به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چون ببستم کمر به عزم سفر

آگهی یافت سرو سیمین بر

رنجه و تافته به رسم وداع

اندر آمد چو سرو و ماه از در

گه به فندق همی شخود سمن

گه به لؤلؤ همی گزید شکر

مر مرا گفت ای عزیز رفیق

همه با رنج و محنتی تو مگر

از تو بازیچه ای عجب کرده ست

گردش این سپهر بازیگر

گاه سنگت کند همی بر کوه

گاه بادت کند به صحرا بر

گاه با دیو داردت هم رخت

گاه با شیر داردت همبر

گاه در حبس ها بداری پای

گاه در دشت ها برآری پر

گه یکایک به طبع بربندی

از پی رزم همچو نیزه کمر

گه بجوشد بر تو در جوشن

گه بتفسد سر تو در مغفر

ای عجب لااله الاالله

بخت باشد از این مخالف تر

گیرم از من به عجز بشکیبی

یا ندارد بر تو عشق خطر

خدمت مجلس جمال الملک

چون توانی گذاشت نیک نگر

مفخر و زینت زمانه رشید

که نیارد چنو زمانه دگر

آنکه او را خدای عزوجل

داد علم علی و عدل عمر

آنکه آثار همتش بسته ست

گردن دین و ملک را زیور

آنکه با خلق او ندارد بوی

نافه مشک و بیضه عنبر

خرم از جود او بهار عطا

روشن از عدل او جهان هنر

رای او را سها بود خورشید

خشم او را شرر بود آذر

بر ندارد سخای کفش را

بحر پر در و کان پر گوهر

بر نتابد نهیب بأسش را

مرکز خاک و چنبر محور

مهر او کرد شکر از حنظل

کین او ساخت حنظل از شکر

دهر با عزم او ندارد زور

مهر با رای او ندارد فر

قدر او چرخ گشت و چرخ زمین

طبع او بحر گشت و بحر شمر

به کمالش همی ببالد ملک

تاب جودش همی بکاهد زر

جان او پیش جان خلق جهان

گشته از تیر روزگار سپر

عدل شافی او به هر بقعه

رای کافی او به هر کشور

هیبت او چو شیر وقت نخیز

بسته بر نائبات راه گذر

ظلم را همچو باز دوخته چشم

فته را همچو مار کوفته سر

ای جهان را به مکرمت ضامن

وی خرد را به راستی داور

باز گردون گوژپشت سپرد

دل و جانم به انده بی مر

از قضا پیش من نهاد رهی

که در او وهم کور گردد و کر

آب حوضش به طعم چون ز قوم

برگ شاخش به شکل چون نشتر

من درین ره نهاده تن به قضا

وز توکل سپرده دل به قدر

به سم باره باز خواهم کرد

هر زمانی صحیفه های عبر

همه شب بر ستاره خواهم بست

به طلوع و غروب وهم و نظر

راست مانند ابر و باد مرا

رفت باید همی به بحر و به بر

از فراق هوای مجلس تو

با لب خشک و با دو دیده تر

رویم از گریه همچو روی زریر

دلم از سوز چون دل مجمر

ژاله گشته سرشک من ز عنا

لاله گشته دو چشم من ز سهر

از پی نور در شبان سیاه

آرزومند طلعت تو بصر

مدح های تو حرز جان و تنم

در بیابان و بیشه و کردر

ساخت خواهم ز نام تو تیغی

از پی جنگ شیر شرزه نر

راند خواهم ز گفته هات مثل

گفت خواهم ز کردهات سمر

تا ببینمت آفتاب نهاد

اندر آن صدر آسمان پیکر

بود خواهم ز هجر تو همه روز

بی قرار و نوان چو نیلوفر

دیده بی تو نخواهدم نعمت

دست بی تو نگیردم ساغر

بر من از فرقتت حرام بود

ناله نای و نغمه مزمر

دوری بزم تو بخواهد بر

زآتش طبع من فروغ و شرر

زنگ خواهد زد از جدایی تو

خاطر آبدار چون خنجر

عز من بی تو بود خواهد ذل

نفع من بی تو گشت خواهد ضر

بی توام شادیی نخواهد بود

ای شگفتی که داردم باور

تا همی باشدم به مدح و به شکر

طبع و خاطر قوی و کاریگر

مدح های تو بارم از خامه

شکرهای تو خوانم از دفتر

گر بدانجا کشد زمانه مرا

که برو سودمند نیست حذر

والله ار در جهان چو من یابی

هیچ مداح و بنده و چاکر

تا بتابد ز آسمان پروین

تا بروید به بوستان عرعر

به جلالت عنان دولت گیر

به سعادت بساط فخر سپر

دورها جشن های دولت بین

قرن ها سالهای عمر شمر

بر تن تو ز خرمی کسوت

بر سر تو ز فرخی افسر

گشته گردون به حلم تو گردان

داده گردن به امر تو اختر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

گمان بری که وفا داردت سپهر مگر

تو این گمان مبر اندر وقاحتش بنگر

نهد چو چشمه خورشید بچه ای در خاک

چو نوعروسان بندد ز اختران زیور

نه شرمش آید ویحک همی ز کف خضیب

نه باک دارد از اکلیل بر نهاده به سر

فغان ز آفت آن روشنان تاری فعل

همه مخالف یکدیگر از مزاج و صور

سروی این بره سالخورده بر گردون

به زخم تیزتر از حد رمح و تیغ و تبر

کدام قصر برآورده سر ز گاو فلک

که آن نه باز شد تا نکرد زیر و زبر

دو پیکریست برین اژدهای پیکرخوار

عزیز و خوار نخواهد گذاشت یک پیکر

مجوی خیره ز خرچنگ کژرو کژ چنگ

مسیر راست گزین و مریز خون جگر

چه باشی ایمن ازین خفته در نخیز که هست

ستنبه شیری نعمت شکار عمر شکر

ز خوشه ای که برین مرغزار گردونست

چنانکه خواست به کوشش که هرگز بر

ترازوییست که آن را قضا همی سنجد

سبک به پله خیر و گران به پله شر

بهش که بر سر تو کژدمی است زود گزای

که گشت نیشش چون به زندگانی بر

از این کمان کشیده چرا نداری باک

که تیر ناوکش آسان کند ز کوه گذر

بزیست ماده درین بیشه دوازده بخش

که هست خرده بسی جان شیر شرزه نر

بسا که تشنه ازین دلو خشک دولابی

چو آب خواست به زهر آب گشت کامش تر

ز ماهیی که درین آبگون بی آبست

بترس و او را خونی یکی نهنگ شمر

چو شوخ جانورانیم راست پنداری

ندیده ایم حوادث نخوانده ایم عبر

چمیده ایمن بعضی به صیدگاه بلا

نشسته بهری ساکن به زخم جای خطر

بهایمیم وخوشیم نی این و نه آن

که در بهایم حزم است و درو حوش حذر

فساد چرخ نبینیم و نشنویم همی

که چشم ها همه کورست و گوشها همه کر

بسا کسا که مه و مهر باشدش بالین

به عاقبت ز گل و چوب گرددش بستر

چه فایده ز زره با گشاد شست قضا

چه منفعت ز سپر بانفاذ زخم قدر

اگر ز آهن و فولاد تفته حصن کنی

چو حال آید دست اجل بکوبد در

به روشنی و به خوشی عیش غره مشو

که ظلمت از پس نورست و زهر زیر شکر

دری که بر تو گشاید در هوا مگشای

رهی که با تو نماید ره هوس مسپر

دم تو ناگه خواهد گسست سخت مدم

بر تو دشمن خواهد درود رنج مبر

سپهر گشت دایه گریز ازین دایه

زمانه بودت مادر شکوه ازین مادر

به راهت اندر چاهست سر نهاده متاز

به جامت اندر زهرست ناچشیده مخور

عیار چرخ بگیر و نهاد دهر ببین

بساط حرص به پیچ و لباس آز بدر

گمان یقین شد طبع تو را میار مثل

خبر عیان شد چشم تو را مگوی سمر

اگر ز عبرت خواهی که صورتی بینی

به مرگ خاصه سلطان روزگار نگر

عماد دولت ابوالقاسم آنکه حشمت او

نهاد خواست جهان را همی نهاد دگر

برآمدش گه کین گرد تیره از دریا

بخاستش گه مهر آب روشن از آذر

به طوع هر که به خدمت نکرد چنبر پشت

به کره گردن او را کشید در چنبر

نه لفظ همت او برده بود نام سپاس

نه چشم نعمت او دیده بود روی بطر

بزرگوارا بر هر کس از مصیبت تو

همان رسید کز الماس تیز بر گوهر

بجست هوش دل از درد این عظیم عنا

بخست گوش سر از رنج این مهیب خبر

ز غم وفات تو در مغزها زد آتش موج

همی بخیزد در دیده ها ز آب شرر

ز صولت تو نرستی هژبر آهن چنگ

ز هیبت تو نجستی عقاب آتش پر

فلک دعای تو را همچو حرز داشت عزیز

جهان ثنای تو را همچو ورد خواند از بر

چو نیست لفظ تو رنجست گوش را ز سماع

چو نیست روی تو در دست هوش را ز بصر

دریغ روی تو از فرو نور چون خورشید

دریغ قدر تو در برزو زیب چون عرعر

اجل براند سحر بر تو شام حور به غدر

چنانکه نیز نپیوست شام تو به سحر

نبود سودی جان تو را ز حمله مرگ

ز بیکرانه سلاح و ز بی عدد لشکر

اگر نه تیر قضا بی حجاب سفتی جان

هزار جان گرامی فزون شدیت سپر

چو میل تو به سفر بود هم ز راه تو را

بزرگ همت تو داشت بر بزرگ سفر

تو آن بلند محل بودی و بزرگ عطا

که چرخ با تو زمین بود و بحر با تو شمر

صفات جاه تو را هندسی نکردی حد

خصال خوب تو را فلسفی نکردی مر

نه باک داشت همی خنجر تو از الماس

ببرد گوی همی باره تو از صرصر

نبود حزم تو ناگشته همنشین صواب

نخاست عزم تو نابوده همعنان ظفر

پس از وفات تو بازار نوحه گر دارد

چو در حیات تو بازار داشت خنیاگر

سزد که هست ز تو ماتمی به هر خانه

که بود فضله انعام تو به هر کشور

به مجلس تو بریده نشد صله ز صله

به درگه تو گسسته نشد نفر به نفر

شریف صدر تو بودی ملاذ هر مفلس

رفیع رأی تو گشتی پناه هر مضطر

هنرنمای نبیند به از تو خواسته باش

سخن فروش نیابد به از تو مدحت خر

همه هنر بگذارد کنون هنرپیشه

همه ثنا بنوردد کنون ثناگستر

نه بیش یازد نیکو سخن به نظم و به نثر

نه بیش تازد صاحب غرض به بحر و به بر

نماند رزمی کان را سیه نشد شوکت

نماند بزمی کان را نگون نشد ساغر

روا بود که پس از روز تو نتابد مهر

سزا بود که پس از جود تو نروید زر

پس از وفات تو از کاشکی چه خیزدمان

که در حیات تو سودی نبودمان ز مگر

عجب نباشد اگر صبر ما هزیمت شد

که آب دیده به پیکار او کشید حشر

نه آگهی که عزیزان تو به ماتم تو

به چشم و سینه همه لاله اند و نیلوفر

سیاه روزان چون بر تو ریختند سرشک

عجب نریخت سپهر و سیه نشد اختر

کدام تن که ازو این فزع نبرد قرار

کدام دل که در او این جزع نکرد اثر

به جایگاهی بودی ز کبریا و علو

که پایگاه ندیدست وهم از آن برتر

نبود قطع تو در دانش فلک پیمای

نگشت مرگ تو در خاطر ستاره شمر

به نعمت تو که این بس عظیم سوگندست

که این خبر چو شنیدم نداشتم باور

که دیده بود که کوهی برآید از بنیاد

که گفته بود که چرخی در افتد از محور

چو شب سیاه شود نور روز در تابش

چو خاک خشک شود آب بحر بی معبر

برو که روضه اقبال گشت پژمرده

برو که آتش امید گشت خاکستر

مباد چرخ که با چون تویی کند پیکار

مباد دهر که بر چون تویی کشد خنجر

تو را کمال و هنر هیچگونه سود نداشت

که خاک و آب سیه بر سر کمال و هنر

بزرگی تو بماند و تو رفتی و عجبست

که کس عرض را قایم ندید بی جوهر

بنای سنت پیغمبر از تو بود آباد

بود شفیع تو پیش خدای پیغمبر

همه جهان را سیراب داشتی به عطا

به روز محشر سیراب گردی از کوثر

نبود چون تو نشگفت از آنکه چون تو نبود

که پرورنده تو بود شاه دین پرور

ظهیر دولت و دین بوالمظفر ابراهیم

که دین و دولت ازو یافتند زینت و فر

به عدل شاهیش آراسته ست هر بقعه

به نام فرخش افروخته ست هر منبر

فلک نیارد هرگز چنو فلک همت

جهان نبیند هرگز چنو جهان داور

سپهر داد بدو ملک تا به جاویدان

خدای ملک بدو وقف کرد تا محشر

فدای جاهش جاه همه جهان یکدست

نثار جانش جان همه جهان یکسر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

آلت رامش بخواه گوهر شادی بیار

رعد مثال این بزن ابر نهاد آن ببار

خلق همی بنگری روز و شب اندر نشاط

جز طرب اندر جهان نیز ندارند کار

خاک نبینی به ره خرده نقره بساط

ابر نبینی ازو ریزه کافوربار

شهر ز دیبای روی نغزتر از بوستان

راه ز خوبان شهر خوبتر از قندهار

روی چو دوزخ زمین گشت ز سبزه بهشت

فصل گرفته جهان شد به زمستان بهار

نز پی شادی همی هیچ دلی را ملال

نز پی مستی همی هیچ سری را خمار

تابد چون مه همی روی بت خوش سخن

خندد چون گل همی جام می خوشگوار

دانی امسال چیست جهان به سورست شاد

که ساخته سازش همی گردون پیرار و پار

عمده پاینده ملک خاصه خسرو رشید

آمد باز از عراق شاد دل و شاد خوار

جاه و بزرگی عدیل عز و سعادت ندیم

دولت و تایید جفت نصرت و اقبال یار

فتح و ظفر همرکاب فخر و شرف هم عنان

یمن رفیق یمین یسر قرین یسار

داشته در زیر ران سرسبکی خوش خرام

رهبر و هامون نورد که برو دریا گذار

چرخی و در زیر او تابان شکل هلال

کوهی و بر روی او رخشان زر عیار

کشتی شوریده بحر کوکب تاریک شب

قلعه روز نبرد آهوی وقت شکار

باد تکش کوفته بر تپش برق تیغ

رعد دمش خاسته در دل ابر غبار

خاصه سلطان بر او مهر صفت از بها

وان فلک آسای رخش چون فلک اندر مدار

ساعت ساعت بر او رأی ملک را نظر

منزل منزل برو سعد فلک را نثار

دیده ز چرخ کمال مهری بس نورمند

یافته از بحر ملک دری بس شاهوار

داد به شهزاده ای زاده شاهی چنو

در هنر مملکت دیده نبد روزگار

ز پشت آن شهریار که زیر دور سپهر

دیده دولت ندید روی چنو شهریار

آن پسر تاجدار تا که برافراخت تاج

هر دم بوسد زمین پیشش هر تاجدار

جود بدو چیره دست مجد بدو شاد کام

عقل بدو زورمند ملک بدو کامگار

ای به بر مهر تو مهر فروزان سها

وی به بر کین تو آتش سوزان شرار

با ادب و عقل تو چرخ نباشد قوی

با تلف جود تو کوه ندارد یسار

تا تو به فرخنده فال رفتی از پیش شاه

نداد حضرت فروغ نیافت دولت قرار

پنجه سبز چنار لرزان بود از دعا

دیده نرگس به باغ زرد شد از انتظار

گشتی مانند ابر بر سرکه های تند

رفتی مانند باد در دل شبهای تار

نه باکت آمد ز شیر نه ترس بودت ز تیغ

نه مانده گشتی ز کوه نه رنجه گشتی ز غار

بودت هر خار زار تازه تر از گلستان

گشتت هر سنگلاخ نرمتر از مرغزار

بوم خراسان بدید بر کف تو جام زر

شرم زد و می برست لاله از لاله زار

هر که همی مدح خواست داد بدان مدح زر

آمد و مدح تو گفت کرد بدان افتخار

لابد چونین بود کافی و بسیار فن

بی شک زینسان رسد محتشم نامدار

طبع چو دریا فراخ رای چو گردون بلند

عزم چو شمشیر تیز حزم چو کوه استوار

با ادب دلپسند با سخن جان فروز

با خرد بیکران با هنر بی شمار

با همه عالم جواد وز همه گیتی فزون

در همه میدان تمام بر همه دانش سوار

آنکه به صد ناز شاه بر کشدش پیش تخت

وانکه به صد فخر ملک پروردش برکنار

تا تو بیاراستی حضرت عالی به فر

گشت جهان پر بخور گشت زمین پر بخار

رود ز خوبان دهر جست بر رود زن

می ز بتان طراز خواست کف می گسار

روی زمین کوفتی نام نکو یافتی

اینت ستوده سفر اینت گزین اختیار

کاری کردی بزرگ تا که بماند جهان

ماند اندر جهان قصه آن یادگار

همسر شکر شده ست مدح تو بر هر زبان

همتک بادست و ابر نام تو در هر دیار

ای ز همه مفخرت عرض تو بسته حلی

وی ز همه مکرمت نفس تو کرده شعار

دانم پوشیده نیست بر دل بیدار تو

که من چه بینم همه در فزع این حصار

چو بوم خسبم ز بیم در شکم این مضیق

چو زاغ خیزم ز ترس بر سر این کوهسار

دو لبم از باد خشک دو رخم از اشک تر

گونه ام از درد زرد پیکرم از غم نزار

چو رعد هر شامگاه نالم از رنج سخت

چون ابر هر بامداد گریم از درد زار

بگرددم سر چو باد بخیزدم دم چو دود

بلرزدم دل چو برگ بپیچدم تن چو مار

شخص نوانم ز ضعف بر نسق چفته نال

چهره ز خون سرشک بر شبه کفته نار

کار ز سختی چو سنگ عیش به تلخی چو زهر

جای به تنگی چو کور روز به ظلمت چو قار

قامتم از بار رنج همچو کمان تو گوژ

سینه ز تیر بلا چون هدف تو فگار

داری جاه عریض مرتبت سرفراز

به نزد سلطان حق خسرو خسرو تبار

هست محلی تمام عالی چون آسمان

هست زبانی فصیح بران چون ذوالفقار

به حق داد آفرین به نعمت شاه زمین

که برکشی مر مرا زین غم و زین اضطرار

امید عالی تویی وفا کن امید من

زانکه امیدم به تست جمله پس از کردگار

تا بفروزد زمین چشمه گیتی فروز

تا بنگارد جهان چرخ زمانه نگار

دست به رادی گشای طبع به شادی زدای

روز به دولت شمر عمر به راحت گذار

بساط ایوان ملک به پای رتبت سپر

عنان فرمان شاه به دست اقبال دار

مهری چون مهر تاب چرخی چون چرخ گرد

سروی چون سرو بال ابری چون ابر بار

داده و انگیخته مجلس بزم تو را

جام بلورین فروغ مجمر زرین بخار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

ای جهان فضل و بحر رادی و کان هنر

روشنت روزست و صافی آب و با قوت گوهر

خواب کرده از تو امن و ملک در یک خوابگاه

آب خورده از تو دین و عدل در یک آبخور

رفعت از قدر تو باید چرخ از آن باشد رفیع

نسبت از حلم تو دارد کوه از آن دارد کمر

فتنه را از هیبت تو گم شود چون مار پای

حرص را از بخشش تو بر شود چون مور پر

شرک را ایمان تو چون کوه دارد مغز خشک

ظلم را انصاف تو چون ابر دارد دیده تر

بی مثال نافذ تو بر ندارد عدل گام

با شکوه سایس تو بر ندارد چرخ سر

دست حزم تو همی گیرد کمرگاه صواب

تیغ عزم تو همی درد جگرگاه خطر

ذکر مجدت در جهان محمدت سازد مسیر

نجم جودت بر سپهر مفخرت گیرد ممر

آفتاب رفعت تو بر کمال افکند نور

نوبهار دولت تو بر ثنا گسترد فر

وقت عفو تو درآید انگبین و می به جوی

روز خشم تو برآید آفتاب از باختر

نیست چون گفتار ملک آرای تو نفع سماع

نیست جز دیدار روز افزای تو نور بصر

چشم سر تو ببیند صورت هر نیک و بد

همچو چشم سر که اندر آئینه بیند صور

بوی گل در بوستان هم طبع اخلاق تو شد

ابر دامن کش نثار او را از آن آرد درر

دستبرد حشمت تو یک نمونه ست از قضا

کارکرد همت تو یک نموده ست از قدر

بر سپهر کامگاری هست قادر عزم تو

چیر دستی را عطارد تیزپایی را قمر

دهر هر حکمی که بیند از تو دارد پیش چشم

چرخ هر امری که یابد از تو گیرد پیش بر

دیده نرگس به رنگ روی بدخواه تو شد

از نهیب آن همی در روز باشد در سهر

چون توان کوشیدن افزون زین که می کوشد عدوت

در نبردت ساخته ست از جان و دل تیر و سپر

تا چو بر و بحر عقل و فضل تو گیتی گرفت

کثرت و بسطت ندارد آب و خاک و بحر و بر

گر تو ابر و آفتابی در جهان ویحک چرا

در عطا خالی نهادی بحر و کان از در و زر

مهر تو چشم امل را نور گرداند ظلام

کین تو کام بلا را زهر گرداند شکر

تا مزین شد به تو دیوان عرض شهریار

عرض کرد اقبال پیشت لشکر فتح و ظفر

از بداندیشان و بدخواهان نماند اندر جهان

یک تن پیکار جوی و یک سر پرخاشخر

کرد و گردانید بانگ خشم و قهر و کین تو

چشم هر بی رسم کور و گوش هر بی راه کر

سطوت بأس و نهیبت آب گردانید و خون

در سر طغیان دماغ و در تن عصیان جگر

کامگاری را دلیل وهم تو بنمود راه

نامداری را علو جاه تو بگشاد در

ای ز کفت زاد بحر جود را آب حیات

وی طبعت رسته باغ علم را شاخ هنر

بر سواران سخن میدان دعوی تنگ نیست

مرکب میدان همی باید که گیرد کر و فر

شاید ار باطل کنی گفتار هر بیداد جوی

چون تو اصحاب خرد را داوری و دادگر

روزها از گفت های من یقین گشتست گمان

سالها از کرده های من عیان گشتست خبر

تا همی روز آرد از شب کلک سحر آرای من

کار دشمن شد چو کار ساحران زیر و زبر

ضحکه را یارب مجال این سپهر سفله بین

سخره را ویحک مجال این سپهر دون نگر

نور تحفه کرد سوی مهر پرتابش سها

آب هدیه برد نزد بحر بی پایان شمر

ای شگفتی از برای چه همی خنجر کشید

آنکه می ز اندوه زد بر پشت پای خوب تبر

فتنه انگیزد همی آن کش نیارد یک بها

آتش افروزد همی آنکش بسوزد یک شرر

عاشقی افتاد در دل خرس را با آن لقا

رهبری کرد آرزو خفاش را با آن صور

گفتم آخر بی محابا من همی ترسم ز خصم

گر بترسد هرگز از روباه ماده شیر نر

تا همی خورشید و ابر روشن و تاریک را

از طبیعت باشد اندر عالم علوی اثر

بادت از خورشید و ابر تخت و جاه اندر جهان

روز دولت نورمند و شاخ نعمت بارور

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

روی ها را نگار کرده رسید

کار من زان نگار شد به نگار

آن نگاری که کافرش برخواند

بیش اسلام را نکرد انکار

کرد مرهم دل فگار مرا

چهره هایی به پنج گشته فگار

کاژ کرده برو بنفشه و گل

کار کرده برو به نقش و نگار

راست همچون زدوده رای تو بود

که زحملان خبر نداشت عیار

چون سخای تو بد صافی و پاک

که نیفتد به روز منت بار

همه دو روی و دوستند و عزیز

در دل و طبع مردمان هموار

هیچ دو روی را در این عالم

تیزتر زان ندیده ام بازار

تا درآمد چو آفتاب از در

شد ز روزن برون چون شب تیمار

هر درستی که بود ازو بشکست

لشکر دین بنازجان اوبار

زآن شکسته که بود زود ببست

هر شکسته که داشتم در کار

چون بسختم تمام و بشمردم

راست آمد به سختن و به شمار

چشم جود تو را و حال مرا

سخت اندک نمود و بس بسیار

گفتم ای ماه شکل بر پر سنگ

پدرت آفتاب چرخ گزار

راحتی دادیم سزاست که من

بی تو رنجو بودم و بیمار

از منت عذر خواست باید از آنک

گله دارم ز مادرت کهسار

راه بر من چنان ببست همی

که شدی روز روشنم شب تار

بخت من خفته مانده بود به گل

گر نکردیش همچو گل بیدار

عمده ملک و خاص شاه رشید

تحفه سعد گنبد دوار

آنکه باران ابر او کرده ست

فصل های جهان ز جود بهار

طبع او بحر گشت و بحر سراب

کف او ابر گشت و ابر غبار

از پس عز خدمتش همه ذل

وز پس فخر خدمتش همه خوار

کوکب خرم و رای او ثابت

اختر عزم و امر او سیار

همت او همی کند آسان

هر چه گردون همی کند دشوار

ای به طبع و به کف تو منسوب

در وقار و سخا جبال و بحار

روز تأیید تو نبیند شب

گل اقبال تو ندارد خار

سپر جاه تو مرا دریافت

زیر تیغ زمانه خونخوار

همچو آئینه طبع من بزدود

از پس آنکه بود پر زنگار

چون برستم ز حبس کج نروم

پیش فرمان تو قلم کردار

تو حقیقت چنان شمر که مرا

بر میانست چون قلم زنار

تا همی گردد و همی بارد

بر زمین آسمان و ابر بهار

چرخ مانند بر معادی گرد

ابر کردار بر موالی بار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

ای بقد برکشیده همچو سرو و کاشغر

ای رخ خوب تو همچون ماه و از وی خوبتر

این یکی ماه تمام آن ماه را مشکین عذار

و آن دگر سرو روان و آن سرو را زرین کمر

زلف تو چون مشک در مجمر به گاه سوختن

چشم تو چون نرگس اندر باغ در وقت سحر

آن یکی پرتاب و دارد مر مرا با پیچ و تاب

واندگر پر خواب و دارد مر مرا بی خواب و خور

دو رخت لاله ست توده بوینده مشک

دو لبت لعل است و در وی رسته سی و دو درر

قطره ای نوش است پنداری دهانت ای صنم

تارکی مویست پنداری میانت ای پسر

زان نیابی گر بخواهی از دل من جز نشان

زان نبینی گر بخواهی از تن من جز اثر

از وصال تو گشاید بر دلم درهای کام

وز صفات تو به بندد بر دلم راه فکر

این مرا شادان کند چون خدمت شاه جهان

و آن مرا حیران کند چون مدح شاه نامور

سیف دولت شاه محمود آنک سیف دولتش

همچو رای او ستوده دست و چو نامش مشتهر

آن بسان زهد سوی گنج رحمت ره نمای

وآن بسان عقل سوی علم و حکمت راهبر

زیر دست رای او شد رونق تابنده ملک

زیر پای قدر او شد تارک تابنده خور

این یکی اندر جهان خسروی کرده وطن

واندگر بر آسمان سروری کرده مقر

جاه و نامش در جهان گسترده و تابان شده

این یکی رخشنده خورشید آندگر تابان قمر

این همه گیتی گرفته چون ارادت بی گمان

وآن همه عالم رسیده همچو فکرت بی مگر

نیزه و تیرش به هنگام جدال بدسگال

این همه گردد قضا و وآن همه گردد قدر

این نیارامد مگر در جسم حاسد چون روان

وآن نیاساید مگر در چشم اعدا چون بصر

ماه شوال آمد ای شه سوی تو با عید جفت

هر دو گردند از سرور و از نشاطت بهره ور

این یکی آورد سوی تو نعیم و عز و ناز

و آن یکی آورد زی تو یمن و سعد کام و کر

مر خجسته باد عید و رفتن ماه صیام

باد ملکت بی زوال و باد تختت بی خطر

این یکی بادت به بخت و دولت عالی معین

و آن یکی بادت ز جور گنبد گردون سپر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

دوال رحلت چون بر زدم بر کوس سفر

جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر

چو حاجیان ز می از شب سیاه پوشیده

چو بندگان زمجره سپهر بسته کمر

به هست و نیست در آرد عنان من در مشت

چو دو فریشته ام از دو سو قضا و قدر

مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان

مجوی و جوی ز حرص و فتوح در دل و سر

مرا به چون شود و کاشکی و شاید بود

حذر نگاشته در پیش چشم یک دفتر

اگر چه خواند همی عقل مرمرا در گوش

قضا چو کارگر آمد چه فایده ز حذر

گه از نهیبم گم شد همی چو ماران پای

گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر

تن از درنگ هراس و دل از شتاب امید

به طؤ و سرعت کیوان همی نمود و قمر

چو خار و گل ز گل و خار روی و غمزه دوست

ز تف و نم لب من خشک بود و مژگان تر

وگرنه گیتی خشک از تف دلم بودی

ز اشگ چشمم بر خنگ زیورم زیور

بدان دم اندر راندم همی ز دیده سرشگ

دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر

به لون زر شده روی من از غبار نیاز

به رنگ می شده چشم من از خمار سهر

نه بوی مستی در مغز من مگر زان می

نه رنگ هستی در دست من مگر زان زر

رهی چو تیغ کشیده کشیده و تابان

اثر ز سم ستوران بر او به جای گهر

اگر چه تیغ بود آلت بریدن من

همی بریدم آن تیغ را به گام آور

وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ

ازو همی به درازی بریده گشت نظر

چو آفتاب نهان شد نهان شد از دیده

نیام او شب دیرنده تیره بود مگر

مخوف راهی کز سهم شور و فتنه او

کشید دست نیارست کوهسار و کور

که از جگر جگر من چون خون دل گشته

گهی ز خون دلم خون شده دل اخگر

گهی چو خاک پراکنده دل ز باد بلا

گهم چو پوست ترنجیده دل ز آتش حر

شهاب وار به دنبال دشمنان چو دیو

فرو بریدم صد کوه آسمان پیکر

گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین

گهی به دشت شدی هم عنان من صرصر

بسان نقطه موهوم دل ز هول بلا

چو جزء لایتجزا تن از نهیب خطر

ولیک از همه پتیاره ایمن از پی آنک

مدیح صاحب خواندم همی چو حرز زبر

عماد دولت منصور بن سعید که یافت

فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر

به باغ انس که رویش چو گل شکفته شود

ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر

به قوت نعم و پشت نعمت اویست

امید یافته بر لشگر نیاز ظفر

کجا سفینه عزمش بر آب حزم نشست

نشایدش مگر از مرکز زمین لنگر

شکوه جاهش گر دیده را شدی محسوس

سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر

ز ماده بودن خورشید را مفاخر تست

که طبع اوست معانی بکر را مادر

ز بهر آنکه به اصل از گیاست خامه او

باصل هم ز گیا یافتند زهر و شکر

به نعت موجز تیغش زمانه را ماند

که بر ولی همه نفع است و برعد و همه ضر

بزرگوار کریما چو طبع تو دریاست

شگفت نیست ز طبع تو گوهر و عنبر

مکارم تو اگر زنده ماند نیست شگفت

که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر

ندید یارد دشمن مصاف جستن تو

اگر چه سازد از روز و شب سپاه و حشر

نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار

سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر

به حل و عقد همی حکم و امر نافذ تو

رود چو ابر به بحر و رسد باد به بر

اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول

ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر

وگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی

به طبع راجع و مایل نیامدی اختر

بساختند چهار آخشیج دشمن از آن

که رأی تست به حق گشته در میان داور

به چرخ و بحر نیارم تو را صفت کردن

که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر

ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی

شعاع ذره ش چون نور دیده حس بصر

به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی

ز بهر جود کف تو چو قطره های درر

بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود

که هم ز گوهر دارند افسر گوهر

به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو

نکرد در دل من شادی خلاص اثر

ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم

نمی گشاید از مجلس تو بر من در

در آب و آذرم از چشم و دل به روز و به شب

نه هیچ جای مقام و نه هیچ جای مقر

ولیک مدح و ثنای تو را به خاطر و طبع

چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر

ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم

به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر

رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل

مگر به سر برم این عمر نازنین به مگر

ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب

که زود گردد آتش به طبع خاکستر

به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است

که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر

نمی توانم خواندنش به نام در یتیم

که عقل و فکرش امروزه مادرست و پدر

ز شرق و غرب ز رایت همی امان خواهد

که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر

همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمه مهر

گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر

زمانه باشد آبستنی به روز و به شب

سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر

به پای همت بر فرق آفتاب خرام

به چشم نعمت در روی روزگار نگر

شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش

لباس دولت پوش و بساط فخر سپر

ولیت سرو سهی باد سرکشیده به ابر

عدوت سرو مسطح که برنیارد سر

ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت

بریده باد چو ناخن عدوت را حنجر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

چو روشن شد از نور خور باختر

شد از چشم سایه زمین زاستر

بر آورد خورشید زرین حسام

فرو رفت مه همچو سیمین سپر

چو خورشید تابان و سرو روان

نگارین من کرد بر من گذر

به دست اندرون بی روان نوان

ز من در غم عشق نالنده تر

ز تیمار آن لعبت زهره فعل

ز هجران آن روی خورشید فر

بدو گفتم ای بهتر از جان و دل

چو بردی دل من کنون جان ببر

دلم همچو زهره است در احتراق

تنم همچو خورشید اندر سفر

چرا هر شبی ای دلارام یار

چرا هر زمان این نگارین پسر

به دشت دگر بینمت خوابگاه

ز حوضی دگر بینمت آبخور

تو را ای چو آهو به چشم و بتگ

سگانند در تک چو مرغی بپر

چرا با تو سازند کاهو و سگ

نسازند پیوسته با یکدگر

تو را شب به صحرا نمد پوششست

تو را روز بر که فلاخن کمر

چو خورشید رنجت نیاید ز سیر

چو نرگس زیانت نداری سهر

مهی تو که هرگز نترسی ز شب

گلی تو که تازه شوی از مطر

چو نیلوفر انس تو با جوی آب

چو لاله همی جای تو در خضر

بریده به حکمت سراپای تو

بسفته به نیرنگ پهلو و بر

به حیلت کنند از شکر نی جدا

تو مقرون کنی نی همی با شکر

نی ناتوان چون درنگ آورد

دل اندر نشاط و تن اندر بطر

چون در سفته وز آب زاده چو در

چو زر زرد و از خاک زاده چو زر

شد او کهربا رنگ چون گشت خشک

زمرد صفت بود تا بود تر

چو شخصیست در وی نفس چون روان

چو شاخیست زو شادمانی ثمر

بسی بوده همشیره با شاخ گل

بسی بوده همخوابه با شیر نر

چو شخص دلیران همه پر ز زخم

چو دست عروسان همه در صور

سرش گوش گشتست و چشمش دهان

سراید به چشم و نیوشد به سر

چو عاقل همی تا نگوید سخن

ازو هیچ پیدا نیاید هنر

چو بلبل شد او بر گل روی دوست

نوا می زند وقت شام و سحر

تو گویی که طوطیست اندر سخن

که از آب گردد همی گنگ و کر

چو قمری همی نالد و همچو او

ز گردنش طوقی به گردنش بر

زبان نیست او را و جان نی ولیک

ز دست تو گویاست چون جانور

دم تو مگر مدحت صاحب است

کز او گنگ گویا شد و با خطر

عمیدی که اخبار او همچو دین

رسیده است در هر بلاد و کور

ابونصر منصور کاندر جهان

شده نام او چون هنر مشتهر

ازو خلق او چون ز گردون نجوم

وزو لفظ او چون ز دریا درر

ز حرص عطا خواهد اندامهاش

که هر یک شود دست و پا شد گهر

چنان کز پی شکر او مادحش

زبان خواهد اندام ها سر به سر

بزرگا سزد گر کنی افتخار

که بی شک جهان را تویی مفتخر

تو را صدق بوبکر و علم علی

تو را فضل عثمان و عدل عمر

تویی در تن سرفرازان روان

تویی در سر کامکاری بصر

که کرد از حوادث سپر جاه تو

که تیر قضا شد بر او کارگر

بنامت که زد دست در شاخ خشک

که چون نخل مریم نیاورد بر

چو مدح تو را گفت نتوان تمام

هیم جای کردم سخن مختصر

همی چون سکندر بگشتم از آنک

بماند به هر شهر از من اثر

سکندر ندید آب حیوان و من

همی بینم اینک به جام تو در

گر از مجلس تو بیایم قبول

بسان سکندر شوم بی مگر

به تاریکی روزگار اندرون

به دست آیدم کان گوهر دگر

بزی تا بتابد همی مهر و ماه

بمان تا بماند همی بحر و بر

به چشم بقا روی اقبال بین

به پای طرب فرش دولت سپر

بپای و ببال و ببار و بتاب

چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور

مراد و نشاط و خزینه جهان

بیاب و ببین و بپاش و بخور

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر

چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر

او آفتاب و همچو مطر اشکش و مرا

در آفتاب نادره آمد همی مطر

گه روی تافت گاه ببوسید روی من

گه بر بکند و گاه گرفت او مرا به بر

گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن

گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر

گفتم که حاجتم به تو افزون کنون از آنک

حاجت فزون بود به مه ای ماه در سفر

نه نوگلی و شکر دانم که چاره نیست

از آفتاب و باران کس را به راه در

ترسم ز آفتاب فرو پژمری چو گل

بگدازی ای نگار ز باران تو چون شکر

و ایدر مقام کردن دانی که چاره نیست

چون داد روی سوی سفر نازش بشر

بدرود کردم او را وز وی جدا شدم

در پیش برگرفتم راهی پر از عبر

در بیشه ای فتادم کاندر زمین او

مالیده خون جانوران و بریده سر

نه ز انبهی تواند آمد به گوش بانگ

نه ز دیدگان تواند رفتن برون نظر

چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا

چون داستان وامق پرآفت و خطر

زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور

در وی چگونه یارد رستن همی شجر

شد بسته مرکبان را دم از برای آن

کامد به گوش ایشان آواز شیر نر

آمد برون ز بیشه یکی زرد و سرخ چشم

لاغر میان و اندک دنبال و پهن سر

رویش چراست زرد نترسیده او ز کس

چشمش چراست سرخ نبودش شبی سهر

می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود

مانند کوکب سپر از روی چون سپر

مانند آفتاب همی رفت و بر زمین

همچون مجره پیدا از پنجه هاش اثر

از سهم روی و بانگ نخیز و گریز او

هر زنده چشم و گوش همی داشت کور و کر

آنجا که قصد کرد بسان قضاش دید

وانچش مراد بود بیامدش چون قدر

آتش نهاد و خیره بود در میان آب

خورشید رنگ و تیره از او جان جانور

ماننده خور است همیشه به طبع گرم

آری شگفت می نبود گرم طبع خور

از بهر چیست تارک جوشان و ترش روی

چون یافته است دانم بر جانور ظفر

در سهم و جنگ داند رفتن همی چو تیر

وز بد چو تیغ کرد نداند همی حذر

هست او قوی دل و جگرآور ز بهر آنک

باشد طعام او همه ساله دل و جگر

گشت او دلیر و نامور از بهر آنکه او

بسیار برد جان دلیران نامور

خورشید رنگ و فعل شهابست بهر آنک

در مرغزار چون فلک او را بود ممر

گفتم که یارب او را بگمار و چیره کن

بر دشمنان صاحب کافی پر هنر

منصوربن سعید بن احمد که در جهان

چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر

گر طول و عرض همت او را داردی سپهر

خورشید کی رسیدی هرگز به باختر

ور آفتاب بودی چون مهر او به فعل

جز جانور نبودی در سنگ ها گهر

ای مدحتت به دانش چون طبع رهنمای

وی خدمتت به دولت چون بخت راهبر

جز خدمت تو خدمت کردن بود ریا

جز مدحت تو مدحت گفتن بود هدر

جودت به خاص و عام رسیده چو آفتاب

فضلت چو روزگار گرفته ست بحر و بر

چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد

بحری و از تو خیزد چون بحر نفع و ضر

با رتبت تو گردون بی قدر چون زمین

با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر

در جسم ها هوای بقای تو چون روان

در چشم ها جمال لقای تو چون بصر

من مدحت تو گفت ندانم همی تمام

مانند تو تویی و سخن گشت مختصر

معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست

او را همی بجویم در خاک همچو زر

از فضل خویش دایم رنجور مانده ام

شاخ درخت رنج بود دایم از ثمر

یک همت تو حاصل گرداندم همم

یک فکرت تو زایل گرداندم فکر

از آتش فراق دل آتشکده شده ست

وز آب این دو دیده کنارم همی شمر

از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست

همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر

چون مهرباد روز بقای تو بی ظلام

چون چرخ باد ساعت عمر تو بی عبر

ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات

عمر تو با سعادت و عیش تو با بطر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

نگارخانه چین است یا شکفته بهار

مه دو پنج و چهارست یا بت فرخار

ز هر چهار نو آئین تر و بدیع ترست

نگار من که زمانه چو او ندید نگار

چو آفتاب ز من تا جدا شدند به سر

شدست بر من روز فراق او شب تار

ز اشک دیده در آبم چو شاخ نیلوفر

کبود گشته و لرزان و زرد و کوژ و نزار

نشسته بودم دوش از فراقش اندهگین

به طبع گوهر سنج و به دیده گوهربار

چو زلفکانش کرده ز زخم کف سینه

چو عارضینش کرده ز خون دیده کنار

درآمد از در حجره به صد هزار کشی

فرو نشست به پیشم چو صد هزار نگار

هزار گونه گلنار بر مه و پروین

هزار سلسله مشک بر گل و گلنار

ز روی کرده همه حجره بوستان ارم

به زلف کرده همه خانه کلبه عطار

هزار بوسه همی خواستم من از وی گفت

بده هزار ولیکن مده فزون ز هزار

در آن میان که همی بوسه دادمش بر لب

هزار بار غلط کردم از میانه شمار

گهی به شادی گفتم همی که باده بگیر

گهی به زاری گفتم همی بوسه بیار

چو باده بودی بر دست من برآوردی

نوای باربد و گنج گاو و سبز بهار

همی نواختی آن لعبت بدیع که هست

زبانش هشت ولیکن به لحن موسیقار

چو باده او را بودی بخواندمی پیشش

مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

خدایگان جهانگیر شاه گیتی دار

مطفزی ملکی خسروی خداوندی

که میر شهر گشای است و شاه شیر شکار

به مجلس اندر رویش بلند خورشیدست

به معرکه در تیرش ستاره سیار

ربود هیبت او از تن سپهر کژی

ببرد خنجر او سر زمانه خمار

زدوده تیغش تا بی قرار گشت به رزم

به دست فرخ او مملکت گرفت قرار

هر آنکه از سر برنده خنجرش بجهد

به هر کجا که رود ندهدش فلک زنهار

کسی که گرد ز درگاه فرخش ساید

نگشت یارد گردش زمانه غدار

به زیر پای نکوخواهش آتش آب شود

به دست دشمنش اندر ز گل بروید خار

جم و فریدون گر جشن ساختند رواست

چنین بود ره و آیین خسروان کبار

نهاد جشنی شاه جهان از آن برتر

که هست از ایشان برتر به خسروی صدبار

چو رسم پارسیان ناستوده دید همی

به رسم تازی جشنی نهاد خسرو وار

زهی به سیرت تو تازه گشته رسم عرب

به تو فروخته دین محمد مختار

کسی که منکر باشد خدای بیچون را

بود به اصل و به نسبت ز دوده کفار

چو دید طلعت نورانی بهشتی تو

کند به ساعت بر هستی خدای اقرار

برهمنی که به زنار بود نازش او

ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار

وگرنه هیبت آن تیغ اژدها پیکر

کند به ساعت زنار بر میانش مار

از آنچه پار تو کردی شها هزار یکی

نکرد رستم دستان زال در پیکار

هزار یک زان کامسال کرد خواهی باز

به تیغ تیز به هند اندرون نکردی پار

خبر شنیدیم از رستم و ز تو دیدیم

عیان و هرگز کی چون عیان بود اخبار

هزار سال بزی شاد تا به هر سالی

گشاده گردد بر دست تو هزار حصار

بتاب بر همه آفاق آفتاب صفت

بگرد گرد همه عالم آسمان کردار

به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوش

به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار

زمین چنانکه تو دانی به تیغ تیز بگیر

جهان چنان که تو خواهی به کام دل بگذار

خزینه های ملوک زمین همه بربخش

نهاده های شهان جهان همه بردار

ز چرخ یافته داد و ز بخت گشته به کام

ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4520212
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث