به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دل من همی داد گفتی گوایی

که باشد مرا روزی از تو جدایی

بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم

بر آن دل دهد هر زمانی گوایی

من این روز را داشتم چشم وزین غم

نبوده‌ست با روز من روشنایی

جدایی گمان برده بودم ولیکن

نه چندانکه یکسو نهی آشنایی

به جرم چه راندی مرا از در خود

گناهم نبوده‌ست جز بیگنایی

بدین زودی از من چرا سیر گشتی

نگارا بدین زودسیری چرایی

که دانست کز تو مرا دید باید

به چندان وفا اینهمه بیوفایی

سپردم به تو دل، ندانسته بودم

بدین گونه مایل به جور و جفایی

دریغا دریغا که آگه نبودم

که تو بیوفا در جفا تا کجایی

همه دشمنی از تو دیدم ولیکن

نگویم که تو دوستی را نشایی

نگارا من از آزمایش به آیم

مرا باش، تا بیش ازین آزمایی

مرا خوار داری و بیقدر خواهی

نگر تا بدین خو که هستی نپایی

ز قدر من آنگاه آگاه گردی

که با من به درگاه صاحب درآیی

وزیر ملک صاحب سید احمد

که دولت بدو داد فرمانروایی

زمین و هوا خوان بدین معنی او را

که حلمش زمینی‌ست طبعش هوایی

دلش را پرست، ار خرد را پرستی

کفش را ستای، ار سخا را ستایی

ز بهر نوای کسان چیز بخشد

نترسد ز کم چیزی و بینوایی

ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو

چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی

ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل

که همنام و همکنیت مصطفایی

دل مهتران سوی دنیا گراید

تو دایم سوی نام نیکو گرایی

ز بسیار نیکی که کردی به نیکی

ز خلق جهان روز و شب در دعایی

ترا دیده‌ام قادر و پارسا بس

شگفتست با قادری پارسایی

به دیدار و صورت چو مایی ولیکن

به کردار و گفتار نز جنس مایی

به کردار نیکو روانها فزایی

به گفتار فرخنده دلها ربایی

دهنده ترا همتی داد عالی

که همواره زان همت اندر بلایی

بلاییست این همت و درشگفتم

که چون این بلا را تحمل نمایی

به روزی ترا دیده‌ام صد مظالم

از آن هر یکی شغل یک پادشایی

جوابی دهی، شور شهری نشانی

حدیثی کنی، کار خلقی گشایی

به روی و ریا کارکردن ندانی

ازیرا که نه مرد روی و ریایی

ز تو داد نا یافته کس ندانم

ز سلطانی و شهری و روستایی

هزار آفرین باد بر تو ز ایزد

که تو درخور آفرین و ثنایی

بسا رنج و سختی که بر دل نهادی

از این تازه‌رویی، وزین خوش لقایی

درین رسم و آیین و مذهب که داری

نگوید ترا کس که تو بر خطایی

چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی

چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی

ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید

که هرگز مباد از بد او را رهایی

اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را

پشیمان کند خسرو از ژاژخایی

خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ

ازیرا که تو برکشیدهٔ خدایی

همی تا بود در سرای بزرگان

چو سیمین بتان لعبتان سرایی

کند چشمشان از شبه مهره بازی

کند زلفشان بر سمن مشکسایی

به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را

چو مر چشم را روشنایی ببایی

بجز مر ترا هیچ کس را مبادا

ز بعد ملک بر جهان کدخدایی

چنانچون تو یکتا دلی مهر او را

دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی

بپاید وی اندر جهان شاد و خرم

تو در سایهٔ رافت او بپایی

به صد مهرگان دگر شاد کن دل

که تو شادی و فرخی را سزایی

به هر جشن نو فرخی مادح تو

کند بر تو و شاه مدحتسرایی

 

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 5:13 PM

 

خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی

خوشا با پریچهرگان زندگانی

خوشا با رفیقان یکدل نشستن

به هم نوش کردن می ارغوانی

به قوت جوانی بکن عیش زیرا

که هنگام پیری بود ناتوانی

جوانی و از عشق پرهیز کردن

چه باشد، ندانی، به جز جان گرانی

جوانی که پیوسته عاشق نباشد

دریغست ازو روزگار جوانی

در شادمانی بود عشق خوبان

بباید گشادن در شادمانی

در شادمانی گشاده‌ست بر تو

که مدحتگر پادشاه جهانی

جهاندار مسعود محمود غازی

که مسعود باد اخترش جاودانی

سر خسروان افسر تاجداران

که او را سزد تاج و تخت کیانی

زمین را مهیا به مالک رقابی

فلک را مسمی به صاحبقرانی

به مردانگی از همه شهریاران

پدیدار همچون یقین از گمانی

به جنگ اندرون کامرانست لیکن

ندانم کجا راند این کامرانی

نبینی دل جنگ او هیچ کس را

تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی

از آن سو مر او راست تا غرب شاهی

وز این سو مر او راست تا شرق خانی

سپاهیست او را که از دخل گیتی

به سختی توان دادشان بیستگانی

اگر نیستی کوه غزنین توانگر

بدین سیم روینده و زر کانی

به اندازهٔ لشکر او نبودی

گر از خاک و از گل زدندی شیانی

خداوند چشم بدان دور دارد

از این شاه و زین دولت آسمانی

چنین شهریار و چنین شاهزاده

که دید و که داده‌ست هرگز نشانی

بدین شرمناکی بدین خوب رسمی

بدین تازه‌رویی بدین خوشزبانی

حدیث ار کند با تو از شرم گردد

دو رخسار او چون گل بوستانی

نه هرگز بدان را به بد داده یاری

نه هرگز به بد کرده همداستانی

جهان را به عدل و به انصاف دادن

بیاراست چون شعر نیک از معانی

به جوی اندرون آب، نوش روان شد

ازین عدل و انصاف نوشیروانی

چنان گشت بازارهای ولایت

که برخاست از پاسبان پاسبانی

سپاه و رعیت نیابند فرصت

به شغل دگر کردن از میزبانی

ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده

روان گشت بازار بازارگانی

زهی شهریاری که گویی ز ایزد

به رزق همه عالم اندر ضمانی

به کردار نیکو و گفتار شیرین

همی آرزوها به دلها رسانی

دل من پر از آرزو بود شاها

وز اندیشه رخسار من زعفرانی

نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم

که واجب کند بر من این مهربانی

مرا شاد کردی و آباد کردی

سرای من از فرش و مال و اوانی

بیاراستم خانه از نعمت تو

به کاکویی و رومی و خسروانی

خدایت معین باد و دولت مساعد

تو باقی و بدخواه تو گشته فانی

سرای تو پر سرو و پر ماه و پر گل

ز یغمایی و چینی و خلخانی

همایون و فرخنده بادت نشستن

بدین جشن فرخندهٔ مهرگانی

به تو بگذرد روزگاران به خوشی

دو صد جشن دیگر چنین بگذرانی

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 5:12 PM

 

به من بازگرد ای چو جان و جوانی

که تلخست بی تو مرا زندگانی

من اندر فراق تو ناچیز کردم

جمال و جوانی، دریغا جوانی

دریغا تو کز پیش رویم جدایی

دریغا تو کز پیش چشمم نهانی

سفر کردی و راه غربت گرفتی

به راه اندر ای بت همی دیر مانی

چه گویی، به تو راه جستن توانم

چه گویم، به من بازگشتن توانی

دل من ز مهر تو گشتن نخواهد

دلی دیده‌ای تو بدین مهربانی؟

گرفتم که من دل ز تو برگرفتم

دل من کند بی تو همداستانی؟

من از رشک قد تو دیدن نیارم

سهی سرو آزادهٔ بوستانی

ز بس کز فراق تو هر شب بگریم

بگرید همی با من انسی و جانی

ترا گویم ای عاشق هجر دیده

که از دیده هر شب همی خون چکانی

چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری

که از ناله کردن چو نالی نوانی

چرا بر دل خسته از بهر راحت

ثناهای قطب المعالی نخوانی

ابو احمد آن اصل حمد و محامد

محمد، کش از خسروان نیست ثانی

همه نهمت و کام او خوبکاری

همه رسم و آیین او خسروانی

جهان را همه فتنهٔ خویش کرده

به نیکو خصالی و شیرین زبانی

به آزادگی از همه شهریاران

پدیدست همچون یقین از گمانی

زهی بر خرد یافته کامگاری

زهی بر هر یافته کامرانی

اگر چند از نامورتر تباری

وگر چند کز بهترین خاندانی

بزرگی همی جز به دانش نجویی

ملکزادگان کنون را نمانی

ز فضل و هنر چیست کان تو نداری

ز علم و ادب چیست کان تو ندانی

به علم و ادب پادشاه زمینی

به اصل و گهر پادشاه زمانی

پدر شهریار جهانداری و تو

ز دست پدر شهریار جهانی

عدوی تو خواهد که همچون تو باشد

به آزاده طبعی و مردم ستانی

نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی

نه سنگ سیه چون عقیق یمانی

نیاید به اندیشه از نیست هستی

نیاید به کوشیدن از جسم جانی

ترا نامی از مملکت حاصل آمد

نکردی بدان نام بس شادمانی

بکوشی کنون تا همی خویشتن را

جز آن نام نامی دگر گسترانی

مگر عهد کردی که در هر دل ای شه

ز کردار نیکو نهالی نشانی

به دست سخی آزها را امیدی

به لفظ حری نکته‌ها را بیانی

پی نام و نانند خلق زمانه

تو مر خلق را مایهٔ نام و نانی

گه مهربانی چو خرم بهاری

گه خشم و کین همچو باد خزانی

اگر مر ترا از پدر امر باشد

به تدبیر هر روز شهری ستانی

به هیبت هلاک تن دشمنانی

به چهره چراغ دل دوستانی

به صید اندرون معدن ببر جویی

مگر تو خداوند ببر بیانی

ز بهر تقرب قوی لشکرت را

سپهر از ستاره دهد بیستگانی

سخاوت بر تو مکینست شاها

ازیرا که تو مر سخا را مکانی

اگر بخل خواهد که روی تو بیند

به گوش آید او را ز تو «لن ترانی»

همه ساله گوهر فشانی ز دو کف

همانا که تو ابر گوهر فشانی

به محنت همه خلق را دستگیری

به روزی همه خلق را میزبانی

ز حرص برافشاندن مال، جودت

به زایر دهد هر زمان قهرمانی

نشانده ز خلقت نداده‌ست هرگز

نشانخواه را جز به خوبی نشانی

توانگر بود بر مدیح تو مادح

ز علم و نکت وز طراز معانی

الا تا که روشن ستاره‌ست هر شب

بر این آبگون روی چرخ کیانی

هوا را بود روشنی و لطیفی

زمین را بود تیرگی و گرانی

تو بادی جهاندار، تا این جهان را

به بهروزی و خرمی بگذرانی

به عز اندرون ملک تو بی نهایت

به ملک اندرون عز تو جاودانی

ترا عدل نوشیروانست و از تو

غلامانت را تاج نوشیروانی

جز این یک قصیده که از من شنیدی

هزاران قصیده شنو مهرگانی

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 5:12 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 132

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4368679
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث