به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

هنگامی گلست ای به دو رخ چون گل خودروی

همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی

همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن

همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی

مجلس به لب جوی بر ای شمسهٔ خوبان

کز گل چو بنا گوش تو گشته‌ست لب جوی

از مجلس ما مردم دو روی برون کن

پیش آر مل سرخ و برون کن گل دو روی

باغیست بدین زینت آراسته از گل

یکسو گل دو روی و دگر سو گل یکروی

تا این گل دو روی همی‌روی نماید

زین باغ برون رفتن ما را نبود روی

بونصر تو در پردهٔ عشاق رهی زن

بوعمرو تو اندر صفت گل غزلی گوی

تا روز به شادی بگذاریم که فردا

وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی

ما را ره کشمیر همی‌آرزو آید

ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی

گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم

از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی

شاهیست به کشمیر، اگر ایزد خواهد

امسال نیارامم تا کین نکشم زوی

غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد

تا من بوم از بدعت و از کفر جهان شوی

کوه و درهٔ هند مرا ز آرزوی غزو

خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی

خاری که به من در خلد اندر سفر هند

به چون به حضر در کف من دستهٔ شبوی

غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه

به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی

مردی که سلاحی بکشد چهرهٔ آن مرد

بر دیدهٔ من خوبتر از صد بت مشکوی

بر دشمن دین تا نزنم بازنگردم

ور قلعهٔ او ز آهن چینی بود و روی

بس شهر که مردانش با من بچخیدند

کامروز نبینند در او جز زن بی‌شوی

تا کافر یابم، نکنم قصد مسلمان

تا گنگ بود، نگذرم از وادی آموی

از دولت ما دوست همی‌نازد، گو ناز

بر ذلت خود خصم همی‌موید، گو موی

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 5:12 PM

یکی گوهری چون گل بوستانی

نه زر و به دیدار چون زر کانی

به کوه اندرون ماندهٔ دیرگاهی

به سنگ اندرون زادهٔ باستانی

گهی لعل چون بادهٔ ارغوانی

گهی زرد چون بیرم زعفرانی

لطیفی برآمیخته با کثافت

یقینی برابر شده با گمانی

نه گاه بسودن مر او را نمایش

نه گاه گرایش مر او را گرانی

هم او خلق را مایهٔ زورمندی

هم او زنده را مایهٔ زندگانی

ازو قوت فعل بری و بحری

ازو حرکت طبع انسی و جانی

غم عاشقی ناچشیده ولیکن

خروشنده چون عاشق از ناتوانی

چو زرین درختی همه برگ و بارش

ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی

چو از کهربا قبه‌ای برکشیده

زده بر سرش رایت کاویانی

عجب گوهرست این گهر گر بجویی

مر او را نکو وصف کردن ندانی

نشان دو فصل اندر او بازیابی

یکی نوبهاری یکی مهرگانی

ز اجزای او لالهٔ مرغزاری

ز آثار او نرگس بوستانی

به عرض شبه گوهر سرخ یابی

ازو چون کند با تو بازارگانی

کناری گهر بر سر تو فشاند

چو مشتی شبه بر سر او فشانی

ایا گوهری کز نمایش جهان را

گهی ساده سودی و گاهی زیانی

نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد

مگر خنجر شهریار جهانی

یمین دول میر محمود غازی

امین ملل شاه زاولستانی

شهی خسروی شهریاری امیری

که بدعت ز شمشیر او گشت فانی

ملک فره و ملکتش بیکرانه

جهان خسرو و سیرتش خسروانی

نه چون او ملک خلق دیده به گیتی

نه چون او سخی خلق داده نشانی

همه میل او سوی ایزدپرستی

همه شغل او جستن آنجهانی

سپه برده اندر دل کافرستان

خطر کرده در روزگار جوانی

ز هندوستان اصل کفر و ضلالت

بریده به شمشیر هندوستانی

نهاده که هند بر خوان هندو

چو دشت کتر بر سر خوان خانی

زهی خسروی کز بزرگی و مردی

میان همه خسروان داستانی

ترا زین سپس جز فرشته نخوانم

ازیرا که تو آدمی را نمانی

به بزم اندرون آفتاب منیری

به رزم اندرون اژدهای دمانی

تو را رزمگه بزمگاهست شاها

خروش سواران سرود اغانی

از این روی جز جنگ جستن نخواهی

به جنگ اندرون جز مبارز نرانی

به هر حرب کردن جهانی گشایی

به هر حمله بردن حصاری ستانی

ز باد سواران تو گرد گردد

زمینی که لشکر بدو بگذرانی

بخندد اجل چون تو خنجر برآری

بجنبد جهان چون تو لشکر برانی

ترا پاسبان گرد لشکر نباید

که شمشیر تو خود کند پاسبانی

ندارد خطر پیش تو کوه آهن

که آهنگدازی و آهنکمانی

جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی

به پیروزی و دولت آسمانی

نپاید بسی تا به بغداد و بصره

غلامی به صدر امارت نشانی

اگر چه ز نوشیروان درگذشتی

به انصاف دادن چو نوشیروانی

کریمی چو شاخیست، او را تو باری

سخاوت چو جسمیست، او را تو جانی

همی تا کند بلبل اندر بهاران

به باغ اندرون روز و شب باغبانی

به بزم اندرون دلفروز تو بادا

به دو فصل دو مایهٔ شادمانی:

به وقت بهار اسپرغم بهاری

به وقت خزانی عصیر خزانی

تو بادی جهان داور دادگستر

تو بادی جهان خسرو جاودانی

چنین صد هزاران سده بگذرانی

به پیروزی و دولت و کامرانی

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 5:12 PM

 

به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه

ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه

از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند

دلم به نرگس بر شیفته شده‌ست و تباه

به روی و بالا ماهی و سروی و نبود

بدان بلندی سرو و بدین تمامی ماه

به باغ سرو سوی قامت تو کرد نظر

ز چرخ ماه سوی چهرهٔ تو کرد نگاه

ز رشک چهرهٔ تو ماه تیره گشت و خجل

ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دو تاه

چراغ و شمع سپاهی و بر تو گرد شده‌ست

ز نیکویی و ملاحت هزارگونه سپاه

به مجلس اندر تا ایستاده‌ای دل من

همی‌تپد که مگر مانده گردی ای دلخواه

نه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبم

در این تفکر گم گشته‌ام میان دو راه

ز گمرهی به ره آیم چو باز پردازم

به مدح خواجهٔ سید وزیر زادهٔ شاه

ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق

مقدمست به فضل و مقدمست به جاه

بدو بنازد مجلس بدو بنازد صدر

بدو بنازد تخت و بدو بنازد گاه

به چشم همتش ار سوی آسمان نگری

یکی مغاک نماید سپاه و ژرف چو چاه

به رای و حزم جهان را نگاه تاند داشت

ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه

چرا نتاند، تاند من این غلط گفتم

بدین عقوبت واجب شود معاذالله

نه هر که چیزی نکند از آن همی‌نکند

که دست طاقتش از علم آن بود کوتاه

چرا نگویم کو را سخا همی‌گوید

که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاه

کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت

که کوه زر به بر چشم او نماید کاه

به خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود

نگاه کن که نیایی شبیهش از اشباه

همه بزرگان کاندر زمین ایرانند

به آستانهٔ او بر زمین نهاده جباه

به همت و به سخا و به هیبت و به سخن

به مردمی که چنو آفریده نیست اله

به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن

به صد گنه نگراید به نیم بادافراه

خدای در سر او همتی نهاده بزرگ

از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه

بسا کسا که گنه کرد و هیچ عذر نداشت

دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه

در این دو مه که من اینجا مقیمم از کف او

به کام دل برسیدند زایری پنجاه

یکی منم که چنان آمدم مثل بر او

که کرد بی‌بنه آید هزیمت از بنگاه

کنون چنان شدم از بر او کجا تن من

به ناز پوشد توزی و صدرهٔ دیباه

به صره زر به هم کردم و به بدره درم

همی‌روم که کنم خلق را ازین آگاه

به راه منزل من گر رباط ویران بود

کنون ستارهٔ خورشید باشدم خرگاه

چنین کنند بزرگان، ز نیست هست کنند

بلی، ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه

همیشه تا نبود خوبکار چون بدکار

چنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه

همیشه تا به شرف باز برتر از گنجشگ

چنان کجا هنر شیر برتر از روباه

جهان متابع او باد و روزگار مطیع

خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه

به نیکنامی اندر جهان زیاد و مباد

بجز به نیکی نام نکوش در افواه

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 5:12 PM

 

از پی تهنیت روز نو آمد بر شاه

سدهٔ فرخ روز دهم بهمن ماه

به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر

سیصد و شصت شبانروز همی‌تاخت به راه

چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز

روی بنماید نوروز و کند عرض سپاه

در کف لالهٔ خود روی نهد سرخ قدح

راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه

آهو از پشته به دشت آید و ایمن بچرد

چون کسی کو را باشد نظر میر پناه

میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین

پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه

آنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدر

آنکه هر خسرو از خدمت او جوید جاه

ای که با همت تو چرخ برافراشته پست

ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه

ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت

زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه

آسمان خواهد کایوان سرای تو بود

زین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دو تاه

هر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگ

جز تو ای شه که بزرگ از تو همی‌گردد گاه

گر بزرگان جهان را به سخا یاد کنند

از سخای تو همه خلق شدستند آگاه

ور هنر باید و دل باید و بازوی قوی

بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه

در زمان حاتم طایی را استاد شود

هر بخیلی که به دست و دل تو کرد نگاه

کهتران را همه پاداش ز خدمت بدهی

در عقوبت، کم از اندازه کنی، وقت گناه

مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی

گر تو اندرخور هر جرم دهی بادافراه

عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت

مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه

هر چه تو راست کنی گوشهٔ عمران گردد

که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه

تو همه سال همی‌بخشی ز اندازه فزون

آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه

ای مه و سال نگه کردن تو سوی سلیح

ای شب و روز تماشاگه تو لشکرگاه

اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام

مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه

تا به هر حال که گردد نبود فخر چو عار

تا به هر حال که باشد نبود کوه چو کاه

به همه کار ترا یار و قرین باد خرد

در همه حال ترا پشت و معین باد اله

حلقهٔ بند تو بر پشت دو تای دشمن

پایهٔ تخت تو بر روی دو چشم بدخواه

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 5:11 PM

 

زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه

به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه

از پی آن که یکی بسته به دو رسته شود

گرد می‌گردد و در چاه کند ژرف نگاه

اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر

دل من مانده و آن خال، دو ناکرده گناه

زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه

اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه

از بن چه به زمانی به سر چاه رسید

دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه

خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست

بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه

دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد

مگر از آمدن زلف نبوده‌ست آگاه

اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود

ور نه تا اکنون بودی شده ده باره تباه

چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او

حزرها باشد آویخته از مدحت شاه

مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین

آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه

آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی

ناطلب کرده یکی، پیش تو آید پنجاه

خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد

از نهادهٔ پدر و دادهٔ دارنده اله

بر او صورت بسته‌ست همانا که مگر

ملکان خواستهٔ خویش ندارند نگاه

ملکان مالستانند و ملک مالده‌ست

ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه

جود او کرد و عطا دادن پیوستهٔ او

دست درویشی از دامن زایر کوتاه

ای به بستان عطای تو چریده همه کس

زایران کرده به دریای سخای تو شناه

به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک

به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه

هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید

هست گاه از در این میر، چو میر از در گاه

روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل

که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه

با توانایی و قوت بهراسید همی

پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه

کرگی آوردی از آن بیشهٔ منکر به کمند

که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه

ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال

صورت روی تو بافند همی بر دیباه

کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند

که به کام دل من باد و به کام دلخواه

روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود

خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه

از بلا رست و ز غم رست و ز درویشی رست

هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه

من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور

مر مرا باری یک سال نمود آن یک ماه

از فراوان شرر غم که مرا در دل بود

گفتی اندر دل من ساخته‌اند آتشگاه

شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی؟

شاعران مردم گیرند همی اندر راه

اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست

شعرشان گوی وز ایشان صلت و خلعت خواه

گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه

من ستاره نشناسم، که همی‌بینم ماه

من که معروف شدستم به پرستیدن او

به پرستیدن هر کس نکنم پشت دو تاه

اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض

من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه

تا چو کردار ستوده نبود سیرت زشت

تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه

پادشا باش و رخ از شادی مانندهٔ گل

رخ بدخواه و بداندیش تو مانندهٔ کاه

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 5:11 PM

 

سروی شنیده‌ای که بود ماه بار او؟

مه دیده‌ای که مشک بپوشد کنار او؟

من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست

کاین دل هزار بار تبه شد به کار او

پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من

پر سلسله ز حلقهٔ زلفش کنار او

باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان

کاندر مه تموز بخندد بهار او

بر کام و آرزو دل بیچارهٔ مرا

ناکامگار کرد گل کامگار او

این طرفه‌تر نگر تو که بر روی اوست گل

وندر دل منست همه ساله خار او

چندان نگار دارد رویش که هر زمان

حیران شود نگارگر اندر نگار او

از دل بهر نگار شکاری همی‌کند

تا خوش بود بر آن دل زنهارخوار او

خواجهٔ رئیس فخر بزرگان روزگار

کایزد شریف کرد بدو روزگار او

بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل

همچون شرف بزرگ شد اندر کنار او

آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست

و آزادگی نمودن و رادی شعار او

یمن همه بزرگان اندر یمین اوست

یسر همه ضعیفان اندر یسار او

اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن

آثار نیست از کف دیناربار او

همچون خزانه‌های ملوکست خانه‌ها

از بر و از کرامت و از یادگار او

خاصه سرای آنکه چو من در جوار اوست

و ایمن چو من همی‌چرد از مرغزار او

درویشی و نیاز نیارد نهاد پای

اندر جوار آنکه بود در جوار او

از بیم آن که گرد به همسایگان رسد

بیرون ز راه رفت نیارد سوار او

همواره دوستدار کم آزاری و کرم

خیره نیند خلق جهان دوستدار او

تا بود بر بزرگخویی بردبار بود

چون نیکخو دلیست دل بردبار او

آنجا که تافته شود او تنگدل مباش

تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او

از کارها کریمی و فضل اختیار کرد

هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او

میران به ملک و مال کنند افتخار و بس

آن نیست او که هست به مال افتخار او

فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست

وین هر سه چیز نیست برون از شمار او

خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ

ایوان او و درگه او روز بار او

لشکرکشان ز بهر تقرب به روز جشن

شاید اگر که دیده کنندی نثار او

با صد هزار فضل که دارد مبارزیست

چونانکه خون شیر خورد ذوالفقار او

ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود

کاندر نبردگاه برآمد غبار او

روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند

ناکشته هیچ دشمن او در دیار او

تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین

لشکر شکستن و صفت کارزار او

روز مبارزت به دلیری و دست او

بر صد هزار تن بزند یکسوار او

همواره شادمانه زیاد و به هر مراد

توفیق جفت او و خداوند یار او

چون بوستان تازه و باغ شکفته باد

از روی ریدکان حصاری حصار او

فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد

بی جام می به مجلس او میگسار او

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 5:10 PM

 

ای برگذشته از ملکان پایگاه تو

قدر تو بر سپهر برآورده گاه تو

ماه منیر صورت ماه درفش تو

روز سپید سایهٔ چتر سیاه تو

جان ملوک را فزع آید ز تیغ تو

جاه ملوک را حسد آید ز جاه تو

مریخ روز معرکه شاها غلام تست

چونانکه زهره روز میزدست داه تو

جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست

گنج ترا تهی کند این پادشاه تو

برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس

زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو

تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی

از راست کرده‌های جهان به تباه تو

هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید

او را اجل برون برد از بند و چاه تو

بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد

ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو

آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو

و آن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو

باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو

کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو

فربه شده‌ست و روز فزون گنج و ملک تو

زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو

ای پیشگاه بارخدایان روزگار

ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو

با عزم رفتنی و مرا رای رفتنست

از بهر خدمت تو ملک، با سپاه تو

یابندگان مرا به ره اندر عدیل کن

تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو

اندر پناه خویش مرا جایگاه ده

کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو

هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد

نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو

فضل تو بر همه شعرا گستریده شد

گسترده باد بر تو رضای اله تو

باشد همیشه عز و سعادت ترا قرین

کردار تو بود به سعادت گواه تو

ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی

هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو

تا سال و ماه و روز و شبست اندرین جهان

فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو

اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار

وندر میزد مونس جان تو ماه تو

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 5:10 PM

 

با کاروان حله برفتم ز سیستان

با حله تنیده ز دل بافته ز جان

با حله‌ای بریشم ترکیب او سخن

با حله‌ای نگارگر نقش او زبان

هر تار او به رنج برآورده از ضمیر

هر پود او به جهد جدا کرده از روان

از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر

وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان

نه حله‌ای که آب رساند بدو گزند

نه حله‌ای که آتش آرد بر او زیان

نه رنگ او تباه کند تربت زمین

نه نقش او فرو سترد گردش زمان

بنوشته زود و تعبیه کرده میان دل

و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان

هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد

کاین حله مر ترا برساند به نام و نان

این حله نیست بافته از جنس حله‌ها

این را تو از قیاس دگر حله‌ها مدان

این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت

نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان

تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت

مدح ابوالمظفر شاه چغانیان

میر احمد محمد شاه سپه پناه

آن شهریار کشورگیر جهان ستان

آن هم ملک مروت و هم نامور ملک

وان هم خدایگان سیر و هم خدایگان

گرد سریر اوست همه سیر آفتاب

سوی سرای اوست همه چشم آسمان

از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر

گر روز کینه دست برد سوی تیردان

وای آنکه سر زطاعت او بازپس کشید

گردد سرش به معرکه تاج سرسنان

روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر

روزی که مایه گیرد از تیر او کمان

شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم

پیل دمنده زهره برون آرد از دهان

بس پایها که تیغش بردارد از رکاب

بس دستها که گرزش برگیرد از عنان

بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین

بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان

ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ

فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان

جایی که برکشند مصاف از بر مصاف

و آهن سلب شوند یلان از پس یلان

از رویها بروید گلهای شنبلید

بر تیغها بخندد گلهای ارغوان

گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان

کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان

چون برکشیده تیغ تو پیدا شود ز دور

از هر تنی شود سوی گردون روان روان

آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو

ز انده بر او به سر نشود روز تا کران

آن دشت را که رزمگه تو بود ورا

دریای خون لقب شود و کوه استخوان

آن کس که روز جنگ هزیمت شود ز تو

تا هست جامه گیرد ازو رنگ زعفران

شیری که پیل بشکند، از بیم تیغ تو

اندر ولایت تو چو کپی رودستان

روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد

آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان

و اکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی

آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان

گویی درخت باغ عدوی تو بوده‌است

کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران

آبی که در ولایت تو همی‌خیزد ای شگفت

گویی زهیبت تو طلسمی بود بر آن

کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم

غران بود چو تندر تند اندر آن میان

تا تو به صدر ملک نشستی قبادوار

هرگز به راه نخشب و راه قبادیان

بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله

بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان

این ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه

وان ز آرزوی تاج تو سر برزند ز کان

ای بر همه هوای دل خویش کامکار

ای بر همه مراد دل خویش کامران

سود همه جهانی و از تو به هیچ وقت

هرگز نکرد کس به جز از گنج تو زیان

ای خسروی که مملکت اندر سرای تو

آب حیات خورد و بود زنده جاودان

من بنده را به شعر بسی دستگه نبود

زین پیش ورنه مدح تو می‌گفتمی به جان

و اکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز

بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان

راهی دراز و دور ز پس کردم ای ملک

تا من به کام دل برسیدم بدین مکان

بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول

امروز آرزوی دل من به من رسان

وقتی نمود بخت به من این در نشاط

کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان

فصل بهار تازه و نوروز دلفریب

همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان

عید خجسته دست وفا داده با بهار

باد شمال ملک جهان برده از خزان

هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد

هر لحظه‌ای نسیم گل آید ز بوستان

تاج درخت باغ همه لعلگون گهر

فرش زمین راغ همه سبز پرنیان

صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش

بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان

فرخنده باد بر ملک این روزگار عید

وین فصل فر خجسته و نوروز دلستان

تا این هوا بسیط بود وین زمین به جای

طبع هوا سبک بود آن زمین گران

ای طبع تو هوای دگر، با هوا بباش

وی حلم تو زمین دگر، با زمین بمان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان

شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان

روز چون قارون همی‌نادید گشت اندر زمین

شب چو اسکندر همی‌لشکر کشید اندر زمان

جامهٔ عباسیان بر روی روز افکند شب

برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان

لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته

همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران

وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز

چون سر مستان سر هر جانور گشته گران

خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز

خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان

روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر

پیش هر یک برگرفته پردهٔ راز نهان

آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او

همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان

یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ

بر زده بر غیبه‌های آبگون برگستوان

گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید

گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان

من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو

از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان

سهمگین راهی فرازش ریزهٔ سنگ سیاه

پهنور دشتی نشیبش تودهٔ ریگ روان

ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها

سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان

گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای

گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران

نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول

نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان

چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی

کآفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان

زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی

کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران

اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست

بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان

منظر عالی شه بنمود از بالای دژ

کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان

مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب

پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران

جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور

آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان

بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین

و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان

من بدین راه طلسم آگین همی‌کردم نگاه

از تفکر خیره مانده همچو شخص بی‌روان

باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید

خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان

چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار

گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان

خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز

چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان

گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او

تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان

باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی

و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان

آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین

آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان

سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب

قافله در قافله‌ست و کاروان در کاروان

یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال

یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان

آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک

وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران

باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته‌ست

بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان

لالهٔ خودروی زاید باغ، بچه نو بهار

نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان

سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین

زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان

منزل زوار او بوده‌ست گویی شهر بست

خانهٔ بدخواه او بوده ست گویی سیستان

کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز

وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان

ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار

وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان

گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار

ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان

هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح

زنگیان را شوشهٔ زرین برآید خیزران

تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید

تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان

شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی

کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران

ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی

جام مالامال گیر و تحفهٔ بستان ستان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

من پار دلی داشتم بسامان

امسال دگرگون شد و دگرسان

فرمان دگر کس همی‌برد دل

این را چه حیل باشد و چه درمان

باری دلکی یابمی نهانی

نرخش چه گران باشد و چه ارزان

تا بس کنمی زین دل مخالف

وین غم کنمی بر دگر دل آسان

نوروز جهان چون بهشت کرده‌ست

پر لاله و پر گل که و بیابان

چون چادر مصقول گشته صحرا

چون حلهٔ منقوش گشته بستان

در باغ به نوبت همی‌سراید

تا روز همهٔ شب هزار دستان

مشغول شده هر کسی به شادی

من در غم دل دست شسته از جان

ای دل، بر من باش یک زمانک

تا مدحت خواجه برم به پایان

خورشید همه خواجگان دولت

بوبکر حصیری ندیم سلطان

آن بارخدایی که در بزرگی

جاییست که آنجا رسید نتوان

همزانوی شاه جهان نشسته

در مجلس و بارگاه و بر خوان

در زیر مرادش همه ولایت

در زیر نگینش همه خراسان

سلطان که به فرمان اوست گیتی

او را چو پسر مشفق و بفرمان

هر پند کزو بشنود به مجلس

بنیوشد و مویی بنگذرد زان

داند که مصالح نگاه دارد

وان پند بود ملک را نگهبان

زو دوست‌تر اندر جهان ملک را

بنمای وگرنه سخن بدو مان

زین لشکر چندین به عهد خسرو

زو پیش که آورده بود ایمان

او را سزد امروز فخر کردن

کو بود نگهدار عهد و پیمان

پاداش همی‌یابد از شهنشاه

بر دوستی و خدمت فراوان

هستند ز نیمروز تا شب

در خدمت او مهتران ایران

واو نیز به خدمت همی‌شتابد

مکروه جهان دور بادش از جان

ای بار خدای بلند همت

معروف به رادی و فضل و احسان

خواهنده همیشه ترا دعاگوی

گوینده همه ساله آفرینخوان

این عز ترا خواسته ز ایزد

وان عمر ترا خواسته ز یزدان

جاوید زیادی به شادکامی

شادیت برافزون و غم به نقصان

نوروز تو فرخنده و خجسته

کار تو چو کردار تو به دو جهان

کردار تو نیکوتر از تعبد

زیرا که نکو دینی و مسلمان

مخدوم زیادی و تو مبادی

از خدمت شاه جهان پشیمان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 132

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4367020
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث