به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

تا از بر من دور شد آن لعبت زیبا

از هجر نیم یک شب و یک روز شکیبا

بس شب که به یک جای نشستیم و همه شب

زو لطف و لطف بود وز من ناله و نینا

ای آن که تو را زهره و مه نیست همانند

وی آن که تو را حور و پری نامده همتا

نه چون دل من بود به زاری دل وامق

نه چون رخ تو بود به خوبی رخ عذرا

من بی دل و تو دلبر و در زاری و خوبی

تا حشر بخوانند به خوبی سمر ما

وانکس که بخواند سمر ما نه شگفت است

گر بیش نخواند سمر غفره و غفرا

خون راندم از اندیشه هجران و تو حاضر

پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها

بگذشت مرا عمر به فردا و به امروز

تا کی فکنی وعده امروز به فردا

با چهره پرچینم و با قامت کوژم

وان چهره شیرین تو و قامت زیبا

گمره شود آن کس که همی روی تو بیند

آن روی نکو صورت ما نیست همانا

همرنگ شبه زلف و همرنگ بسد لب

وین هر دو به دل بردن عشاق مسما

در دو شبه تو دو گل سرخ شکفته

در بسد تو دو رده لؤلؤ لالا

غوغای چنان روی و چنان موی بسوزد

منمای چنان روی و چنان موی به غوغا

خورشید به مویه شود و روی بپوشد

کان روی چو خورشید بیارایی عمدا

از مشک چلیپا است بر آن رومی رویت

در روم ازین روی پرستند چلیپا

بر نقره خام تو بتا خامه خوبی

بنگاشته از غالیه دو خط معما

بر مشک زنم بوسه و بر سیم نهم روی

ای مشکین زلفین من ای سیمین سیما

در چاه چو معشوق زلیخایم ازین عشق

ای خوبی تو خوبی معشوق زلیخا

تاریست ز دیبا تن من تا نظر من

ناگاه فتاد است بر آن روی چو دیبا

با واقعه عشقم و با حادثه هجر

در عشوه وسواسم و در قبضه سودا

طبعم ز تو پر کار و دل از رنج تو پربار

رازم ز تو پیدا و تن از ضعف نه پیدا

عاشق ز تو شیداشد و باشد که بنالد

پیش ملک از جور تو این عاشق شیدا

جورت نکشد بنده آن شاه که امروز

در روی زمین نیست چو او شاه توانا

خورشید زمین سایه یزدان فلک ملک

سلطان جهان داور دین خسرو دنیا

مسعود جهانگیر جهاندار که ایزد

داد است بدو ملک مهیا و مهنا

ای شاه بپیمود زمین را و فلک را

جاه تو و قدر تو به بالا و به پهنا

نه دیده معالی تو را گردون غایت

نه کرده ایادی تو را گردون احصا

دانا و توانایی و آباد بود ملک

چون شاه توانا بود و خسرو دانا

هر شاه که او ملک تو و ملک تو بیند

از ملک مبرا شود از ملک معرا

تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل

هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا

وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند

ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوا

هر گل که تو را بشکفد اندر چمن ملک

خاری شود اندر جگر و دیده اعدا

بر فرق عدوی تو کشد خنجر گردون

در خدمت قدر تو کمر بندد جوزا

رخش تو و تیغ تو بسی معرکه دیده

تا داشته بأسا را بأس تو بیاسا

نه بوده گه حمله بی رخش مقصر

نه کرده گه زخم سر تیغ محابا

هر پیل که ران تو برانگیخت به حمله

با تازش صرصر شد و با گردش نکبا

وانگاه که با شیر دژاگاه کنی رزم

با گردش گردون شود و جوشش دریا

باشد چو دمان دیوی اندر دم پیکار

گردد چو روان حصنی اندر صف هیجا

از بن بکند کوه چو زی صحرا تازد

گویی که روان کوهی گشته است به صحرا

کین تو برآمد به ثریا و به عیوق

لرزان شد و پیچان شد عیوق و ثریا

مهر تو برافتاد به خارا و به سندان

گل رست و سمن رست ز سندان و ز خارا

هر دل که نه از مهر تو چون نار بود پر

از ترس و هراس تو دگر گرددش اعضا

چون مار همه بر تن او بترکد اندام

چون نار همه در شکمش خون شود احشا

بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد

هر جاه که باقی است در این مرکز غبرا

بر قبه خضرا همه بر امر تو گردد

هر سعد که جاریست بر این گنبد خضرا

هر روز فزون گرددت از گردون ملکی

فاللیل بما یطلب من جدک حبلی

شاها می سوری نوش ایرا به چمن در

بگرفت می سوری جای گل رعنا

هر باغ مگر خلد برین است که هر شاخ

با خوبی حورا شد و با زیور حورا

از باد برآمیخته شنگرف به زنگار

در ابر درآویخته بیجاده به مینا

برخاسته هنگام سپیده نفس گل

چونان که به مجمر نفس عود مطرا

گوئی که گیا قابل جان شد که چنین شد

روی گل و چشم شکفه تازه و بینا

این جمله ز آثار نسیم است مگر هست

آثار نسیم سحر انفاس مسیحا

ای ملک تو کلی که از آن هست به گیتی

فخر و شرف و دولت و فتح و ظفر اجزا

دارالکتب امروز به بنده است مفوض

این عز و شرف گشت مرا رتبت والا

پس زود چو آراسته گنجی کنمش من

گر تازه مثالی شود از مجلس اعلا

اندیشه آن دارم و هر هفته ای آرم

زی صدر رفیع تو یکی مدحت غرا

اشعار من آن است که در صنعت نظمش

نه لفظ معار است و نه معنیش مثنا

انشا کندش روح و منقح کندش عقل

گردون کند املا و زمانه کند اصغا

تا چرخ دو تا گردد بر بنده و آزاد

این چرخ دو تا باد تو را بنده یکتا

هر چیز که خواهی همه از دهر میسر

هر کام که جویی همه از بخت مهیا

داده همه احکام تو را گردون گردن

کرده همه فرمان تو را گیتی

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

دوش در روی گنبد خضرا

مانده بود این دو چشم من عمدا

لون انفاس داشت پشت زمین

رنگ زنگار داشت روی هوا

کلبه ای بود پر ز در یتیم

پرده ای پر ز لؤلؤ لالا

آینه رنگ عیبه ای دیدم

راست بالاش در خور پهنا

مختلف شکل ها همی دیدم

کامد از اختران همی پیدا

افسری بود بر سر اکلیل

کمری داشت بر میان جوزا

راست پروین چو هفت قطره شیر

بر چکیده به جامه خضرا

فرقدان همچو دیدگان هژبر

شد پدید از کران چرخ دو تا

بر کران دگر بنات النعش

شد گریزان چون رمه ز ظبا

همچو من در میان خلق ضعیف

در میان نجوم نجم سها

گاه گفتم که مانده شد خورشید

گاه گفتم که خفت ماه سما

که نه این می برآید از پس خاک

که نه این می بجنبد اندر وا

من بلا را نشانده پیش و بدو

شده خرسند اینت هول و بلا

همت من همه در آن بسته

که مرا عمر هست تا فردا

مویها بر تنم چو پنجه شیر

بند بر پای من چو اژدرها

ناله زار کرد نتوانم

که همه کوه پر شد ز صدا

اشک راندم ز دیدگان چندان

کز دل سنگ بر دمید گیا

گر بخواهد از این همه غم و رنج

برهاند به یک حدیث مرا

خاصه شهریار شرق علی

آن چو خورشید فرد و بی همتا

آن که در نام ها خطابش هست

از عمیدان عصر مولانا

دولت از رأی او گرفته شرف

عالم از رأی او گرفته ضیا

خنجر عدل از او نموده هنر

گوهر ملک از او فزوده بها

رأی او را ذلیل گشته قدر

عزم او را مطیع گشته قضا

تیغ او بر فنای عمر دلیل

جود او بر بقای عیش گوا

بس نباشد سخاوت او را

زاده کوه و داده دریا

گر جهانی به یک عطا بدهد

از کف خویش نشمرد به سخا

دیده عالم از تو شد روشن

نامه دولت از تو شد والا

ملک را رتبتی نماند بلند

که نفرمود شهریار تو را

جز یکی مرتبت نماند که هست

جایگاه نشستن وزرا

بشتاب اندر آن که تا بکنی

روی داری همیشه در بالا

ای چو بارنده ابر در مجلس

وی چو آشفته شیر در هیجا

باز سالی دو شد که در حضرت

نه ای از پیش تخت شاه جدا

نه همی افتدت مراد سفر

نه همی آیدت نشاط غزا

باز بر ساز جنگ ایرا هست

خون به جوش آمده به مرگ و فنا

زین کن آن رزم کوفته شبدیز

کار بند آن زدوده روهینا

دشت را کن به خنجرت جیجون

کوه را کن به لشگرت صحرا

من از این قسم خویش می جویم

بازیی دیده ام درین زیبا

که به هر سو گذر کند سپهت

به هوا بر شود غبار و هبا

من بگیرم غبار موکب تو

که بود درد را علاج و شفا

در دو دیده کشم که دیده من

گشت خواهد ز گریه نابینا

در غم زال مادری که شده است

از غم و درد و رنج من شیدا

نیل کرده رخش ز سیلی غم

کرده کافور دیدگان ز بکا

چون عصا خشک و رفت نتواند

در دو گام ای عجب مگر به عصا

راست گویی همی در آن نگرم

که چه ناله کند صباح و مسا

زار گوید همی کجایی پور

کز غمت مرد مادرت اینجا

من بر این گونه مانده در فریاد

زآشنایان و دوستان تنها

بستد از من زمانه هر چه بداد

با که کرده است خود زمانه وفا

زآن نیارد ستد همی جانم

که تو بخریده ایش و داده بها

تا ضمیری است مرمرا به نظام

تا زبانی است مرمرا گویا

همتت را کنم به واجب مدح

دولتت را کنم به خیر دعا

از چون من کس در این چنین جایی

چه بود نی جز دعا و ثنا

مر مرا داد رأی تو آرام

مر مرا کرد جود تو به نوا

دستم از بخشش تو پر دینار

تنم از خلعت تو پر دیبا

شبی از من بریده نیست صلات

روزی از من بریده نیست عطا

مر مرا آنچنان همی داری

که ز من هم حسد برند اعدا

کرد گفتار من به دولت تو

آب و خون مغز و دیده شعرا

ایمنم زآنکه قول دشمن من

نشود هیچ گونه بر تو روا

زآنکه هرگز گزیده رأی تو را

هیچ وقتی نیوفتاد خطا

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

زلفین سیاه آن بت زیبا

گشته است طراز روی چون دیبا

آن سرو که نیستش کسی همسر

وان ماه که نیستش کسی همتا

بر عاج شکفته بینمش لاله

در سیم نهفته یابمش خارا

بر تخته سیم اوفتد بر هم

از سایه دو توده عنبر سارا

در درج عقیق او پدید آمد

از خنده دو رشته لؤلؤ لالا

شد خسته دلم نشانه تیرش

در معرض زخم او منم تنها

ناگاهم تیر غمزه زد بر دل

زان ابروی چفته کمان آسا

بگذشت ز سینه تیر دلدوزش

دل پاره و زخم تیر ناپیدا

دیدمش به راه دی کمر بسته

مانند مه دو هفته در جوزا

گفتم که چگونه جستی از رضوان

این بچه نازدیده حورا

دانی که به عشق تو گرفتارم

بر ساخته تو خویشتن عمدا

نه نرم شود دلت به صد لابه

نه گرم شود سرت به صد مینا

جز با پریان نبوده ای گویا

وز آدمیان نزاده ای مانا

زنجیر شدست زلف مشکینت

وافکنده مرا ز دور در سودا

شیدا شده ام چرا همی ننهی

زنجیر دو زلف بر من شیدا

بر من ز تو جور و تو بدان راضی

با من تو دو تا و من به دل یکتا

این جور مکن که از تو نپسندد

سلطان زمانه خسرو والا

مسعود بلند همت آن شاهی

کز همت او فلک ستد بالا

طیره ز علو قدر او گردون

شرمنده ز غور طبع او دریا

این در شاهی ز نعت مستغنی

وی از شاهان به جاه مستثنا

چون قدر تو نیست چرخ با رفعت

چون طبع تو نیست بحر با پهنا

طبع تو و علم خسرو و شیرین

دست تو وجود وامق و عذرا

آراسته از تو حضرت غزنین

همچون ز رسول مکه و بطحا

ای ذات تو شمس و ذاتها انجم

وی ملکت تو کل و ملک ها اجزا

آنی که به هیچ وقت خود گردون

رای تو عصا نکرد چون اعضا

با خشم تو دم زند دل دوزخ

با حلم تو بر زند که سینا

کرده خورشید صبح ملک تو

روز همه دشمنان شب یلدا

وزیدن کین در این جهان با تو

ای شاه جهان کرا بود یارا

در خواب عدوی تو نبیند شب

جز چنگ پلنگ و یشک اژدرها

آن کز تو گرفت کینه اندر دل

شد بر سر خلق در جهان رسوا

در دلش چو ناز شعله زد کینه

بر تنش چو مار کینه زد اعضا

چون چهره غفره گشته از زردی

بوده چمنی چو صورت غفرا

چون سوی چمن گذر کنی بینی

بگریخت ز بیم لشکر گرما

شاها سپه خزان پدید آمد

هم گونه کهربا شده مینا

در جمله به یک دگر نکو ماند

از زردی برگ و گونه اعدا

گویی که ز خلق دشمنت خیزد

هنگام سپیده دم دم سرما

انگور و مخالف تو همچون هم

از رنگ بگشته هر دو را سیما

نزدیک شده که خون این و آن

بی شک همه ریخته شود فردا

خون دل این به پای در خانه

خون تن آن به تیغ در صحرا

باقی بادی که از بداندیشان

تیغت نکند به هیچ وقت ابقا

غوغاست مخالف تو را شیوه

با هیبت تو چه خیزد از غوغا

روزی که ز نعل مرکبان افتد

در زلزله جرم مرکز غبرا

از تیره غبار چشمه روشن

تاریک شود چو چشم نابینا

دل دوزد نوک نیزه خطی

جان سوزد حد تیغ روهینا

از چتر تو سایه همای افتد

وز گرد سپاه سایه عنقا

رعد آوا مرکب تو از هر سو

هر ساعت برکشد چو نفخ آوا

ای شاه عجم تو زیر ران آری

رخشی که نخواندش خرد عجما

زیرا که بود به وقت کر و فر

عزم و حزمش چو مردم دانا

دریابد اگر به دل کنی فکرت

بشناسد اگر کنی به چشم ایما

پرورده تنی چو کوهی اندر تن

بر رفته سری چو نخلی اندر وا

چون باد که دست و پای را با او

حاجت نبود به هیچ استقصا

اندر تک دور تاز چون صرصر

در جولان گرد گرد چون نکبا

گر قصد کنی چو وهم یک لحظه

از جابلقا رسید به جابلسا

واثق تو بدان که چون برانگیزی

در حمله تست عروة الوثقی

اندر مه دی بهاری آرایی

بر روی بساط ساحت پیدا

کز چهره و خون دشمنان گردد

چون بارگه تو پر گل رعنا

این هست ولیک نیستت حاجت

تا از پی رزم ها شوی کوشا

نه نفس نفیس را چه رنجانی

ای نفس تو فخر آدم و حوا

واجب نکند به هیچ اندیشه

بر طبع عزیز خود نهی حاشا

من بنده به فتح ها همی گویم

هر هفته یکی قصیده غرا

تا گردد فتح نامه ها پران

از هر سو سوی مجلس اعلا

از نصرت فتح مطلع و مخلص

طنان و بدیع و مقطع و مبدا

دل شعبده ها گشاده از فکرت

جان معجزه ها نموده در انشا

هر لفظی از آن چو صورتی دلکش

هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا

شاها تو گزین مالک الملکی

هستی تا حشر مالک دنیا

بنده ز سروش یافت این تلقین

این لفظ ز خود نگفت بر عمدا

تا یابد هال مرکز سفلی

تا دارد دور گنبد خضرا

ایوان تو باد ملک را مکمن

درگاه تو باد عدل را مأوا

تا دولت و دانش است جان پرور

از دانش پیر و دولت برنا

تو شاد نشسته بر گه دولت

با حشمت و فر خسرو دارا

در چشم عزیز چهره دلبر

بر دست خجسته ساغر صهبا

سازنده کار گنبد اخضر

خنیاگر بزم زهره زهرا

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

زهی موفق و منصور شاه بی همتا

زهی مظفر و مشهور خسرو والا

زهی جهان سعادت به تو فزوده خطر

زهی سپهر جلالت به تو گرفته ضیا

زهی به عالی امرت اسیر کشته قدر

زهی به نافذ حکمت مطیع گشته قضا

زهی سپهر به اقبال تو فکنده امید

زهی زمانه به فرمان تو بداده رضا

زهی سخای مصور به روز بزم و نشاط

زهی قضای مجسم به روز رزم و وغا

تو سیف دولتی و دولت از تو یافته فر

تو عز ملتی و ملت از تو برده بها

تو آن امیری کز روزگار آدم باز

همی بخواست زمانه تو را به جهد دعا

ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر

خدای عزوجل حاجت زمانه روا

خدایگانی چون تو بیافرید که چرخ

تو را به شاهی ناورد و ناورد همتا

هزار شیری بر باره روز جنگ و نبرد

هزار بحری بر تخت روز جود و سخا

زمین نماید با قدر و رای تو گردون

شمر نماید با طبع و دست تو دریا

برفت کین تو بر آب ازو بخاست غبار

گذشت مهر تو بر نار ازو برست گیا

اگر رسولان آیند ز پی تو از ملکان

و گرچه نامه نویسند سوی تو امرا

تو را رسولان باشند تیرهای خدنگ

جواب نامه بود تیغ های روهینا

کجا گریزد دشمن اگر چه مرغ شود

عقاب هیبت تو چون گرفت روی هوا

اگر مواجهه آید عدوت نشناسی

که هیچ وقت ندیدی ازو مگر که قفا

خدایگانا هر روز بر فزون گشته است

بقا و ملک تو افزونت باد ملک و بقا

ابوالمظفر شاه زمانه ابراهیم

که پادشاه زمین است و خسرو دنیا

به تازگیت فرستاد خلعتی عالی

که عاجز است ازو وهم و فکرت شعرا

قبای خاصه و پشتی خود نسیج به زر

یکی مکلل کرده کمر به گوهرها

ستام زر و مرصع به گوهر الوان

که چرخ پیر نداند همیش کرد بها

ز بس بدایع چون بوستان پر از انوار

ز بس جواهر چون آسمان پر از انوا

ز پشت مرکب تازی همی بتافت چنانک

ستاره نیم شب از روی گنبد خضرا

بسان باد صبا مرکبی که اندر تک

ازو بماند حیران و خیره باد صبا

برو سرینش در زیر آن ستام چنان

ز در و گوهر مانند نقطه جوزا

بسی سلاح و بسی خود و جوشن و خفتان

که در خزینه اش بود از خزاین خلفا

پیام داد که ای چشم ما به تو روشن

به مهر دل ز همه بر گزیده ایم تو را

به هند رفتی و رسم غزا بجا آورد

کشید نفس عزیز تو شدت گرما

سپه کشیدی هر سوی و دشمنان کشتی

به هند کردی آثار خنجرت پیدا

جهان بگشتی و چندان نگشت اسکندر

فتوح کردی و چندان نکرده بد دارا

خبر رسید که نفس عزیز تو شاها

همی بنالید اکنون ز رنج یافت شفا

خدای داند کز بهر تو همی ناسود

نه نفس ما ز غمان و نه چشم ما ز بکا

چو صحت تو مبشر بگفت ما کردیم

دهان او همه پر در و لؤلؤ لالا

تو نور مجلس انسی به روز مجلس انس

به روز جستن پیکار پشت بازوی ما

بداده ایم امارت تو را و در خور توست

سپرده ایم به تو هند و مر توراست سزا

بگیر قبضه شمشیر عدل و جنبش کن

بگرد گرد همه هند پادشاه آسا

کسی که اشهد ان لااله الاالله

نگوید از تن او کن تو سر به تیغ جدا

از آنچنان پدر آری چنین پسر زاید

از آفتاب نتیجه شگفت نیست ضیا

خدایگانا شاها مظفرا ملکا

تو را که داند گفتن به حق مدیح و ثنا

خجسته بادت فرخنده و مبارک باد

نواز و خلعت و تشریف شاه کام روا

بقات بادا چندان که کام و نهمت توست

مباد هرگز ملک تو را زوال و فنا

مساعد تو به هر جایگاه بخت جوان

منابع تو به هر شغل دولت برنا

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

به نو بهاران غواص گشت ابر هوا

که می برآرد ناسفته لؤلؤ از دریا

به لؤلؤ ابر بیاراست روی صحرا را

مگر نشاط کند شهریار زی صحرا

مگر که راغ سپهر است و نرگسان انجم

مگر که باغ بهشت است و گلبنان حورا

زمین به خوبی چون روی دلبر گلرخ

هوا به خوشی چون طبع مردم دانا

ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین

درو پدید شده شگل گنبد خضرا

شکوفه ها همه انوار باغ گردونست

که چون پدید شدند افتتاح کرد سما

زمین ز گریه ابر است چون بهشت برین

هوا ز خنده برق است چون که سینا

یکی بگرید بر بیهده چو مردم مست

یکی بخندد خیره چو مردم شیدا

کنار جوی پر از جام های یاقوت است

که شد به جوی درون رنگ آب چون صهبا

ز بس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ

شده است راز دل باغ سر به سر پیدا

ز بس که دیبه و خز داد شاه شرق همی

هوا شده همه خز و زمین شده دیبا

ز بهر چیست که دیبا و خز همی پوشند

کنون که آمد گرما فراز و شد سرما

جهان برنا گر پیر شد نبود عجب

عجب تر آن که کنون پیر بوده شد برنا

شده چو مجلس سیفی ز خرمی بستان

غزل سرایان بر شاخ گل هزار آوا

مگر که شعر سراید همی به مجلس شاه

امیر غازی محمود خسرو دنیا

خدایگانی شاهی مظفری ملکی

که ابر روز نوال و شیر روز وغا

نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق

نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا

به هر دیار که بگذشت مرکب میمونش

در آن دیار جز انبا نیاید از ابنا

به هر دیار که آثار جود او برسید

گذر نیارد کردن در آن دیار وبا

تو آفتابی شاها جهان شاهی را

سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا

تو کوه حلمی چون بر تو مدح خوانم من

به گوشم از تو بشارت رسید به جای صدا

بدانچه حکم تو باشد سپهر گشته مطیع

بدانچه رأی تو بیند داده رضا

یقین بدان که اگر بحر چون دلت بودی

نخاستیش همیشه بخار جز که سخا

وگر به همت و قدرت بدی سپهر بلند

ازو نمودی همواره آفتاب سها

همیشه جوزا در آسمان کمر بسته است

از آنکه خدمت تو رای می کند جوزا

مگر که پروین بر آسمان سپاه تو شد

که هیچ حادثه آن را ز هم نکرد جدا

سنان توست قدر گر مجسم است قدر

حسام توست قضا گر مصور است قضا

اگر قدر نشد این چون نترسد از فتنه

وگر قضا نشد آن چون رسد به هر مأوا

خدایگانا فرخنده نوبهار آمد

وز آمدنش جهان را فزود فر و بها

ز شادمانی هر ساعتی کنون بزند

هزاردستان بر هر گلی هزار نوا

ز لاله راغ همه پر ز زرمه حله

ز سبزه باغ همه پر ز توده مینا

خجسته بادت نوروز و نوبهار گزین

هزار سالت بادا به عز و ناز بقا

جهان به پیش مراد تو دست کرده به کش

فلک به پیش رضای تو پشت کرده دوتا

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا

چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا

چرا خورم غم فردا وزآن چه اندیشم

که نیست یک شب جان مرا امید بقا

چو شمع زارم و سوزان و هر شبی گویم

نماند خواهم چون شمع زنده تا فردا

همی بنالم چون چنگ و خلق را از من

همی به کار نیاید جز این بلند نوا

همی کند سرطان وار باژگونه به طبع

مسیر نجم مرا باژگونه چرخ دو تا

اگر ز ماه وز خورشید دیدگان سازم

به راه راست درآیم به سر چو نابینا

ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد

غریب مانده برین آسمان بی پهنا

گر آنچه هست بر این تن نهند بر کهسار

ور آنچه هست درین دل زنند بر دریا

ز تابش آب شود در در میان صدف

ز رنج خون شودی لعل در دل خارا

مرا چون تیغ دهد آب آبگون گرودن

هر آنگهی که بنالم به پیش او ز ظما

چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل

در آب دیده کند غرق تا به فرق مرا

قضا به من نرسد زآنکه نیست از من دور

نشسته با من هم زانوی منست این جا

به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی

ز نزد من به زمین بر پراکنند قضا

ز تاب و تف دمم سنگ خاره خاک شدست

در آب چشمم از آن خاک بردمید گیا

نبشتنی را خاکستر است دفتر من

چون خامه نقش وی انگشت من کند پیدا

بماند خواهد جاوید کز بلندی جای

نه ممکن است که بروی جهد شمال و صبا

مکن شگفت ز گفتار من که نیست شگفت

از این که گفتم اندیشه کن شگفت چرا

عمید مطلق منصور بن سعید که چرخ

ز آستانه درگاه او ستد بالا

جواد کفی عادل دلی که در قسمت

ز بخل و ظلم نیامد نصیب او الا

که جام باده به ساقی دهد به دست تهی

به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا

به مکرمات تو دعوی اگر کند گردون

بسنده باشد او را دو کف تو دو گوا

امام عالم و مطلق تو را شناختمی

اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا

نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت

اگر ز گلها درنامدی گل رعنا

بهاری ابر به کف تو نیک مانستی

به رعد اگر نزدی در زمانه طبل سخا

شبی به اصل خود از خار و از صدف گل و در

ز روزگار بهاری و ز آفتاب ضیا

ز چرخ گردون مهری ز کوه ثابت زر

ز چشم ابر سرشکی ز حد تیغ مضا

درست و راست صفات تو گویم و نه شگفت

درست و راست شنیدن ز مردم شیدا

شگفت از آنکه همه مغز من محبت توست

ار آنکه کوه رسیل است مرمرا به صدا

چون من به سنت در اطاعت تو دارم تن

فضایل تو به من بر فریضه کرد ثنا

دلیروار همی وصف تو نیارم گفت

ز کفر ترسم زیرا که نیستت همتا

چه روز باشد کانجاه سازدت گردون

که من درآیم و گویم تو را ثنا به سزا

مرا نگویی از اینگونه چند خواهم دید

سپید و چنگ ز روز و ز شب زمین ز هوا

فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب

زمین ز گردون گه کهربا گه مینا

همی چه گویم و دانم همی کجا بینم

من آنچه گویم اینست عادت شعرا

دعای من ز دو لب راست تر همی نشود

بدان سبب که رسیدم به جایگاه دعا

ز بس بلندی ظل زمین به من نرسد

نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا

مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار

مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف و شتا

نگر به دیده چگونه نمایدم خورشید

چو آفتاب نماید مرا به دیده سها

گر استعانت و راحت جز از تو خواستمی

دو چنگ را زدمی در کمرگه جوزا

همیشه بادی بر جای تا همیشه بود

به جای مرکز غبرا و گنبد خضرا

چو چرخ مرکز جاه تو را شتاب و سکون

چو طبع آتش رأی تو را سنا و ضیا

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

خردم نمود گردش چرخ چو آسیا

واکنون به خون دیده به سر شد همی مرا

از درد و رنج فرقت جانان شدم چنانک

باد هوا نیم من و شد باد من هوا

چون کهربا به رنگم و آن قوتم نماند

کان کاه بر کشم که ربایدش کهربا

هر چند بیش گریم تشنه ترم به وصل

از آب کس شنید که افزون شود ظما

روی سما زدود دلم گشته چون زمین

پشت زمین ز آب سرم گشته چون سما

چشمم ز خون به سرخی چون چشم باده خوار

رویم ز غم به زردی چون روی پارسا

رستم ز چنگ هجر که هر چند چاره کرد

بیش از خیال باز ندانست مرمرا

تا گاه روز او و من و هجر دوست دوش

پیکار کرده ایم به لشکرگه قضا

از زخم او و هیبت حکمش مرا بس است

پر خون دو دیده من و زردی رخ گوا

ناگه درآمد از در حجره خیال دوست

چون روی او بدیدم گفتمش مرحبا

زانم ضعیف تن که دلم ناتوان شدست

دل ناتوان شد کش از انده بود غذا

هم خوابه ام سهر شد و هم خانه ام فراق

یک لحظه نیستند ز چشم و تنم جدا

شد آشنا هر آنکه مرا بود دوستدار

بیگانه گشت هر که مرا بود آشنا

بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ

من بینوا و فاخته با گونه گون نوا

گر تیره همچو قیر شود روزگار من

ورتنگ چون حصار شود گرد من هوا

اندر شوم ز ظلمت این تیز چون شهاب

بیرون روم ز تنگی آن زود چون صبا

از آتش دل من و از آب دیدگان

نشگفت اگر فزون شودم دانش ودها

گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن

گوهر بود که آتشش افزون کند بها

از عمر شاد گردم از بهر نام و ننگ

غمگین شوم چو باز براندیشم از فنا

بسیار عمر خوردست این اژدهای چرخ

او را همی نباشد سیری ز عمر ما

چون است ای عجب که ز چرخ زمردی

دیده برون نمی جهد از چشم اژدها

ای تن ز غم جدا شو می دان که هیچ وقت

یکتا نبود کس را این گنبد دوتا

خواهی که بخت و دولت گردند متصل

با نهمت تو هیچ مکن منقطع رجا

از صاحب موفق منصور بن سعید

آنکش ز حلم پیرهن است از سخا ردا

نفسش به بردباری و رایش به برتری

عزمش به وقت مردی و طبعش گه سخا

کوه است با رزانت و نارست با علو

باد است با سیاست و آب است با صفا

گر بودی از طبیعت او مایه زمین

ور بودی از بزرگی او گوهر سما

نابارور نرستی هرگز ازین درخت

نامستجاب بازنگشتی از آن دعا

ای طبع تو چو بحر وز بحرت مرا گهر

ای رای تو چو مهر وز مهرت مرا ضیا

ای خلق تو چو مشک وز مشکت مرا نسیم

وی لفظ تو چو شهد وز شهدت مرا شفا

هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام

هر حاجتی که افتد رایت کند روا

رای تو بی تغیر و طبع تو بی ملال

حلم تو بی تکلف و جود تو بی ریا

من بنده آنچنانم کز سنگ ها گهر

وز مردمان چنانم کز داس ها گیا

خردم به چشم خلق و بزرگم به نزد عقل

از بخت با حضیضم و از فضل با سنا

آری شگفت نیست که از رتبت بلند

کیوان به چشم خلق بود کم تر از سها

از رنج چون هبا شدم و نیستم پدید

من جز در آفتاب بزرگیت چون هبا

من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر

چون کوه نیستم که بود لفظ او صدا

تاری شده است چشم من از روی ناکسان

از خاک پات خواهم کردنش توتیا

من جز تو را ندانم و دانم یقین که من

چونانکه واجب است ندانم همی تو را

آرم مدیح سوی تو این در خور مدیح

بر تو ثنا کنم همه ای در خور ثنا

گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک

هستم سزای هر چه در آفاق ناسزا

تا خط مستویست بر این چرخ منحنی

چرخ استوا نگیرد و خط وی انحنا

از چرخ باد برتر قدرتو و اندرو

کار تو مستقیم در آن خط استوا

جای محل و جاه تو چون چرخ با علو

روز نشاط و لهو تو چون چرخ با سنا

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

شاهان جهان شاهی و شاه جهانیا

در چشم جور و عدل پدید و نهانیا

بایسته تر به خسروی اندر ز دیده ای

شایسته تر به مملکت اندر زجانیا

عقل و روان به لطف نیابد همی تو را

گویی که عقل دیگر و دیگر روانیا

روشن به توست سنت و آیین خسروی

تازه به توست رسم و ره پهلوانیا

گر مذهب تناسخ اثبات گرددی

من گویمی تو بی شک نوشیروانیا

گویم مگر که صورت عقلی عیان شده

چون بنگرم به عقل و حقیقت همانیا

گویی صفات ایزدی اندر صفات توست

کایدون فزون ز وهم و برون از گمانیا

برنده نیازی گویی که دولتی

دارنده زمینی گویی زمانیا

با هر کسی چو با تن مهجور وصلتی

در هر دلی چو در دل مجرم امانیا

شاها نظام یابد هندوستان کنون

زان خنجر زدوده هندوستانیا

صاحبقران تو باشی و اینک خدایگان

دادت به دست خاتم صاحبقرانیا

تا مملکت بماند تو جاودان بمان

اندر میان مملکت جاودانیا

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

ای رفیقان من ای عمر و منصور و عطا

که شما هر سه سمائید و هوائید و صبا

کرده بیچاره مرا جوع به ماه رمضان

خبری هست ز شوال به نزدیک شما

تا به مغرب ننموده است مرا چهره هلال

من چنان گشتم از ضعف که در شرق سها

عید گویی که همی آید از سنگ برون

یا مه روزه مرا می دهد از سنگ حیا

از پی طعمه شامی شده ام چون خفاش

وز پی دیدن خورشید شدم چون حربا

چه کنم قصه بیهوده ز خمر و ز خمار

چون نمی یارم گفتن سخن ماه سما

تا به قندیل فتاده است مرا کار به شب

همچو شمعم که زیم امشب و میرم فردا

اندرین روزه همه رنج من است از من آز آنک

سفری کرد نیارستم من سرد بغا

چون مرا هیچ حلاوت نبود اندر روز

چه کنم پس تو اگر سازی شب را حلوا

حاش لله که مرا نیست بدین ره مذهب

جز که هزلی است که رفته است میان شعرا

فرض یزدان را بگزارد هر کس که کند

خدمت خاصه سلطان به خلا و به ملا

تحفه دولت ابورشد رشید آنکه فلک

خواهدی تا کند او را از پی جود ثنا

تا جهان بادا در خدمت سلطان بادا

اندرین ز ایزد تقدیر و ز من بنده دعا

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

چون نای بینوایم ازین نای بینوا

شادی ندید هیچ کس از نای بینوا

با کوه گویم آنچه ازو پر شود دلم

زیرا جواب گفته من نیست جز صدا

شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک

روزم همه شب است و صباحم همه مسا

انده چرا برم چو تحمل ببایدم

روی از که بایدم که کسی نیست آشنا

هر روز بامداد بر این کوهسار تند

ابری بسان طور زیارت کند مرا

برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور

آرد همی پدید ز جیب هوا صبا

گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ

ورچه صلاح رهبر من بود چون عصا

بر من نهاد روی و فرو برد سر به سر

نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها

در این حصار خفتن من هست بر حصیر

چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا

چون بازو چرغ چرخ همی داردم به بند

گر در حذر غرابم و در رهبری سبا

بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت

از چنگ روزگار نگردم همی رها

زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است

زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا

ساقط شدست قوت من پاک اگر نه من

بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا

با غم رفیق طبعم از آنسان گرفت انس

کز در چو غم درآید گویدش مرحبا

چندان کزین دو دیده من رفت روز و شب

هرگز نرفت خون شهیدان کربلا

با روزگار قمر همی بازم ای شگفت

نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا

گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک

از جای خود نجنبم چون قطب آسیا

آن گوهری حسامم در دست روزگار

کاخر برونم آرد یک روز در وغا

در صد مصاف معرکه گر کند گشته ام

روزی به یک صقال بجای آید این مضا

ای طالع نگون من ای کژ رو حرون

ای نحس بی سعادت و ای خوف بی رجا

خرچنگ آبئی و خداوند تو قمر

آبیست سوزش تن و جان از شما چرا

مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی

در گردش حوادث و در پیچش عنا

خودرو چو خس مباش و به هر سرد و گرم دهر

آزاده سرو باش به هر شدت و رخا

می دان یقین که شادی و راحت فرستدت

گر چند گشته ای به غم و رنج مبتلا

جاه محمد علی آن گوهری که چرخ

پرورده ذات پاکش در پرده صفا

چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود

زو روزگار تازه شد و ملک با بها

گردون شده است رتبت او پایه علو

خورشید گشت همت او مایه ضیا

تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر

آمد نبات مدحش در نشو و در نما

تا آفتاب رایش در خط استواست

روز و شب ولی و عدو دارد استوا

تا شد شفای آز عطاهای او نیاز

بیماروار کرد ز نان خوردن احتما

فربه شدست مکرمت و ایمن از گزند

تا در بهار دولت او می کند چرا

ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد

بخت جوان چو دایه همی پرورد تو را

پیران روزگار سپرها بیفکنند

در صف عزم چون بکشی خنجر دها

گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل

بینا به نور رای تو شد دیده ذکا

بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن

در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا

چون مهر بی نفاق کنی در جهان نظر

چون ابر بی دریغ دهی خلق را عطا

اقرار کرد مال به جود تو و بسست

دو کف تو گواه و دو باید همی گوا

جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم

گفته است هیچ کس به صف راست را دو تا

عزم تو را که تیغ نخوانیم خرده ای ست

زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا

گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر

آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا

تو خاص پادشاه شدی بس شگفت نیست

شد خاص پادشا پسر خاص پادشا

ای عقل را دهای تو چون دیده را فروع

ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا

چون بخت نحس گفته من نشنود همی

نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا

معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان

ماندست یک کریم که دارد مرا وفا

چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد

زهره است چرخ را که نماید مرا جفا

ضعف و کساد بیش نترساندم کزو

بازوی من قوی شد و بازار من روا

ای هر کفایتی را شایسته و امین

وی هر بزرگیی را اندر خور و سزا

تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود

برگش همه شجاعت و بارش همه سخا

اندر پناه سایه او بود مأمنم

تا بر روان پاکش غالب نشد فنا

یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم

هم راست در خلأام و هم پاک در ملا

هم مدح نادر آید و هم دوستی تمام

مادح چو بی طمع بود و دوست بی ریا

نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک

یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا

هر چند کز برای جزا بایدت مدیح

والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا

آزاده ای که جوید نام نکو به شعر

چون بندگان ز خلق نباید ستد بها

در مدحت تو از گل تیره کنم گهر

هرگز چو مدحت تو که دیدست کیمیا

امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست

از باغ بخت تو کندم هر زمان بلا

تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو

گلها و لاله ها دمد از خار و از گیا

ابیات من چو تیر است از شست طبع من

زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا

چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست

هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا

بیمار گشت و تیره تن و چشم جاه و بخت

ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا

ای نوبهار سرو نبیند همی تذرو

وی آفتاب نور نیابد همی سها

تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم

از لهو از نشاط مشو ساعتی جدا

از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه

بر لحن و نغمه صنمی چون مه سما

زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است

بر حسن او بهشت زمان می کند ثنا

اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی

اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا

نالان شود به زاری چون دست نازکش

در چشم گرد او زند انگشت گردنا

تا طبع ها مراتب دارند مختلف

آب است بر زمین و اثیر است بر هوا

بادت چهار طبع به قوت چهار طبع

کرده به ذات اصلی در کالبد بقا

همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط

همچون اثیر اثیر بزرگیت باسنا

همچون زمین زمین مراد تو اصل بر

چون آب آب دولت تو مایه صفا

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4521049
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث