون فخر

همت تو کند ز گردون عار

عزم تو در جهان ستاره مسیر

رای تو بر زمین سپهر آثار

رتبت تو که مرکز ملک است

برتر آمد ز گنبد دوار

در بزرگی تو سپهر محیط

کمتر آمد ز نقطه پرگار

صورتی کرد چرخ کلک تو را

تیر گفتار و مشتری دیدار

ساز او از قضا جهان ایمن

امر او در جهان قضا رفتار

عدل را ملک تو پناه و ملاذ

ملک را عدل تو شعار و دثار

عدل معشوق ملک تست به مهر

ملک عدل تو را گرفته کنار

طبع پهن تو بحر گوهر موج

دست راد تو ابر لؤلؤ بار

خورد زنهار جود تو بر گنج

داد رای تو خلق را زنهار

هست ممکن که آب و آتش را

ببرد لطف و عنف تو از کار

هر دو بی ره شوند و نبود نیز

بچه این و آن حباب و شرار

ترس جود تو در کف ضراب

حرص تاج تو در دل کهسار

لعل کردست گونه یاقوت

زرد کردست گونه دینار

گر بجنبد سموم هیبت تو

برنیاید ز آب بحر بخار

ور ببارد سحاب بخشش تو

برنخیزد ز خاک دشت غبار

عدل تو کرد حمله هیبت

تا تن ظلم را نماند قرار

داد تیغ تو شربت ضربت

تا تن فتنه را گرفت عیار

کوه را چون همی نگاه کنم

نیست با بخشش تو دستگزار

چرخ را چون همی نگاه کنم

نبود با محل تو مقدار

بخشش تو ولی دولت را

گنج ها داده بی قیاس و شمار

کوشش تو عدوی ملت را

در دل و دیده کوفته مسمار

هر که راندش ز پیش هیبت تو

ندهدش نزد خویش دولت بار

هر کرا دولت تو کرد عزیز

روزگارش نکرد یارد خوار

تا به باغ جلالتت بشکفت

مملکت را شکوفه ها هموار

عدل چون گل همی بخندد خوش

ظلم چون ابر می بگرید زار

هیچ بیمار و یک شکسته نماند

در جهان ای شه از صغار و کبار

به جز ار آنکه دلبران را هست

زلف و چشم شکسته و بیمار

همه کردارهای نیک تو دید

در جهان هر که بود بدکردار

رسم و کردارهای نیک آورد

شد ز کردارهای بد بیزار

در زمین از هراس و بأس تو بیش

نخورد شیر بره را زنهار

ساخته هر دو با همند چنانک

بره و شیر چرخ آینه وار

تو خداوندی و به جان کردند

همه شاهان به بندگیت اقرار

مرغزار تو گشت روی زمین

مر یکی شاه را در او مگذار

شه شکاری تو چون نماند شه

به ضرورت شوی تو شیر شکار

پیش دارنده زمان و زمین

همه شب برگرفته اند ابرار

از برای دعای دولت تو

دستها همچو پنجه های چنار

اندرین غزو و در چنین صد غزو

کردگار جهانت باشد یار

حاصل آید ز کردگار جهان

کامهای تو اندک و بسیار

شاخ هایی دمد ز همت تو

که همه فتح و نصرت آرد بار

تا بود خاک را به ذات سکون

تا بود چرخ را به طبع مدار

به ظفر شاه بند و شهرگشای

به هنر ملک ران و گیتی دار

شب و روز تو باد خرم و خوش

تا بود روز روشن و شب تار

هر موافق که باشدت بر صدر

هر مخالف که باشدت بردار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

جهان دارا به کام جهان دار

جهان جز بر سریر ملک مگذار

چو نام تست بخت تو همیشه

که هستش جفت سعد چرخ دوار

خداوندا زبان بنده تو

به شکر تو چو ابری شد شکربار

نگه کن تا عروسان ثنا را

چگونه تیز خواهد کرد بازار

ز خوبی بوستان مدحت تو

همه قصر تو خواهد کرد فرخار

هزار آوای بزمت بود خواهد

که خواهد کرد بزمت را چو گلزار

به جان خواهد ستودت زانکه جانش

تو دادی از پس یزدان دادار

به جان درمانده بود و کرده بر وی

زمانه روز روشن را شب تار

تن او ز انده و تیمار بی جان

چو مار گرزه اندر آهنین غار

به یک فرمان که فرمانت روان باد

رهانیدش از آن اندوه و تیمار

همی گردد همی در حضرت امروز

عزیز و سرفراز و نام بردار

همش هر جشن جاه و خلقت شاه

همش هر روز عز خدمت بار

همش توقیع سیم و غله بوده

بیاسوده دلش زاندوه پیکار

نه زن گوید که بر تن نیست جامه

نه گوید بچه بر سر نیست دستار

دعای شاه چون تسبیح گویند

عیال بی حد و اطفال بسیار

کنون این وام ها ماند و نماند

چو بر نقدی روانش کرد ادرار

که بگذارد بچاره یک یک این وام

برون آرد ز پایش یک یک این خار

بیاراید کنون دارالکتب را

به توفیق خدای فرد جبار

ز هر دارالکتب کاندر جهانست

چنان سازد که بیش آید به مقدار

به شادی برجهد هر بامدادی

بروبد خاک هر حجره به رخسار

به جان آن را عمارت پیش گیرد

که چون بنده نباشد هیچ معمار

دهد هر علم را نظمی که هر کس

بود از علم نوعی را خریدار

کند مشحون همه طاق و رف آن

به تفسیر و به اخبار و به اشعار

گر این گفتار او باور نیاید

تو را ظاهر شود زین پس به کردار

چه مردست آنکه همچون هم نباشد

مر او را در جهان گفتار و کردار

قوی دل گردد آنکه کاندرین باب

بود توقیع سلطان جهاندار

همیشه تا ز دور چرخ گردان

به گیتی شاهی و شادی بود یار

ز شاهی شاد بادی زانکه امروز

تویی شاهی و شادی را سزاوار

تو بر تخت جلالت شاد و شاهان

میان بسته به پیشت بنده کردار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

ای غزا کار حیدر صفدر

وی سخا پیشه حاتم سرور

قطب ملت زریر شیبانی

مفخر آل و زینت گوهر

چون تو نا کرده گردش ایام

چون تا ناورده گردش اختر

به غزا رفته با هزار نشاط

آمده باز با هزار ظفر

به توکل ز دل بدر کرده

نظر زهره و اتصال قمر

بوستانیت گشته لشکرگاه

مرغزاریت بوده راهگذر

اندرین ره هزار بتکده بیش

کرده ویران به جنبش لشکر

واندران غزو صد حصار افزون

به پی پیل کرده زیر و زبر

تو کشیده سپه به نار آیین

ماکوه از تو در گریز و حذر

وز شکوه تو روشنایی روز

تیره گشته بر اهل کالنجر

لب کفر از نهیب نهب تو خشک

چشم شرک از هراس بأس تو تر

خلق را ساخته معسکر تو

صورتی شد ز عرصه محشر

یک رمه کو دید هرگز کس

که روان شد به روی صحرا بر

هر یکی در میانه دو ستون

اژدهایی فرو فکنده ز سر

گرد رفتارشان به کوه و به دشت

بانگ آیینه شان به بحر و به بر

گر ندیدی که من همی گویم

پیش لشکرگه تو گو بنگر

تا ببیند گزیده پنجه پیل

همه هامون نورد و دریا در

همه عفریت شخص و صاعقه فعل

همه خارا سرین و سندان بر

وآنکه شاهست بر همه پیلان

ای عجب هیکلی است بس منکر

بی ستونیست با چهار ستون

گه برآرد گه دویدن پر

که تکش کرده ساده را کهسار

که پیش کرده کوه را کردر

چون بگردد برادر نکباست

چون تک آورد خواهر صرصر

زو ببیند اگر بنهراسد

چون بر او افکنند ژرف نظر

صورت چرخ و صورت مریخ

صولت باد و نعره تندر

گذر یشکهاش بر پولاد

همچو بر چوب سست زخم تبر

اثر پایهاش بر خارا

همچو بر خاک نرم شکل سپر

عدت ملک پادشاه اینست

حشواتست هر چه هست دگر

سنگ دارد ز بهر خرجش سیم

خاک دارد ز بهر جودش زر

بحر هدیه همی کند لؤلؤ

کوه تحفه همی دهد گوهر

از پی بزم او به ترکستان

بچگان پرورد همی مادر

وز پی رزم او به هندستان

کان همی زاید آهن خنجر

می دوانند رومیان خفتان

می رسانند روسیان مغفر

مرکب از بادیه همی آرند

ادهم و ابرش اشهب و اشقر

کسوت و فرش را پسنده بود

روم و بغداد و بصره و ششتر

به همه وقت ها ازین اجناس

هر کس آرد بضاعتی در خور

که تواند که زنده پیل آرد

تو توانی تو ای یل صفدر

چون تو باید سپاه سالاری

کاین چنین آمد از غزات و سفر

آفرین باید آفرین بر تو

هر زمانی ز ایزد داور

شادزی شادزی خداوندا

کز بزرگی و جاه چون تو پسر

تربت بو حلیم شیبانی

روضه ای شد ز خلد یا کوثر

ملکانه است هدیه تو بر او

راه حضرت به فرخی بسپر

تو مر این هدیه را تباه مکن

از دگر جنس هیچ هدیه مبر

تا ببینی که شهریار جهان

چون فزاید تو را محل و خطر

جای تو در گذارد از اقران

جاه تو برفرازد از محور

تا بیفزاید از زمین آهن

تا بیفروزد از هوا آذر

دولتت باد همدل و هم پشت

نصرتت باد همره و همبر

طلعت دانش تو چون خورشید

قامت رامش تو چون عرعر

کردگارت به فضل یاری ده

روزگارت به طوع فرمانبر

بر تو فرخنده و همایون باد

عمل و شغل و جاه و جای پدر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4520205
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث