به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مگر مشاطه بستان شدند با دو سحاب

که این ببستش پیرایه وان گشاد نقاب

به در و گوهر آراسته پدید آمد

چو نوعروسی در کله از میان حجاب

برآمد ابر به کردار عاشق رعنا

کشیده دامن و افراشته سر از اعجاب

گهی لآلی پاشد همی و گه کافور

گهی حواصل پوشد همی و گه سنجاب

ز چرخ گردان دولاب وار آب روان

به گاه و بی گاه آری چنین بود دولاب

ز زیر قطره شکوفه چنان نماید راست

که از بلور نمایند صورت لبلاب

گل مورد خندان و دیده بگشاده

دو طبع مختلفش داده فعل با دو سحاب

بسان دوست که یابد وصال یار عزیز

پس از فراق دراز و پس از عنا و عذاب

ز لهو آمده رنج و ز وصل دیده فراق

لبان خویش کند پر ز خنده دیده پر آب

به بوی نافه آهوست سنبل بویا

به روی رنگ تذروست لاله سیراب

از آن خجسته و شاه اسپرغم هر دو شدند

یکی چو دیده چرخ و یکی چو چنگ عقاب

ز شاخ خویش سمن تافت چو ستاره روز

ز باغ همچو شب از روز شد رمنده غراب

هزار دستان با فاخته گمان بردند

که گشت باران در جام لاله باده ناب

به رسم رفته چو رامشگران خوش دستان

یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب

چو گفت بلبل بانگ نماز غنچه گل

بسان مستان بگشاد چشم خویش از خواب

به پیش لاله بنفشه سجود کرد چو دید

که هر دو برگی از لاله شد یکی محراب

مگر که بود دم جبرئیل باد صبا

که همچو عیسی مریم بزاد گل ز تراب

کنون مگر دم عیسی است بوی گل به سحر

که زنده گشت ازو خاطر اولوالالباب

دهان گل را کرده است ابر پر لؤلؤ

به مژده ای که ازو باز یافتست شباب

چه مژده گفت که امروز شاه خواهد کرد

به شادمانی و رامش نشاط جام و شراب

خدایگان جهان سیف داد و دولت و دین

به شادمانی و رامش میان باغ و سراب

ملک به اصل و به آدم رساند نسبت ملک

کراست از ملکان در جهان چنین انساب

چه سائلست حسامش که چون سؤال کند

نباشد او را جز حال بدسگال جواب

ز برق و آبست الماس وین شگفت نگر

کز آب و الماسش برق خاست روز حراب

بتافتند بر آتش سنان و حربه او

گرفت آتش از آن روز باز نیرو و تاب

چگونه خاست ز پیکان همچو سیمابش

شهاب از آنکه ز سیماب نیست اصل شهاب

تو آن مظفر شاهی که باز تو شد گه رزم

قضا عدیل عنان و قدر رفیق رکاب

چو بازگردی از حمله باشی آهسته

به گاه حمله که حمله بری شوی پرتاب

بلی تو سیفی و سیف این چنین بود دایم

که بازگردد به درنگ و در رود به شتاب

خدای را چو به کاری ارادتی باشد

به صنع و حکمت خویشش بسازدش اسباب

چو کرد خطبه به نامت خطیب بر منبر

گشاده کرد به رحمت بر آسمان ابواب

اگر نه همت تو داشتی گرفته هوا

بر آسمان شدی این خطبه و خطیب و خطاب

خجسته بادت نوروز و این چنین نوروز

هزار جفت شده با مه رجب دریاب

بسان عرعر در بوستان ملک ببال

بسان خورشید از آسمان عمر بتاب

به طوع و رغبت داده تو را زمانه زمان

به امر و نهی نهاده تو را ملوک رقاب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

هوای روشن بگرفت تیره رنگ سحاب

جهان گشته خرف بازگشت از سرشاب

جهان چو یافت شباب ای شگفت گرم و ترست

مزاج گرم وتر آری بود مزاج شباب

روان شده است هوا را خوی و چنان باشد

چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب

شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب

از آنکه مایه شنگرف باشد از سیماب

بسان کوره شنگرف شد گل از گل سرخ

برو چو روشن سیماب ریخت قطره سحاب

زمین شده همه چون چشم کبک و روی تذرو

هوا شده همه چون دم باز و پر عقاب

ز بس که ابر هوا همچو بیدلان بگریست

چو دلفریبان بگشاد گل ز روی نقاب

ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت

گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب

ز بهر آن که ببیند سپاه خسرو را

به راغ لاله پدید آمد از میان حجاب

به بوستان کمر زر ببست گلبن زرد

ز بهر خدمت شاه زمانه چون حجاب

خدایگان جهان تاج خسروان محمود

شه همه عجم و خسرو همه اعراب

به گاه ضرب همی زر و سیم بوسه زند

ز عز نامش بر روی سکه ضراب

سپهر خواست که بوسه زند رکابش را

رسید می نتواند بدان بلند جناب

امید خلق به درگاه او روا گردد

که خسروی را قبله است و ملک را محراب

به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت

ز تیغ و تیرش آموختند برق سحاب

که برق وار جهد از نیام او خنجر

شهاب وار رود از کمان به شتاب

یکی نسوزد جز جان دیو روز نبرد

یکی نبارد جز گرد مرگ روز ضراب

چو روی داری شاها به سوی هندوستان

به نام ایزد و عزم درست و رای صواب

به دولت تو ز بهر سپاه و لشکر تو

به دشت آب روان گشت هر چه بود سراب

خیال تیغ تو در دیده ملوک بماند

چنان که تیغ تو بینند روز و شب در خواب

ز بیم تو تنشان زخم خورده چون نیزه است

ز سهم تو دلشان همچو گوی در طبطاب

به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش

نتافته است بر او آفتاب و نه مهتاب

ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی

که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب

کنون ملوک به بستان و باغ مشغولند

همی ستانند انصاف شادی از احباب

نشانده مطرب زیبا فکنده لاله لعل

به پای ساقی گلرخ به دست باده ناب

ز آب گلها حوض و ز سایبان ایوان

ز چوب بتکده عود و ز آب ابر گلاب

تو را نشاط بدان تا کدام شهر زنی

کدام بتکده سازی ز بوم هند خراب

ستاده مرکب غران به جای بربط و چنگ

گرفته خنجر بران به جای جام و شراب

تو هر زمان ملکا نو بهاری آرایی

که عاجز آید ازو خاطر اولوالالباب

ببارد ابر و جهد برق تا پدید آرد

ز خون دشمن بر خاک لاله سیراب

به رزم آتش افروخته است خنجر تو

به پیش آتش افروخته که دارد تاب

کدام کشور کش نه ز دست تست امیر

کدام خسرو کش نه ز دست تست مآب

ز بس امان که نبشتند از تو شاهان را

ز کار ماند شها دست و خامه کتاب

چنین طریق ز شاهان کرا بود که تراست

به حلم و عفو درنگ و به جنگ و جود شتاب

تو سیف دولتی و عز ملتی که تو را

صنیع خویش به نامه خلیفه کرد خطاب

نصیب دولت و ملت ز خویشتن داری

درست کردی بر خویشتن همه القاب

شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد

چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب

کنون همی دمد ای شاه صبح نصرت و فتح

هنوز اول صبح است خسروا مشتاب

همیشه تا فلک آبگون همی گردد

گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب

به دولت اندر ملک تو را مباد کران

به شادی اندر عمر تو را مباد حساب

به بوستان سعادت چو زاد سرو ببال

ز آسمان جلالت چو آفتاب بتاب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

بنماید تو را چو اسطرلاب

نه زمانه ست و چون زمانه همی

شیب پیدا کند همی ز شباب

نیست محراب و بامداد کنند

سوی او روی چون سوی محراب

نیست نقاش و شبه بنگارد

صورت هر چه بیند از هر باب

همچو مشاطگان کند بر چشم

جلوه روی خوب و زلف بتا

صافی آبست و تیره رنگ شود

گر بدو هیچ راه یابد آب

ماه شکل و چو تافت مهر بر او

آید از نور عکس او مهتاب

چون هوا روشن و به اندک دم

پر شود روی او ز تیره سحاب

روشن و راست گو گویی نیست

جز دل و خاطر اولوالالباب

همچو رای ملک پدید آرد

کژی از راستی خطا ز صواب

نام او باژگونه آن لفظی است

که بگویند چون خورند شراب

شاه محمود سیف دولت و دین

که نبیند چو او زمانه به خواب

آنکه اندر جهان نماند دیو

گر شود خشم او به جای شهاب

خسروان پیش او کمر بندند

همچو در پیش خسروان حجاب

چون زمین و فلک به بزم و به رزم

نشناسد مگر درنگ و شتاب

نیست معجب به جود خویش و جهان

می نماید به جود او اعجاب

ای شهنشاه خسروی که شده ست

زیر امر تو گردش دولاب

نه عجب گر ز بنده محجوبی

سازد از ابر آفتاب حجاب

همه اعدای من زمن گیرند

آنچه سازند با من از هر باب

از عقاب است پر آن تیری

که بدو می بیفکنند عقاب

دستهایم به رشته ای بستست

کش ندادست جز دو دستم تاب

در سکون برترم ز کوه که من

در جواب عدو نگیرم تاب

هر چه گویند مر مرا بی شک

زو نیابند خوب و زشت جواب

هست بنده نبیره آدم

در همه چیز اثر کند انساب

گفته بدسگال چون ابلیس

دور کردم از آن چو خلد جناب

شهریارا مبین تو دوری من

مدح من بین چو لولؤ خوشاب

در صافی نزاد هیچ صدف

زر ساده نزاد هیچ تراب

تا من از خدمت تو گشتم دور

کم شد از محتسب مرا ایجاب

همچو حرفی شدم نحیف و بلا

گرد من همچو گرد حرف اعراب

می فرو باردم چو باران اشک

می برآید دمم بسان سحاب

نیستم چون ذباب شوخ چرا

دلم از ضعف شد چو پر ذباب

چون غرابم ز دور بینی از آن

تیره شد روز من چو پر غراب

کافری نعمتت نبوده مرا

دوزخ خشمت از چه کرد عذاب

بر بد و نیک از تو در همه سال

خلق عالم معاقبند و مثاب

آنکه بی خدمتی ثواب دهیش

دید بایدش بی گناه عقاب

من از آن بندگانم ای خسرو

که نبندند طمع در اسباب

زیست دانند باستام و کمر

رفت دانند با عصا و جراب

گر کمانم کند فلک نجهد

سخنم جز به راستی نشاب

در شوم گر مرا بفرمایی

در دهان هژبر تیز انیاب

بنهم از برای نام تو را

دیدگان زیر سکه ضراب

خسروا بر رهیت تیز مشو

سیفی اندر بریدنم مشتاب

این نهال نشانده را مشکن

مکن آباد کرد خویش خراب

تا بپوشد زمین ز سبزه لباس

تا ببندد هوا ز ابر نقاب

عزی و همچو عز محبب باش

سیفی و همچو سیف نصرت یاب

بر تو فرخنده باد ماه صیام

خلد بادت ز کردگار ثواب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب

نماند آب مرآنجای را که گشت خراب

چو شد رحایی کافور سوده بیخت فلک

گر آب ریخت کجا داشت گردش دولاب

دو چشم روشن بگشاد نرگس از شرمش

به ابر تاری بربست آفتاب نقاب

چو پاره پاره صدف گشت آب جوی و ازو

میان جوی درون پر ز لؤلؤ خوشاب

اگر ببرد کافور نسل ها بی شک

چنین به کافور آبستن از چه گشت سحاب

اگر نه صانع را آب حوض شد منکر

چرا شدست چنین سنگ در میانش آب

نبات زرین گردد ز آب چون نقره

زمین حواصل پوشد ز ابر چون سیماب

ز برگ و برف پر از زر و سیم گردد باغ

چو خانه ولی شهریار نصرت یاب

خجسته طالع محمود خسرو ایران

که طالعش را خورشید زیبد اسطرلاب

خدایگان جهان سیف دولت آنکه ازو

خدایگانی تازه شدست و دولت شاب

خدایگانا آنی که روز رزمت هست

قضا به زیر عنان و قدر به زیر رکاب

مخالفت زنشاب تو آنچنان جسته است

که از کمان تو در روز کارزار نشاب

به شب نیارد خفتن عدوی تو ملکا

که جز حسام تو چیزی نبیند اندر خواب

چه آتش است حسامت که چون فروخته شد

بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب

در آن زمان که به هیجا سپیدرویان را

مبارزان و دلیران به خون کنند خطاب

ز خون نماید روی زمین چو چشم همای

ز گرد گردد روی هوا چو پر غراب

چو باد و خاک نجویی مرگ شتاب و درنگ

چو رمح و سیف ندانی مگر طعان و ضراب

رخ عدوت زراندود گشت از پی آبک

مرکب است حسامت ز آتش و سیماب

اگر کبوتر گردد مخالفت ملکا

ز دام تو نجهد چون کبوتر از مضراب

چو تیر و تیغ تو در مغز و دیده دشمن

نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب

چو کوه و بادی لیکن چو کوه و بادتر است

به گاه حلم درنگ و به گاه حمله شتاب

چو از طبایع آتش برآمدی به جهان

ملوک در وی مانده چو باد و آب و تراب

بلند گرودن زیبدت درگه عالی

که زهره حاجب باشدش مشتری بواب

سخا و عدل تو اندر جهان به روز و به شب

چنان رود که به روز آفتاب و شب مهتاب

تو قطب عدلی و محراب ملک راست به تست

به قطب راست شود بی خلاف هر محراب

نه هیچ گردون با همت تو ساید سر

نه هیچ آتش با هیبت تو گیرد تاب

ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هژبر

ز امن تو بکند کبک دیده های عقاب

بسنده نیست به بزم تو گر فلک سازد

ز برگ ها دینار و ز ابرها اثواب

جهان دو قسمت باید ز بهر جود تو را

یکی همه وزان و یکی همه ضراب

خدایگانا آنی که از تو و به تو شد

زدوده روی حقیقت گشاده چشم صواب

خجسته بادت تشریف و خلعت سلطان

فزونت بادا هر روز خلعت ایجاب

بسان چرخ سرافراز و بر زمانه بگرد

چو آفتاب برافروز و بر زمانه بتاب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

بخاست از دل و از دیده من آتش و آب

که دید سوخته و غرقه جز من اینت عجاب

از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم

همی نیاید فکرت همی نگنجد خواب

خیال دوست همه روز در کنار منست

گهی به صلح درآید گهی به جنگ و عتاب

چنان نمایدم از آب دیده صورت او

که چهره پری از زیر مهره لبلاب

بدید گونه خود را در آب نیلوفر

چو باز کرد همی چشم خود ز مستی خواب

بدید گونه زرد و رخ کبود مرا

فروفکند سر خویش و دیده کرد پر آب

به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر

ز بهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب

چو دید عزم مرا بر سفر درست شده

فرو شکست به لؤلؤ کناره عناب

ز دست و دیده ش بگسسته و بپیوسته

به سینه و دو رخش بر دو رسته در خوشاب

همی گرست و همی گفت عهد من مشکن

مسوز جانم و در رفتن سفر مشتاب

کجا توانی رفتن بر امر محمودی

که اوست همبر تقدیر ایزد وهاب

فروگذاری درگاه شهریار جهان

فراق جویی از اولیا و از احباب

جواب دادم و گفتم که روز بودن نیست

صواب شغل من این است و هم نبود صواب

چه کار باشدم اندر دیار هندستان

که هست بر من شاهنشه جهان در تاب

چو این جواب نگارین من ز من بشنید

فرو فکند سر از انده و نداد جواب

برفت از بر من هوش من برفت و نماند

حدیث چون نمک او بر این دل چو کباب

رهی گرفتم در پیش برکه بود در او

به جای سبزی سنگ و به جای آب سراب

زمین چو کام نهنگ و گیا چو پنجه شیر

سپهر چون دم طاووس و شب چو پر غراب

مرا ز رشک بپوشیده کسوتی چون شب

هوای روشن پوشیده کسوت حجاب

نگاه کردم از دور من تلی دیدم

که چاه ژرف نماید از آن بلند عقاب

که گر منجم بر وی شود چنان بیند

بر اوج چرخ که بی غم شود ز اسطرلاب

رهی دراز بگشتم که اندران همه راه

ز فر شاه ندیدم یکی به دست خراب

جهان سراسر دیدم بسان خلد برین

ز عدل خسرو محمودشاه نصرت یاب

خدایگانی کز فر او همی بکند

ز پنجه و دهن شیر رنگ ناخن و ناب

به جود و رأی بکرده است خلق را بی غم

به عدل و داد گشاده است بر جهان ابواب

خدایگان جهان سیف دولت آنکه به طبع

نهاده اند به فرمان او ملوک رقاب

برنده تیغش در طبع و رنگ سیماب است

که کرد روی بداندیشگانش پر ز خضاب

همی قرار نیابد به جای بر تیغش

بلی قرار نیابد به جای بر سیماب

خدایگانا داند خدای یار نشاط

چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب

خدای داند پای برهنه از جیلم

بیامدم به بلهیاره نیم شب به شتاب

به برشکال شبی من چنان گذشته ام

که تا به گردن آب است و تا به حلق خلاب

کجا توان شدن از پیش تخت تو ملکا

کجا توان شدن از آفتاب در مهتاب

که گر گریخته درگه تو مرغ شود

هوا سراسر در گرد او شود مضراب

مگر که خدمت تو طاعت خدای شده ست

که هست بسته در و خلق را ثواب و عقاب

خدایگانا دریافت مرمرا انده

ز غم قرار ندارم همی مرا دریاب

درخت دولت من بی خلاف خشک شود

اگر نبارد کف برو به جای سحاب

همیشه تا که یکی اول حساب بود

مباد آخر عمر تو را به سال حساب

بقات بادا در ملک تا به پیروزی

جهان چو هند بگیری به عمر و دولت شاب

هزار قصر چو ایران بنا کنی در هند

هزار شاه چو کسری بگیری از اعقاب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

ز خاک و باد که هستند یار آتش و آب

قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب

بساط پشت زمین و شراع روی هوا

ملون است ز رنگ و نگار آتش و آب

لباسهای طبیعت نگر که چون بافد

سپهر گردان از پود و تار آتش و آب

شده هوا و زمین را ز آب و آتش بار

مسام تنگ شده رهگذار آتش و آب

اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست

چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب

جز آتش خرد صرف و آب دانش محض

همی گرفت نداند عیار آتش و آب

یسار آتش و آب ار چه سخت بسیار است

نه واجب است بدین افتخار آتش و آب

که پیش همت بونصر پارسی گه بذل

به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب

مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او

معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب

گزیده رادی و مردی جوار همت اوست

چنان که خشکی و تری جوار آتش و آب

بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو

کند بریده ز هم کارزار آتش و آب

سوار نیزه و تیغی و خرم و خوش گشت

ز تیغ و نیزه بود روزگار آتش و آب

ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست

بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب

حصار و حصن دل و دیده عدوی تو شد

ز تف و اشک شکم در کنار آتش و آب

اگر وقار و سکون نیست آب و آتش را

نشد مضا و نفاذ اختیار آتش و آب

گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی

همی کشند عنان و مهار آتش و آب

بدیع نیست که بر مرکز ارادت او

چو چرخ گردد از این پس مدار آتش و آب

ز عدل شافی تو سازگار و دوست شوند

دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب

ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ

گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب

خیال رعب نگارد به پیش هر چشمی

مهیب صورتی اندر شعار آتش و آب

یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند

به برق خنجر در مرغزار آتش و آب

ز تاب و آتش شمشیر تو به رأی العین

قضا ببیند بی شک دمار آتش و آب

چو کوهساری خیزد ز آب و آتش رزم

که مرگ روید از آن کوهسار آتش و آب

چنان که آهن و پولاد سنگ خاره شده است

ز طبع و خلقت حصن و حصار آتش و آب

چو حکم ماضی و فرمان نافذ تو بدید

بجست ماک سکون و وقار آتش و آب

چو بور و چرمه تو آب و آتش است به جنگ

تو را توانم خواندن سوار آتش و آب

همیشه تا به غنیمت ز خاک قوت باد

برد به بالا تف و بخار آتش و آب

فلک فذلک دارد ز گرمی و سردی

به حق برآید جز در شمال آتش و آب

ز بیم غارت باشد خزینه گوهر و در

به کوه و دریا در زینهار آتش و آب

بود قضا و قدر پیشکار اختر و چرخ

بود هوا و زمین زیر بار آتش و آب

بقات باد که عدل تو حسبت لله

به قمع جور ببرد اقتدار آتش و آب

جهان به کام تو و کار و بار دولت تو

زبانه گیرتر از کارزار آتش و آب

بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود

سرای حاسد توپی گذار آتش و آب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

ببرد خنجر خسرو قرار از آتش و آب

اگر چه دارد رنگ و نگار از آتش و آب

چو آب و آتش نرمست و تیز نیست شگفت

از آن که بودش پروردگار از آتش و آب

گرفت از آب صفاور بود از آتش نور

چو آبدار شد و تابدار از آتش و آب

کند چو آتش و آب آب و آتش اندر زخم

اگر مخالف سازد حصار از آتش و آب

در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام

برون نیامد جز کامکار از آتش و آب

همی قرار نیابد چو آب و آتش از آن

که هست گوهر آن بی قرار از آتش و آب

به زخم گرم کند سرد شخص دشمن از آنک

مرکبست چو طبع بهار از آتش و آب

در آب و آتش نیرنگ ها نماید صعب

چو ساحران به کف شهریار از آتش و آب

سر سلاطین مسعود کآفرید و سرشت

شکوه هیبت او کردگار از آتش و آب

علاء دولت و دین خسروی که حشمت او

ستد به قوت عدل اقتدار از آتش و آب

به پیش گنجش مفلس بود جهان غنی

اگر چه باشد پیشش بسیار از آتش و آب

هراس و هیبتش از بهر حبس فتنه همی

کنند حصنی سقف و جدار از آتش و آب

شکوه او به امارت اگر درآرد سر

بودش رای زن و کاردار از آتش و آب

خیال جان بداندیش چون بر او گذرد

به پیشش آرد نزل و نزار از آتش و آب

وگر شوند به بیداری آب و آتش مست

برد مهابت دادش خمار از آتش و آب

ز گرم و سرد جهان رأی او برون آمد

زدوده ذات چو زر عیار از آتش و آب

خدایگانا در موقف مظالم تو

کند زمانه شعار و دثار از آتش و آب

صلابت تو نگردد ضعیف از آفت و شور

سیاست تو نگردد فگار از آتش و آب

عزیمت تو دو رگ دارد از شتاب و درنگ

چنانکه داشت دو رنگ ذوالفقار از آتش و آب

مثال حزم تو را دست و پای از آهن و سنگ

لباس عزم تو را پود و تار از آتش و آب

ز مهر و کین تو ای کوه کین و مهر جهان

توانگر آمد چون کوهسار از آتش و آب

به بزم و رزم تو شاید که زاید و خیزد

ز خشم عفو تو سیل و غبار از آتش و آب

به جان ز خشم تو بدخواه زینهار نیافت

که یافتست به جان زینهار از آتش و آب

چو رزمگه راتف و سرشگ حمله و خوی

کند چو دوزخ و دریا کنار آتش و آب

به مرغزار قضا از درخت بأس و عمل

دو شاخ طرفه دمد برگ و بار از آتش و آب

مبارزان را بیم و امید ننگ و نبرد

دو جامه پوشد ناچار و چار از آتش و آب

چو آب و آتش درهم جهند خوف و رجا

چو دود ابر برآید سوار از آتش و آب

تو حمله آری چو آب و آتش از چپ و راست

به ضرب و طعن برآری دمار از آتش و آب

نه آب گیرد موج نه آتش آرد جوش

چو تو برون گذری بادوار از آتش و آب

خلیل آتش کوبی کلیم آب نورد

چه باک داری در کارزار آتش و آب

زمین و که را پیرار لشگر تو به هند

کشید و بست بساط و ازار از آتش و آب

نصیب آتش و آبش دو ساله داد امسال

که تو نصیب ندادیش پار از آتش و آب

به یک غزات که کردی و هم کنی صد سال

گرفت بقعه کفر اعتبار از آتش و آب

چو بانگ موکب تو بر بساط غزو بخاست

نداد گنج همه گنگبار از آتش و آب

همی گذشتند اندر مصاف هایل تو

یلان چون سپر جان سپار از آتش و آب

ندید ملتی سودی ز باد پیمودن

نیافت نیز ره آن خاکسار از آتش و آب

بماند عاجز و حیران که شد زمین و هوا

به چشمش اندر چون قیر و قار از آتش و آب

سپاه تو ز پس و او در آب گنگ از پیش

به حرق و غرق چنین شد شمار از آتش و آب

به پیل و مال تو امسال ازو مشو راضی

هلاک بر تن و جانش ببار از آتش و آب

فدای جان و تنش کرد پیل و مال چو دید

چنین دو دشمن کینه گذار از آتش و آب

به گردش اندر ناگاه حلقه کن لشگر

نگاهبانان بر وی گمار از آتش و آب

مدان گر آب در آتش قرار خواهد جست

برهمن است و نجوید قرار از آتش و آب

طریق برهمنان دیده ای که چون باشد

زنان و مردان خوش روزگار از آتش و آب

در آب و آتش جان و روان دهند به طبع

بلی کنند همه افتخار از آتش و آب

چو شیر و مار برو زن سپه به رویش آر

به چنگ شیر و به دندان مار از آتش و آب

چو همتت همه غزو است و مانعی نبود

وگر چو موج زند رهگذار از آتش و آب

نه دیر زود شود همچو بقعه قنوج

بنای بتکده قندهار از آتش و آب

بر آب و آتش حکم تو جایز و جاریست

سپاه را مددکاری آر از آتش و آب

تو را چو آب و چو آتش مطیع و منقادند

چو شد سپاهی دیگر بدار از آتش و آب

زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ

بود سپاه تو را دستیار از آتش و آب

تو را به میمنه و میسره روان گردد

دو خیل دل شکر جانشکار از آتش و آب

بکش به گرد معادی دین سکندر وار

بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب

که دشمن تو چو برگشت ره فرو بندد

برو چو کوه یمین و یسار از آتش و آب

چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج

دو صف طرازد هر مرغزار از آتش و آب

بر آن سپاه که بدخواه دولت تو بود

برند حیله حباب و شرار از آتش و آب

زدم ز دانش رائی و گر نخواهی تو

نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب

ولیک تیغ تو هرگز بدین رضا ندهد

که داشته است همه ساله عار از آتش و آب

نگنجد اندر طبعش که هیچ وقت او را

به هیچ کار بود پیشکار از آتش و آب

تو معجز ملکانی و هست رای تو را

به ملک معجزه بی شمار از آتش و آب

اگر گسسته شود مهرت از مدار فلک

شود گسسته فلک را مدار از آتش و آب

وگر گذاری ناگه بر آب و آتش تیغ

چه ناله ها شنوی زارزار از آتش و آب

تو چشم روشن و دلشاد زی که در دل و چشم

خلد عدوی تو را خارخار از آتش و آب

خدای خط تو صد ساله ملک داد آن روز

که جوش کرد همه شابهار از آتش و آب

عقار خواه خوش لعل جام با ممزوج

که سست گردد طبع عقار از آتش و آب

ز می گساری مه پیکری که گویی هست

بدیع صورت آن میگسار از آتش و آب

همیشه تا به جهان اقتضای طبع آن است

که گرم و سرد برآید بخار از آتش و آب

بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم

مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب

نتیجه ای است ز طبع این قصیده اندر وی

لطیف معنی یابی هزار آتش و آب

چو آب و آتش گیتی نماند ای عجبی

بماند خواهد این یادگار از آتش و آب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

مرا ازین تن رنجور و دیده بی خواب

جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب

ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ

ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب

رخم چو روی سطرلاب زرد و پوست بر او

ز زخم ناخن چون عنکبوت اسطرلاب

دو دیده همچو دو ثقبه گشاده ام شب و روز

ولیک بی خبر از آفتاب و از مهتاب

حسام را که زند غم کنم ز روی سپر

سؤال را که کند دل دهم به اشک جواب

چو چوب عنابم چین برگرفته روی همه

گرفته اشکم در دیده گونه عناب

مرا ز سر زدگی کز فلک شدم در دل

به جز مدیح ملک فکرتی نماند صواب

خدایگان جهان پادشاه هفت اقلیم

سر ملوک زمین مالک قلوب و رقاب

ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم

که خسروان را درگاه او بود محراب

چو سوی کعبه ملوک جهان بپیوستند

به سوی درگه عالی او مجی و ذهاب

ظهیر دولت و ملک و نصیر دولت و دین

به راستی و سزا بودش از خلیفه خطاب

مفاخر ملکان زمانه از لقب است

بدوست باز همیشه مفاخر القاب

روا بود که فزاید جهان بدو رامش

سزا بود که نماید فلک بدو اعجاب

خدایگانا از مدح و خدمت تو همی

همه سعادت محض آمده جلالت ناب

ز رأی تست فروغ و مضای آتش و آب

ز طبع تست صفا و ثبات باد و تراب

حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان

بخیل باشد باد و کف تو بحر و سحاب

به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدام

به رزمگاه تو خانان و ایلکان حجاب

نهیب خنجر بران تو عدوی تو را

ببست بر دل و بردیده راه شادی و خواب

ز مهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت

که هر دو مایه عمران شدند و اصل خراب

بجست ذره زین و چکید قطره زان

شد این فروزان آتش شد آن گوارا آب

کمیتت اندر تک گنبدیست اندر دور

حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب

چه مرکبان را بر هم زند طراد نبرد

چه سرکشان را درهم کند طعان و ضراب

زمین و کوه بپوشد ز خون تازه لباس

سپهر و مهر ببندد ز گرد تیره نقاب

دل مبارز گیرد ز تیر و نیزه غذا

سر مخالف یابد ز تیغ و گرز و شراب

به میغ ظلمت رزمت ز قبضه وز زره

جهد ز خنجر برق ورود ز تیر شهاب

تو را که یارد دیدن به گاه رزم دلیر

که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب

نیافت یارد از هیبت تو خاک درنگ

نکرد یارد با حمله تو چرخ شتاب

ز زخم خنجر و از گرد موکب تو شود

زمین چو چشم همای و هوا چو پر غراب

از آن فروزی آتش همی به رزم اندر

که کرد خواهی دلها به تیغ تیز کباب

ز نوک رمح تو کندی گرفت چنگ هژبر

ز سم رخش تو کندی نمود پر عقاب

همیشه تا فلک اندر سه وقت هر سالی

شود به گشت رحا و حمایل و دولاب

چو چرخ گردان بر تارک اعادی گرد

چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

سپاه ابر نیسانی ز دریا رفت بر صحرا

نثار لؤلؤ لالا به صحرا برد از دریا

چون گردی کش برانگیزد سم شبدیز شاهنشه

ز روی مرکز غبرا به روی گنبد خضرا

گهی ماننده دودی مسطح بر هوا شکلش

گهی ماننده کوهی معلق گشته اندر وا

چو گردون گشت باغ و بوستان از ابر نیسانی

گل از گلبن همی تابد بسان زهره زهرا

از این پر مشک شد گیتی وزآن پر در همه عالم

از این پر بوی شد بستان وزآن پر نور شد صحرا

گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا بر هم

گهی چون توده توده سوده کافور بر بالا

گهی ماننده خنگی لگام از سر فرو کنده

شده تا زنده اندر مرغزاری خرم و خضرا

گهی برقش درخشنده چو نور تیغ رخشنده

گهی رعدش خروشنده چو شیر شرزه در بیدا

فلک در سندس نیلی هوا در چادر کحلی

زمین در فرش زنگاری که اندر حله خضرا

زمین خشک شد سیراب و باغ زرد شد اخضر

هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا

کنون بینی تو از سبزه هزاران فرش میناگون

کنون بینی تو از گلبن هزاران کله دیبا

زمین چون روی مه رویان به رنگ دیبه رومی

هوا چون زلف دلجویان به بوی عنبر سارا

ز پستی لاله شد خندان چو روی دلبر گلرخ

ز بالا ابر شد گریان بسان عاشق شیدا

ز خندان لاله شد گیتی چو خلق خسرو مشرق

ز گریان ابر شد دنیا چو طبع خسرو دنیا

ملک محمود ابراهیم مسعود بن محمود آن

که هستش حشمت جمشید و قدر و قدرت دارا

بدو سنت شده روشن بدو ملت شده تازه

بدو دولت شده عالی بدو ملکت شده والا

نتابد آفتاب کین او هرگز بر آن کس کو

بیابد از درخت نعمت او سایه نعما

چو ابر دولت مهرش بقا بارد گه مجلس

چو باد هیبت و کینش فنا آرد گه هیجا

از این گردد بهار و گل به سرخی چون رخ ناصح

وزان برگ خزان گردد به زردی گونه اعدا

شب نیکو سگال او شده چون روز رخشنده

چنان چون روز بدخواهش شده همچون شب یلدا

خیال خنجر او را شبی مه دید ناگاهان

به هر ماهی شود آن شب مه از دیدار ناپیدا

ایا شاهی خداوندی جهانگیری جهانداری

که گشته همت تو آسمان عالم علیا

به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را از هم

به تیر و ناوک و بیلک به هم بردوختی جوزا

ببرد تیغ تو خارا بدرد تیر تو سندان

نه سندان پیش آن سندان نه خارا پیش آن خارا

بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی

چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا

نسیم باغ شد بیزان به بستان عنبر اشهب

بحار بحر شد ریزان به صحرا لؤلؤ لالا

به پیروزی و بهروزی نشین می خور به کام دل

به لحن چنگ و طنبور و رباب و بربط و عنقا

ز دست دلبر گلرخ دلارامی پری چهره

عیاری یاسمین عارض نگاری مشتری سیما

همایون باد نوروزت که بر گیتی همایون شد

از آن فرخنده دیدار و همایون طلعت غرا

تو بادی شادمان دایم مبادا هرگزت خالی

نه گوش از نغمه رود و نه دست از ساغر صهبا

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب

توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب

همی نخسبم شبها و چون تواند خفت

کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب

همه بکردم هر حیلتی که دانستم

مرا نشد ز دل و دیده کمتر آتش و آب

ز آب عارض دارد بتم ز آتش رخ

نه بس شگفت بود بر صنوبر آتش و آب

بدیع و نغز برآراسته است چهره او

به آب و آتش و عنبر معنبر آتش و آب

چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ

چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب

نبست صورت ما به جمال صورت او

نشد پدید که گردد مصور آتش و آب

نکرد یاد من و یادگار داد مرا

خیال آن صنم ماه منظر آتش و آب

برفت یارم و من ماندم و برفت و بماند

ز رنج در دل و از درد در بر آتش و آب

بسا شبا که در او رشک برد و رنگ آورد

ز گونه می و از لون ساغر آتش و آب

نشستم و ز دل و چشم خویش بنشاندم

به وصل آن بت دلجوی دلبر آتش و آب

بسا فراوان روزا که از سراب و سموم

گرفت روی همه دشت یکسر آتش و آب

بخواست جست ز من عقل و هوش چو در من جست

ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب

در آب و آتش راندم همی و گشت مرا

به مدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب

علاء دولت مسعود کار و نهیش را

مطیع گشت به صنع کروکر آتش و آب

سپهر قوت شاهی که سهم و صولت او

همی فشاند بر چرخ و اختر و آتش و آب

زدوده تیغش بارید بر نواحی کفر

چو تیغ حیدر بر حصن خیبر آتش و آب

نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک

نبست هرگز راه سکندر آتش و آب

چو خاک میدان گیرد ز باد حمله سخت

به زخم صاعقه انگیز خنجر آتش و آب

ز باد خاک در آمیخته برون نگرد

سوار جنگی بیند برابر آتش و آب

سبک زبانه زد ناگه و ستونه کند

ز تیغ و نیزه سلطان صفدر آتش و آب

به دست گوهربارش در آب و آتش رزم

کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب

شرار موجش باشد بر آسمان و زمین

که درد و حدش گشتست مضمر آتش و آب

نگاه کرد نیارند چون برانگیزد

در آن تناور کوه تکاور آتش و آب

به حمله بندد بر شور و فتنه راه گذر

به تیغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب

چو مار افعی بر خویشتن همی پیچید

ز بیم ضربت آن مار پیکر آتش و آب

شها چو آید دریای کینه تو به جوش

ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب

ز نوک ناوک تو گر کند غضنفر یاد

بخیزد از دل و چشم غضنفر آتش و آب

اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد

شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب

ز عنف و لطف خصال تو خواستند مدد

بلی دگر نه بماندندی ابتر آتش و آب

به طوع خدمت شمشیر و حربه تو کنند

اگر شوند ز گردون مخیر آتش و آب

چو تو عزیمت پیکار و قصد رزم کنی

روند با تو برابر دو لشکر آتش و آب

اگر کژ افتد رهبر ز راه درماند

شوند پیش سپاه تو رهبر آتش و آب

تو را به هر جا فرمان برند و مأمورند

اگر چه دارند اقدام منکر آتش و آب

مثل ز باختر و خاور ار بجوییشان

دوند پست کنان کوه و کر در آتش و آب

وگر مخالف حصنی کشد ز آهن و سنگ

بر او تگ آرند از روزن و در آتش و آب

اگر به ضد تو شاهی رسد به افسر و تخت

کنندش زیر و زبر تخت و افسر آتش و آب

وگر بنام عدوی تو هیچ خطبه کنند

ز چپ و راست درافتد به منبر آتش و آب

وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر

ز هر سوییش درآید چو چنبر آتش و آب

تبارک الله سلطان امر و نهی تو را

چگونه تابع و رامند بنگر آتش و آب

به چین و روم گذر کرد هیبت تو گرفت

دماغ و دیده فغفور و قیصر آتش و آب

بر آن سپه که کشد دشمن تو حمله برند

ز شرق باختر و حد خاور آتش و آب

در آب و آتش چون بنگریست حشمت تو

به چشمش آمد سست و محقر آتش و آب

ز مهر و کین تو روزی دو نکته بستیدند

ز لفظ نظم نکردند باور آتش و آب

خیال خشم تو ناگاه خویشتن بنمود

فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب

ز رفعت کله و بأس سطوت تو کنند

اگر برند خصومت به داور آتش و آب

ز اوج قدر تو دیدست پستی اختر و چرخ

ز حد تیغ تو بر دست کیفر آتش و آب

به ساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد

اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب

نسیم خلق تو بر آب و آتش ار بوزد

چو مشک و عنبر گردد معطر آتش و آب

شگفت نیست که از رای عدل گستر تو

شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب

تو کامران ملکی و به نام تو ملکی است

که درگهش را بنده است و چاکر آتش و آب

به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو

ز پادشاهان این دو معمر آتش و آب

تو آن توانگر جاهی که عور و درویشند

به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب

اگر بخواهد عدلت جهان کند صافی

به نیم لحظه از این دو ستمگر آتش و آب

همیشه تا به جهان هست عالی و سافل

به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب

به گرد گوی هوا و به گرد گوی زمین

محیط گشته دو گوی مدور آتش و آب

به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادند

تو را به طبع مطیع مسخر آتش و آب

بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست

ز لفظ و معنی آن نقش و دفتر آتش و آب

شنیده ام که کمالی قصیده ای گفته است

همه بناء ردیفش چندین در آتش و آب

به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن

ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4521153
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث