به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

جشن اسلام عید قربانست

شاد ازو جان هر مسلمانست

خانه گویی ز عطر خرخیز است

دشت گویی ز حسن بستانست

باد فرخنده بر خداوندی

که دلش گنج راز سلطانست

خواجه عبدالحمید بن احمد

که به جاه آفتاب دیوانست

نامه ای نیست در کمال و دها

که بر او نام او نه عنوانست

در هنر حله ای نپوشد خلق

که بر خلق او نه خلقانست

نشناسم گرانبها چیزی

که بر جود او نه ارزانست

کف او ابر و رای او مهر است

دل او بحر و طبع او کانست

خامه او پیاده ای است دوان

که سوار هزار میدانست

سر بریده دو نوک نیزه او

خیر و شر است و درد و درمانست

تند ابریست بر ولی و عدو

که درو رحمتست و طوفانست

سر چو بر کلک خط او بنهاد

هر چه در دهر جن و انسانست

گره کلک او چنان دانم

که مگر خاتم سلیمانست

تا سر کلک او به مشک سیاه

بوته سیم ساده بریانست

وز دبیری که در زمانه کند

بر دبیران وبال تاوانست

هر چه در مدح او همی گویند

در برزگی هزار چندانست

ای بزرگی که دامن قدرت

چرخ گردنده را گریبانست

در صفت های عقل تو خاطر

عاجز و ناتوان و حیرانست

دل تو با صفاوت عقل است

تن تو در لطافت جانست

ملک را دانش تو خورشید است

خلق را بخشش تو بارانست

فضل را خاطر تو معیار است

عقل را فکرت تو میزانست

هر امیدی که ره به تو نبرد

رهبرش بی خلاف شیطانست

تا تو را نصرت است هم زانو

همبر دشمن تو خذلانست

مدح کم نایدت که مادح تو

بنده مسعود سعد سلمانست

بر ثناهای تو به هر بستان

با نوای هزار دستانست

در خراسان چو من کجا یابی

که به هر فضل فخر کیهانست

ورنه دشمن چرا همی گوید

که در اندیشه خراسانست

گر ازین نوع در سرم گشته است

نزد من دیو به زیزدانست

تا کیم خانه سمج تاریک است

تا کیم جای کوی ویرانست

راست گویی دو دیده بیدار

در دو چشم آتشین دو پیکانست

چون که بر بند من همی نرسد

آنکه والی بند و زندانست

که ز سرما مرا هر انگشتی

راست چون تیز کرده سوهانست

این دلم چند رنج طبع کشد

نه دل و طبع سنگ و سندانست

نی نگفتم بگو معاذالله

بل همه کار من به سامانست

نه تن من ز بند رنجور است

نه دل من ز بد هراسانست

تکیه بر حسن عهد بوالفتح است

شادی از حفظ و نظم قرآنست

خرد کاریست اینکه هم جنسم

رستم زال پور دستانست

ای کریمی که خوی و عادت تو

خالص بر و محض احسانست

چرخ پندارم آتشین حربه است

که به آزار گشت نتوانست

دید در باب من عنایت تو

زان همه کارها به سامانست

بر من احسان تو فراوان شد

و اندک چون تویی فراوانست

محمدت خر که روز اقبالست

مکرمت کن که روز امکانست

نه همه سال کار هموار است

نه به هر وقت حال یکسانست

بر جهان چند نوع نیرنگ است

بر فلک چند گونه احزانست

پرجفا چرخ سخت پیکار است

بی وفا دهر سست پیمانست

تا در افلاک هفت سیاره است

تا به گیتی چهار ارکانست

دولت و بخت بنده وار تو را

پیشکار است و زیر فرمانست

ناصح ناصح تو برجیس است

حاسد حاسد تو کیوانست

عید قربان رسید و هر روزی

بر عدوی تو عید قربانست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

از پس من غمست و پیش غم است

ز بر من نمست و زیر نم است

این دل بسته خسته درد است

وین تن خسته بسته الم است

عجبا هر چه بیش می نالم

مرمرا رنج بیش و صبر کم است

بی شمار انده است بر من جمع

این بلا بین کزین شمرده دم است

آتش طبع و دود نیاز

همه از پخت دوزخ شکم است

به فزازنده سپهر بلند

وین شگفت این بزرگتر قسم است

که همه وجه بر من مسکین

از همه کس تعدی و ستم است

چه توان کرد کانچه بود و بود

بوده حکم و رفته قلم است

قصه خویش چند پردازم

به کریمی که صورت کرم است

خواجه بونصر پارسی که چو مهر

به همه فضل در جهان علم است

در هنر تاج گوهر عربست

در نسب فخر دوده عجم است

کف کافیش بحری از جود است

طبع صافیش گنجی از حکم است

در جهانش به مکرمت دست است

بر سپهرش ز مرتبت قدم است

رزمش افروخته تر از سقر است

بزمش آراسته تر از ارم است

از بد روزگار معصوم است

به بر شهریار محترم است

پاسخ من چرا همه لا کرد

چون جواب همه کسش نعم است

دل بدان خوش همی کنم کآخر

به حقیقت وجود را عدم است

باد اقبال در پرستش او

تاشمن در پرستش صنم است

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

این چنین رنج کز زمانه مراست

هیچ دانی که در زمانه کراست

هر چه در علم و فضل من بفزود

همچنانم ز جاه و مال بکاست

نیستم عاشق از چه رخ زردم

نیستم آهو از چه پشت دوتاست

ای تن آرام گیر و صبر گزین

که هر امروز را ز پس فرداست

مشو آنجا که دانه طمع است

زیر دانه نگر که دام بلاست

خویشتن را خلق مکن بر خلق

برد نو بهتر از کهن دیباست

زان عزیز است آفتاب که او

گاه پیدا و گاه ناپیداست

همه از آدمیم ما لیکن

او گرامی ترست کو داناست

همه آهن ز جنس یکدگر است

که همه از میانه خار است

نعل اسبان شد آنچه نرم آهن

تیغ شاهان شد آنچه روهیناست

نه غلط کردم آنکه داناییست

برسیده به هر مراد و هواست

هنر از تیغ تیز پیدا شد

که بدو شاه قبضه را آراست

باژگونه است کار این گیتی

زین همه هر چه گفتم از سوداست

هر که او راست باشد و بی عیب

بر وی از روزگار بیش عناست

به همه حال بیشتر ببرند

هر درختی که شاخ دارد راست

تو چنان برگمان که من دونم

سخن من نگر که چون والاست

اصل زر عیار از خاک است

اصل عود قمار نه ز گیاست

این شگفتی نگر کجا سخنم

نکته زاید همی و آید راست

گر چه پیوسته شعر گویم من

عادت من نه عادت شعر است

نه طمع کرده ام ز کیسه کس

نه تقاضاست شعر من نه هجاست

همچو ما روزگار مخلوق است

گله کردن ز روزگار چراست

گله از هیچ کس نباید کرد

کز تن ماست آنچه بر تن ماست

کرم پیله همی به خود بتند

که همی بند گرددش چپ و راست

ار خسی افتدت به دیده منال

سوی آن کس نگر که نابیناست

حذر از تو چه سود چو برسد

لابد آنچ از خدای بر تو قضاست

شادمانی به عمر کی زیبد

چون حقیقت بود همی که فناست

صعب باشد پس هر آسانی

نشنیدی که خار با خرماست

مکرمت را یکی درخت شناس

که برو برگ وی ز شکر و ثناست

آفتابش ز نور نورانی است

آب او از مروت است و سخاست

سایه دارست و اهل دانش را

زیر آن سایه ملجاء و مأواست

مکرمت کن که بگذرد همه چیز

مکرمت پایدار در دنیاست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

دل از دولت همیشه شاد بادت

که ما شادیم تا بینیم شادت

تو آنی کز خرد چیزی نماندست

درین گیتی که آن ایزد ندادت

ستوده سیرت و پاکیزه طبعت

گزیده فعلت و نیکو نهادت

چو چرخ عالی از رتبت محلت

چو آب صافی از پاکی نژادت

زمین پیراسته است از تیغ تیزت

جهان آراسته است از دست رادت

میان بندگی اقبال بستت

زبان محمدت دولت گشادت

به خدمت بخت هم زانو نشستت

به حرمت فتح در پیش ایستادت

همی تازه شود عالم به نامت

همی باده خورد دولت به یادت

هنرمندی ز تو نادر نباشد

چو ملک شاه باشد اوستادت

همایون باد بر تو عید و هر روز

که از گردون بر آید عید بادت

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

ملک مسعود ابراهیم شاه است

که بر شاهیش هر شاهی گواه است

نه چون عدلش جهان را دستگیر است

نه چون قدرش فلک را پایگاه است

نبیند چون کلاه او جلالت

کلاه او چه فرخنده کلاه است

گهی از فرهی رخشنده مهرست

گهی از خرمی تابنده ماه است

گرفته ست و گشادست و شکسته

ز شمشیرت که دوران را پناه است

به هر جایی که اندر کل عالم

زمینی یا حصاری یا سپاه است

جهانگیرا ملوک این جهان را

به دولت خدمت تو پهن راه است

بر جود تو هر ابری چو گردیست

بر حلم تو هر کوهی چو کاه است

به هر لفظی که گوید در دهانش

ز سهم تیغ تو وای است و آه است

نه چون بنده به گیتی مادحی است

نه چون تو در زمانه پادشاه است

بدین بنده اگر خواهی ببخشای

که حال و کار و بارش بس تباه است

به اطلاقت گشاده چشم مانده

به گیتی هر که او را نیکخواه است

نسنجد نزد تو یک پر پشه

گرش هم سنگ این گیتی گناه است

همی تا خامه خاموش گوید

که زیر هر سپیدی یک سیاه است

تو را هر ساعتی از ملک عزی است

تو را هر لحظه ای از بخت جاه است

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

ملک جوان است و شهریار جوان است

کار مهیا و امر و نهی روان است

شغل زمانه مفوضست به شاهی

کز همه شاهان چو آفتاب عیان است

خسرو عالم علاء دولت مسعود

آنکه به انصاف پادشاه جهان است

آنکه کمینه دلیل دولت عالیش

آن ظفر شاه بند شهر ستان است

وآنکه کهینه معین دولت باقیش

صاعقه انگیز تیغ فتنه نشان است

ای بسزا خسروی که گنبد دوار

حکم تو را بنده وار بسته میان است

گردون از بیم تو به جنبش تیزست

ماهی از حلم تو به بار گران است

دهر ز عدل تو با نشاط و سرورست

مال ز جود تو با نفیر و فغانست

عمری کان بی رضای توست هلاک است

سودی کان بی سخای توست زیان است

پی به گمانت نبرد هر چه یقین است

ره به یقینت نیافت هر چه گمان است

هیبت تو نیک سخت زخم است ایرا

بازوی بأس تو بس بلند کمان است

هول تو در دیده زمانه بماندست

تفته دلست از نهیب ورفته روان است

شیر فلک را چو شیر فرش تو بیند

صورت بندد که صورتش حیوان است

ضعف نبیند سیاست تو که آن را

تقویت از رای پیر و بخت جوان است

در صفتت ملک را هزار دهان زاد

هر دهنی را از آن هزار زبان است

در سخنت نظم را هزار سخن خاست

هر سخنی را از آن هزار بیان است

طبع ثنای تو را چنانکه ببایست

خواست که گوید ز هیچ نوع ندانست

عقل کمال تو را در آنچه گمان برد

گشت که در یابد ای عجب نتوانست

باره شبدیز تو به رفتن و جستن

نایب ابر بهار و باد خزان است

گردن او عاشق ارادت دست است

پهلوی او فتنه ارادت ران است

کوه درنگست و نیز باد شتاب است

آنچه رکاب است یارب آنچه عنان است

تیغ به دست تو آتشی است که آن را

از دل و جان عدو شرار و دخان است

بود عذاب مخالفان تو در وی

کز تف حمله همی به دوزخ مانست

صفها از تف تیغ و نیزه و زوبین

گفتی اطراف راه کار کشان است

وز علم گونه گون فکنده همه خاک

گفتنی بازار گاه رنگ رزان است

هر که در آن روز بر مصاف تو بگذشت

خسته دل او هنوز در خفقان است

وآنکه در آن دشت روی منهزمان دید

دیده ش مأخوذ علت یرقان است

ملک به یک حمله ضبط کردی احسنت

این ظفرت بر خلود ملک ضمان است

تیغ بینداز از آنکه تیغ تو بخت است

گنج بپرداز از آنکه گنج تو کان است

خسرو صاحبقران تویی به حقیقت

گر پس این چند صد هزار قران است

خسرو مطلق تو بود خواهی تا حشر

هر چه بگویند ضد این هذیان است

در ازل ایزد فدای جان تو کردست

هرچه به گیتی در آفرینش جان است

حکم فلک شد به اختیار تو مقصور

هر چه بیندیشی و بخواهی آن است

تا همی اندر فلک بروج و نجوم است

تا همی اندر زمین مکین و مکان است

بسته فرمان تو شهور و سنین است

بنده فرمان تو زمین و زمان است

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

چه خوش عیش و چه خرم روزگار است

که دولت عالی و دین استوار است

سخا را نو شکفته بوستان است

امل را نو دمیده مرغزار است

هنر در مد و دانش در زیادت

طرب شادان عشرت خوشگوار است

فراوان شکرها زیبد که بر خلق

فراوان فضل های کردگار است

سریر دولت و دیهیم شاهی

علایی رنگ و مسعودی نگار است

جلالت را فزون تر زین چه روزست

سعادت را روان تر زین چه کار است

که شه مسعود ابراهیم مسعود

به گیتی پادشاه کامگار است

جهانداری که بر درگاه جاهش

جهان اندر پناه زینهار است

فلک با رتبتش یک تیر پرتاب

زمین با همتش یک میل وار است

بلا با حزم او عاجز پیاده ست

قضا با عزم او قادر سوار است

ز هولش صحن های شرزه شیران

به سستی پنجه شاخ چنار است

زمانه شهریارا کس نگوید

که جز تو در زمانه شهریار است

ز تختت مملکت را شادمانی

ز تاجت خسروی را افتخار است

زبان ملک را عدلت عیارست

یمین گنج را جودت یسار است

شب اندر چشم فرمان تو روزست

گل اندر دست انکار تو خار است

فروغ دولتت تابنده نورست

شکوه هیبتت سوزنده نار است

نعیم دولت تو بی زوال است

شراب نعمت تو بی خمار است

محاسب را به یک روزه عطاهات

چو خواهد کرد یک ساله شمار است

منجم را ز بهر ابتداهات

چو بندیشد همه روز اختیار است

به هیجا دشمنت گر شیر زور است

علاجش زخم گرز گاوسار است

به تندی گر حصارش هست خیبر

به تیزی خنجر تو ذوالفقار است

وگرچه هست فرعونی طبیعت

چه شد رمح تو ثعبانی شکار است

وگر هست او به خلقت عاد پیکر

چو آید رخش تو صرصر دمار است

فری کین توز گوهر نقش تیغ است

که نصرت را به کوشش حقگزار است

بلا در باد آن خاکی سرشت است

اجل در آتش آن آبدار است

خرد هر چیز را از وی صفت کرد

به گرد حد او گشتن نیارست

وزان شبدیز تندر شیهه تو

زمانه پر صدا چون کوهسار است

براقی برق جه کز کام زخمش

گنه کاران دین را اعتبار است

سرین و سینه او سخت فربی

میان و گردن او بس نزار است

چون نقش قندهار از حسن لیکن

بلای حسن نقش قندهار است

دز روئین زبانگش پر شکاف است

ره سنگین ز سمش پر شرار است

شتابش عادتی زاده طبیعی است

درنگش بازجویی مستعار است

ز چرخ ار همرکاب افتدش ننگ است

ز باد ار همعنان گرددش عار است

هژبری زشت رویی وقت پیکار

همای خوب فالی روز بار است

به پای دولت آوردت سپرده

سری کش تن ترانه جان سپار است

چو کافر حمله گان خون هیونست

چو منکر جثه گان جنگی حصار است

روان کوهی است وز جنبان شخ او

معلق اژدها در ژرف غار است

دلش بر حرص اغراء عداوت

سرش در عشق شور و کارزار است

میان آبکش فواره او

به جوشیدن چو چشمه پربخار است

به زخم آن عمود خرط کارش

عجب حصن افکن خارا گذار است

شها امروز روز دولت تست

بر اینسان باد تا لیل و نهار است

مراد دین و دنیای تو زین غزو

برآید وین دلیلی آشکار است

که این هفت اختر تابان مطیعند

کلاهی را که ترک او چهار است

به پیروزی برو با طالع سعد

که نصرت خنجرت را دستیار است

همه ابرست هر چت ره نوردست

همه نورست هر چت رهگذار است

زمین از منزلت زرین بساط است

هوا از لشکرت مشگین غبار است

به خارستانت اندر گلستانست

به ریگستانت اندر جویبار است

ره انجام و دل اندر خرمی دار

که روز خرمی این دیار است

تو را هندوستان موروث گاهست

که از خلقت زمستانش بهار است

بزن بیخی که آن را کفر شاخست

ببر شاخی که آن را شرک بار است

قیاس لشکرت نتوان گرفتن

که یک مرد تو در مردی هزار است

بنامیزد تو اینجا ترک داری

که با چرخش چخیدن سهل کار است

به پیکارش تف آتش دمنده

ز پیکارش دل آهن فگار است

تو را مالیدن شیران بیشه

بدان شیران یغما و تتار است

ز تاب تیغ و بانگ کوس امروز

جهان بر بت پرستان تنگ و تار است

درخش برق این در سومنات است

خروش رعد آن در گنگبار است

بدین آوازه هر جایی که شاهیست

به غایت ناشکیب و بی قرار است

ز فکرت نوش این هم طعم زهرست

ز حیرت روز آن هم رنگ قار است

دم اندر حلق او چون تفته شعله

مژه بر پلک او چون تیز خار است

همه بگذاشته گنجی گرفته

تو گویی عابد پرهیزگار است

گهی در خاک چون آهن خزیده

گهی در سنگ چون آتش قرار است

بگیریش از همه در کام شیر است

بر آریش ار چه در سوراخ مار است

بپالایی به پولاد زدوده

زمینی کان ز دیوان یادگار است

بتازی گر ز شیران صد مصافست

بیاری گر ز پیلان صد قطار است

فتوحت را که خواهد بود امسال

نموده فتح دست شهریار است

همی تا مرکز طبعی سکونست

همی تا گنبد والی مدار است

کهینه کار سازت آسمانست

کمینه کار دارت روزگار است

مرادت را ز ملک دهر هر چیز

که تو خواهی نهاده در کنار است

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

شد مشک شب چو عنبر اشهب

شد در شبه عقیق مرکب

زان بیم کافتاب زند تیغ

لرزان شده ز گردون کوکب

ما را به صبح مژده همی داد

آن راست گو خروس مجرب

می زد دو بال خود را بر هم

از چیست آن ندانم یارب

هست از نشاط آمدن روز

یا از تأسف شدن شب

ای ماه روی سلسله زلفین

وی نوش لب سیمین غبغب

پیش من آر باده از آن روی

نزد من آر بوسه از آن لب

دل را نکرد باید مغرور

تن را نداشت باید متعب

در دولت و سعادت صاحب

کاداب ازو شدست مهذب

منصوربن سعید بن احمد

کش بنده اند حران اغلب

آنکو عمید رفت ز خانه

وانکو ادیب رفت به مکتب

در فضل بی نظیر و نه مغرور

در اصل بی قرین و نه معجب

از خلق اوست چشمه خورشید

وز خلق اوست عنبر اشهب

نزدیک کردگار مکرم

در پیش شهریار مقرب

در هر زمان به دانش ممدوح

در هر دلی به جود محبب

ای در اصول فضل مقدم

وی در فنون علم مدرب

تقصیر اگر فتاد به خدمت

من بنده را مدار معاتب

کامد همی راهی را یک چند

دور از جمال مجلس توتب

تا بر زمین بروید نسرین

تا بر فلک برآید عقرب

جاه تو باد میمون طالع

جان تو باد عالی مرقب

در مجلست ز رتبت مفرش

بر آخورت ز دولت مرکب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

قوت روح خون انگور است

تن پر از فتنه گشت و معذور است

آن نبید اندر آن قدح که به وصف

جان در جسم و نار در نور است

همچو زنبور شد زبان گز و باز

در گوارش لعاب زنبور است

باده گر جان حور شد شاید

زآن که انگور دیده حور است

گلبن و باغ پیش ازین گفتی

تاج کسری و تخت فغفور است

بوستان ها ز برگ ها اکنون

بر طبق های زر طیفور است

به دل بانگ قمری و بلبل

نغمه چنگ و لحن طنبور است

کرد بدرود باغ بلبل از آنک

مر چمن را ز برف ناطور است

زنده شد لهو و شادی از پی آنک

نعره رعد و نفخه صور است

بر در و بام برف پنداری

بیخته گچ و کشته آکور است

باغ چون جزع و راغ چون شبه را

دل و جان غمگن است و مسرور است

فرقت آب حوض و وصلت برف

این و آن را چو شیون و سور است

چشم چشمه چرا نگیرد آب

که همه روی دشت کافور است

پنجه سرو و شاخ گل گویی

دست مفلوج و پای مقرور است

برگ نارنج و شاخ پنداری

پر طوطی و ساق عصفور است

از چه سخت آبله زده ست چنار

که به خلقت نه سخت محرور است

رنگ زردی ترنج پیدا کرد

کز پی زاد و بود رنجور است

گر ندیده ست جام می نرگس

چون گهی مست و گاه مخمور است

همه شب خوش چرا همی خندد

اگر از نور ماه مهجور است

چهره سیب سرخ گونه چراست

روی زوار خواجه منصور است

آنکه خلقش به حسن مشتهر است

وآنکه ذاتش به لطف مذکور است

مهر و چرخ است روشن و عالی

چه شگفت ار بزرگ و منظور است

گر چه از خلق در هنر فرد است

ور هنرور میان جمهور است

همه اخبار در بزرگی او

ببر عقل نص و مأثور است

هر چه هست از رضای او بیرون

در دیانت حرام و محظور است

درگهش کعبه شد که طاعت خلق

چون به سنت کنند مبرور است

مجلس او بهشت شد که درو

گنه بندگانش مغفور است

جز ازو سروری همه عجب است

جز برو خواجگی همه زور است

عقل را هر چه در منظوم است

زیر پای ثناش منثور است

بار جودش نشست بر دینار

زان رخش زرد و پشت مکسور است

هنرش را ز رای تربیت است

دولتش زان به طبع مامور است

هر که منصور ناصرش باشد

در جهان ناصر است و منصور است

کلک او شد کلید غیب کزو

رازهای فلک نه مستور است

کان زر است و می فشاند در

گاه گنج است و گاه گنجور است

تندرست است و زار و نالانست

ساحر است و بزرگ مسحور است

نیست آرامشی که در عالم

بر تک و تارکش نه مقصور است

بنده کردش به طبع از پی آنک

شیفته برنگار منشور است

وصف او را چو وهم و خاطر من

بی عدد پیشکار مزدور است

گر چه گفتار من بلند آمد

او بدان نزد خلق مشکور است

زانکه فکر من از مدیحت او

نهر جاری و بحر مسجور است

در قفس مانده ام ز مدحت او

طبع من با نوای زر زور است

در ثناها به تف اندیشه

بحر اندر ضمیر باحور است

ای بزرگی که بر سپهر شرف

رای تو آفتاب مشهور است

چون چنین است پس چرا همه سال

روز من چون شبان دیجور است

از تجلی چرا نصیبم نیست

که همه عمر جای من طور است

دل من کوره ای است پر آتش

که تنم در غم ته گور است

سر همی گرددم ز اشک دو چشم

همه تن در میان در دور است

تارکم زیر زخم خایسک است

جگرم پیش حد ساطور است

روز اقبال من نه منصوفست

عدد بخت من نه مجذور است

صایم الدهرم از ضرورت و کس

بر چنین طاعتی نه مأجور است

بس قلق نیستم یقین دانم

رزق مقسوم و بخت مقدور است

از زمانه نکرده ام گله ای

تا بدانسته ام که مجبور است

مر مرا گاه گاه رنج کند

همه ام یوبه لهاوور است

داند ایزد که سخت نزدیک است

دل به تو گر تنم ز تو دور است

تا همی بر زمین و بر گردون

ربع مسکون و بیت معمور است

نیکخواهت ز بخت محترم است

بد سگالت ز چرخ مقهور است

این بر آن وزن و قافیت گفتم

روزگار عصیر انگور است

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

چون از فراق دوست خبر دادم آن غراب

رنگ غراب داشت زمانه سیاه ناب

چونانکه از نشیمن بر بانگ تیر و زه

بجهد غراب ناگه جستم ز جای خواب

از گریه چون غرابم آواز در گلو

پیدا نبود هیچ سؤال من از جواب

از خون دو چشم من چو دو چشم غراب و دل

آویخته غرابی گشته ز اضطراب

بودم حذور همچو غرابی برای آنک

همچون غراب جای گرفتم درین خراب

گر روز من سیه چو غراب است پس چرا

ماننده غراب ندانم همی شتاب

بر هجر چون غراب خروشان شدم به روز

آموختم ز بند گران رفتن غراب

چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو

گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب

گویم چرا خروشی نه چون منی به بند

برخیز و بر پرو برو و دوست را بیاب

ور اتفاقت افتد و بینی بت مرا

آگه کنش که بر تن من چیست از عذاب

گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ام

بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب

بردندم از بر تو گروهی ستیزه جوی

کرده ز کین و خشم دل و روی را خضاب

بر کوه خواب کرده به یک جای با پلنگ

در دشت آب خورده به یک جوی با ذئاب

بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست

بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب

تازنده همچو یوز و شکم بنده همچو خرس

درنده همچو گرگ و رباینده چون کلاب

راهی بریده ام که درختان او زخار

همچون مبارزانی بودند با حراب

چون زلف تو هواش ظلام از پس ظلام

چون کار من زمینش عقاب از پس عقاب

کردم به دم نسیم هوا را همی سموم

کردم به اشک ریگ بیابان همی خلاب

اکنون بدین مقام در آن آتشم ز دل

کش زاب دیده افزون می گردد التهاب

چشمم ز بس که کریم همچون رخ تذرو

پشتم ز بس که خارم چون سینه عقاب

سر یافته ست نرمترین بالش از حجر

تن یافته ست پاکترین بستر از تراب

در هر دو دست رشته بندست چون عنان

بر هر دو پای حلقه کندست چون رکاب

یک دست من مذبه و یک دست من محک

شب از برای پیشه و روز از پی ذباب

از پشت دست گیرد دندان من طعام

وز خون دیده یابد لبهای من شراب

هستم یقین بر آنکه گر صاحب اجل

خواهد بر تو زود بود مر مرا ایاب

عبدالحمید احمد عبدالصمد که ملک

نه از شیوخ دید چو او و نه از شباب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4521052
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث