به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چند ازین تنگدلی ای صنم تنگ دهان

هر زمانی مکن ای روی نکو روی گران

می چنان خرد نیی تو که ندانی بدونیک

ناز بیوقت مکن وقت همه چیز بدان

خوبرویان را پیوسته بود قصد به دل

مر ترا چون که همه ساله بود قصد به جان

بیش ازین جرم ندارم که ترا دارم دوست

نتوان کشت بدین جرم رهی را نتوان

مکن ای ترک مرا بیهده از دست مده

به ستم راه مده چشم بدان را به میان

گر ز تو روی بتابم دگران شاد شوند

چه شود گر نکنی کار به کام دگران

بر من تنگ فراز آی و لبت پیش من آر

تا بگیرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آن

لب مگر دان ز لب من که بدین لب صدبار

بوسه دادستم بر دست ندیم سلطان

خواجه سید بوبکر حصیری که بدوست

چشم سلطان جهاندارو دل خلق جهان

شافعی مذهب پاکیزه که روزی صد بار

شافعی را شود از مذهب او شاد روان

مذهب شافعی از خواجه بیفزود شرف

حجت شافعی از خواجه قوی گشت بیان

سخن چون شکر او ز پی حجت خویش

بنویسند بزرگان و امامان زمان

هر حدیثی که کند خواجه مسلمانان را

حجتی باشد همچون که بود خواجه قران

گمرهان را به ره آرد به سخن گفتن خوب

آفرین باد برآن لفظ و بر آن خوب روان

سود خلقست بر شاه سخن گفتن او

اینت سودی که نیامیزد با هیچ زیان

همه آن گوید کازاده ای از غم برهد

کار دشوار شود بر دل سلطان آسان

گاه گویدکه فلان را به فلان شغل فرست

گاه گویدکه فلان را ز فلان غم برهان

هر زمان ممتحنی را برهاند زغمی

هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان

به حدیثی که شبی کردهمی پیش ملک

عالمی را برهانید ز بند احزان

شاه گیتی به سخن گفتن او دارد گوش

و او همی بارد چون در سخنها ز دهان

کیست امروز برسلطان کافیتر ازو

که سزاوارتر از خواجه به چندین احسان

گر ادب خواهی هست و ور هنر خواهی هست

ادبش را نه قیاس و هنرش را نه کران

لاجرم سلطان امروز بدو شاد ترست

هم بدین حال نو آیین و بدین بخت جوان

هر زمان مرتبتی نو دهد او را بر خویش

هر دو روزی به مرادی دهد او را فرمان

از میان ندما چشم بدو دارد و بس

چه به ایوان چه به مجلس چه به میدان چه به خوان

پیل داد او را تا از پی او مهد کشد

چون یکی داد دگر بدهد بی هیچ گمان

درخور پیل کنون رایت و منشور بود

مرتبت رابه جهان برتر از این چیست مکان

خواجه را شغل جهان میر همی فرماید

سپه آراستن و جنگ قدر خان و فلان

هر کجا رفت چنان رفت که سلطان فرمود

چه برخان بزرگ و چه بر دشمن خان

نه همانا که همیشه ملکی خواهد کرد

آنچه او کرد ز مردی به در ترکستان

نگذرد چندی کاندر همه آفاق جهان

نگذارد همی از دشمن شه نام ونشان

نه خطا گفتم شه را به چنین حصلت و خوی

نبود دشمن اندر همه آفاق جهان

جاودان شاد زیاد وبه همه کام رساد

پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان

برخورد از تن و از جان و ز فرزند عزیز

مکناد ایزد ازو خالی یک لحظه مکان

ازبتانی که از ایشان دل او شاد شود

خانه پر کبک خرامنده و پر سرو روان

عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید

دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:48 PM

 

دی به سلام آمد نزدیک من

ماه من آن لعبت سیمین ذقن

بازنخی چون سمن و با تنی

چون گل سوری به یکی پیرهن

تازان چون کبک دری برکمر

یازان چون سرو سهی در چمن

در شکن زلف هزاران گره

در گره جعد هزاران شکن

گفتم چونی و چگونه ست کار

گفت به رنج اندرم از خویشتن

چون بود آن کس که ندارد میان

چون بود آن کس که ندارد دهن

ازتو دل توبر بودم به زرق

وز تو تن تو بر بودم به فن

جای سخن گفتن کردم ز دل

جای کمر بستن کردم ز تن

بر تن تو تاکی بندم کمر

وز دل تو تاکی گویم سخن

بر تو ستم کردم وروز شمار

پرسش خواهد بدن آن را زمن

خواجه کنون گوید کاین عابدست

عابد دینداری خواهد شدن

گرد بناگوش سمن فام او

خرد پدید آمد خار سمن

فردا خواهم گفت آن ماه را

کای پسر آن خار به خردی بکن

ور نکند لابه کنم خواجه را

تا به کسی گوید کاو را بزن

خواجه ابوبکر عمید ملک

عارض لشکر علی بن الحسن

آن ز بلا راحت هر مبتلی

وان ز محن راحت هر ممتحن

خدمت او نعمت و دفع بلاست

طاعت او راحت و رفع محن

خانه او اهل خرد را مقر

مجلس اواهل ادب را وطن

هر که سوی خدمت او راست شد

راه نیابدسوی او اهرمن

خدمت او را چو درختی شناس

دولت و اقبال مر او را فنن

هر که بر او سایه فکند آن درخت

رست ز تیمار و ز گرم و حزن

یارب چونانکه به من بر فتاد

سایه او برهمه گیتی فکن

ای به همه خوبی و نیکی سزا

ای به هوای تو جهان مرتهن

بخت پرستیدن خواهد ترا

همچو وثن را که پرستد شمن

در خور آن فضل که خواهی ترا

دولت و اقبال دهد ذوالمنن

من سخن خام نگویم همی

آنچه همی گویم بر دل بکن

دیر نپاید که به امر ملک

گردی بر ملک جهان مؤتمن

چاکر تو باشد سالار چین

خاتم تو باشد میر ختن

بر در خانه تو بود روز وشب

از ادبا و شعرا انجمن

صاحب در خواب همانا ندید

آنچه تو خواهی دید از خویشتن

ای به هنر چون پدر فاطمه

ای به سخا چون پسر ذوالیزن

جود سپاهست و تو او را ملک

فضل عروسست و تو او را ختن

خواسته نزد تو ندارد خطر

ورچه بود خلق بر او مفتنن

آنچه ز میراث پدر یافتی

خوار ببخشیدی بی کیل و من

وآنچه خود الفغدی بردی به کار

با نیت نیکو و پاکیزه ظن

از پی علم و ادب و درس دین

مدرسه ها کردی بر تاپرن

نام طلب کردی و کردی به کف

نام توان یافت به خلق حسن

ای گه انداختن تیر آز

زر تو اندر کف زایر مجن

مدح تو این بار نگفتم دراز

ازخنکی خاطر وگرمی بدن

از تب، تاری و تبه کرده ام

خاطر روشن چو سهیل یمن

چون من ازین علت بهتر شوم

مدحی گویم ز عمان تا عدن

چونان که گر خواهی در بادیه

سازی از و ژرف چهی را رسن

در دل کردم که چو بهتر شوم

شعر به رش گویم و معنی به من

تا نبود بار سپیدار سیب

تا نبود نار بر نارون

تا چو شقایق نبود شنبلید

تا چو بنفشه نبود نسترن

شاد زی ای مایه جودو سخا

شاد زی ای مایه دین و سنن

بخشش زوار تو از تو گهر

خلعت بدخواه تواز تو کفن

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:48 PM

 

پیچان درختی نام او نارون

چون سرو زرین پر عقیق یمن

نازنده چون بالای آن زاد سرو

تابنده چون رخسار آن سیمتن

شاخش ملون همچو قوس قزح

برگش درخشان همچو نجم پرن

چون زلف خوبان بیخ او پر گره

چون جعد خوبان شاخ او پر شکن

چون آفتاب و جزوی از آفتاب

چون گوهر و با گوهر از یک وطن

چون دلبری اندر عقیقین و شاخ

چون لعبتی در بسدین پیرهن

نالنده همچون من ز هجران یار

لرزنده و پیچنده بر خویشتن

گویی گنهکاریست کو راهمی

در پیش خواجه گفت باید سخن

دستور زاده شاه ایران زمین

حجاج تاج خواجگان بوالحسن

پرورده اندر دامن مملکت

پستان دولت روز و شب در دهن

آزادگی آموخته زو طریق

رادی گرفته زو رسوم و سنن

او برگرفته راه و رسم پدر

چون جستن او طاعت ذوالمنن

و آزادگان را بر کشیده ز چاه

چاهی که پایانش نیابد رسن

بس مبتلا کو را رهاند ازبلا

بس ممتحن کو را رهاند از محن

ایزد کند رحمت برآن کس که او

رحمت کندبر مردم ممتحن

اندر کفایت صاحب دیگرست

واندر سیاست سیف بن ذوالیزن

او ایدر ست ورای وتدبیر او

گردان میان قیروان تا ختن

فرمان او وامراو طوقهاست

بر گردن میران لشکر شکن

گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب

شمشیر کاغذ گردد و مرد زن

هر ساعتی زنهار خواهد همی

از کلک او شمشیر شمشیر زن

از عدل او آرام یابد همی

با شیر شرزه اشتر اندر عطن

چندان بیان دارد به فضل از مهان

کاندر محاسن حور عین ز اهرمن

اوآتش تیزست بر تیغ کوه

وان دیگران چون شمع بر بادخن

چونانکه دستش را پرستد سخا

بت را پرستیدن نیارد شمن

با بردباری طبع او متفق

با نیکنامی جود او مقترن

سختم شگفت آید که تا چون شده ست

چندان فضایل جمع در یک بدن

گرمایه فضلست بس کار نیست

فرزند فضلست آن چراغ زمن

نزد خردمندان نباشد غریب

بوی از گل و نور از سهیل یمن

زایر کز آنجا باز گردد برد

دیبا به تخت و رزمه و زر به من

بس کس که او چون قصد وی کرد باز

بانهمت و با کام دل شد چو من

بر ظن نیکو قصد کردم بدو

آزادگی کرد و وفا کرد ظن

روز نخستم خلعتی داد زرد

از جامه ای کآن را ندانم ثمن

با جامه زری زرد چون شنبلید

با زر سیمی پاک چون نسترن

زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش

بر پای کرده کودکی چون وثن

مهتر چنین باید موال نواز

مهتر چنین باید معادی شکن

ای آفتاب صد هزار آفتاب

ای پیشکار صد هزار انجمن

جشن سده ست از بهر جشن سده

شادی کن و اندیشه از دل بکن

می خور ز دست لعبتی حور زاد

چون زاد سروی پر گل ویاسمن

ماهی به کش در کش چو سیمین ستون

جامی به کف برنه چو زرین لگن

تا می پرستی پیشه موبد ست

تا بت پرستی پیشه برهمن

قسم تو باد از این جهان خرمی

قسم بداندیش تو گرم و حزن

از تیرهای حادئات جهان

دولت گرفته پیش رویت مجن

باغ امیدت پر گل و لاله باد

چون باغ فضلت پر گل و نسترن

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:48 PM

 

بت من آن به دو رخ چون شکفته لاله ستان

چو دید روی مرا روی خویش کرد نهان

هر آینه که بهار اندرون شود به حجاب

در آن زمان که برون آید از حجاب خزان

چو روی خویش بپوشید روز من بشکست

نبود جای شگفت و شگفتم آمد از آن

هر آینه که چو خورشید ناپدید شود

سیاه و تیره شود گرچه روشنست جهان

مرا بدید و به مژگان فرو کشید ابرو

ز بیم در تن من زلزله گرفت روان

هرآینه که بترسد کسی چو دشمن او

برابر دل او تیر برنهد به کمان

سه بوسه زو بخریدم دلی بدو دادم

نداد بوسه و بر من گرفت روی گران

هرآینه چو زیان کرد بر خریده نو

ز من بپوشد کایدون ستوده نیست زیان

مرا ببیند معشوق من بخندد خوش

چو او بخندد بر من فتد خروش و فغان

هر آینه که چو دل خستگان بنالد رعد

چو برق باز کند پیش او به خنده دهان

به زلف با دل من چند گاه بازی کرد

دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان

هر آینه که نشان گیرد از جراحت گوی

چوبی محابا هر سو همی خورد چوگان

دلم بخست و لیکن کنون همی ترسد

ز خشم خواجه فاضل ستوده سلطان

هر آینه که بترسد ز خشم خواجه که او

به زلف گنج مدیحش همی کند پنهان

ابوالحسن علی فضل احمد آنکه چوکف

به که نماید همواره کوه گردد کان

هر آینه که ز دیدار آفتاب شود

به کوه سنگ عقیق و به دشت گل عقیان

نهاد خوب وره مردمی ازو گیرند

ستودگان و بزرگان تازی و دهقان

هر آینه که ز خورشید ماه گیرد نور

چنانکه میوه زمه رنگ و گونه الوان

اگر چه کامل و کافی کسیست، چون براو

فرو نشست پدید آید اندر و نقصان

هر آینه چوستاره به آفتاب رسید

چنان نماید کاندر میانه اقران

چهار حد بساط از فروغ طلعت او

ز نور طور تولی شناختن نتوان

هر آینه که همی روشنی به چشم آید

کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان

بدو نهادند از رکنهای عالم روی

گزیدگان زمین و ستودگان جهان

صفی که خواجه بدورونهاد روز نبرد

تهی شود ز سوار و پیاده هم بزمان

هر آینه شود از رنگ مرغزار تهی

چو روی کرد سوی مرغزار شیر ژیان

سخنوران و ستایشگران گیتی را

همی نگردد جزبر مدیح خواجه زبان

هر آینه نستاید زمین شوره کسی

که پر شکوفه وگل باغ بیند وبستان

سخن چو تن بود اندر ستایش همه کس

چو در ستایش او راه یافت گشت چو جان

هر آینه که سخن در ستایش مردم

چنان نیاید کاندر ستایش رحمان

فزونتر از همه کس دارد آلت هستی

ز بخشش کف او مدحگوی مدحت خوان

همیشه باد و بدو شاد باد خلق که او

به جود روزی خلق از خدای کرده ضمان

هر آینه چو دعا در صلاح خلق بود

اجابتش را امید باشد از یزدان

خجسته باد بر او مهرگان ودست مباد

زمانه را و جهان را بر او و بر سلطان

هر آینه نبود دست خاک را بر باد

چنانکه آتش سوزنده رابر آب روان

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:48 PM

 

باغ پر گل شد و صحرا همه پر سوسن

آبها تیره ومی تلخ و خوش و روشن

کوه پر لاله و لاله همه پر ژاله

دشت پر سنبل و سنبل همه پر سوسن

ز ابر نوروزی و باران شبان روزی

نه عجب باشد اگر سبزه دمد ز آهن

آب چون صندل و صندل به خوشی چون می

بوستان پر گل و گلها ز در گلشن

اینت نوسالی ونوماهی و نوروزی

به نشاط و طرب و خرمی آبستن

من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی

دل من بگرفت از خانه و از برزن

یافتم باغی پر شمع و پر از شعله

رستم از دود چراغ و ز دم روزن

چون برون آیم از ین باغ مرا باشد

مجلس خواجه و از گل بزده خرمن

شمسه مجلس خسرو عضدالدوله

خواجه عبدالله بن احمد بن لکشن

آن مروت را میر و ملک و مهتر

آن کریمی را جای و وطن و مسکن

از جوانمردی شیرین شده در هر دل

وز خردمندی کافی شده درهر فن

نه زهمدستان ماننده به همدستی

نه ز همکاران ماننده بدو یک تن

آنچنان معنی کو جوید وبنگارد

که تواند به جهان جستن و آوردن

نامه صاحب با نامه او باشد

همچون کرباس حلب با قصب مقرن

چو شمار آمد، بی رنج،به یک ساعت

بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن

نه به یک شغل ستوده ست و به یک موضع

که به هر کار ستوده ست و به هر معدن

خوان اودایم پر زایر و پر مهمان

ور جز این باشد حقا که کند لکهن

زایران راهم از او نعمت و هم دانش

وانگه از منت آزاده دل و گردن

گر همه نعمت یک روز به ما بخشد

ننهد منت بر ماو پذیرد من

گر به خوشخویی از تو مثلی خواهند

مثل از خوی خوش و مکرمت او زن

صورتی نیکوچونان که به دیداری

خوار گرداند با شوی دل هر زن

پارسا دارد خویی که بر او حاسد

نبرد جز به جوانمردی ورادی ظن

به هر آن برزن کو بر گذرد روزی

بوی مشک آید تا سالی از آن برزن

مشتری رویی کز شرم بدانجا یست

که به گرمابه مثل پوشد پیراهن

به گه غیبت چونانکه دگرکس را

نتواند گفت او را سقطی دشمن

به نکو خویی خالی کند از کینه

دل بد خواهی همچون دل اهریمن

گر به ماه دی در باغ شود خندان

گل بخنداند در ماه دی و بهمن

نکند مستی هر چند که در مجلس

ننهد سیکی بر دست کم از یک من

ای جوانمرد که با سنگی و با حلمی

بر حلم تو چو با دست که قارن

هم هنر داری و هم نام نکو داری

نام نیکو را در گیتی بپراکن

تا جهان باشد شادی کن و خرم زی

بیخ انده را یکسرز جهان برکن

روز خوش می خور و شب خوش به بر اندر کش

دلبر خوشی ونرمی چو خزاد کن

روز نوروزست امروز و سر سالست

ساتگینی خور و از دست قدح مفکن

سر سال نو فرخنده کناد ایزد

بر تو و بر من و بر خواجه حسین من

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:47 PM

 

سیه زلف آن سرو سیمین من

همه تاب و پیچست و بند و شکن

نگار مرا سرو آزاد خوان

کنار من آن سرو بن را چمن

بلندی و سبزی بود سرو را

بلندست و سبزست معشوق من

دل و تن فدا کردم آن ماه را

نه دل ماند با من کنون و نه تن

ز تن کردم آن بی میان را میان

ز دل کردم آن بی دهن را دهن

مرا جز پرستیدنش کارنیست

بلی بت پرستیست کار شمن

بنازم از و همچو فضل و ادب

به فززند دستور شاه زمن

ابوالفتح کازادگان جهان

شد ستند بر جود او مفتنن

رهایی بدو یابد اندر جهان

ز دست محن مردم ممتحن

چنان کو بجوید هوای ولی

برهمن نجوید هوای وثن

هر آن کس که بر کین او دست سود

به دستش دهد دست محنت رسن

بسوزد ز دور آتش خشم او

بر اندام اعدای او پیرهن

ایا خوانده صلح تو و جنگ تو

کتاب امان و کتاب فتن

اگر بر یمن خشم تو بگذرد

نتابد سهیل یمن از یمن

وگر بر عدن خلق تو بگذرد

ازو جنت عدن گردد عدن

کسی کز رضای تو بیرون شود

زمانه بدوزد مر او را کفن

اگر کرگدن پیشت آید به جنگ

بپردازی او را ز شغل بدن

سواری بلند اسب را ره کند

سنان تو در الیه کرگدن

ندانم که با دست یا آتشست

به زیر تو آن باره پیلتن

ازو رفتن نرم و از گور تک

ز پرنده پرواز و زو تاختن

گر از ژرف دریا بخواهی گذشت

از او بگذرد زین بر او برفکن

ایا دیده فضل و دست هنر

ایا بازوی دین و پشت سنن

به حری ز تو گستریده ست نام

به هر جایگاه و به هر انجمن

ز عدل و ز انصاف تو در جهان

نیندیشد از شیر شرزه شدن

هر آن کز تو ای خواجه دور اوفتاد

براو کارگر گشت تیغ محن

رهی تا ز درگاه تو دور شد

بمانده ست از دولت خویشتن

همی تا سپیده دم اندر بهار

نوا برکشد زند خوان از فنن

به شادی بناز و به دولت برآر

سر برج دولت به برج پرن

به فضل تو گویندگان متفق

به شکر تو آزادگان مرتهن

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:41 PM

 

اندر آمد به باغ باد خزان

گرد برگشت گرد شاخ رزان

رز دژم روی گشت و لرزه گرفت

عادت او چنین بود به خزان

رز چرا تراسدای شگفت ز باد

چون نترسد همی رز از رزبان

باز رزبان به کارد برد رز

بچه نازنین کند قربان

گر چه سردست باد را زنهار

نرسد زومگر به جامه زیان

جامه خوشتر بر تو یا فرزند

نی که فرزند خوشترست از آن

رز مسکین به مهر چندین گاه

بچه پرورد در بر و پستان

رفت رزبان سنگدل که دهد

مادران را ز بچگان هجران

ما غم رز چرا خوریم همی

خیز تا باده ها خوریم گران

ساقیا! بار کن ز باده قدح

باده چون گداخته مرجان

مطربا! تو بساز رود نخست

مدحت خواجه عمید بخوان

خواجه بوسهل داد پرور و دین

کدخدای برادر سلطان

آن بزرگ آمده زخانه خویش

وز بزرگی بدو دهند نشان

دیده پیوسته در سرای پدر

ز ایران را و شاعران برخوان

چشم او پر زمال ونعمت خویش

زو رسیده عطا بدین و بدان

همه تا کوشد اندر آن کوشد

که دل غمگنی کند شادان

خدمت او همی کند همه کس

او کند باز خدمت مهمان

مجمع شاعران بود شب و روز

خانه آن بزرگوار جهان

راست گویی جدا جدا هر روز

همه را هست نزد او دیوان

نامجویست و زود یابد نام

هر که را فضل باشد و احسان

هر که نیکو کند نکو شنود

گر ندانسته ای درست بدان

خواجه را بیهده گرفته نشد

راه مردان و مهتران و ردان

همچنان کز ستارگان خورشید

خواجه پیداست از همه اقران

نزد او عرض او عزیز ترست

از گرامی تن و عزیز روان

در جوانی بزرگنامی یافت

وین عجایب بود ز مرد جوان

تا هوا را پدید نیست کنار

تا فلک را پدید نیست کران

تا بخار از زمین شود به هوا

تا فرود آید از هوا باران

دولتش یار باد و بخت رفیق

رای او کارکرد زین دو میان

قسمش از مهرگان سعادت و عز

قسم بدخواه او بلا و هوان

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:41 PM

 

گفتم گلست یا سمنست آن رخ و ذقن

گفتا یکی شکفته گلست و یکی سمن

گفتم در آن دو زلف شکن بیش یا گره

گفتایکی همه گره است و یکی شکن

گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت

گفتا یکی پرند سیاه و یکی پرن

گفتم دو زلف تو چه فشانند بر دورخ

گفتا یکی به تنگ عبیر و یکی به من

گفتم زمن چه بردند آن نرگس دو چشم

گفتا یکی قرار تو برد ویکی وسن

گفتم تن من و دل من چیست مر ترا

گفتا یکی میان منست و یکی دهن

گفتم بلای من همه زین دیده و دلست

گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن

گفتم مراد و بوسه فروش و بها بخوان

گفتا یکی به جان بخر از من یکی به تن

گفتم که جان طلب کنی از من به بوسه ای

گفتا یکی همی ز تو باشد یکی زمن

گفتم دو چیز چیست ز روی تو خوبتر

گفتا یکی سخاوت صاحب یکی سخن

گفتم که نام صاحب و نام پدرش چیست

گفتا یکی خجسته پی احمد یکی حسن

گفتم رضا و خدمت صاحب چه کم کند

گفتا یکی نیاز ولی و یکی محن

گفتم دو دست خواجه چه چیزست جود را

گفتا یکی خجسته مکان و یکی وطن

گفتم دو گونه طوق به هر گردن افکند

گفتا یکی ز شکر فکند و یکی ز من

گفتم دلش چه دارد وعقلش چه پرورد

گفتا یکی مودت دین و یکی سنن

گفتم چه پیشه دارد مهر و هوای او

گفتا یکی ملال زداید یکی حزن

گفتم چه چیز یابد ازو ناصح و عدو

گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن

گفتم موافقانرا مهرو هواش چیست

گفتا یکی سلیح تمام و یکی مجن

گفتم که گر دو تیر گشاید سوی چگل

گفتا یکی چگل بستاند یکی ختن

گفتم که گردونامه فرستد سوی عمان

گفتا یکی عمان بستاندیک عدن

گفتم چه باد حاسد او وان دگرچه باد

گفتا یکی به مادر غمگین یکی به زن

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:41 PM

 

آمد آن نو بهار تو به شکن

بازگشتی بکرد توبه من

دوش تا یار عرضه کرد همی

بر من آن عارض چوتازه سمن

گفت وقت گلست باده بخواه

زان سمن عارضین سیمین تن

بشکند توبه مرا ترسم

چه توان کرد گوبرو بشکن

توبه را دست و پای سست کند

لاله سرخ و باده روشن

خاصه اکنون که باز خواهد کرد

سوسن وگل به باغ چشم دهن

باد هر ساعت از شکوفه کند

پر درمهای نیمکاره چمن

باغ بتخانه گشت و گلبن بت

باده خواران گل پرست شمن

هر درختی چونوش لب صنمیست

بر زمین اندرون کشان دامن

نبرد دل مرا همی فرمان

دل چوخر، شد زدست و بر درسن

ای دل سوخته به آتش عشق

مرمرا باز در بلا مفکن

سخنان بهار یاد مگیر

آتش اندر من ضعیف مزن

جهد آن کن که مرمرا نکنی

پیش صاحب به کامه دشمن

صاحب سید آفتاب کفات

خواجه بوالقاسم احمد بن حسن

آنکه تدبیر او سواری کرد

بر جهان تجاره توسن

وهم او بر مثال آهن بود

دشمنش کوه و دولتش که کن

دشمنان چو کوه را بفکند

بفکند کوه سخت را آهن

دوستانرا به تخت گاه فکن

دشمنان را به ژرف چاه فکن

چاه کندو گمان ببرد عدو

کاندرآن چاه باشدش مسکن

شب بدخواه را عقوبت زاد

شب شنودم که باشد آبستن

ایزد این شغلها کفایت کرد

خواجه ناگفته آن چگونه سخن

دشمنان این ز خویشتن دیدند

خواجه از صنع ایزد ذوالمن

لاجرم دشمنان به زندانند

خواجه شادان به طارم و گلشن

بودنیها همه ببود و نبود

آنچه بردند بدسکالان ظن

بد به بدخواه بازگشت و نکرد

سود چندان هزار حیلت و فن

همچنین باد کار او و مدام

نرم کرده زمانه را گردن

در سرایش همیشه شادی و سور

در سرای مخالفان شیون

نعمت و دولت وسعادت را

مجلس و خاندان خواجه وطن

دو رده سرو پیش او بر پای

بار آن سروها گل و سوسن

گرهی را نهالها ز چگل

گرهی را نهالها زختن

زین خجسته بهار یافته داد

همچو زر هر کسی به هر معدن

هر کجا او بود سلامت و امن

هر کجا دشمنش بلا و محن

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:41 PM

 

نگار من آن لعبت سیمتن

مه خلخ و آفتاب ختن

برون آمداز خیمه و از دو زلف

بنفشه پریشیده بر نسترن

تماشا کنان گرد خیمه بگشت

چو سروی چمان برکنار چمن

ز سر تابه بن زلف او پر گره

زبن تابه سر جعد او پرشکن

همی داد بینندگان را درود

ز دو رخ گل و ازدو عارض سمن

کمر خواست بستن همی برمیان

سخن خواست گفتن همی با دهن

نه بستن توانست زرین کمر

نه گفتن توانست شیرین سخن

بلی کس نبندد کمر بی میان

بلی کس نگوید سخن بی دهن

دهان و میان زان ندارد بتم

که هردو عطا کرد روزی به من

دل و تن مرا زین دو آمد پدید

وگرنه مرا دل کجابودو تن

فری روی شیر بن آن ماهروی

که دلها تبه کرد برمرد و زن

فری خوی آن بت که وقت شراب

همه مدحت خواجه خواهد زمن

سپهر هنر خواجه نامور

وزیر جلیل احمد بن الحسن

نوازنده اهل علم و ادب

فزاینده قدر اهل سنن

پژوهنده رای شاه عجم

نصیحتگر شهریار زمن

وزیر جهاندار گیتی فروز

وزیر هنرپرور رایزن

وزارت به اصل و کفایت گرفت

وزیران دیگر به زرق و به فن

وزارت به ایام اوباز کرد

دوچشم فرو خوابنیده وسن

به جنگ عدو با ملک روز وشب

زمانی نیاساید از تاختن

گهی رنجه ز آوردن ژنده پیل

گهی مانده ز آوردن کرگدن

جهان را همه ساله اندیشه بود

ازین تا نهد تخت او بر پرن

کسی را که دختر بود چاره نیست

که باشد یکی مرد او را ختن

جهان دختر خواجگی را همی

بدو داد چون باز کرد از لبن

سخاوت پرستنده دست اوست

بتست این همانا و آن برهمن

گریزنده گشته ست بخل از کفش

کفش «قل اعوذ» است و بخل اهرمن

ای ناصح خسرو و کلک تو

بر احوال و بر گنج او مؤتمن

چو من جلوه کرده ست جود ترا

عطای تو اندر هزار انجمن

عطای تو بر زایران شیفته ست

سخای تو بر شاعران مفتنن

مثل زرکاهست و دست توباد

خزانه تو گنج تو بادخن

بسا مردم مستحقق را که تو

بر آوردی ازژرف چاه محن

نشان کریمی و آزادگیست

بر آوردن مردم ممتحن

به آزاد مردی و مردانگی

تو کس دیده ای همسر خویشتن ؟

که باشد چون تو، هر که را گویمت

ز بر تو پوشد همی پیرهن

ز آزادگان هر که او پیشتر

به شکر تو دارد زبان مرتهن

بزرگان همه زیر بار تواند

چه بارست شکر تو بی ذل و من

کسی نیست کز بندگان تونیست

به هر گردنی طوق اندر فکن

جهان زیر فرمانت گر شد رواست

به دارش و ز اوبیخ دشمن بکن

مگر خدمت تست حبل المتین

که نوعیست ازطاعت ذوالمنن

اگر حاسد تست سالار ترک

وگردشمن تست میر یمن

به یک رقعه بر زن ختن بر چگل

به یک نامه برزن یمن بر عدن

چه چیزست مهر تو در هر دلی

که شیرین تر از زر بود وز وطن

بخور و لباس عدوی ترا

زمانه چه خواند حنوط و کفن

همی تا چو قمری بنالد ز سرو

نوابر کشد بلبل از نارون

چو پشت برهمن شود شاخ گل

بر او بر گل نو بسان و ثن

جهان دار و شادی کن و نوش خور

می از دست آن ترک سیمین ذقن

فزوده ست قدر تو بفزای لهو

گشاده ست گنج تو بگشای دن

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:41 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289935
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث