به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

آمد فرج ما ز ستم های ستمکار

چون بوالفرج رستم آمد سر احرار

زین پس نرود پیش به ما برستم کس

بر ما نشود هیچ ستمگر به ستم کار

آنکس که ستم کرد بر این شهر ستم دید

ایزد نپسندد ستم از هیچ ستمکار

زیباست بدین شغل عمید بن عمید آنک

کافیست به هر شغل و به هر فضل سزاوار

از بوالفرج آمد فرج ما ز ستم ها

بی بوالفرج الافرج ایزد دادار

بی بوالفرج الافرج اهل لهاوور

از نرخ گران علف و آفت آوار

پیدا نشد آسایش و آرایش این خلق

تا نصرت ما نامد از نصر پدیدار

او فخر عمیدان جهاندیده کافی

وافی به همه دانش و کافی به همه کار

آباد ولایت ز وی و شاد رعیت

بدخواه و بداندیش نگون بخت و نگونسار

در هند چنویی نه و در حضرت غزنین

در دانش و در کوشش و گفتار و به کردار

آن لؤلؤ خوشاب سخن ها و کفش بحر

در بحر عجب نه که بود لؤلؤ شهوار

دانش به دل اندر چو به بحر اندر گوهر

جودش به کف اندر چو به ابر اندر امطار

کلکش به بنان اندر چون موج به دریا

قارون شد و آسان بر او هر چه که دشوار

ای نام تو چون نام سخی حاتم طایی

گسترده به هر شهر در امثال و در اشعار

روزی ده خلقی نه خدایی تو ولیکن

روزی همه جز به کف خویش مپندار

این خلق رمارم چو رمه پیش تو اندر

تو بر سر ایشان بر سالار ملک وار

بسیار نشینند برین بالش و این صدر

زیشان تو فروزنده تری ای مه بسیار

آنی که فلک چون تو به صد قرن نیارد

دانا و سخندان و سخن سنج و هشیوار

هم داور خلقی به گه داوری خلق

هم داور دینی به گه خدمت دیندار

جبریل مگر هر چه کریمی و سخا بود

آورد به نزدیک تو از ایزد جبار

شاید که بنازند به تو اهل لهاوور

از فضل تو و فخر تو و قیمت و مقدار

ای مهتر شمشیرزنان با جگر شیر

در صدر عمیدی تو و در معرکه سالار

ای یک تنه اندر زین یک لشکر کاری

وی روز وغا پشت یکی لشکر جرار

ای دیده سنان تو بسی سینه و دیده

در عقد کمند تو سر شیر به مسمار

ای آصف فرزانه بارای مسدد

وی خاتم آزاده با کف درم بار

تو خانه اقبالی و روشن به تو اسلام

شغل تو مشهر به تو چون ملت مختار

ابرست کفت چونکه فرو بارد بر ما

ابری که سرشکش نبود جز همه دینار

دیوانت سپهریست پر از اختر لیکن

تو بدر و در و ثابت استاره و سیار

چون کعبه که خالیش نبینی ز مجاور

درگاه تو خالی نتوان دید ز زوار

از کف تو خالی نبود جود زمانی

وز مدح تو هم هیچ تهی دفتر و اشعار

فرخنده بهار خوش و ایام شریفست

روز طرب و روز نشاط می و میخوار

تا دهر گهی پیر و گهی تازه جوانست

پیری و جوانیش به آذر در و آذار

آراسته بادا به تو این شهر و ولایت

وز دشمن تو خلق مبینادا دیار

دین و دهش و داد درین شهر بگستر

مگذر ز جهان هیچ و جهان را خوش بگذار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:42 PM

 

چرا باشم از آز خسته جگر

که هستم توانگر بدین شاخ زر

که چون برگرفتمش بارد همی

ز منقار پر قار در و گهر

تن بی قرارش ز اندیشه خشک

زبان فصیحش به گفتار تر

چو کرست چون یافت معنی و لفظ

چو کورست چون دیده راه گذر

جز او ای عجب خلق دید و شنید

جهان بین کور و سخن یاب کر

چو حکم نبوت همه حکم او

موافق شده با قضا و قدر

تو گفتی که عیسی بن مریم است

که از کودکی شد به گفتن سمر

چو برداشتندش ز آب و ز گل

یکی مادری بود بس بی پدر

همه لفظ او امر و نهی و هنوز

خورد شیر و خسبد به گهواره در

چو صورت کند مر گل تیره را

رود گرد گیتی چو مرغی به پر

همیشه همه وهم خاطر بر او

ز وعد و وعیدست وز نفع و ضر

همه معنی مرده زنده کند

عجب قدرت و کامگاری نگر

شگفتی نگه کن که کلکش همی

چلیپا نماید به انگشت بر

چو عیسی به کشتنش دارند قصد

که هر ساعت او را ببرند سر

ولیکن چو بردار انگشت شد

فزون گرددش قدر و جاه و خطر

بر آن آسمان بزرگی شود

که ره نیست جان را ازین پیشتر

چون دین مسیح است کردار او

چرا مانوی ماند از وی اثر

که مرملتش را ز بس یادگار

پس از غیبتش نیست الاصور

ازین بسته روزی تو مسعود سعد

گشادنش را رنج خیره مبر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:42 PM

 

آن ترجمان غیب و نماینده هنر

آن کز گمان خلق مر او را بود خبر

آن زرد چهره که کند روی دوست سرخ

شخصی نه جانور برود همچو جانور

غواص پیشه ای که به دریا فرو شود

از قعر بحر تیره به آرد بسی درر

آن شمع برفروخته بر تخته چو سیم

گر دود شمع زیر بود روشنی ز بر

گوینده ای که هست سخنهاش و جانش نیست

پرنده ای که هست پریدنش و نیست پر

مرغان اگر به پای روند به پر پرند

او کار پای و پر بکند هر زمان به سر

او را دو شاخ نکنی پیوسته هر یکی

یک شاخ با قضا و دگر شاخ با قدر

یکی شاخ بر ولی و دگر شاخ بر عدو

زین بر ولی سعادت و آن بر عدو ضرر

زان یافت کلک مرتبت صد هزار تیغ

کو کرد بر بنان عمید اجل گذر

آزاده بوالفرج فرج ما ز هر غمی

نصر بن روستم به وغا رستم دگر

کز بوالفرج رسید جهان را زهر بدی

فتح و فراغت و فرح و نصرت و ظفر

رستم به کارزار یکی دیو خیره کشت

این اند سال کرد به مازندران گذر

پیکار نصر رستم با صد هزار دیو

هر روز تا شبست و ز هر شام تا سحر

آن دیو بد سپید و سیاهند این همه

هست این زمین هند ز مازندران بتر

نصرست نام خواجه فرامرز خوانمش

زیرا که رستم است فرامرز را پدر

آن سایه خدا و عمید خدایگان

کش از خدایگان ظفرست از خدای فر

او خود به مملکت ز عمیدان مملکت

پیداترست از آنکه از انجم بود قمر

آن مهتر خطیر نکو خاطر و ضمیر

هرگز نبوده خواسته را پیش او خطر

از گل سرشت کالبد ما همه خدای

او را ز جاه وجود سرشت و نکو سیر

خورده جهان بسی و نخورده چو او کسی

اندر فنون دانش و هر فضل بهره ور

در خدمت ملوک سپرده تن عزیز

استاده پیش شغل جهاندار چو سپر

ای مهتری که خلق تو خلق پیمبرست

برهان تست فضل و سخایت بود هنر

گر بودی از خدای جهان را پیمبری

بعد از نبی محمد بر خلق بحر و بر

این خلق را پیمبر دیگر تو میبدی

کت هست علم آن و سخن گشت مختصر

هر کوترا سوار به بیند معاینه

روح الامین شناسد و نشناسد از بشر

گویند کاین فریشته آنست کامدی

گه گه به میر مکه ز یزدان کامگر

ایدون بتابد از تو کمال و جمال تو

چونان که نور شمس بتابد ز باختر

ای باغ جود از تو سراسر فروخته

بر تو زمانه باد بقا را گشاده در

دریا اگر چه در یتیم اندرو بود

با کف تو حقیرترست از یکی شمر

آتش ز تف آتش خشمت نهان شدست

حصنی گرفته ز آهن و پولاد و از حجر

ای چشم جود را بصر و عقل را روان

گر عقل را روان بدی و جود را بصر

چونان که کان گوهر در کوه مضمرست

کوهیست در تو حلم و درو فضل تو گهر

نامی ز تو شدند سراسر تبار تو

گر چه به اصل و فضل بزرگند و نامور

آزادگی بگشت به گرد جهان بسی

آخر در اصل دولت تو گشت مستقر

زان پیش کز عدم به وجود آمدی خدای

موجود کرده بود هنر در تو سر به سر

بر زایران تویی به سخا کیس های سیم

بر شاعران تویی به عطا بدرهای زر

بر نظم و نثر و فضل تویی شاعر و سوار

خوش طبع و خوش نوایی و خوش لفظ چون شکر

شاعر نواز و شعرشناسی و شعر خواه

آری چنین بوند بزرگان مشتهر

من مرده زنده گشتم و اکنون شدم جوان

یک ذره گر ز جود تو بر من کند اثر

این روز و روزگار تو بر من خجسته باد

از هم گسسته باد دل دشمن و جگر

سر سبز و دل قوی و تن آباد و شادزی

وانکس که او نه شاد حزین باد و کور و کر

چندانکه هست بر فلک استاره را شمار

تو شاد زی و مدت عمرت همی شمر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:42 PM

 

این آتش مبارز و این باد کامگار

وین آب تیز قوت و این خاک مایه دار

ضدند و ممکنست که با طبع یکدگر

از عدل شاه ساخته گردند هر چهار

خسرو علاء دولت مسعود تاجور

خورشید پادشاهان سلطان روزگار

آن شاه دادگستر کاندر مظالمش

از هیبتش نیابد بیداد زینهار

آن شاه جودپرور کز فضل بذل او

اندر گداز حملان بگریزد از عیار

دیوار بست امنش اندر سرای ملک

پاینده تر ز سد سکندر هزار بار

بر زد به مغز کفر و برون شد ز چشم شرک

زد در زمانه زخمش و بأس قضا سوار

از فرع عزم نافذ او خاست آسمان

وز اصل حزم ثابت او رست کوهسار

از حلم و علم او دو نشانه است روز و شب

وز لطف و عنف او دو نمونه است نور و نار

خشمش همی بر آب روان افکند گرد

عفوش همی برآتش سوزان کند نگار

ای دیده صدر شاه ز ملک تو احتشام

وی کرده جاه ملک به صدر تو افتخار

بحر سپهر دوری و کوه ستاره سیر

خورشید کینه توزی و گردون حقگزار

با دولت تو بر نزند هیچ پادشاه

وز طاعت تو سرنکشد هیچ شهریار

در عدل دولت تو بخندید عدل خوش

در حبس انتقام تو بگریست ظلم زار

با طبع و دست و قدر تو بی میل زور و زر

جیحون سراب و ابر بخار و فلک غبار

با شربت و غذای ذکاء و دهاء تو

بی عقل ناتوان شود و بی هنر نزار

دریا به نعمت از آب سخای تو یک حباب

دوزخ به وصف از آتش سهم تو یک شرار

نه کوه بیستون را با زخم تو توان

نه گنج شایگان را با بذل تو یسار

در بوستان ز حرص عطاهای بزم تست

بر شاخ ها که باز کند پنجه ها چنار

وز آرزوی بزم دل افروز حزم تست

نرگس که چشم روشن روید به مرغزار

شمشیر و نیزه تو که از آب و خاک رست

با دست و آتشست ز تیزی به کارزار

از گونه زمرد و از رنگ کهربا

بی کارگه جبلتشان یافته شعار

از عادت طبیعت هنگام نام و ننگ

این چشم مور یافته و آن زبان مار

ای رستم نبرد بران سوی رزم رخش

وی حیدر زمانه بر آهنج ذوالفقار

خونها فشان به تیغ که تشنه ست نیک دشت

سرها فکن به گرز که بس گرسنه ست غار

زیرا که روزی همه جنس آفریدگان

اندر عطیت تو نهاد آفریدگار

تا حشر بر نهاد تو مقصور کرد باز

هر نوع مصلحت که نهانست و آشکار

افکند و ساخت اختر گردون به طوع و طبع

بر حکم تو مسیر و به فرمان تو مدار

با نهی هیبتت نزند هیچ سر و شاخ

بی ابر نهمتت ندهد هیچ شاخ بار

جسمی که کام دل نگذارد به کام تو

در سوخته جگر خلدش دست مرگ خار

چشمی که در جهان نگرد بر خلاف تو

در دیده جاش میخ زند کوری استوار

آن کز تو شد غمی نشود تا به حشر شاد

وان کز تو شد عزیز نگردد به عمر خوار

پیموده و سپرده ثواب و عقاب تو

پهنای هر بلاد و درازی هر دیار

بفراخت نیکخواه تو را راحت وصول

بگداخت بدسگال تو را رنج انتظار

این را ز نعمت تو طعامیست خوش مزه

وان را ز سطوت تو شرابیست بدگوار

زان تیغ آفتاب کشیده دراز وپهن

جز جان دشمن تو نگردد همی فگار

زان رشته دو رنگ سپید و سیاه صبح

جز اسب دولت تو نیابد همی چدار

بر عز و ملک تو رقم جاودانی است

ز آثار حمله های تو در دشت شابهار

آن روز کاندر آتش پیکار گاه شد

سیماب رنگ تیغ چو سیماب بی قرار

چون میغ میغ تاخت سپه در پس سپه

چون دود دود خاست غبار از پس غبار

آلود حد خنجر و اندود مد گرد

پشت زمین به روین روی هوا به قار

گریان چو ابر نیزه کین توز عمر سوز

خندان چو برق حربه دلدوز جانگداز

از حمله ها نفس ها در حلق ها خبه

وز گردها نظرها در دیده ها بشار

تا دیر دیر گشت همی تیغ دور دور

تا زود زود خاست همی بانگ دار دار

دست یکی سپرد همی پای انتقام

پای یکی گرفت همی دست اضطرار

این از نشاط فوز همی تاخت سوی بحر

وان از نهیب مرگ همی گشت گرد غار

رفته ره عزیمت این بخت معتمد

بسته در هزیمت آن عمر مستعار

آب امید شست همی رنگ احتراز

دست قضا نگاشت همی نقش اعتبار

کوشان امل به فتح تن آسوده شد ز رنج

جوشان اجل به رزم سراسیمه شد به کار

دیدند جنگ دیده دلیران تو را به جنگ

در آهنین لباس چو روئین سفندیار

بر بارکش هژبری تند و بلا شکر

با سرزن اژدهایی پیروز و جان شکار

شد سبز خنگ باره تو بحر فتح موج

گشت آب رنگ خنجر تو ابر مرگبار

ناگه به صحن میدان در تاختی چو باد

تا مغزهای شیران بشکافتی چو نار

در جمله بی گزند به توفیق ایزدی

گشتی بر آنچه کام دلت بود کامگار

دست ظفر گرفته عنان از میان شور

آورده بارگیر تو را تا به تخت یار

کف الخضیب گردون از گنج مشتری

کرده همه سعادت بر تاج تو نثار

این ملک عالم ایزد کردست بر تو وقف

بر خاطر از مصالحش اندیشه کم گمار

ایزد چو وقف کرد کند آنچه واجبست

تو روزگار خرم در خرمی گذار

نصرت به نام تیغ تو گیرد همی جهان

تازد همی سپاه و گشاید همی حصار

تا این زمانه متلون به سعی چرخ

آیین دیگر آرد هر سال چند بار

گه در خزان چنان که درافگند برکشد

از گردن بتان چمن خلعت بهار

در صفحه صفحه زر نهد اطراف بوستان

تا تخته تخته سیم کند روی جویبار

گه در بهار باز کشد بر زمین بساط

از لعل پود بوقلمون های سبز تار

گیسوی گلرخانش نگارد به مشک بید

گوش سمنبرانش فروزد به گوشوار

سوسن به کبر عرضه کند روی با جمال

نرگس به ناز باز کند چشم پر خمار

گه چون خزان تو زر و درم ریز بی قیاس

گه چون بهار در و گهرپاش بی شمار

در جوی های بخت همه آب کام ران

در باغ های ملک همه تخم عدل کار

دولت فروز و نصرت یاب و طرب فزا

گیتی گشای و ملک ستان و زمانه دار

تو شادمان نشسته و اقبال پیش تو

روز و شب ایستاده میان بسته بنده وار

قدر تو را نشانده به صد ناز بر کتف

جاه تو را گرفته به صد مهر در کنار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:42 PM

 

جهان را چرخ زرین چشمه زرین می زند زیور

از آن شد چشمه خورشید همچون بوته زرگر

خزان را داد پنداری فلک ملک بهاری را

که اندر باغ زرین تخت گشت آن زمردین افسر

همان مینا نهاد اطراف گل شد کهربا صورت

همان نقاش بوده باد دی امروز شد پیکر

زمین از باد فروردین که از گل بود بر چهره

به ماه مهر و مهر ماه گشت از میوه پر شکر

نه صحرا روی بنماید همی از شمعگون حله

نه گردون روی بگشاید همی از آبگون چادر

با باغ و راغ نشناسد همی پیری و کوژی را

چو بخت دولت خواجه سر سرو و قد عرعر

به طمع جستن سروش به حصر دیدن بزمش

کشیده پنجه ها سرو و گشاده دیده ها عبهر

نگه کن در ترنجستان بارآورده تا بینی

هزاران لعبت زرین تن اندر زمردین معجر

بسان دشمن خواجه ترنج بزم نادیده

نگون آویخته ست از شاخ تن لرزان و روی اصفر

ز عکس رنگ او گشته ملون برگ چون دیبا

ز نقل بار او مانده خمیده شاخ چون چنبر

همانا گنج باد آورد بگشا دست بادایرا

که در افشاند بس بی حد و زر گسترد بس بی مر

تو گویی خواجه جشنی کرد و زحمت کرد خواهنده

ز بس دینار کو پاشید زرین شد همه کشور

عمید مملکت بونصر اصل نصرت دنیا

که گر نصرت شود افسر شود نامش در و گوهر

همی بخشیده ایزد به تازی نام او باشد

به ایزد گر بود بخشیده ایزد ازو بهتر

بهار دولت او را شکفته از سعادت گل

سرای خدمت او را گشاده از بزرگی در

جهان کامرانی را زن ور رای او گردون

بهشت شادمانی را ز دست جود او کوثر

بود بنیاد عزمش را ز چرخ بیستون کوشش

سزد کشتی حزمش را ز کوه بیستون لنگر

چو رزمش در ندا آید به تیغش جان دهد پاسخ

چو بزمش در مرا افتد ز دستش کان برد کیفر

ز وصف و نعت او خیره ز مدح و شکر او عاجز

روان های سخن سنج و زبان های سخن گستر

عمل بی نام او جاهل امل بی بذل او واله

سخا بی فعل او ناقص سخن بی قول او ابتر

فزود از جاه و برد از جان و جست از طبع و داد از دل

عمل را عز امل را ره سخا را دل سخن را فر

زهی چون بخت بر تو شده بر هر تنی پیدا

زهی چون راز مهر تو شده در هر دلی مضمر

نداند کوه بابل را همی حلم تو یک ذره

بخواند بحر قلزم را همی جود تو یک فرغر

ز تاب آتش تیغت بجوشد آب در جیحون

ز زور شیهه رخشت بریزد خاره در کردر

زبان داده شکوفه تو سیادت را به نیک و بد

ضمان کرده نفاذ تو سیاست را به نفع و ضر

ثنا را اصل تو عمده دها را عقل تو مرکز

ادب را طبع تو میزان خرد را رای تو داور

شرف اصل تو را قیم هنر عقل تو را نافذ

وفا طبع تو را صیقل ذکا رای تو را رهبر

همی بی امر مهر تو عرض نگشاید از عنصر

همی با نهی کین تو عرض بگریزد از جوهر

خصال تو به هر سعی و ضمیر تو به هر فکرت

مثال تو به هر حکم و حضور تو به هر محضر

همه سعدست بی نحس و همه نورست بی ظلمت

همه انصاف بی ظلم و همه معروف بی منکر

جهانی زاده از طبعت به آب و باد سرد و خوش

درختی رسته از خلقت به شاخ و بیخ سبز و تر

چو از خون در برگردان ببندد عیبه جوشن

چو از تف در سر مردان بتفسد بیضه مغفر

در آن تنگی که چون دوزخ یلان رزم را گردد

ز گرما روی چون انگشت و ز تف دیده چون اخگر

سلب ها ز افرینش بارگیران را بدل گردد

شود اشهب به گرد ابرش شود ادهم ز خون اشقر

هوای مظلم تیره مثالی گردد از دوزخ

زمین هایل تفته قیاسی گیرد از محشر

ز کاری قوت حمله بلرزد قامت نیزه

ز تاری ظلمت زخمت بتابد صفحه خنجر

بری را کوفته باره دلی را دوخته زوبین

سری را خار و خس بالین تنی را خاک و خون بستر

به زخم از شخص مجروحان دمد روین ز آذریون

ز خون بر روی خنجرها کفد لاله ز نیلوفر

اجل دامن کشان آید گریبان امل در کف

قضا نعره زنان خیزد مخاریق بلا بر سر

ز بیم مرگ و حرص نام جوشان پر دل و بد دل

گریزان این چو موش کور و تازان آن چون مار کر

تو را بینند بر کوهی شده در حمله چون بادی

چو برقی نعره پر آتش چو رعدی حلق پر تندر

هیونی تند خارا شخص آهن ساق سندان سم

عقابی تیز کوه انجام هامون کوب دریا در

سرین او ندیده شیب و چون شیب درازش دم

برخش او نخورده زخم و بر زخم دو دستش بر

هزاران دایره بینی هزاران خط که بنگارد

گه ناورد چون پرگار و گاه پویه چون مسطر

به دستت گوهری لرزان فلک جرم نجوم آگین

مرکب نقره در الماس و معجون آب در آذر

ز جان دودی برانگیزی بدان پولاد چون آتش

ز گرد ابری برافرازی بر آن شبدیز چون صرصر

درخش این فرو گیرد همه روی هوا یکسان

نعال آن فرو کوبد همه روی زمین یکسر

گهی این بر گهر تابد چو یاقوتی تو را در کف

گهی آن پرگره پیچد چو ثعبانی به چنگ اندر

چه بازو و چه دستست آنکه گیرد سستی و کندی

ازین دندان پیل مست از آن چنگال شیر نر

نهنگ هیبتت هر سو چو باد اندر کشیده دم

همای نصرتت چون ابر بر هر سو گشاده پر

خلیلی تو که هر آتش تو را همسان بود با گل

کلیمی تو که هر دریا تو را آسان دهد معبر

معاذالله نه اینی و نه آنی بلکه خود هستی

ز نعت فهم ها بیرون ز حد وهم ها برتر

ندانم گفت مدح تو بقا بادت که از رتبت

سر عمال هندستان رسانیدی به گردون بر

بدان بی جان که همچون جان شدست انباز اندیشه

نخوانده هیچ علمی و تمام علمهاش از بر

فری زان تندرست زرد و آن فارغ دل گریان

شگفت آن راستگوی گنگ و آن قوت کن لاغر

تنش چون استخوان سخت و دلش همچون شکم خالی

زبان چون دست نیرومند و سر چون پای گام آور

به تو خاور مقلد گشت خورشید از برای آن

بپاشد بر جهان نوری که افزون آید از خاور

ز نام تست رای تو همه راحت که بی هر دو

نگیرد روح رادی تن نیارد شاخ شادی بر

تویی انصاف و حکم تو چو دانش عقل را شایان

تویی اقبال و ملک تو چو دیده چشم را در خور

نبرد افروختی یک چند و بزم آرای یک چندی

که گاهی نوبت تیغست و گاهی نوبت ساغر

نزیبد چون به جا و دور بگراید نشاط تو

به جز خورشید می پیمای و جز ناهید و خنیاگر

از آن معشوق حورآیین از آن معشوق سروآسا

وز آن خوشخوی گل عارض و زان زیبای مه پیکر

بخواه آن طبع را قوت بخواه آن کام را لذت

بخواه آن چشم را لاله بخواه آن مغز را عنبر

بتی کز تن به زلف و رخ کشید و برد هوش و دل

نه چون او لعبتی دیگر نه چون او صورتی دلبر

به خدمت پیش روی او میان بسته ست شاخ گل

ز حشمت پیش زلف او سرافکندست سیسنبر

به خوی و عادت آبا به جمع زایران زر ده

به رسم و سیرت اجداد جشن مهرگان می خور

بدان را غم همی مالد به لفظ رود شادی کن

بدی را جان همی کاهد به جان جام جان پرور

ببر بهر نشاط انده به عودی از دل عشرت

بزن بهر دماغ آتش به عودی در دل مجمر

بزرگا هیچ اقبالم نباشد چون قبول تو

که چون من نیست مدحت گوی و چون تو نیست مدحت خر

عروس طبع من بپذیر ازیرا شاه احراری

هر آزاده تو را بنده ست و هر خواجه تو را چاکر

نگاری کز جمال او جهان چون بوستان خرم

بهاری کز بهای او زمین چون آسمان انور

همه سر صورت و صفوت همه تن زینت مدحت

برین از نور دل کسوت بر آن از لطف جان زیور

به ارج گوهر شهوار و ارز لؤلؤ لالا

به فر افسر فغفور و قدر یاره قیصر

به نقش دیبه رومی و بوی عنبر سارا

به حسن صورت مانی و زیب لعبت آذر

ولیکن بخت بی معنی به تندی می کند دعوی

نمایش و آزمایش را شود هر ساعتی دیگر

سرای دل تنست و تن به محنت می شود ویران

امیر تن دلست و دل ز انده می کشد لشکر

نحوس طالعی کردست کار و حال من تیره

به حسبت حال من بشنو به عبرت حال من بنگر

ز گیتی زاده طبع من ز طبع من سخن زاده

میان مادر و فرزند مانده طبع من مضطر

بگرید چشم نظم او بنالد حق نثر او

از آن بی منفعت فرزند و زان نامهربان مادر

بگیر این مایه از شخصی که اندر قبضه محنت

ز آب و آتش خاطر خلالش ماند و خاکستر

گهی وسواس بیکاری به فرقش می زند میتین

گهی تیمار بیداری به چشمش در خلد نشتر

به ضعف ضیمرانش تن به خم خیزرانش قد

به لون شنبلیدش رخ به رنگ یاسمینش بر

بسان باز بسته پای و چون طوطی گشاده لب

سپید از جاه تو روی و سیاه از مدح تو دفتر

چو سیم و زر نهان دارندش از بیگانه در خانه

چو سنگ و گل نگردانندش اندر خانه با زنبر

هوای شب لباس او ز مهرت ساخته انجم

دهان زهر طعم او ز شکرت یافته شکر

سپهرش عشوه دادست او را وفتاده خوش

زمانه ش وعده ای کردست و او را آمده باور

همی تا اندرین گیتی به خلقت مجتمع باشد

ز ریگ و سنگ و دشت و کوه و زاب و خاک و بحر و بر

اثر باشد ز خیر و شر دو عالم را ز شش جانب

مدد خواهد ز بیش و کم چهار ارکان و هفت اختر

نروید شاخ بی ابرو نخیزد ابر بی دریا

نباشد مهر بی چرخ و نگردد چرخ بی محور

به دست بخت هر چیزی که آن بهتر بود بستان

به پای فخر هر اوجی که آن برتر بود بسپر

ز گریه قسم چشم تو به دیوان گریه خامه

ز ناله خط گوش تو به مجلس ناله مزمر

سپهر آراسته عیشت جهان افروخته عمرت

به مجد و فخر و جاه و بخت و عز و نام کام و کر

جواب شاعر رازی بگفتم کو همی گوید

سحرگاهان یکی عمدا به صحرا بگذر و بنگر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:42 PM

 

هم شب مست وار و عاشق وار

بودم از روی دوست برخوردار

گه مرا داد شکرش بوسه

گاه سروش مرا گرفت کنار

خوب حالی و خوش نشاطی بود

دوش با روی او مرا نهمار

چه کنم قصه تا به روز بداشت

لذت عشرتش مرا بیدار

در میان سخن مرا گفتی

نیست امسال کار تو چون پار

حشمتی داشتی تو را به شکوه

همتی داشتی تو بس بسیار

صدره ها دیدمت ملمع نقش

جبه ها دیدمت مهلهل کار

چه رسید و چه اوفتاد و چه شد

که درآمد تو را خلل به یسار

هم از اینسان بعید خواهی رفت

شوخگن جبه چارکن دستار

سخت مجهول نیستی آخر

عور گردی تو را نیاید عار

شادی آمد مرا ازین شفقت

خنده آمد مرا ازین گفتار

گفتم ای ماه روی مشکین زلف

بت دلجوی و لعبت دلدار

راست گفتی و نیک پرسیدی

بشنو و گوش و هوش زی من دار

خواجه بوالفتح عارض لشکر

اصل حری و سید احرار

بود گشته مرا خریداری

که بدو تیز شد مرا بازار

صید کردی به جود و شکر مرا

آن مه جود ورز شکر شکار

جامه ها دادی مرا ز خاصه خویش

نادره حلیت و بدیع نگار

کارگاهی ز بهر من کردی

شب و روز از برای من بر کار

جامه ها بافتندی از پی من

که نبافد کسی به هیچ دیار

منقطع شد چنان ز من برش

که از آن نزد من نماند آثار

لاجرم جبه و دراعه من

از عتابی و برد گشت این بار

هیچ جرمی نکرده ام هرگز

کاید او را همی زمن آزار

دوستی ام چنان که او خواهد

که دعا گویمش به لیل و نهار

مادحی ام چنان که او داند

گفته در مدح او بسی اشعار

شاعری ام که هیچ برش را

هیچ وقتی نکرده ام انکار

کهتری ام چنان که او گوید

بر مرادش مرا ره و رفتار

مشفقی ام چنان که او جوید

که ندارم خبر ز عرض شمار

من ندانم همی که یک رهکی

از چه معنی گرفت کارم خوار

ای بزرگی که مثل تو ننمود

هیچ وقتی سپهر آئینه دار

باغ عز تو را ندیده خزان

می جود تو را نبوده خمار

روز اقبال تو نبیند شب

گل احسان تو ندارد خار

مدحت تو شرف دهد ثمره

خدمت تو سعادت آرد بار

طیبتی شاعرانه کردم من

تا نبندی دل اندرین زنهار

غرض آن بود تا نخست مرا

فهم گردد ز شاعری اسرار

قصه ای را که نظم خواهد کرد

بر طرازد سخن بدین هنجار

گر چه در شعر تیز دیدار است

از من افزون نباشدش دیدار

منم آن جادوی سخن که به نظم

آرم اندر خزان به طبع بهار

در زمانه ز گفت های منست

شعر هامون نورد و کوه گذار

قوت طبع من کند آسان

هر چه از باب شعر شد دشوار

نشود جز به من گشاده دری

که ضرورت بر آن زند مسمار

مر مرا دولت تو فرماید

که همیشه همی رود هموار

مهربان با تو خسرو عالم

وز تو خشنود ایزد دادار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:42 PM

 

ای اصل سخا و رادی و داد

بخل از تو خراب و جود آباد

ای خواجه عمید نصر رستم

حساد به رنج و ناصحت شاد

چون باز تویی بلند همت

مردار خورد عدوت چون خاد

خورشید سخای تو برآورد

آن را که به چاه محنت افتاد

رستم نبود به پیش تو مرد

حاتم نبود به پیش تو راد

تو شاد نشسته ای به لوهور

نام تو به سیستان و نوزاد

در قصر شجاعت و سخاوت

از رای رفیع تست بنیاد

شاگرد دل تو گشت دریا

برابر کف تو گشت استاد

گشته است زمانه بنده تو

احرار شدند ز انده آزاد

درویش ز فر تو برآسود

بگذاشت خروش و بانگ و فریاد

از رای تو کس نشد فراموش

گیتی همه هست بر دلت یاد

در خدمت تو فلک میان بست

احسان تو طبع دهر بگشاد

عدل تو ز خلق رنگ برداشت

وز جود تو خلق مال بنهاد

تو خسرو روزگار خویشی

در بند تو حاسد تو فرهاد

فر تو نشانده فتنه از دهر

دولت چو رهی به پیشت استاد

اقبال تو داد داد مظلوم

هرگز ز تو کس ندیده بیداد

چون موم شدم به دست تو نرم

وز بهر عدو به دست فولاد

خورشید بخیل گشت پیشت

تا مادر جود مر تو را زاد

بادات بقا و عز و دولت

وین عید خلیل فرخت زاد

شادی و سلامتی و رادی

با تو همه ساله رایگان باد

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:42 PM

 

بزرگوار خدایا چنان نمود خرد

که بر دل تو غم و درد را اثر نبود

اجل رسیده یکی شارعست و نیست کسی

در این جهان که برین شارعش گذر نبود

نشست خلق همه مختلف بود لیکن

به بازگشت جز این راه پی سپر نبود

یکی درخت بود عمر آدمی به قیاس

که در جهانش به از نام نیک بر نبود

فناست عاقبت جانور که جان کاهد

به فوت جان که بقا شرط جانور نبود

ز راه خاور خورشید بر نیارد سر

که قصد او به سوی راه باختر نبود

چو خوش بود تن اگر قبضه قضا نشود

چه برخورد دل اگر قدرت قدر نبود

چو بود خواهد خود بودنی یقین دارم

که هیچ فایده از خرم و از حذر نبود

بر آنچه گشت فلک هیچ بیش و کم نشود

بدانچه رفت قلم بهتر و بتر نبود

نیافتیم چو تسلیم هیچ دستآویز

چو کار چرخ همی هیچ معتبر نبود

بنا نهاد خرد بر اگر فرود آید

سزد که تکیه ما هیچ بر اگر نبود

امید را چه شود ناتوان مگر از دست

ز خیر کردش مردم اگر مگر نبود

قضا چو زهر کند کام عیش مردم را

اگر به دست خرد زهر چون شکر نبود

خدای عزوجل را پذیر هر چه کند

لطیفه ایست کز آن خلق را خبر نبود

تو آن بزرگی کاندر جهان نبود چو تو

جهان بود پس ازین و چو تو دگر نبود

نه چون تو هر کس دانش به کار داند بست

بجز تو کس را راز فلک زبر نبود

به زیر هر که بود است تیز تک نشود

به دست هر که بود تیغ کارگر نبود

ز تخم نیک بود بیخ سخت و شاخ بلند

وگر چنین نبود شاخ بارور نبود

نبود کس را چونان پدر که بود تو را

شگفت نیست که کس را چو تو پسر نبود

ز پاکزادگی تست زنده نام پدر

نه پاک زاده بود هر که چون پدر نبود

بدان محل برسی از هنر که هیچ کسی

بدان محل نرسد تا بدان هنر نبود

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:42 PM

 

برترست از گمان ملک مسعود

بادتا جاودان ملک مسعود

کام گردد به بوی نافه مشک

چون بگوید زبان ملک مسعود

تا بر اطراف دین و دولت کرد

تیغ را پاسبان ملک مسعود

کمر عدل بست چون بنشست

ملک را بر میان ملک مسعود

قدم خسروی نهاد به فخر

بر سپهر کیان ملک مسعود

تا به تدبیر پیر شاهی را

داد بخت جوان ملک مسعود

از شرف تازه زیوری بندد

ملک را هر زمان ملک مسعود

تا برافروخت آتش هیبت

در جهان ناگهان ملک مسعود

بدسگالان ملک را بگداخت

مغز در استخوان ملک مسعود

وقف کردست بر سر شیران

سر گرز گران ملک مسعود

چون به کام گشاد ناوک را

راند اندر کمان ملک مسعود

جرم برجیس را کند بر جاس

بر خم آسمان ملک مسعود

در درنگ و شتاب حمله چو کرد

باره را امتحان ملک مسعود

کرد مر کوه و باد را خیره

به رکاب و عنان ملک مسعود

باد تا هست کامرانی و قهر

قاهر و کامران ملک مسعود

دولت و ملک شادمان باشند

تا بود شادمان ملک مسعود

خسرو شاه شهریار زیاد

در جهان سالیان ملک مسعود

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:42 PM

 

خویشتن را سوار باید کرد

بر سخن کامگار باید کرد

طبع خود را به لفظ و معنی بر

تازه چون نوبهار باید کرد

مدحت شهریار باید گفت

خدمت شهریار باید کرد

شاه محمود سیف دولت و دین

که زبان ذوالفقار باید کرد

پس همه عمر خود به دفتر بر

مدحت او نگار باید کرد

وان کسی را که مدح او گوید

بر ملوک افتخار باید کرد

آنکه هر کس که طلعتش بیند

جان شیرین نثار باید کرد

ملکا خسروا خداوندا

کارها شاهوار باید کرد

مملکت انتظار نپذیرد

تا به کی انتظار باید کرد

ملک آفاق را بباید جست

کی بدین اختصار باید کرد

بد سگالان بی دیانت را

از جهان تارومار باید کرد

روی خود را به پیش شاه جهان

چون گل آبدار باید کرد

جمله بنیاد دین و دولت را

به حسام استوار باید کرد

ملک را چون قرار خواهی داد

تیغ را بی قرار باید کرد

نامداران و سرفرازان را

از جهان اختیار باید کرد

جمله بدخواه را بباید خست

با عدو کارزار باید کرد

ملک را از حصاریان چو شیر

به عدو بر حصار باید کرد

این جهان را به عدل و داد شها

همچو خانه بهار باید کرد

وانگهی اندر آن به دولت و عز

تا قیامت مدار باید کرد

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:42 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4521050
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث