با هر که دلم ز عشق تو راز کند
اول سخن از هجر تو آغاز کند
از ناز دو چشم خود چنان باز کنی
کاندم زده لب به خندهای باز کند
با هر که دلم ز عشق تو راز کند
اول سخن از هجر تو آغاز کند
از ناز دو چشم خود چنان باز کنی
کاندم زده لب به خندهای باز کند
کس چون تو به عقل زندگانی نکند
در شیوهٔ عشق مهربانی نکند
ای یار سبک روح ز وصلت امشب
شادم اگر این صبح گرانی نکند
شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند
وز جام بلا چگونه می زهر چشند
ار راز نهان کنند غمشان بکشد
ور فاش کنند مردمانش بکشند
شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند
بر باد سماع و چنگ چاکر گیرند
دست چو منی که پای بند طرب است
در چرم نگیرند که در زر گیرند
بس جور کز آن غمزهٔ زیبات کشند
بس درد کز آن قامت رعنات کشند
بر نطع وفا بیار شطرنج مراد
آخر روزی به خانهٔ مات کشند
شهری زن و مرد در رخت مینگرند
وز سوز غم عشق تو جان در خطرند
هر جامه که سالی پدرت بفروشد
از تو عاشقان به روزی بدرند
گل ساخت ز شکل غنچه پیکانی چند
تا حمله برد به حسن بر تو دلبند
خورشید رخت چو تیغ بنمود از دور
پیکان سپری کرد سپر هم افکند
پیوسته خرابات ز رندان خوش باد
در دامن زهد و زاهدی آتش باد
آن در صد پاره و آن صوف کبود
افتاده به زیر پای دُردیکش باد
آنها که هوای عشق موزون زدهاند
هر نیم شبی سجاده در خون زدهاند
نشنیدستی که عاشقان خیمهٔ عشق
از گردش هفت چرخ بیرون زدهاند
تا از تف آب چرخ افراشتهاند
غم در دل من چو آتش انباشتهاند
سرگشته چو باد میدوم در عالم
تا خاک من از چه جای برداشتهاند